۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

دکتر محمدجعفر محجوب - تدبير وزيران يا کرامات اولياء!

تدبير وزيران يا کرامات اولياء ( از دفتر پنجم)
نوشته : دکتر محمدجعفر محجوب
به کوشش : مهندس منوچهر کارگر
تدبير وزيران

يا
كرامات اولياء؟

درقرن هفتم هجري سه سبك مشخص در نثرنويسي فارسي وجود داشت:
يكي نثري بسيار مصنوع و آراسته و سرشار از صنعت گري هاي لفظي و سجع ها و موازنه ها و استعمال لغت هاي غريب و مهجور عربي و فارسي و استشهاد به آيه هاي قرآن و حديث هاي نبوي ـ همه به عربي ـ و آرايش كلام با شعرها و ضرب المثل هاي عربي و فارسي .
نمونة كامل اين نوع نوشته ها اثر اديب عبدالله شيرازي معروف به وصاف الحضره ، موسوم به تاريخ وصاف است كه نام اصلي آن عبارتي است عربي كه كم و بيش يك سطر را فرا مي گيرد !
نوع دوم ، كه در همين قرن پديد آمد و مدت دراز ، بلكه تا امروز ، سر مشق نثر نويسان و كاتبان و اهل قلم بوده و هست ، نثري است ساده كه نويسنده در عين حال به آرايش كلام و صنايع لفظي در حد اعتدال ، و تا جايي كه سخن را مطول و دشوار نسازد و براي فهم معني آن به گشودن فرهنگ احتياج نيفتد ، توجه دارد و مي كوشد كه سخن او در عين سادگي و رواني و آساني ، زيبا و دل پذير باشد . نمونة كامل اين گونه آثار ، معروف ترين كتاب نثر فارسي ، گلستان شيخ اجل سعدي است كه در اوايل نيمة دوم اين قرن پديد آمد .
سعدي در شيوة مصنوع و مشكل و ملال خيز " مقامات " تغييراتي داد وآن را به صورتي در آورد كه براي هميشه به عنوان فصيح ترين نمونة سخن پارسي شناخته شد .
اما نوع سوم ، سبك نگارش ساده و فصيح و بي پيرايه است كه در اصطلاح اهل ادب " نثر مُرسَل " ناميده مي شود .
اين روش نگارش ، قديم ترين و طبيعي ترين سبك فارسي نويسي است و نويسنده در آن ، جز به بيان مقصود خويش به روشن ترين صورت ، به چيز ديگر ، از آرايش كلام گرفته تا نشان دادن كمال فضل و بلاغت و سخن داني خود ، توجهي ندارد .
نوشتن نثر مُرسَل كه با شروع نثر فارسي آغاز شد ، در نگارش كتاب هاي علمي ( تفسير ، فقه ، فلسفه ، منطق ، عروض ، طب ، رياضي ، طبيعي و مانند آن ) همچنان ادامه يافت ، زيرا موضوع هاي علمي خود به اندازة كافي دشواري و پيچيدگي داشتند و درك آنها به تفكر و دقت نظر نياز داشت و لازم نبود كه با آراستن كلام مشكلي بر مشكلات آن بيفزايند.
نمونة كامل و بسيار فصيح نثر مُرسَل قرن هفتم ، كتاب تجارت السلف است كه اثر هندوشاه فرزند سنجر بن عبدالله صاحبي نخجواني است .
اين كتاب به اهتمام و تصحيح شادروان عباس اقبال در سال 1313 ه . ش . / 1934 در تهران به طبع رسيده و انتشار يافته است .
مرحوم اقبال در مقدمة كتاب دربارة آن چنين مي نويسد :
« يكي از كتب بسيار معتبر تجارت السلف است بقلم هندوشاه كه هم از جهت جلالت مقام آن درانشاء فارسي و هم از جهت دلكشيِ موضوع كه تاريخ خلفا و وزرا و سلاطين معاصر ايشان باشد در ميان كتبِ نثر فارسي كمتر نظير دارد مخصوصأ چون هندوشاه نگارندة آن منشي با ذوق زبردستي بوده ، كتاب خود را در قالب عباراتي سليس و فصيح و سهل الفهم ريخته و در آوردن حكاياتِ جذاب و داستان هاي دلپذير بنهايت درجه مهارت و خوش سليقگي بخرج داده است ، بطوريكه خواننده همين كه به قرائتِ قسمتي از آن شروع كرد چنان مسخّر و مفتون قلم نويسندة آن مي شود كه به اختيار نميتواند رشتة مطالعه را قطع كند و پس از اتمام مطالعه بر كوتاهيِ كتاب و نادر بودنِ امثال آن در زبان فارسي تأسف ميخورد . »
موضوع كتاب ، تاريخ خلفاست و ترجمه اي است آزاد از يك كتاب مختصر اما بسيار مفيد عربي در اين زمينه ، موسوم به الفخري .
اين كتاب بسيار مفيد " به علتِ جامع بودنِ آن بر رئوس مسائل مهم راجع به خلفا و وزراي ايشان و نظر خاص مؤلف آن در طرز نگارشِ تاريخ و بحث در علل تاريخي وقايع و بيان سّر ترقي و تنزل سُلاله هاي مختلف سلاطين و خلفا " دانشمندان اروپا آن را مورد عنايت خاص قرار داده و به طبع و ترجمة آن پرداخته اند و الفخري پس از اعتنايِ خاورشناسان بدان ، آن شهرت و اهميتي را كه شايستة آن بوده به دست آورده است .
اما ترجمة فارسي ، با اصل عربي اختلاف هايي دارد .
مترجم بعضي قسمت ها را حذف كرده و بعضي مطالب را بدان افزوده و بر روي هم كتابي بسيار دل پذير و جالب توجه ساخته است كه تأليف آن در ربع اول قرن هشتمِ هجري ، سال 724 / 1323 ميلادي به پايان آمده است .
از اين كتاب بخشي را كه دربارة يكي از وزيران خلفاي عباسي موسوم به مؤيد الدين قمي و شرح درايت و كفايت و كارداني اوست برگزيده ايم .
در انشاء كتاب ، بجز تغيير چند لغت يا حذف چند عبارت معدود ، يا خلاصه كردن بعضي مطالب تصّرفي نكرده ايم تا خوانندگانِ گرامي ملاحظه فرمايند كه هفتصد سال پيش از اين فارسيِ ساده و همه كس فهم را چگونه مي نوشته اند .
« مؤيدالدين مردي كاردان عاقل بود واصطلاح دواوين و كيفيّت محاسبات متصرفات نيكو ميدانست و بلاغت و فصاحت داشت ، تدبيرات لطيف و راي هاي درست و مَبَرّات و صدقاتِ بسيار داشت به مشهدِ كاظم (= كاظمين ) بيمارستاني ساخت و ادويه و اشربه و معاجين مرتب گردانيد و آن را بر اهلِ مشهد وقف كرد و هم آنجا مكتبي و دارالقرآني بنا فرمود جهت ايتامِ علويانِ مشهد تا خواندن قرآن آموزند و بر آن چندان مِلك وَقف كرد كه بشروط او وفا نمايد و تا اكنون آن مبّرات بر قرار است .
و او در اصفهان پيش ازسن بيست سالگي و آن وزير از نويسندگان خويش ملول شده بود زيرا كه با او بسيار مجادله كردندي و چيزي كه او گفتي چنين نويسند ايشان صورت ديگر نوشتندي .
چون اين نزاع متمادي شد وزير همة نويسندگان را از پيش خود براند و قمي را نگاه داشت.
روزي پيش او جامه هايي آوردند بعضي درست و بعضي بريده.
قمي را بنشاند تا عدد جامه ها و الوان و اجناس آن بنويسد و خويشتن ميگفت فلان جامه صحيح و فلان جامه بريده ، و قمي صحيح را نمينوشت اما مقطوع را مي نوشت .
وزير گفت چرا صحيح را نمي نويسي ؟
گفت اي خداوند چون مقطوع ذكر كنم به ذكر صحيح حاجت نباشد زيرا كلمة مقطوع دلالت دارد بر آن كه آن قسمِ ديگر مقطوع نيست .
وزير گفت چنين نويس كه من مي گويم .
قمي باز خلاف كرد و چنان نوشت كه مي دانست .
وزير طَيره ( = خشمگين ) شد و آواز بلند كرد و با حاضران گفت كه من از نويسندگان پيش ملول بودم جهت آن كه با من لجاج مي كردند و همه را از پيش خود راندم و اين جوان را اختيار كردم و گفتم باشد كه جوان است و لجاج نياوَرَد و آنچه گويم بنويسد .
اكنون معلوم شد كه او از ايشان لجوج تر است .
اتفاقأ سلطان جايي نشسته بود نزديك بديوان .
آواز وزير بشنيد ، كس فرستاد تا صورت حال باز دانست .
سلطان به خادمي گفت بيرون رو و با وزير بگوي كه حق با آن جوان است و چنان مي بايد نوشت كه او مي گويد .
قمي به اين حكايت شهرت يافت و كار او ترقي كرد و با اين خادم دوستي اساس نهاد و با يكديگر انس گرفتند .
روزي سلطان خادم را با شخصي معين كرد كه به بغداد پيش وزير ابن قصاب روند به رسالتي ، خادم از سلطان درخواست كرد كه قمي را با خود ببرد .
سلطان اجازت فرمود و ايشان هر سه به بغداد رفتند و وزير ابن القصّاب را بديدند و رسالتي كه داشتند بگفتند و جوابي شنيدند كه مطابق سئوال نبود .
خادم و رفيق در نيافتند .
امّا قمي بازگشت و پيش وزير آمد و گفت اي خداوند ، جواب مطابق سئوال نيست .
وزير گفت راست گفتي .
اما بديشان هيچ مگوي ، و وزير معتقد قمي شد و به خليفه نوشت كه اين جوانِ قمي كه با خادم برسالت آمده مردي عاقل است و مستحق آن كه ملازم درگاه باشد .
ناصر فرمود كه او را به طريقي كه داني بازگير .
وزير كس فرستاد و قمي را بخواند او را نگاه داشت و گفت از او بما سخنان رسانيده اند و فرمان شده است كه سخن ها را تحقيق كنيم بعد از آن در عقب شما بيايد .
خادم و رفيق برفتند و قمي بماند .
بعد از دو سه روز خليفه او را تشريف فرمود و كاري جهت او معين گردانيد و چون ابن قصاب و قوام الدين كه كاتبِ انشاء بود وفات يافتند قمي را كاتبِ انشاء فرمودند و چون ابوالوليدبن مينا از نيابتِ وزارت معزول شد به حكم فرمان ، آن منصب نيز به قمي مقرر داشتند با خلعتي فاخر و مؤيد الدين لقب يافت .ا
ز آن پس مؤيد الدين با آن كه منصب وزارت نداشت عملا كار وزارت را انجام مي داد و چون خليفه الناصرالدين الله از مؤيد الدين قمي جلاذت و كفايت ورأي و تدبير مشاهده كرداورا وزارت داد ومثال (= فرمان) وزارت بِخطِ خويش بنوشت و در آن حال كه قمي خلعت وزارت پوشيد بسرايِ وزارت آمد و بر مسند نشست .
خادمي از حضرت بيامد و رقعة كوچك مُهر كرده به وزير داد و در آن رقعه اين معني نوشته بود :
مؤيد الدين نايب ماست در شهرها و بر امام مردم .
هر كس او را اطاعت كند ما را اطاعت كرده است و هركس نافرماني او كند نافرمانيِ ما كرده است و هركس نافرماني ما كند به خداي تعالي عِصيان كرده است و هركس به خداي تعالي عصيان كند خدا او را به آتش خواهد افكند(1) .
اين رقعه را در ديوان بخواندند و جماعت را عنايت خليفه با وزير ظاهر تر گشت زيرا كه هيچ خليفه فرمانِ وزارت بخط خويش ننوشت .
و قمي چون وزير شد اعمال را ضَبط كرد و ممالك را مرتب گردانيد و هرچه از حسنِ تدبير و صوابِ رأي بود بجاي آورد و هرگز از او چيزي صادر نشد كه موجبِ عتاب و بازخواست باشد .
يكي از نزديكان اين وزير گفت در خلافتِ ناصر و وزارتِ قمي زني از دختران سلاطينِ عجم بر عزيمت حج به بغداد آمد و آنجا روزي چند مقام كرد ، و وزير قمي با آن دختر و كسان او آشنايي تمام داشت تا حدي كه او را دختر خواندي و او قمي را پدر گفتي و در مدت اقامت در بغداد هرگاه با وزير حاجتي داشتي مرا فرستادي و او درجانبِ غربيِ بغداد نزول كرده بود.
روزي سوار شد تا به زيارتِ موسي بن جعفر رود .
با يكي از كنيزكان او نگيني ياقوت بود بزرگ به غايت قيمتي چنانكه به دو سه هزار دينار بيش ارزيدي .
نگين از كنيزك بيفتاد و او ندانست .
چون از زيارت مشهد بازگشت و نزديكِ كَرخ (2) رسيدند كنيزك گفت نگين ضايع شد ، و هرچند جستند باز نيافتند .
اتفاقأ روزي خاتون مرا پيش قمي به كاري فرستاد چون به خدمتِ او رسيدم با من بر عادتي كه ميانِ ما بود مِزاح كرد و از حالِ خاتون بپرسيد.
گفتم از خاتون مپرس كه خاتون بر چه حال است .
وزير دلتنگ شد .
گفت سبب چيست ؟
گفتم ديروز به زيارت مشهد كاظم رفته بود كنيزكي از آن او نگيني از ياقوت در غايت نيكويي كه به هزاران دينار ارزيدي ضايع كرد ، در ظاهر كرخ ، و چندان كه بجستند نيافتند .
وزير تنگ دل شد و ساعتي خاموش گشت ، آنگاه گفت اين خاتون بشهر آمد و ما مجال خدمتي نيافتيم و تقصير كرديم و اكنون چنين زياني حادث شد .
چون اثر تغيير در وزير ديدم آن سخن بگذاشتم و بمصلحتي كه آمده بودم تمام كردم و باز گشتم .
روز ديگر به خدمتِ وزير رفتم ، در حال كه چشمش بر من افتاد تبسم كرد و آثارِ بشاشت بر او ظاهر بود .
چون بنشستم مرا گفت طَرفِ (3) سَجاده بردارو بنگر كه زيرآن چيست ؟
چون طرفِ سجاده برداشتم نگينِ ياقوت را ديدم كه لَعَمان ( = درخشش ) كرد و من آن نگين را پيش خاتون ديده بودم و ميشناختم .
خواستم تا بر گيرم ، برسبيلِ ملاعبت ( = شوخي) گفت تورا با نگينِ مردم چه كاراست ؟
گفتم اي خداوند اين نگيني است كه دي ضايع شد .
زماني مزاح كرديم .
آنگاه گفت اين نگين را پيشِ دخترم بر كه دلش نگران باشد .
من گفتم اي خداوند هر دقيقه ( = كار دقيق ) كه به كار وزارت مربوط باشد شك نيست كه هيچ آفريده به گردِ خداوند نرسد ولكن معجزات انبياء و كراماتِ اوليا ندانستم كه خداوند را باشد و اكنون آن نيز محقق شد .
بنده را آرزو آن است كه بداند اين نگين چگونه بدست آمد ؟
وزير بخنديد ، گفت تورا با اين سئوال چه كار ؟
نه غرضِ تو آن بود نگين حاصل شود . چون حاصل شد برخيز و ببر .
گفتم بحق خداوند كه دست برنگين ننهم تا ندانم كه چگونه حاصل شد؟
وزير گفت چون حالِ ضايع شدنِ نگين با من حكايت كردي من از هر نوع انديشه كردم كه نگين چگونه ضايع شده باشد و هيچ وجه از وجوه نماند كه تأملِ آن نكردم ، آخر انديشيدم كه محتمل است نگين از كنيزك در كرخ افتاده باشد و در عقبِ ايشان كسي آمده و نگين را يافته ، از شاديِ آن كه بر چنين چيزي ظفر يافته نخواسته باشد كه بر جانب غربي مقام كند ، بجانب شرقي گذشته باشد تا از مقامي كه آن را يافته دور شود.
پس بفرمودم تا بَريدار يعني سَروَر كشتي بانان را با همة ملاحان كه بر دجله كشتي دارند حاضر كنند چنانكه هيچ كس نمانَد كه حاضر نشود .
بريدار قربِ دو هزار كشتيبان را حاضر كرد و از يك يك احوال ميپرسيدم و مي گفتم با تو دي يا امروز كسي از دجله گذشته كه بر او اثرِ خوف يا فرح ظاهر بُوَد و تو را مزدي زياده از معهود رسانيده ، هيچ كس مُقِرّ نيامد .
بعدازآن بريدار را گفتم بحقِ نعمتِ امير المومنين كه اگر يك ملاح نيامده باشد وتو پيشِ من نياورده باشي بفرمايم تا ترا صُلب كنند ( =به دار بكشند) او گفت هر ملاحي كه دانستم آوردم مگر پيري كه او را توانايي آن نَبُوَد كه كسي را از دهانة كرخ بگذراند او را نخواندهم .
گفتم من آن شيخ را مي خواهم .
بريدار در حال او را حاضر كرد .
چون پيشِ من آمد من آنچه از ملاحان ديگر پرسيدم از او بپرسيدم .
ساعتي انديشه كرد آنگاه گفت ديروز به دهانة كرخ شخصي شتابان پيشِ من آمد و خواست كه بگذرد .
من گفتم چندان صبر كن كه كشتي پُر شود آنگاه بگذريم .
او شش دِرَم بمن داد و گفت اين شش دِرَم بستان و مرا بگذران و منتظر ديگري مباش .
آن زر بستدم و او را بگذرانيدم .
من گفتم آن شخص را مي شناسي ملاح گفت اگر در ميان هزاران كس او را ببينم بشناسم .
من پنج مرد را ملازم او كردم و گفتم بايد هيچ بازار و كاروانسرا و مدرسه و گرمابه و مسجد و هنگامه گاه ( = محل معركه گرفتن ) نگذاري و همه را بازطلبي و چون آن جوان را ببيني باين سرهنگان سپاري تا پيشِ من آرند .
ملاح بيرون رفت و سرهنگان با او ملازم بودند .
بعد از زماني باز آمد و گفت آن جوان را يافتم و بسرهنگان سپردم و اينك بر در سراي است .
او را بخواندم .
چون چشمم بر او افتاد گفتم اگر از او بپرسم گه چنين نگيني يافته اي يا نه منكر شود و كار دراز شود .
في الفور او را گفتم كه بازگرد و نگيني را كه يافتي و پنهان كردي بياور و سرهنگان را با او ملازم گردانيدم تا نگين بياورد و نگين از او بستدم و او را چيزي بخشيدم.
گفتم بخدا كه اين تدبير بكراماتِ اولياء نزديك تر است كه به تدبير وزراء.
مؤيد الدين وزيرِ ناصر و ظاهر بود پنج سال وزارتِ مستنصر كرد و در سحرگاه هفتم شوال سنه تسع و عشرين و ستما به ( 629 ) او را و پسرش فخرالدين احمد را بگرفتند و در دارالخلافه حبس كردند و پسرش پيش از او بمرد و گويند كشته شد و او پس از پسر بيمار شد و همچنان بيمار از دارالخلافة بغداد بيرون آمد و بخانة دختر رفت و بعد از اندك زماني بمرد و گويند سبب مردنِ او فراق و اندوهِ پسر بود .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 ـ مضمون نامة خليفه به عربي بود ، ما آن را به فارسي برگردانيديم .
2 ـ كرخ به فتح اول ، نام محله اي است معروف در جانب غربي دجله
3 ـ طرف به فتح اول و سكونِ دوم و سوم ، حاشيه و كنارة چيزي
***

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر