نوشته : دکتر محمدجعفر محجوب
به کوشش : مهندس منوچهر کارگر

رابعه و بكتاش
عشقِ شورانگيزِ قديم ترين شاعرة فارسي زبان
رابعه دختر كعب ، اهل قُزدار ( يا قصدار) معروف به قزداريِ بلخي شايد نخستين زن شاعري باشد كه در اين كار نام آور شده و سخنِ او در لطافت و حسن تأثير و داشتنِ معاني دلاويز معروف است .
وي از شاعران قرن چهارم هجري و احيانأ از معاصرانِ رودكي (نيمة اوي سدة چهارم ) است .
عوفي گفته است كه وي به عربي و پارسي شعر نيكو مي سرود ، نيز در احوال او نوشته است " پيوسته عشق باختي و شاهدبازي كردي " .
اما پيش از روزگار عوفي ، شيخ عطار در الهي نامه داستانِ عشقِ شورانگيزِ او را با يكي از غلامانِ برادَرَش ، كه بكتاش نام داشته به نظم آورده و او را از هوس راني و شاهد بازي منزّه دانسته است .
جامي نيز نامِ او را در شمارِ زنانِ زاهد آورده و از قولِ ابوسعيد ابوالخير گفته است كه " دخترِ كعب عاشق بود بَر غلامي ، اما عشقِ او از قبيلِ عشق هاي مجازي نبود . "اينك خلاصة داستان اين دو عاشق تلخ كام به روايت عطار:
وي از شاعران قرن چهارم هجري و احيانأ از معاصرانِ رودكي (نيمة اوي سدة چهارم ) است .
عوفي گفته است كه وي به عربي و پارسي شعر نيكو مي سرود ، نيز در احوال او نوشته است " پيوسته عشق باختي و شاهدبازي كردي " .
اما پيش از روزگار عوفي ، شيخ عطار در الهي نامه داستانِ عشقِ شورانگيزِ او را با يكي از غلامانِ برادَرَش ، كه بكتاش نام داشته به نظم آورده و او را از هوس راني و شاهد بازي منزّه دانسته است .
جامي نيز نامِ او را در شمارِ زنانِ زاهد آورده و از قولِ ابوسعيد ابوالخير گفته است كه " دخترِ كعب عاشق بود بَر غلامي ، اما عشقِ او از قبيلِ عشق هاي مجازي نبود . "اينك خلاصة داستان اين دو عاشق تلخ كام به روايت عطار:
اميري سَخت عالي راي بودي
كه اَندَر حَدِّ بَلخَش جاي بودي
بِعَدل و داد اميري پاك دين بود
كه جَدِّ او مَلك زادِ زمين بود
بِمَردي و به لشكر صَعب بودي
به نام ، آن كعبة دين كَعب بودي
زِ رايَش فيض و فَر شَمس و قَمَر را
زِ جودَش نام و نان اهلِ هُنَر را
زِ عَدلَش ميش و گرگ اَندَر حَوالي
به هَم گرگ آشتي ( 1 ) كردند حالي
كه اَندَر حَدِّ بَلخَش جاي بودي
بِعَدل و داد اميري پاك دين بود
كه جَدِّ او مَلك زادِ زمين بود
بِمَردي و به لشكر صَعب بودي
به نام ، آن كعبة دين كَعب بودي
زِ رايَش فيض و فَر شَمس و قَمَر را
زِ جودَش نام و نان اهلِ هُنَر را
زِ عَدلَش ميش و گرگ اَندَر حَوالي
به هَم گرگ آشتي ( 1 ) كردند حالي
عطار به تفصيلِ تمام اين امير كعب را داراي تمامِ صفاتِ نيكو و فضايلِ انساني فرا مينمايد و از هيبَت و رَحمَت و قَهر و مِهرو جاه و حِلم و خَشم و بخشش ولطف وخويِ خوش او سخن ها ساز ميكند سپس گويد :
اميرِ پاك دين را يك پسر بود
كه دَر خوبي به عا لَم دَر ، سَمَر( 2 ) بود
رُخي چون آفتابي آن پسر داشت
كه كمتَر بَندِه پيشِ خود قَمَر داشت
نهاده نام حارث شاه او را
كمر بسته چو جوزا ماه او را
يكي دختر دَر ايوان بود نيزَش
كه چون جان بود شيرين و عزيزَش
كه دَر خوبي به عا لَم دَر ، سَمَر( 2 ) بود
رُخي چون آفتابي آن پسر داشت
كه كمتَر بَندِه پيشِ خود قَمَر داشت
نهاده نام حارث شاه او را
كمر بسته چو جوزا ماه او را
يكي دختر دَر ايوان بود نيزَش
كه چون جان بود شيرين و عزيزَش
شاعرگويد كه اين دخترِزيبا در اصل " زَينُ العَرَب " ( زينَتِ قومِ عَرَب) نام داشت ، سپس زبان به ستايش زيبايي وي مي گشايد و سراپايِ وجودِ او را عضو به عضو و جزء به جزء به زيبايي و دل فريبي مي ستايد و ما از اين توصيف استادانه و مفصل به بيتي چند اكتفا مي كنيم :
خِرَد دَر پيشِ او ديوانه بودي
بخوبي دَر جهان افسانه بودي
دو نَرگِس داشت نَرگِس دان زِ بادام
چو دو جادو دو زَنگي بَچّه دَر دام
دو زَنگي بَچّه هَر يك با كماني
به تير انداختن هَرجا كه جاني
شِكَر از لَعلِ او طعمي دِگَر داشت
كه لَعلَش نوش دارو دَر شِكَر داشت
چو سي دندان او مَرجان نمودي
نثارِ او شدي هَر جان كه بودي
لَبِ لَعلَش كه جامِ گوهَري بود
شَرابَش از زُلالِ كوثري بود
جمالَش را صِفَت كردن مُحالَست
كه از من آن صِفَت كردن خيالست
اما تمامِ زيبايي هاي اين ماهرو منحصر به جمالِ ظاهر نبود ، چه وي با اين همه حُسن ، طبعي لطيف داشت و در كارِ شعر چندان توانا بود كه هرچه از مردم مي شنيد به رواني و آساني به نظم مي آورد .
پدر كه بيشتر و بهتر از هركس دختر خود را مي شناخت همواره به دلداري و تيمارداري او مي كوشيد و غايَتِ مقصود وي آن بود كه دختر نازنينش به خوشي روزگار بگذرتند و هيچ غبار كدورتي صفايِ خاطرِ او را تيره نسازد .
ليكن سر انجام اَجَل در كمينِ همگان است .
اميركعبِ بلخي را نيز اَجَل فرا رسيد و چون خويشتن را از رَهسپارانِ وادي نيستي يافت پسر را بخواند و او را براي شنيدنِ واپسين سخنان نزد خود نشاند و پس از وصاياي لازم :
اميركعبِ بلخي را نيز اَجَل فرا رسيد و چون خويشتن را از رَهسپارانِ وادي نيستي يافت پسر را بخواند و او را براي شنيدنِ واپسين سخنان نزد خود نشاند و پس از وصاياي لازم :
بدو بِسپُرد دختر را كه زِنهار
زِ من بپذيرش و تيمار ميدار
زِ هَر وَجهي كه بايد ساخت كارش
بساز و تازه گردان روزگارش
كه از من خواستندش نامداران
بسي گردن كشان و شهرياران
ندادم من به كس گر تو تواني
كه شايسته كسي يابي ، تو داني
گواهِ اين سخن كردم خدا را
بشوليده( 3 ) مگردان جانِ ما را
بآخر جان شيرين زو جدا شد
ندانم تا چرا آمد چرا شد
پسر ، پس از درگذشتِ پدر بَر جاي وي نشست و دادگري پيشه گرفت .
اما خواستِ آدمي ديگر است و بازيِ سر نوشت ديگر .
دختري بدين زيبائي و لطيف طبعي ، كسي كه بسي گردن كشان و شهرياران خواستار او بوده اند و پدر او را بديشان نداده است ، هر جا رود نظرها را به خود جلب مي كند .
از سويِ ديگر او خود نيز نيازمندِ كسي است كه پاسِ حُسن و زيبايي وي را بدارد ، بدو مِهر ورزد و به ستايش زيبايي هاي ظاهري و باطني وي زبان بگشايد .
هيچ گاه كارِ معشوق بي عاشق به سامان نمي رسد و او خود بايد به مغناطيسِ زيبايي عاشق را به خود جذب كند .
دختري بدين زيبائي و لطيف طبعي ، كسي كه بسي گردن كشان و شهرياران خواستار او بوده اند و پدر او را بديشان نداده است ، هر جا رود نظرها را به خود جلب مي كند .
از سويِ ديگر او خود نيز نيازمندِ كسي است كه پاسِ حُسن و زيبايي وي را بدارد ، بدو مِهر ورزد و به ستايش زيبايي هاي ظاهري و باطني وي زبان بگشايد .
هيچ گاه كارِ معشوق بي عاشق به سامان نمي رسد و او خود بايد به مغناطيسِ زيبايي عاشق را به خود جذب كند .
اما اين عاشق كجاست ؟
غلامي بود حارث را يگانه
كه او بودي نِگَهدارِ خَزانه
به نام ، آن ماه وَش بَكتاش بودي
ندانم تا كسي همتاش بودي
به خوبي در جهان اُعجوبه اي بود
غمِ عشقش عجب مَنصوبه اي( 4 ) بود
مَثَل بودي به زيبايي جَمالَش
هَمه عالَم طلب كارِ وِصالَش
اگر عكسِ رُخَش گشتي پديدار
به جنبش آمدي صورت زِ ديوار
اين بكتاش ، با شغلِ خزانه داري كه داشت ، همواره نديم و ملازمِ امير و از نزديكان و حاضرانِ مجلس وي بود .
در يكي از بامدادهاي بهاري كه سبزه دميده و گلِ سرخ از غُنچه بيرون آمده و بنفشه كنارِ جويباران را آراسته بود و بُلبُل از عشق شب نمي خُفت و آهنگ ها و دستان هاي گوناگون مي نواخت ، در چشم اندازِ باغ مجلسي براي شاه حارث آراسته بودند .
در چنين بامدادي ، بر اثر بازي سرنوشت ، دختر كعب به بام بر آمد تا در ضمن نظارة صفاي باغ و چمن ، به بَزم و جشنِ برادر نيز نگاهي بيفكند :
در چنين بامدادي ، بر اثر بازي سرنوشت ، دختر كعب به بام بر آمد تا در ضمن نظارة صفاي باغ و چمن ، به بَزم و جشنِ برادر نيز نگاهي بيفكند :
چو لَختي كرد هَرسوئي نَظارِه
بِديد آخَر رُخِ آن ماه پاره
چو روي و عارضِ بَكتاش ديد او
چو سَروي دَر قَبا بالاش ديد او
جَهاني حُسن وَقفِ چهرة او
همه خوبي چو يوسُف بَهرة او
بِساقي پيشِ شاه اِستادِه بَرجاي
سَرِ زُلفِ دراز افكنده دَر پاي
زِ مَستي روي چون گُلنار كرده
مُژِه دَر چَشمِ عاشق خار كرده . . .
بدان خوبي چو دختر روي او ديد
دِلِ خود وَقفِ يك يك موي او ديد
درآمد آتشي از عشق زودَش
بِغارت بُرد كلّي هَرچِه بُودَش
چنان آن آتشش دَر جان اَثَر كرد
كه آن آتش تَنش را بي خَبَر كرد
دِلَش عاشق شد و جان متّهم گشت
زِ سَر تا پا وجودِ او عَدَم گشت
رابعه به ديدارِ بكتاش دل از دست بداد و چون افشاي راز در ميان عاشق و معشوق بزرگ ترين گناه است و در هر حال اميرزاده اي چون او محال بود كه ازز سوداي عشقِ غلامِ برادر سخني بَر زبان آرد ، ناچار آن ماهروي بيمار شد و به بسترِ رنجوري و نالاني افتاد .
اما درد عشق را به دارو نمي توان درمان كرد :
طبيب آورد حارث سُود كي داشت
كه آن بُت دَردِ بي دَرمان زِ پي داشت
چنان دَردي كجا دَرمان پَذيرَد
كه جان دَرمان هَم از جانان پَذيرَد
سر انجام نيز چون كارِ رنجوريِ وي دراز كشيد و پزشكان از درمانِ آن عاجز آمدند ، طبيبِ عشق روي در كار آورد و به درمانِ بيمار پرداخت:
درونِ پَرده دختر دايه اي داشت
كه دَر حيلَت گري سَرمايه اي داشت
بِصَد حيلَت از آن مَهروي دَرخواست
كه اي دختر چه افتادَت بِگُو راست
نمي آمَد مُقِرّ البتّه آن ماه
مَگَر آمَد ، زبان بگشاد آنگاه
كه من بَكتاش را ديدم فلان روز
به زلف و چهره جان سوزد دل افروز
چو سَر مَستي رُبابي داشت دَر بَر
من از وي چون رُبابي دَست بَر سَر
چو بشنودَم از آن سَركش سُرودي
زِ چَشمَش ساختَم دَر پَردِه رودي
چنان عِشقَش مرا بي خويش آورد
كه صَد ساله غَمَم دَر پيش آورد
رابعه ، پس از آن درد دلِ خويش با دايه گفت و راز خود را بدو فاش كرد ، درمانِ دردِ عشق را هم از او خواست :
كُنون اي دايه بَر خيز و رَوان شو
ميا نِ اين دو دِلبَر دَر ميان شو
بُرو اين قصّه با او دَر ميان نِه
اَساسِ عِشق اين دو مهربان نِه
كُنون بِنشان به هَم ما هَردو تَن را
كز آن نَبوّد خَبَر يك مَرد و زن را
بِگفت اين و نكو نامي رَها كرد
به خونِ دل يكي نامه ادا كرد
رابعه نامه اي دراز ، سرشار از سوز و درد به معشوق نوشت :
الا اي غايبِ حاضر كجائي
زِ چشم من جدا آخر چرائي
دو چشمم روشنائي از تو دارد
دِلَم نيز آشنائي از تو دارد
بيا و چشم و دِل را ميهمان كُن
وَگر نه تيغ گير و قصدِ جان كُن
در پايانِ اين نامه نقشِ روي خويش را نيز بَر كشيد و به دستِ دايه سپرد و او را به سويِ معشوق روانه كرد .
دايه برفت و نامه را به بكتاش رسانيد و بكتاش :
چو نَقشِ او بديد و شعر بَرخواند
زِ لُطفِ طبع و نقشِ او عَجب ماند
به يك ساعَت دِل از دَستَش بُرون شد
چو عشق آمد دِلَش از غُصّه خون شد
نَهنگِ عِشق دَر حالَش زبون كرد
كنار و دامنش درياي خون كرد
بدين ترتيب آتش عشقي كه نخست درجانِ معشوق شعله ور شده بود، به جان عاشق نيز سرايت كرد .
وي دايه را گفت برخيز و پيامِ من بدان يارِ نكو روي بَر و بدو بگوي :
اگر روشَن كُني چَشمَم به ديدار
به صَد جانَت تَوانَم شُد خريدار
هَمي ميرَم كُنون ، اي زندگاني
اگر دَريابيَم وَرنَه ، توداني
دايه بازگشت و داستانِ عشقِ بكتاش را بدو باز گفت .
دختر بسيار شادمان شد و از آن روز به بعد كاري جز شعر سرودن نداشت.
هر شعري كه مي گفت نخست بار براي معشوق مي فرستاد .
وي آن شعرها را مي خواند و هر روز عاشق تر مي شد .
وي آن شعرها را مي خواند و هر روز عاشق تر مي شد .
بَر اين چون مدّتي بگذشت يك روز
بدهليزي بُرون شد آن دِل افروز
بديدَش ناگهي بَكتاش و بشناخت
كه عمري عِشق با نقشِ رُخَش باخت
گرفتش دامن و دختر بَر آشُفت
بَر افشاند آستين آنگه بدو گفت
كه هان اي بي ادب اين چه دلبريست
تو روباهي ترا چه جايِ شيريست
نيارَد گشت كَس پيرامُنِ من
كه باشي تو كه گيري دامَن من
غلامَش گفت اي من خاكِ كويَت
چو ميداري زِ من پوشيده رويَت
چرا شعرم فرستادي شب و روز
دِلَم بُردي بدان نقشِ دِل افروز
چو در اوّل مرا ديوانه كردي
چرا دَر آخَرَم بيگانه كردي
جوابش داد آن سيمين بَر آنگاه
كه يك ذرّه نه اي زين سِرّ تو آگاه
مرا در سينه كاري اوفتادَست
وليكن از تو آن كارَم گُشادَست
ترا اين بَس نَباشَد دَر زَمانِه
كه تو اين كار راباشي بَهانِه
رابعه پس از اين پاسخ بكتاش را ترك گفت و از نزد وي بيرون آمد.
در همين مقام است كه عطار از قولِ ابوسعيد ابوالخير نقل مي كند كه از او پرسيدند آيا عشقِ دخترِ كعب عشقِ مجازيِ جسماني بوده است يا سوزي از جانبِ حق بَر دِلِ وي رسيده بوده است ؟
بوسعيد در جواب گفت : از شعرِ وي معلوم است كه با مخلوق كاري نداشته و به عشقِ حق روزگار مي گذاشته است .
در هر حال روزگاري بر اين داستان بگذشت و رابعه همواره در سوز و گداز بود و به شعر سرودن شب و روز مي گذرانيد تا روزي حارث را دشمني صعب روي نمود .
سپاهيان دو طرف روي در هم آوردند و كمر به خون ريختنِ يكديگر بستند .
بكتاش نيز در ميانِ سپاهِ حارث دليري ها مي كرد و به دو دست تيغ مي زد كه ناگاه از بختِ بَد تيغي از سپاهيانِ دشمن بَر سَرِ وي رسيد و او را زخمي كرد و چيزي نماند كه گرفتارِ دشمن شود .
در همين مقام است كه عطار از قولِ ابوسعيد ابوالخير نقل مي كند كه از او پرسيدند آيا عشقِ دخترِ كعب عشقِ مجازيِ جسماني بوده است يا سوزي از جانبِ حق بَر دِلِ وي رسيده بوده است ؟
بوسعيد در جواب گفت : از شعرِ وي معلوم است كه با مخلوق كاري نداشته و به عشقِ حق روزگار مي گذاشته است .
در هر حال روزگاري بر اين داستان بگذشت و رابعه همواره در سوز و گداز بود و به شعر سرودن شب و روز مي گذرانيد تا روزي حارث را دشمني صعب روي نمود .
سپاهيان دو طرف روي در هم آوردند و كمر به خون ريختنِ يكديگر بستند .
بكتاش نيز در ميانِ سپاهِ حارث دليري ها مي كرد و به دو دست تيغ مي زد كه ناگاه از بختِ بَد تيغي از سپاهيانِ دشمن بَر سَرِ وي رسيد و او را زخمي كرد و چيزي نماند كه گرفتارِ دشمن شود .
ناگاه سواري نقاب دار از راه رسيد و دليرانه بر سپاهِ دشمن زد و ده تن از سوارانِ خصم را بيفكند و بكتاش را بگرفت و به صفِ سپاه ياران بُرد و خود روي نهان كرد .
اما چون شب فراز آمد ، دختر كه از زخمي شدنِ معشوق دِلَش سخت به درد آمده بود ، تاب نياورد و نامه اي از سَرِ درد بدو نوشت و به دستِ دايه بدو فرستاد .
بكتاش از ديدنِ شعر رابعه آرام يافت و نامه اي پُر از مِهر بدو فرستاد.
بكتاش از ديدنِ شعر رابعه آرام يافت و نامه اي پُر از مِهر بدو فرستاد.
قضا را در آن روزگار رودكي ، استادِ شاعران جهان ، در آن سر زمين بود و شعري به دختر فرستاد و جوابي از او گرفت و در اين مشاعره از عشقِ دختر آگاه شد .
سپس روي به بخارا نهاد و به مجلسِ شاه در آمد . شاه شعري از او طلب كرد . رودكي شعرِ دختر كعب را بخواند .
همگان بر گوينده آفرين خواندند و شاه از او پرسيد كه گويندة اين شعر كيست ؟
رودكي نيزازحضورِ حارث برادر رابعه در آن مجلس آگاهي نداشت:
رودكي نيزازحضورِ حارث برادر رابعه در آن مجلس آگاهي نداشت:
زِ سَر مَستي زبان بگشاد آنگاه
كه شعرِ دخترِ كَعب است اي شاه
به صَد دِل عاشِق است او بَر غُلامي
دَر اُفتادَست چون مُرغي به دامي
زَماني خوردن و خفتن ندارد
بجز بيت و غزل گفتن ندارد
اگر صَد شعر گويد پُر معاني
پبَر او مي فِرستَد دَر نَهاني
سخنانِ رودكي موجبِ مرگِ رابعه شد .
حارث برادرش كه در آن مجلس بود خود را به مستي زد .
حارث برادرش كه در آن مجلس بود خود را به مستي زد .
اما سخت از اين ماجرا در تاب شد و پيوسته بَر سَرِ آن بود كه از خواهرِ خويش بهانه اي بگيرد و خونِ او را بريزد .
از سوي ديگر بكتاش هر شعري را كه از رابعه مي گرفت در صندوقچه اي مي گذاشت .
روزي رفيق وي كه گمان مي كرد وي گوهر هاي گران بهاء در آن صندوقچه نهاده است ، نهاني در آن بگشود و شعرهاي رابعه را بيافت و بي درنگ آنها را نزد حارث برد و بدو فرو خواند .
حارث نيز بي هيچ تحقيق و تعمق بفرمود تا حمامي را سخت گرم كردند.
حارث نيز بي هيچ تحقيق و تعمق بفرمود تا حمامي را سخت گرم كردند.
آنگاه رگ زن را گفت تا رگِ هر دو دستِ او بگشايد و او را به حمام فرستاد .
به دستور وي چون رابعه به حمام رفت درِ حمام را تيغه كردند.
رابعه درآن حمام فرو ماند .
فرياد بسيار كرد اما سودي نداشت ناچار :
سَرِ انگشت دَر خون ميزد آن ماه
بَسي اشعارِ خود بنوشت آنگاه
زِ خونِ خود همه ديوار بنوشت
بِدَردِ دِل بسي اشعار بنوشت
چو دَر گرمابه ديواري نَماندَش
زِ خون هم نيز بسياري نَماندَش
هَمه ديوار چون پُر كرد از اشعار
فرو افتاد چون يك پاره ديوار
ميا نِ خون و عشق و آتش و اشك
بَر آمد جانِ شيرينش بِصَد رَشك
چو بگشادَند گرمابه دِگر روز
چه گويم من كه چون بود آن دِل افروز
چو شاخِ زَعفران از پاي تا فَرق
ولي از پاي تا فرقش بخون غَرق
بِبُردَندَش و بآبش پاك كردند
دِلي پُر خون بِزيرِ خاك كردند
نگه كردند بَر ديوار آن روز
نوشته بود اين شِعرِ جِگر سُوز
نَصيبِ عِشقَم اين آمد زِ درگاه
كه دَر دوزَخ كنندش زنده ناگاه
كه تا دَر دوزَخ اسراري كه دارد
ميانِ سُوز و آتش چون نِگارَد
تو كي داني كه چون بايد نوشتن
چنين قصّه بخون بايد نوشتن
خبرِ قتلِ فجيع و جان سپردن دردناكِ دختر زيباي لطيف طبع و پاك دامن به بكتاش رسيد ، او نيز در فراق معشوق ، مانند تمام مردم شهر گريبان چاك زد و به تلخي گريست .
اما در برابر معشوق براي خود وظيفه اي ديگر نيز احساس ميكرد:
اما در برابر معشوق براي خود وظيفه اي ديگر نيز احساس ميكرد:
به آخر فرصتي مي جُست بَكتاش
كه تا از زير چاه آمد ببالاش
نهان رَفت و سَرِ حارث سَحَرگاه
بِبُرّيد و رَوان شد تا سَرِ راه
به خاكِ دختر آمد جامه بَر زَد
يكي دِشنِه گرفت و بَر جِگَر زَد
از اين دنياي فاني رَخت بَرداشت
دِل از زندان و بَندِ سَخت بَرداشت
نبودش صَبر بي يارِ يگانه
بدو پيوست و گوته شُد فسانه
به درستي نمي دانيم اين داستان ، يا دست كم خطوطِ اصلي آن با واقعيّت وِفق مي دهد يا نه .
اما ساختن داستاني بدين شور انگيزي در قرن پنجم و ششم هجري براي قديم ترين شاعرة فارسي زباني كه شعري از او بازمانده است در جاي خود بسيار جالب توجه است .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 ـ گرگ آشتي : آشتي ظاهري و دروغين ، كه در باطن دل هاي دو طرف بر دشمني باقي باشد .
ظاهرأ از اين جهت آن را گرگ آشتي گويد كه گرگ براي حمله به طعمة خويش ، هرگاه تنها باشد و صيد را قوي يابد پيش مي آيد و باز مي گردد و چند بار اين كار را تكرار مي كند تا زمان را براي حمله مساعد يابد ، يا صيد را غافل كند و حمله آورد .
2 ـ سَمَر : به دو فتحه = افسانه ، اين جا به معني معروف و مشهور است .
3 ـ بشوليدن : برهم زدن ، پريشان و پراكنده كردن .
4ـ منصوبه : يكي از هفت بازي ترد و نخستين بازي شطرنج را گويند .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 ـ گرگ آشتي : آشتي ظاهري و دروغين ، كه در باطن دل هاي دو طرف بر دشمني باقي باشد .
ظاهرأ از اين جهت آن را گرگ آشتي گويد كه گرگ براي حمله به طعمة خويش ، هرگاه تنها باشد و صيد را قوي يابد پيش مي آيد و باز مي گردد و چند بار اين كار را تكرار مي كند تا زمان را براي حمله مساعد يابد ، يا صيد را غافل كند و حمله آورد .
2 ـ سَمَر : به دو فتحه = افسانه ، اين جا به معني معروف و مشهور است .
3 ـ بشوليدن : برهم زدن ، پريشان و پراكنده كردن .
4ـ منصوبه : يكي از هفت بازي ترد و نخستين بازي شطرنج را گويند .
***
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر