نوشته: دکتر محمدجعفر محجوب
به کوشش: مهندس منوچهر کارگر

كين خواهي پيل
يك داستان از زبان دو راوي
در ادب فارسي مجموعه داستان هاي بسيار جالب توجه و گاه بسيار بزرگ وجود دارد .
جوامع الحكايات عوفي كه موضوع آن از نامش پيداست كتابي است بزرگ تر از شاهنامة فردوسي .
مؤلف اين كتاب عظيم را به صد باب تقسيم كرده و در هرباب در حدود بيست حكايت ( كوتاه يا نسبتأ بلند ) آورده است .
يكي ديگر از مجموعه هائي كه تصادفأ بيشتر حكايت هاي آن با آنچه در كتاب عوفي گرد آمده مشترك است ، كتابي است به نام فرج بعد از شدت.
عنوان كتاب نشان مي دهد كه چه نوع داستان هايي در اين كتاب گرد آوري شده است :
يكي ديگر از مجموعه هائي كه تصادفأ بيشتر حكايت هاي آن با آنچه در كتاب عوفي گرد آمده مشترك است ، كتابي است به نام فرج بعد از شدت.
عنوان كتاب نشان مي دهد كه چه نوع داستان هايي در اين كتاب گرد آوري شده است :
داستان كساني كه به علت هاي گوناگون ، ازبيماري و تنگ دستي گرفته تا رو به رو شدن با حيوان درنده و قرار گرفتن در معرض خشم پادشاه ، گرفتار سختي و ناراحتي شده اما به طريقي كه هرگز به خاطرشان خطور نمي كرده از اين سختي و بدبختي رها شده و بعد از شدت ( = تنگي و سختي ) فرج ( = گشايش ) يافته اند .
يكي از روش هاي بسيار قديم داستان سرايي كه از هند باستان سرچشمه مي گيرد همين است كه قصه پرداز يك حكايت يا طرح اصلي را در نظر ميگيرد وداستان هاي گوناگون خود را يكي پس از ديگري يا يكي در دل ديگري در آن جاي مي دهد .
هزار و يك شب معروف ترين اين گونه مجموعه هاست .
داستان اصلي آن سرگذشت پادشاهي است كه از زن خود خيانت و بي وفايي ديده و تصميم گرفته است با هيچ دختري بيش از يك شب بسر نبرد و بامداد او را بكشد تا پيش مجال خيانت نيابد .
پس از مدتي اين روش پادشاه به صورت بلايي مهلك براي دختران دوشيزة كشورش در مي آيد .
دختر خردمند وزير او كه شهرزاد نام داشته از پدر مي خواهد كه او را به زني به پادشاه دهد و در شب زفاف براي شاه داستان سرايي آغاز ميكند و نزديك بامداد قصه را در جايي بسيار جذّاب فرو مي گذارد و مي گويد اگر شاه مرا امروزاز مرگ امان دهد باقي حكايت را شب هنگام باز خواهم گفت.
شاه رضا مي دهد و . . . داستانگويي شهرزاد هزار و يك شب ادامه مييابد و در اين مدت از شاه فرزندان مي آورد و به شاه نشان مي دهد كه زني خردمند و شوي دوست و وفادار است ودر ميان زنان نيز - درست مانند مردان - هم خوب وجود دارد و هم بد و همه آنان را به يك چوب نتوان راند.
شب ها از پي يكديگر فرا مي رسند و شهرزاد داستاني از پي داستان مي گويد و مجموعة آن ها كتابِ عظيمِ هزار و يك شب را پديد مي آورد .
خاصيت اين مجموعه ها آن است كه مؤلف ، يا مؤلفاني كه در طي قرون و اعصار آن ها را پديد آورده اند ، مي توانند به دلخواه خود آن را گسترش دهند و هر داستانِ دلپذيري كه مي يابند در آن بگنجانند .
فرج بعد از شدت نيز چنين خاصيتي دارد .
مؤلف كتابِ خود را در سيزده باب تأليف كرده است :
يكي از روش هاي بسيار قديم داستان سرايي كه از هند باستان سرچشمه مي گيرد همين است كه قصه پرداز يك حكايت يا طرح اصلي را در نظر ميگيرد وداستان هاي گوناگون خود را يكي پس از ديگري يا يكي در دل ديگري در آن جاي مي دهد .
هزار و يك شب معروف ترين اين گونه مجموعه هاست .
داستان اصلي آن سرگذشت پادشاهي است كه از زن خود خيانت و بي وفايي ديده و تصميم گرفته است با هيچ دختري بيش از يك شب بسر نبرد و بامداد او را بكشد تا پيش مجال خيانت نيابد .
پس از مدتي اين روش پادشاه به صورت بلايي مهلك براي دختران دوشيزة كشورش در مي آيد .
دختر خردمند وزير او كه شهرزاد نام داشته از پدر مي خواهد كه او را به زني به پادشاه دهد و در شب زفاف براي شاه داستان سرايي آغاز ميكند و نزديك بامداد قصه را در جايي بسيار جذّاب فرو مي گذارد و مي گويد اگر شاه مرا امروزاز مرگ امان دهد باقي حكايت را شب هنگام باز خواهم گفت.
شاه رضا مي دهد و . . . داستانگويي شهرزاد هزار و يك شب ادامه مييابد و در اين مدت از شاه فرزندان مي آورد و به شاه نشان مي دهد كه زني خردمند و شوي دوست و وفادار است ودر ميان زنان نيز - درست مانند مردان - هم خوب وجود دارد و هم بد و همه آنان را به يك چوب نتوان راند.
شب ها از پي يكديگر فرا مي رسند و شهرزاد داستاني از پي داستان مي گويد و مجموعة آن ها كتابِ عظيمِ هزار و يك شب را پديد مي آورد .
خاصيت اين مجموعه ها آن است كه مؤلف ، يا مؤلفاني كه در طي قرون و اعصار آن ها را پديد آورده اند ، مي توانند به دلخواه خود آن را گسترش دهند و هر داستانِ دلپذيري كه مي يابند در آن بگنجانند .
فرج بعد از شدت نيز چنين خاصيتي دارد .
مؤلف كتابِ خود را در سيزده باب تأليف كرده است :
باب اول در آيات قرآني . . . كه به بركاتِ آن از ورطه هاي خطرناك خلاص يافته اند .
بابِ دوم شرحِ اخباري كه مشتمل است بر ذكرِ جماعتي كه محنت و بلا كشيدند وعاقبت به نعمت و آساني رسيدند . . . نويسنده در اين باي حكايت هايي از اين دست را كه در احاديث آمده استخراج كرده و از پي هم آورده است .
بابِ دوم شرحِ اخباري كه مشتمل است بر ذكرِ جماعتي كه محنت و بلا كشيدند وعاقبت به نعمت و آساني رسيدند . . . نويسنده در اين باي حكايت هايي از اين دست را كه در احاديث آمده استخراج كرده و از پي هم آورده است .
باب هاي ديگر نيز بر همين روش است .
مثلا در بابِ چهارم حكايت حالِ كساني است كه پادشاهان را با ايشان غضب بود و به سخن راست كه گفتند شاه را بر سَرِ شَفِقَت آوردند .
داستاني كه در گفتارِ امروز برگزيده ايم نخستين حكايت از بابِ نهم اين كتاب است.
" در حكاياتِ حالِ جماعتي كه به ملاقاتِ حيواني مهلك اميد از حيات ببريدند و به سببي از اسباب نجات يافتند و به مراد و مقصود رسيدند . . . "
تعداد حكايت ها در باب هاي گوناگون ثابت نيست و از چهل و هشت تا هشت حكايت تغيير مي كند .
اما نكتة مهم اين است كه در آغازِ كار ، اين فرج بعد از شدت - كه اصلِ آن به عربي است و در قرن هفتم به فارسي ترجمه شده - جز برگي چند مختصر نبوده است و مترجم فارسي از منابع گوناگون قصه هاي بسيار بدان افزوده است ، نيز در زبان تركي كتابي به همين نام وجود دارد كه تقريبأ هيچ يك از حكايت هاي آن با آنچه در اين مجموعه آوده است تطبيق نمي كند .
مثلا در بابِ چهارم حكايت حالِ كساني است كه پادشاهان را با ايشان غضب بود و به سخن راست كه گفتند شاه را بر سَرِ شَفِقَت آوردند .
داستاني كه در گفتارِ امروز برگزيده ايم نخستين حكايت از بابِ نهم اين كتاب است.
" در حكاياتِ حالِ جماعتي كه به ملاقاتِ حيواني مهلك اميد از حيات ببريدند و به سببي از اسباب نجات يافتند و به مراد و مقصود رسيدند . . . "
تعداد حكايت ها در باب هاي گوناگون ثابت نيست و از چهل و هشت تا هشت حكايت تغيير مي كند .
اما نكتة مهم اين است كه در آغازِ كار ، اين فرج بعد از شدت - كه اصلِ آن به عربي است و در قرن هفتم به فارسي ترجمه شده - جز برگي چند مختصر نبوده است و مترجم فارسي از منابع گوناگون قصه هاي بسيار بدان افزوده است ، نيز در زبان تركي كتابي به همين نام وجود دارد كه تقريبأ هيچ يك از حكايت هاي آن با آنچه در اين مجموعه آوده است تطبيق نمي كند .
مضمون حكايت باب هاي مختلف نيز بايكديگر تفاوت عظيم دارد .
مثلا" داستان كساني كه به بركتِ راست گويي از مرگ نجات يافتند "يا به فالِ نيك يا دعاي خوب و سخن خوش شدّت ايشان به فرج انجاميد" شايد از نتيجه اي اخلاقي و عبرت انگيز خالي نباشد و حال آنكه در بعضي باب هاي ديگر هر حكايت كه آمده ، خيال پردازي تام و تمام و قصة صِرف است و از هرگونه نتيجة اخلاقي و اجتماعي خالي است مانند اغلب قصه هاي باب نهم (جماعتي كه با حيوان خطرناك روبرو شدند و نجات يافتند.)صاحب فرج بعد ازشدت اين قصه رااز گفتة ابراهيم خَوّاص( 1 ) صوفي نام آور نقل مي كند و مي كوشد تا مختصر چاشني اخلاقي يا ديني دربارة رعايت نذر و عهدي كه با خدا كرده اند بدان بزند .
از اين قصه در دفتر سوم مثنوي شريف مولانا استفاده شده و دل روشن و زبانِ سخن گوي مولانا حقايق و معارف بسيار را در دل اين قصة بظاهر بي فايده درج كرده و قسمتي بزرگ از جزئيات داستان را كه براي مقصدِ عاليِ وي چندان فايده اي نداشته حذف كرده است .
ما اينك قصه را با پيراستنِ زوائد و كوتاه كردن آن تا حدي كه در اين گفتار بگنجد از زبان هردو راوي نقل مي كنيم .
فقط چون نثرِ فرج بعد از شدت در بعضي موارد داراي لغت هاي دشوار يا سخن پردازي هاي فاضلانه است ، جاي جاي داستان وي را خلاصه ، يا نقلِ به معني مي كنيم :
مثلا" داستان كساني كه به بركتِ راست گويي از مرگ نجات يافتند "يا به فالِ نيك يا دعاي خوب و سخن خوش شدّت ايشان به فرج انجاميد" شايد از نتيجه اي اخلاقي و عبرت انگيز خالي نباشد و حال آنكه در بعضي باب هاي ديگر هر حكايت كه آمده ، خيال پردازي تام و تمام و قصة صِرف است و از هرگونه نتيجة اخلاقي و اجتماعي خالي است مانند اغلب قصه هاي باب نهم (جماعتي كه با حيوان خطرناك روبرو شدند و نجات يافتند.)صاحب فرج بعد ازشدت اين قصه رااز گفتة ابراهيم خَوّاص( 1 ) صوفي نام آور نقل مي كند و مي كوشد تا مختصر چاشني اخلاقي يا ديني دربارة رعايت نذر و عهدي كه با خدا كرده اند بدان بزند .
از اين قصه در دفتر سوم مثنوي شريف مولانا استفاده شده و دل روشن و زبانِ سخن گوي مولانا حقايق و معارف بسيار را در دل اين قصة بظاهر بي فايده درج كرده و قسمتي بزرگ از جزئيات داستان را كه براي مقصدِ عاليِ وي چندان فايده اي نداشته حذف كرده است .
ما اينك قصه را با پيراستنِ زوائد و كوتاه كردن آن تا حدي كه در اين گفتار بگنجد از زبان هردو راوي نقل مي كنيم .
فقط چون نثرِ فرج بعد از شدت در بعضي موارد داراي لغت هاي دشوار يا سخن پردازي هاي فاضلانه است ، جاي جاي داستان وي را خلاصه ، يا نقلِ به معني مي كنيم :
ابراهيم خوّاص ، كه از خواّصِ اهلِ تصوف . . . بود حكايت كند كه وقتي با جمعي از صوفيان در كشتي بوديم .
آن كشتي از تلاطم امواج دريا شكسته شد و گروهي از ما بر تخته پاره هاي كشتي به ساحل افتاديم اما در جايي كه اثر آبادي و سكونت مردم در آن نبود و نام آن را ندانستيم و چند روزي در آن جا مانديم و خوردني بدان اندازه كه ماية زنده ماندن ما شود نيافتيم و به هلاك خود يقين كرديم .
آن كشتي از تلاطم امواج دريا شكسته شد و گروهي از ما بر تخته پاره هاي كشتي به ساحل افتاديم اما در جايي كه اثر آبادي و سكونت مردم در آن نبود و نام آن را ندانستيم و چند روزي در آن جا مانديم و خوردني بدان اندازه كه ماية زنده ماندن ما شود نيافتيم و به هلاك خود يقين كرديم .
با يكديگر گفتيم : بياييد تا هريك از راه اخلاص نذري كنيم ، يا به ترك گناهي پنهان كه فقط خداي از آن آگاه است با پروردگار عهد كنيم ، باشد كه به بركتِ خلوصِ نيت ما ، خلاص روي نمايد .
يكي گفت: براي برآمدن اين مراد همه عمر روزه دارم.
ديگري گفت : هر روز از سرِ نياز چندين ركعت نماز بگزارم .
ديگري گفت : چندين حج پياده را آماده شوم ، هر يكي به ترك لذتي يا به جاي آوردن عبادتي نذري مي كردند تا نوبت من رسيد .
يكي گفت: براي برآمدن اين مراد همه عمر روزه دارم.
ديگري گفت : هر روز از سرِ نياز چندين ركعت نماز بگزارم .
ديگري گفت : چندين حج پياده را آماده شوم ، هر يكي به ترك لذتي يا به جاي آوردن عبادتي نذري مي كردند تا نوبت من رسيد .
من خاموش بودم .
گفتند : تو نيز سخني بگوي . خواستم كه نذري كنم .
بي قصد بر زبانِ من برفت كه نذر كردم كه گوشت فيل نخورم !
گفتند : در چنين ورطة هولناكي كه ما افتاده ايم چه وقت مزاح و استهزاء است ؟
گفتم : به خداي كه من اين سخن به هزل ( = شوخي ) نگفتم ، اما تا شما اين سخنان مي گفتيد من با خود در مباحثه بودم ، جملة عبادات و تمام لذات را به نفس خود عرضه داشتم .
گفتند : تو نيز سخني بگوي . خواستم كه نذري كنم .
بي قصد بر زبانِ من برفت كه نذر كردم كه گوشت فيل نخورم !
گفتند : در چنين ورطة هولناكي كه ما افتاده ايم چه وقت مزاح و استهزاء است ؟
گفتم : به خداي كه من اين سخن به هزل ( = شوخي ) نگفتم ، اما تا شما اين سخنان مي گفتيد من با خود در مباحثه بودم ، جملة عبادات و تمام لذات را به نفس خود عرضه داشتم .
به ترك هيچ لذت و اجراي هيچ طاعت موافقت نكرد و اين كلمه بي قصدي در دل من آمد و بي نيتي بر زبان برفت و خداي را در اجراي اين كلمه بر زبان من حكمتي تواند بود .
آن گاه گفتند مصلحت آن است كه در اين جزيره پراكنده شويم و غذايي طلب كنيم و شرط كردند هركدام كه چيزي يافتند ديگران را نصيب دهند و آن درخت را كه زير آن نشسته بوديم وعده گاه ساختند ، چون در آن جزيره گشتند بچه پيلي خُرد يافتند و بر اميد بقا و حيات خويش او را ذبح كردند و پوست كندند و كباب كردند .
آن گاه گفتند مصلحت آن است كه در اين جزيره پراكنده شويم و غذايي طلب كنيم و شرط كردند هركدام كه چيزي يافتند ديگران را نصيب دهند و آن درخت را كه زير آن نشسته بوديم وعده گاه ساختند ، چون در آن جزيره گشتند بچه پيلي خُرد يافتند و بر اميد بقا و حيات خويش او را ذبح كردند و پوست كندند و كباب كردند .
سپس همگان را به خوردن آن خواندند و از من نيز خواستند كه با ايشان موافقت كنم .
گفتم : ديديد كه همين لحظه اين نذر بر زبان من رفته است و براي خدا ترك اين لذت كرده ام و ممكن نيست از نذري كه كرده ام بازگردم اگر چه هلاك شوم و ممكن است كه حكمت خداي در راندن اين كلمه بر زبان من هلاكِ من بوده است و من براي بقاي تن ، شكستن عهدي را كه با خداي كرده ام روا ندارم .
گفتم : ديديد كه همين لحظه اين نذر بر زبان من رفته است و براي خدا ترك اين لذت كرده ام و ممكن نيست از نذري كه كرده ام بازگردم اگر چه هلاك شوم و ممكن است كه حكمت خداي در راندن اين كلمه بر زبان من هلاكِ من بوده است و من براي بقاي تن ، شكستن عهدي را كه با خداي كرده ام روا ندارم .
ايشان چون از خوردن فارغ شدند به زير درختي رفتند و چون چند لحظه اي بگذشت فيلي غُرّان مي آمد چنان كه از نعرة او بيم آن بود كه كوه و دريا بلرزد ، از خوف لرزه بر اعضاي آن جماعت افتاد و مرگ را به چشم ديدند وچون هيچ پناهگاهي نبود،نَفس تسليم كردند وكلمة شهادت(2 ) برزبان راندند و به اشتغفار و توبه مشغول شدند ، و چون پيل به سر ايشان آمد از ترس همه به روي در افتادند .
فيل يك يك را از سر تا پاي مي بوييد و چون بوي بچة خويش ميشنيد به رير پاي ماليده مي كرد و به سر ديگري مي رفت تا آن گاه كه از همه فارغ شد ، روي به من آورد و من در اثناي آن حال نشسته بودم و آن حالت مشاهده مي كردم وكلمة شهادت بر زبان مي راندم . چون فيل قصد من كرد از ترس به روي در افتادم و بيم بود كه جان از تن بيرون رود و فيل مرا چون ديگران بوييد ، الا آن كه چند نوبت تكرار كرد كه با ديگران تكرار نكرده بود.
بعد خرطوم بر من پيچيد و مرا برداشت.
گمان بردم كه مرا به نوعي ديگر هلاك خواهد كرد .
مرا بر پشت خود نهاد .
من بر پشت او راست بنشستم چنان كه خود را نگاه توانستم داشت.
پس او به تعجيل تمام روان شد ، گاه مي دويد و گاه به شتاب ميرفت و من بر تأخير هلاك حمدِ باري تعالي مي گزاردم و از سرعتِ راه رفتن او دردي شديد و رنجي عظيم به اعضاي من مي رسيد تا آن گاه كه صبح طلوع كرد و روز روشن شد .
مرا بر زمين نهاد و بازگشت .
من آن سلامت باور نمي داشتم تا پيل از چشمم غايب شد .
پس به سِجده افتادم و خداي را سپاس ميگفتم تا آفتاب گرم شد .
سر برآوردم ، خود را بر شاه راهي بزرگ ديدم .
چون مقدار يك دو فرسنگ برفتم به شهري رسيدم و حال خود با اهل شهربگفتم .
تعجب نمودند و گفتند از آن موضع تا اين چا چندين روز راه است و مدتي با ايشان بودم ، پس به سلامت به وطن خود باز گشتم .
*
اين داستاني است كه درون ماية آن شرح حادثه اي شگفت است و هيچ نتيجه اي اعم از اخلاقي يا اجتماعي ( جز وفا كردن به نذري كه براي خدا كرده اند ) بر آن مترتب نيست .
ظاهرأ اين داستان در همان روزگاري نوشته شده كه مولانا مشغول به نظم آوردن مثنوي بوده است و بي شك اصلي قديم تر از اين قصه وجود داشته ( ابراهيمِ خوّاص در قرن سوم هجري / نهم و دهم ميلادي مي زيسته ) است .
وقتي مولانا مي خواهد همين قصه را ( در آغاز دفتر سوم از مثنوي شريف ) به نظم آورد ، از تمام آن عناصر و اجزاي داستان كه به كار مقصد اصلي وي نمي آمده است چشم مي پوشد و حتي ازراوي داستان و قهرمان اين سرگذشت عجيب كه خود عارفي نامور بوده است ياد نميكند . ( شايد هم در مأخذ وي قصه به همين صورت بوده كه او نقل كرده است و بعدها آن را به ابراهيم خوّاص كه داستان سفرهاي متعدد وي شهرتي داشته ، نسبت داده اند .) در روايت مولانا نه تنها اسمي از ابراهيم خواص نيست بلكه سفر دريا و شكسته شدن كشتي و به كرانه افتادن بعضي مسافران بر تخته پاره ها و ندانستن نام محل به كناري نهاده شده است ، قصه صاف و ساده ، بدين ترتيب آغاز مي شود كه دانائي در هندوستان به گروهي از مسافران گرسنه و برهنه برخورد كه از راه دور مي رسيدند:
آن شنيدي تو كه در هندوستان
ديد دانايي گروهي دوستان
گرسنه مانده ، شده بي برگ و عور
مي رسيدند از سفر از راهِ دور
مهرداناييش جوشيد و بگفت
خوش سلامي شان و چون گلبن شگفت
گفت دانم كز تَجَوّع ( = گرسنگي ) وزخلا ( = خلوت بودن )
جمع ، آمد رنجتان زين كربلا ( 3 )
پيل هست اين سو كه اكنون مي رويد
پيل زاده مشكنيد و بشنويد
پيل بَچّگان اند اندر راهتان
صيد ايشان هست بس دل خواهتان
بس ضعيف اند و لطيف و بس سمين ( = چاق ، فربه )
ليك مادر هست طالب در كمين
از پيِ فرزند صد فرسنگ راه
او بگردد در حَنين ( = ناله ) و آه آه
آتش و دود آيد از خرطومِ او
الحذر زآن كودك مرحوم او
ديد دانايي گروهي دوستان
گرسنه مانده ، شده بي برگ و عور
مي رسيدند از سفر از راهِ دور
مهرداناييش جوشيد و بگفت
خوش سلامي شان و چون گلبن شگفت
گفت دانم كز تَجَوّع ( = گرسنگي ) وزخلا ( = خلوت بودن )
جمع ، آمد رنجتان زين كربلا ( 3 )
پيل هست اين سو كه اكنون مي رويد
پيل زاده مشكنيد و بشنويد
پيل بَچّگان اند اندر راهتان
صيد ايشان هست بس دل خواهتان
بس ضعيف اند و لطيف و بس سمين ( = چاق ، فربه )
ليك مادر هست طالب در كمين
از پيِ فرزند صد فرسنگ راه
او بگردد در حَنين ( = ناله ) و آه آه
آتش و دود آيد از خرطومِ او
الحذر زآن كودك مرحوم او
غير از آنچه دربارة فرو گذاشتن ابراهيم خَوّاص و داستان سفر دريا و شكستن كشتي گفتيم ، مولانا عنصري اساسي را در داستان خود آورده است كه در روايت پيشين ديده نمي شود :
در آن روايت هركس نذري مي كند و بي هيچ قصدي نخوردن گوشت فيل كه امري بسيار غير عادي است بر زبان ابراهيم خَوّاص جاري مي شود و اين نذر او چندان عجيب مي نمايد كه ديگران گمان مي كنند وي قصدِ مزاح و مسخرگي دارد .
بنا براين هيچ كس به ساحل رسيدگان را از خوردن گوشت پيل برحذر نداشته و هشداري بديشان نداده است.
از اين روي اگر ايشان پس از روزها گرسنگي خوردن بر بچه فيلي دست يابند و او را بكشند و بخورند ، اگر چه اين كار در حال عادي در شريعت ممنوع است ( 4 ) اما از آنان چندان شگفت نيست .
اما درروايت مولانا مردي دانا از راه مي رسد و از راهِ مهري كه زادة دانش اوست اين غريبانِ بي خبر را از خوردنِ گوشتِ بچة فيل برحذر ميدارد.
در اين جا مولانا دنبالة داستان را رها مي كند و به بيان مقاصد خودمي پردازد وگويد انبيا و اوليا نيز به منزلة اطفال حق اند :
از اين روي اگر ايشان پس از روزها گرسنگي خوردن بر بچه فيلي دست يابند و او را بكشند و بخورند ، اگر چه اين كار در حال عادي در شريعت ممنوع است ( 4 ) اما از آنان چندان شگفت نيست .
اما درروايت مولانا مردي دانا از راه مي رسد و از راهِ مهري كه زادة دانش اوست اين غريبانِ بي خبر را از خوردنِ گوشتِ بچة فيل برحذر ميدارد.
در اين جا مولانا دنبالة داستان را رها مي كند و به بيان مقاصد خودمي پردازد وگويد انبيا و اوليا نيز به منزلة اطفال حق اند :
اوليا اطفالِ حقند اي پسر
غايبي و حاضري بس با خبر . . .
از براي امتحان خوار و يتيم
ليك اندر سِرّ منم يارو نديم
پشت دارِ جمله عصمت هاي من
گوئيا هستند خود اجزاي من . . .
ورنه كي كردي به يك نفرينِ بد
نوح شرق و غرب را غرقابِ خود
برفكندي يك دعاي لوطِ راد
جمله شهرستانشان را بي مراد . . .
مولانا اين گفتگو را ادامه مي دهد و باز بر سر قصة اصلي مي رود و از زبان مردِ ناصح گويد :
هردهان را پيل بيويي مي كند
گِرد معدة هر بشر پر مي تند
تا كجا يابد كبابِ پورِ خويش
تا نمايد انتقام و زورِ خويش
گوشت هاي بندگانِ حق خوري ؟
غيبتِ ايشان كني ، كيفر بري
هان كه بوياي دهانتان خالق است
كي برد جان غير آن كو صادق است . . .
گفت ناصح بشنويد اي بند من
تا دل و جانتان نگردد ممتحن
با گياه و برگ ها قانع شويد
در شكار پيل بچه كم رويد . . .
من به تبليغ رسالت آمدم
تارهانم مر شما را از ندم ( = پشيماني )
هين مبادا كه طَمَع رهتان زند
طَمَع برگ از بيخ هاتان بركند
اين بگفت و خير بادي كرد و رفت
گشت قحط و جوعشان در رته زَفت ( = شديد )
نا گهان ديدند سوي جاده اي
پور پيلي ، فربهي ، نوزاده اي
اندر افتادند چون گرگانِ مست
پاك خوردندش ، فرو شستند دست
آن يكي همره نخورد و پند داد
كه حديثِ آن فقيرش بود ياد
از كبابش مانع آمد آن سخن
بخت نو بخشد تو را عقل كهن
پي فتادند و خفتند آن همه
وان گرسنه چون شبان اندر رمه
ديد پيلي ، سهمناكي ، مي رسيد
اولا آمد سوي حارس ( = نگهبان ) دويد
بوي مي كرد آن دهانش را سه بار
هيچ بويي زو نيامد ناگوار
چند باري گرد او گشت و برفت
مَر وِ را نازُرد آن شه پيلِ زفت
مَر لبِ هر خفته اي را بوي كرد
بوي مي آمد ورا زان خفته مَرد
از كبابِ پيل زاده خورده بود
بر درانيد و بكشتش پيل زود . . .
بر هوا انداخت هريك را گزاف
تا همي زد بر زمين مي شد شكاف
گِرد معدة هر بشر پر مي تند
تا كجا يابد كبابِ پورِ خويش
تا نمايد انتقام و زورِ خويش
گوشت هاي بندگانِ حق خوري ؟
غيبتِ ايشان كني ، كيفر بري
هان كه بوياي دهانتان خالق است
كي برد جان غير آن كو صادق است . . .
گفت ناصح بشنويد اي بند من
تا دل و جانتان نگردد ممتحن
با گياه و برگ ها قانع شويد
در شكار پيل بچه كم رويد . . .
من به تبليغ رسالت آمدم
تارهانم مر شما را از ندم ( = پشيماني )
هين مبادا كه طَمَع رهتان زند
طَمَع برگ از بيخ هاتان بركند
اين بگفت و خير بادي كرد و رفت
گشت قحط و جوعشان در رته زَفت ( = شديد )
نا گهان ديدند سوي جاده اي
پور پيلي ، فربهي ، نوزاده اي
اندر افتادند چون گرگانِ مست
پاك خوردندش ، فرو شستند دست
آن يكي همره نخورد و پند داد
كه حديثِ آن فقيرش بود ياد
از كبابش مانع آمد آن سخن
بخت نو بخشد تو را عقل كهن
پي فتادند و خفتند آن همه
وان گرسنه چون شبان اندر رمه
ديد پيلي ، سهمناكي ، مي رسيد
اولا آمد سوي حارس ( = نگهبان ) دويد
بوي مي كرد آن دهانش را سه بار
هيچ بويي زو نيامد ناگوار
چند باري گرد او گشت و برفت
مَر وِ را نازُرد آن شه پيلِ زفت
مَر لبِ هر خفته اي را بوي كرد
بوي مي آمد ورا زان خفته مَرد
از كبابِ پيل زاده خورده بود
بر درانيد و بكشتش پيل زود . . .
بر هوا انداخت هريك را گزاف
تا همي زد بر زمين مي شد شكاف
در مثنوي داستان خورندگان گوشت پيل بچه به همين جا پايان مييابد و مولانا بر سرِ سخن خويش مي رود :
اي خورندة خونِ خلق از راه بَرد
تا نه آرد خونِ ايشانت نبرد
مالِ ايشان خون ايشان دان يقين
زآن كه مال از زور آيد در يمين ( = در ملكيت )
پيل بچه مي خوري اي پاره خوار
هم بر آرد خصم پيل از تو دمار
بوي رسوا كرد مكر انديش را
پيل داند بويِ طفلِ خويش را. . .
تو همي خسبي و بوي آن حرام
مي زند بر اسمانِ سبز فام
همرهِ انفاسِ زشتت مي شود
تا به بوگيران گردون مي رود
بوي كبر و بوي حرص و بوي آز
در سخن گفتن بيايد چون پياز
گر خوري سوگند من كي خورده ام
از پياز و سير تقوي ( = پرهيز ) كرده ام
آن دم سوگند غمّازي كند
بر دماغ همنشينان برزند . . .
تا نه آرد خونِ ايشانت نبرد
مالِ ايشان خون ايشان دان يقين
زآن كه مال از زور آيد در يمين ( = در ملكيت )
پيل بچه مي خوري اي پاره خوار
هم بر آرد خصم پيل از تو دمار
بوي رسوا كرد مكر انديش را
پيل داند بويِ طفلِ خويش را. . .
تو همي خسبي و بوي آن حرام
مي زند بر اسمانِ سبز فام
همرهِ انفاسِ زشتت مي شود
تا به بوگيران گردون مي رود
بوي كبر و بوي حرص و بوي آز
در سخن گفتن بيايد چون پياز
گر خوري سوگند من كي خورده ام
از پياز و سير تقوي ( = پرهيز ) كرده ام
آن دم سوگند غمّازي كند
بر دماغ همنشينان برزند . . .
چنان كه ملاحظه مي شود علاوه بر حذف مقدمات آغاز داستان ، در متن قصه نيز سخن را بسياركوتاه كرده و به شرح جزئيات داستان نپرداخته و بخش پاياني ، يعني برداشتنِ پيل مردي را كه در خوردن بچه اش شركت نكرده بود ، و رسانيدن او به شاهراه را نيز ناديده گرفته و به جاي آن انعكاس صفات زشت آدمي را به بويي كه از دهان خورندگان پيل مي آمد و ماية هلاك ايشان شد مانند كرده و مريدان را از غيبت و كبر و ريا و حرص برحذر داشته و از قصه اي كه فقط براي سرگرمي ساخته شده بود با توانائي تمام دري از دنياي حكمت و معرفت را بر روي خواننده گشوده است .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 - ابراهيم خَوّاص ، ابواسحاق بغدادي ، اصلا ايراني و پدرش از مردم آمل بود اما چون تولد و پرورش وي در بغداد روي داد به بغدادي مشهور شد .
ابراهيم در آغاز عمر چندي به تحصيل پرداخت ، پس از آن به تصوّف روي آورد و چنان كه از لقب او بر مي آيد معاش خود را از بافتن بوريا و زنبيل و مانند آن ميگذرانيد (خَوص برگِ درختِ خرماست كه در عربستان براي ساختن باد بيزن و سفره و زنبيل و غيره به كار مي رود ) ابراهيم پيوسته در سفر بوده و حكايت هايي كه از او نقل مي كنند غالبأ دربارة سياحت يا حج است . وي در بين عارفان شهرتي به سزا دارد .
خواص به سال 291 ه . ق . / 904 ميلادي در گذشت .
2 - كلمة شهادت ، كه در حقيقت دو كلمة شهادت است و به همين سبب آن را شهادتين گويند دو جمله است به عربي كه به شهادت بر خداوندي خدا ، و اين كه خدايي جز او نيست و ديگري شهادت به پيامبري رسول اكرم ( ص ) دلالت مي كند . در مذهب شيعه يك شهادت ديگر مبني بر ولايت ( جانشيني ) مولاي متقيان نيز بر آن افزوده اند و اين است آن سه كلمه : اشهد ان لا اله الا اله - اشهد ان محمدّ رسول الله - اشهد ان عليأ ولي الله - دو كلمة اول نزد اهل سنت و هر سه كلمه نزد شيعه در هريك از پنج نماز دوبار ، يكي در اذان و ديگري در اقامه ، تكرار مي شود .
3 ـ منظور از اين بيت آن است كه ناصح مسافران را گفت مي دانم كه از گرسنگي و خالي بودن ( بي آب و گياه و قوت و غذا بودن ) اين سر زمين كه مانندة كربلاست همگي شما در رنجيد ، اما بدانيد در اين راهي كه مي رويد پيلان هستند و مبادا كه از فزط گرسنگي بچه پيلان را شكار كنيد و بكشيد .
4 - در شريعت اسلام خوردن گوشت فيل ( جز در مقام اضطرار و خوف مرگ ) جايز نيست چه آن را از مُسوخ ( = مسخ شدگان ) مي دانند و گويند بعضي حيوانات در آغاز انسان بوده اند و گناهي از ايشان سر زده و بدين صورت در آمده اند . آنچه از نام اين گونه جانوران در خاطر بنده مانده است عبارتند از : فيل ، خرس ، ميمون ، قورباغه و مارماهي كه همة آنها را مسوخ مي دانند . ظاهرأ در پيدايش اين اعتقاد مذهب تناسخ كه در هند رواج داشته مؤثر بوده است . به عقيدة هندوان روان آدميان پس از مرگ به تناسب كارهايي كه در زندگي مرتكب شده است در قالب جانوران گوناگون ، از سگ و خرس و روباه و گوسفند و اسب و غيره حلول مي كند و چندان از قالبي به قالب ديگر مي رود تا كاملا از گناهان پاك شود و به نيروانا (روان جاويد ) بپيوندد . گويا بر اثر نفوذ همين عقيده است كه در كتاب هايي چون هزار و يك شب بسيار مي بينيم كه زني ، يا عفريتي ، آدمي زادي را به شكل خر يا گاو و يااستر يا سگ در آورده يا خود به شكل خروس و ماكيان و مرغان شكاري و جانوران ديگر شده است .
نيز از همين روي هندوان جانوران را نيز مانند آدميان داراي شخصيت و اسم و رسم و عقل و تدبير مي دانند و در كتاب هاي حكمت عملي خويش ( مانند كليله و دمنه ) مقاصد خود را از زبان جانوران باز ميگويند .
از مسخ در قرآن كريم نيز سخن گفته شده است و حقيقت آن را خداي تعالي داند .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 - ابراهيم خَوّاص ، ابواسحاق بغدادي ، اصلا ايراني و پدرش از مردم آمل بود اما چون تولد و پرورش وي در بغداد روي داد به بغدادي مشهور شد .
ابراهيم در آغاز عمر چندي به تحصيل پرداخت ، پس از آن به تصوّف روي آورد و چنان كه از لقب او بر مي آيد معاش خود را از بافتن بوريا و زنبيل و مانند آن ميگذرانيد (خَوص برگِ درختِ خرماست كه در عربستان براي ساختن باد بيزن و سفره و زنبيل و غيره به كار مي رود ) ابراهيم پيوسته در سفر بوده و حكايت هايي كه از او نقل مي كنند غالبأ دربارة سياحت يا حج است . وي در بين عارفان شهرتي به سزا دارد .
خواص به سال 291 ه . ق . / 904 ميلادي در گذشت .
2 - كلمة شهادت ، كه در حقيقت دو كلمة شهادت است و به همين سبب آن را شهادتين گويند دو جمله است به عربي كه به شهادت بر خداوندي خدا ، و اين كه خدايي جز او نيست و ديگري شهادت به پيامبري رسول اكرم ( ص ) دلالت مي كند . در مذهب شيعه يك شهادت ديگر مبني بر ولايت ( جانشيني ) مولاي متقيان نيز بر آن افزوده اند و اين است آن سه كلمه : اشهد ان لا اله الا اله - اشهد ان محمدّ رسول الله - اشهد ان عليأ ولي الله - دو كلمة اول نزد اهل سنت و هر سه كلمه نزد شيعه در هريك از پنج نماز دوبار ، يكي در اذان و ديگري در اقامه ، تكرار مي شود .
3 ـ منظور از اين بيت آن است كه ناصح مسافران را گفت مي دانم كه از گرسنگي و خالي بودن ( بي آب و گياه و قوت و غذا بودن ) اين سر زمين كه مانندة كربلاست همگي شما در رنجيد ، اما بدانيد در اين راهي كه مي رويد پيلان هستند و مبادا كه از فزط گرسنگي بچه پيلان را شكار كنيد و بكشيد .
4 - در شريعت اسلام خوردن گوشت فيل ( جز در مقام اضطرار و خوف مرگ ) جايز نيست چه آن را از مُسوخ ( = مسخ شدگان ) مي دانند و گويند بعضي حيوانات در آغاز انسان بوده اند و گناهي از ايشان سر زده و بدين صورت در آمده اند . آنچه از نام اين گونه جانوران در خاطر بنده مانده است عبارتند از : فيل ، خرس ، ميمون ، قورباغه و مارماهي كه همة آنها را مسوخ مي دانند . ظاهرأ در پيدايش اين اعتقاد مذهب تناسخ كه در هند رواج داشته مؤثر بوده است . به عقيدة هندوان روان آدميان پس از مرگ به تناسب كارهايي كه در زندگي مرتكب شده است در قالب جانوران گوناگون ، از سگ و خرس و روباه و گوسفند و اسب و غيره حلول مي كند و چندان از قالبي به قالب ديگر مي رود تا كاملا از گناهان پاك شود و به نيروانا (روان جاويد ) بپيوندد . گويا بر اثر نفوذ همين عقيده است كه در كتاب هايي چون هزار و يك شب بسيار مي بينيم كه زني ، يا عفريتي ، آدمي زادي را به شكل خر يا گاو و يااستر يا سگ در آورده يا خود به شكل خروس و ماكيان و مرغان شكاري و جانوران ديگر شده است .
نيز از همين روي هندوان جانوران را نيز مانند آدميان داراي شخصيت و اسم و رسم و عقل و تدبير مي دانند و در كتاب هاي حكمت عملي خويش ( مانند كليله و دمنه ) مقاصد خود را از زبان جانوران باز ميگويند .
از مسخ در قرآن كريم نيز سخن گفته شده است و حقيقت آن را خداي تعالي داند .
***
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر