نوشته : دکتر محمدجعفر محجوب
به کوشش : مهندس منوچهر کارگر

داستان گنبد سرخ
از هفت پيكر نظامي
بهرام پنجم ساساني معروف به بهرام گور از شاهان معروف اين سلسله است .
وي هم مرد رزم بود و هم اهل بزم .
فردوسي بدو علاقة بسيار داشت و از خلال سرگذشت مفصلي كه از او در شاهنامة گران قدر خويش آورده است مي توان خوش بيني و مهرورزيدن شاعر بدورا احساس كرد .
ظاهرأ علاقه مندي فردوسي بدو ، از دادگري بهرام و مهرباني او با مردم و كوشش در راه تأمين رفاه و آسايش و نيز مصون داشتن ايشان از يورش هاي بيگانگان و جلوگيري از درازدستي ها و قتل و غارت هاي آنان مايه مي گيرد .
با وجود جاي بزرگي كه حكيم طوس در حماسة كوه پيكر خود به بهرام گور ارزاني داشته است ، باز بخشي از داستان هاي عاشقانه و شرح شادخواري ها و كام راني هاي وي ناگفته ماند و يكي دو قرن بعد نظامي به سرودن آن روي آورد .
نام كتاب نظامي " هفت پيكر " يا بهرام نامه است .
فردوسي بدو علاقة بسيار داشت و از خلال سرگذشت مفصلي كه از او در شاهنامة گران قدر خويش آورده است مي توان خوش بيني و مهرورزيدن شاعر بدورا احساس كرد .
ظاهرأ علاقه مندي فردوسي بدو ، از دادگري بهرام و مهرباني او با مردم و كوشش در راه تأمين رفاه و آسايش و نيز مصون داشتن ايشان از يورش هاي بيگانگان و جلوگيري از درازدستي ها و قتل و غارت هاي آنان مايه مي گيرد .
با وجود جاي بزرگي كه حكيم طوس در حماسة كوه پيكر خود به بهرام گور ارزاني داشته است ، باز بخشي از داستان هاي عاشقانه و شرح شادخواري ها و كام راني هاي وي ناگفته ماند و يكي دو قرن بعد نظامي به سرودن آن روي آورد .
نام كتاب نظامي " هفت پيكر " يا بهرام نامه است .
چهارمين كتابي است كه وي سروده و از نظر ارزش ادبي و شعري نيز جزء بهترين آثار اوست .
گروهي هفت پيكر را شاهكار نظامي دانسته اند .
گروهي هفت پيكر را شاهكار نظامي دانسته اند .
سخن شناساني كه خسرو و شيرين را از آن برتر نهاده اند نيز جاي بهرام نامه را در مرتبة دوم قرار مي دهند .
بهرام در هنگام جواني روزي در كاخ خويش به اتاقي دربسته برخورد مي كند و با آن كه خدمتگاران او را از گشودن آن برحذر ميدارند در را مي گشايد و به درون مي رود .
به ديوارهاي اتاق تصوير بهرام و تصويرهاي جداگانة دختر پادشاهان هفت اقليم روي زمين آويخته بوده و اختر شناسان پيش بيني كرده بودند كه پادشاهي بهرام نام ( كه تصوير او نيز بر ديوار بود ) هر هفت دختر را به زني ميگيرد :
بهرام در هنگام جواني روزي در كاخ خويش به اتاقي دربسته برخورد مي كند و با آن كه خدمتگاران او را از گشودن آن برحذر ميدارند در را مي گشايد و به درون مي رود .
به ديوارهاي اتاق تصوير بهرام و تصويرهاي جداگانة دختر پادشاهان هفت اقليم روي زمين آويخته بوده و اختر شناسان پيش بيني كرده بودند كه پادشاهي بهرام نام ( كه تصوير او نيز بر ديوار بود ) هر هفت دختر را به زني ميگيرد :
آن چنان است حكم هفت اختر
كاين جهان جوي چون بر آرد سَر
هفت شه زاده را زِ هفت اقليم
در كنار آورد چو دُرّ يتيم
ما ، نه اين دانه را به خود كشتيم
آنچه اختر نمود ، بنوشتيم
مهر دختران در دل بهرام جاي گرفت و هيچ وقت اين داستان را از ياد نبرد تا به شاهي ايران رسيد ( و آن داستاني بسيار دراز و دلكش دارد كه به روايت نظامي و فردوسي هردو ، بهرام تاج شاهي را كه در ميانِ دو شير درنده گذاشته بودند ، با كشتن شيران بربود و بر سر نهاد . . . )پس از آن كه سلطنت بهرام استقرار يافت و تمام مرزهاي كشور را امن و مردم را آسوده ديد آن دختران را خواستگاري كرد و تا رسيدن آنان هفت گنبد با نسبت به هفت روز هفته و هفت سياره ( به اعتقاد ستاره شناسان آن روز ) هفت فلز و هفت رنگ خاص هر ستاره و روز منسوب بدان در طي هفته ( ! ) بساخت و راهنماي وي در اين كار مهندسي بود كه شيده نام داشت وي بهرام را گفت :
. . . وان چنان است كز گزارش كار
هفت پيكر كنم چو هفت حصار
رنگ هر گنبدي جداگانه
خوشتر از رنگ صد صنم خانه
شاه را هفت نازنين صنم است
هر يكي را زِ كشوري علم است
هست هر كشوري به ركن و اساس
در شماره ستاره اي به قياس
هفته را بي صُداعِ ( = دردسر ) گفت و شنيد
روزهاي ستاره هست پديد
در چنان روزهاي بزم افروز
عيش سازد به گنبدي هر روز
جامه همرنگ خانه در پوشد
با دلارامِ خانه مي نوشد
گر بر اين گفته شاه كار كند
خويشتن را بزرگوار كند
بهرام چنين مي كند و چون شاهزاده خانم ها فرا مي رسند هريك را به گنبدي كه خاص آن اقليم و به رنگ آن بوده است مي نشاند و هر روز هفته را نزد يكي از آنان مي رود .
شاهزاده خانم ها در نخستين شب وارد شدن بهرام داستاني براي او مي گويند .
اين هفت داستان از بهترين نمونه هاي داستان كوتاه در زبان فارسي است و در عين حال در پايان آن ، برتري رنگ گنبد خاص گوينده ، نسبت به ساير رنگ ها آشكار مي شود .
داستاني كه برگزيده ايم مربوط به رنگ سرخ و گنبدِ سرخ است .
روز سه شنبه در ميان روزهاي هفته منسوب به مريخ است و ميدانيم كه رنگ منسوب به مريخ رنگ سرخ است .
از سوي ديگر نام فارسي سياره مريخ بهرام است .
شاهزاده خانم ها در نخستين شب وارد شدن بهرام داستاني براي او مي گويند .
اين هفت داستان از بهترين نمونه هاي داستان كوتاه در زبان فارسي است و در عين حال در پايان آن ، برتري رنگ گنبد خاص گوينده ، نسبت به ساير رنگ ها آشكار مي شود .
داستاني كه برگزيده ايم مربوط به رنگ سرخ و گنبدِ سرخ است .
روز سه شنبه در ميان روزهاي هفته منسوب به مريخ است و ميدانيم كه رنگ منسوب به مريخ رنگ سرخ است .
از سوي ديگر نام فارسي سياره مريخ بهرام است .
نام پادشاه نيز بهرام است .
در عين حال بهرام نام يكي از ايزدانِ دين زردشت است كه يار ايزد مهر و پاسبانِ عهد و پيمان است .(1)
روز بيستم هرماه تقويم شمسي باستاني ايران را نيز با نسبت دادن بدين ايزد ، بهرام روز مي خواندند .
از همين روي است كه نظامي تمام اين اطلاعات و روابط را در مقدمه اي كه براي اين داستان سروده در نظر گرفته و از آن ها استفاده كرده است :
در عين حال بهرام نام يكي از ايزدانِ دين زردشت است كه يار ايزد مهر و پاسبانِ عهد و پيمان است .(1)
روز بيستم هرماه تقويم شمسي باستاني ايران را نيز با نسبت دادن بدين ايزد ، بهرام روز مي خواندند .
از همين روي است كه نظامي تمام اين اطلاعات و روابط را در مقدمه اي كه براي اين داستان سروده در نظر گرفته و از آن ها استفاده كرده است :
روزي از روزهاي دي ماهي
چون شبِ تيرمَه به كوتاهي
از دِگر روز هفته آن ، بِه بود
ناف هفته ، مگر سه شنبه بود
روز بهرام و رنگِ بهرامي ( = سرخ )
شاه با هردو كرده هم نامي
سرخ در سرخ زيوري بَر ساخت
صبحگه سوي سرخ گنبد تاخت
چون شبِ تيرمَه به كوتاهي
از دِگر روز هفته آن ، بِه بود
ناف هفته ، مگر سه شنبه بود
روز بهرام و رنگِ بهرامي ( = سرخ )
شاه با هردو كرده هم نامي
سرخ در سرخ زيوري بَر ساخت
صبحگه سوي سرخ گنبد تاخت
بخشي از زمين كه منسوب به مريخ ( ظاهرأ اقليم چهارم ) است سقلاب ( 2 ) (= صقلاب ) است .
و بانوي سقلابي، دختر پادشاه سقلاب شمع شبستان بهرام بوده است:
بانوي سرخ روي سقلابي
آن به رنگ آتشي به لطف ، آبي
به پرستاريش ميان در بست
خوش بود ماه آفتاب پرست . . .
شاه از آن سرخ سيب شهد آميز
خواست افسانه اي نشاط انگيز
نازنين سر نتافت از رايش
دُر فشاند از عقيق در پايش . . .
گفت كز جمله ولايت روس
بود شهري به نيكويي چو عروس
پادشاهي در او عمارت ساز
دختري داشت پروريده به ناز
اين دختر پادشاه روس علاوه بر زيبايي خيره كننده طبعي متمايل به دانش و هنر داشت .
بجز از خوبي و شكرخندي
داشت پيراية هنرمندي
دانش آموخته زِ هر نشقي
در نبشته زِ هر فني ورقي
خوانده نيرنگ نامه هاي جهان
جادويي ها و چيزهاي نهان
در كشيده نقاب زلف به روي
سر كشيده زِ بار نامة شوي(3 )
آن كه در دور خويش طاق بُوَد
سوي جفتش كي اتفاق بُوَد
هرچه بر زيبايي دختر و بهرمندي او از نيرنگ سازي و جادوئي ميافزود ، از سويي رغبت او به پذيرفتن شوهر كاستي مي گرفت و از سوي ديگر بر تعداد خواستاران مي افزود .
دختر كه دست خواستاران را روز به روز به سوي خويش درازتر ديد :
جُست كوهي در آن ديار بلند
دور ، چون دورِ آسمان زِ گزند
دادكردن بر او حصاري چُست
گفتي از مغز كوه كوهي رست
پوزش انگيخت وَز پدر درخواست
تا كند برگ راه رفتن راست
پدر مهربان از آن دوري
گرچه رنجيد ، داد دستوري ( = اجازه )
دختر با اجازه پدر لوازم و وسايل خويش را برداشت و با تني چند خدمتگار بدان دژ رفت و براي اين كه راه آمد و شد خواستاران را بدان دژ بر بندد .
كرد در راه آن حصارِ بلند
از سر زيركي طلسمي چند
پيكر هر طلسم از آهن و سنگ
هر يكي دَهره اي ( = داسي ) گرفته به چنگ
هركه رفتي بدان گذرگهِ بيم
گشتي از زخمِ تيغ ها به دو نيم
جز يكي كان رقيب آن دز بود
هركه آن راه رفت ، عاجز بود
وان رقيبي كه بود محرم كار
ره نرفتي ، مگر به " گام شمار "
گر يكي پي غلط شدي رصدش
اوفتادي سرش زِ كالبدش
از طلسمي بدو رسيدي تيغ
ماه عمرش نهان شدي در ميغ ( 4 )
پس از آن كه راه دژ بدين ترتيب بسته شد، دختر تصويري از خود بر روي پاره اي پَرَند ( پارچة ابريشمين) نقاشي كرد و بالاي آن به خطي خوش نوشت :
هركس خواستار من است بايد چند شرط را رعايت كند .
شرط نخست نيك نامي و نيكويي است .
شرط دوم اين كه طلسم را بگشايد و از اين راه به در دژ برسد .
سوم آن كه در اين دژ را نشان دهد كه كجاست وچون چنين كرد .
شرط چهارم اين است كه به شهر باز گردد و به بارگاه پدرم برود تا من نيز بدان جا آيم و ازاو سئوال هايي كنم .
گر جوابم دهد چنان كه سزاست
خواهم او را چنان كه شرط وفاست
شوي من باشد آن گرامي مرد
كانچه گفتم تمام داند كرد
سپس دستورداد كه آن تصوير و اين شرايط را بر بالاي در دژ بيآويزند.
*
از آن پس بسيار كسان از دور و نزديك ، از بزرگان پادشاه زاده ، از جوانان نيرومند و مستعد همه به سوي دژ آمدمند و سر درباختند . . .
كس از آن رَه خلاص ديده نبود
همه رَه جُز سَرِبُريدِه نبود
تا زِ بَس سَر كه شد بُريدِه به قَهر
كله بَر كله بسته شد دَر شهر
گِردِ گيتي چو بنگري همه جاي
نَبُوَد جُز به سور ( = ديوار ) شهر آراي
وان پَري رُخ كه شد ستيزة حور
شهري آراسته به سَر نه به سور
كس از آن رَه خلاص ديده نبود
همه رَه جُز سَرِبُريدِه نبود
تا زِ بَس سَر كه شد بُريدِه به قَهر
كله بَر كله بسته شد دَر شهر
گِردِ گيتي چو بنگري همه جاي
نَبُوَد جُز به سور ( = ديوار ) شهر آراي
وان پَري رُخ كه شد ستيزة حور
شهري آراسته به سَر نه به سور
تا سرانجام روزي قهرمان داستان ، آن تقدير و سرنوشت گشلدن اين طلسم را حوالة سر پنجة او كرده است از راه فرا مي رسد :
از بزرگان پادشاه زاده
بود زيبا جواني آزاده
زيرك و زورمند و خوب و دلير
صيد شمشير او چه گور و چه شير
اين شاهزاده به قصد شكار از شهر خويش بيرون مي آيد و تقدير او را بدين دژ راهنمايي ميكند ، اين جوان با جوانان ديگر چند فرق عمده دارد، نخست اين كه با همه جواني عقل بر وجودش حاكم است .
با آن كه با ديدار آن تصوير زيبا دل را از دست داده است باز به ژرفي ميانديشد :
گفت : از اين گوهر نهنگ آويز
چون گريزم ؟ كه نيست جاي گريز
گر دلَم زين هَوَس بِدَر نَشَوَد
سَر شَوَد ، وين هَوَس زِ سَر نَشَوَد
بَر پَرَند اَرچِه صورتي زيباست
مار در حلقه ، خار در ديباست
باز گفت : اين پَرَند را پَريان
بسته اند از براي مشتريان
پيشِ افسون آن چنان پَريي ( = پري اي )
نتوان رفت بي فسونگرئي
تا زبان بَندِ آن پَري نكنم
سَر در اين كار سَرسَري نكنم
جوان با همه جواني تصميم مي گيرد كه تا از رمز و راز اين طلسم آگاه نشود و زبان بندِ آن پَري را نداند در اين طلسم پاي نگذارد ، يكي ديگر از مزاياي اخلاقي اين جوان آن است كه با ديدن آن همه سرهاي بريده اشك در چشمش حلقه مي زند و با خود مي گويد بايد اين آفت را از سر راه جوانان برداشت و اين دام بلا را باز چيد .
به همين سبب نخست به فكر چاره مي افتد و به هرگوشه چاره سازي ميجويد تا سر انجام پيري رازدان و آگاه را مي يابد و كمر به خدمت او ميبندد و پس از مدتي ماجرا را با وي در ميان مي گذارد .
چون از آن چشمه بهره يافت بسي
بر زد از راز خويشتن نفسي
زان پَري روي و آن حصارِ بلند
وان كه زو خلق را رسيد گزند . . .
جمله در پيشِ فيلسوفِ كهن
گفت و پنهان نداشت هيچ سخن
مرد پير كه نيت شاهزاده را نيك ميبيند،راه كارو ترتيب خنثي كردن طلسم را بدو ميآموزد.
جوان نخست ازپيران و دم گرم صاحب همتان مدد ميخواهد.
آنگاه به نشان ستم رسيدگي و شكايت داشتن جامه سرخ مي پوشد ( 5 )
جامه را سرخ كرد كاين خون است
وين تظلم زِ جورِ گردون است
چون به درياي خون درآمد زود
جامه چون ديده كرد خون آلود . . .
گفت رنج از براي خود نبرم
بلكه خون خواه صد هزار سَرَم
بدين ترتيب همة مردم او را دعاي خير كردند ، و او به راهنمايي پير طلسم راه را بشكست و به پشتِ حصار آمد و در آن جا نيز طبلي را در نقاط مختلفِ حصار به صدا در آورد و از انعكاس آن جايي را تشخيص داد كه پشت آن خالي بود و دانست آنجا در است .
همان جا را كند و در پديد آمد .
دختر بر طبق وعدة قبلي گفت چون راه حصار را يافتي به بارگاه پدرم برو و دادن جواب به سئوال هاي مرا آماده شو .
جوان وقتي به شهر آمد تصوير زن را از بالاي درِ حِصار برداشت تا ديگر آن فتنه برجاي نماند .
روز ديگر پس از مهماني از شاهزاده دختر از بناگوش خود مرواريد كوچكي برگرفت و پيشِ مهمان فرستاد .
شاهزاده پس از ديدن آن سه مرواريد ديگر به همان اندازه بر روي آن ها نهاد و پس فرستاد .
وقتي پنج دانة مرواريد پيشِ دختر رسيد آن ها را بر سنگي نهاد و كاملا مرواريدها را خرد كرد تا غبار شد .
آنگاه مشتي شكر بر آن افزود و دوباره آن را پيش مهمان فرستاد .
مهمان جامي شير از فرستنده بخواست وشكر و مرواريدِ سوده را در آن ريخت و به دستِ فرستاده باز پس فرستاد .
بانو شير را خورد و باقي ماندة ته جام را برگرفت و كشيد ، وزن آن اصلا كم نشده بود .
آنگاه انگشتري را از دست خويش در آورد و نزد جوان فرستاد .
مرد آن را از دست كنيز بگرفت و با احترام تمام در انگشت كرد .
سپس دُرّ يتيمي بسيار گران بها به وسيلة كنيز زيبا روي براي دختر فرستاد ، بانو آن مرواريد را بر كف دست نهاد و گردن بند خودرا از گردن بر آورد و بندش را بگسيخت و مرواريدي درست به اندازة مرواريد نخستين يافت و هردو را كه بسيار به هم شبيه بودند در رشته اي كشيد و پيشِ مهمان فرستاد و مهمان ، هرچه كرد نتوانست مرواريد خود را از آن ديگري بازشناسد ، پس خرمهره اي از غلامان خواست و آن مهرة بي ارزش را همراه آن دو دُرّ خوشاب نزد بانو فرستاد ، شاهزاده خانم با گرفتن آن ها بخنديد و مهره را به دست بست و مرواريد را در گوش كرد و پدر را گفت برخيز و كار عروسي را بساز .
همان جا را كند و در پديد آمد .
دختر بر طبق وعدة قبلي گفت چون راه حصار را يافتي به بارگاه پدرم برو و دادن جواب به سئوال هاي مرا آماده شو .
جوان وقتي به شهر آمد تصوير زن را از بالاي درِ حِصار برداشت تا ديگر آن فتنه برجاي نماند .
روز ديگر پس از مهماني از شاهزاده دختر از بناگوش خود مرواريد كوچكي برگرفت و پيشِ مهمان فرستاد .
شاهزاده پس از ديدن آن سه مرواريد ديگر به همان اندازه بر روي آن ها نهاد و پس فرستاد .
وقتي پنج دانة مرواريد پيشِ دختر رسيد آن ها را بر سنگي نهاد و كاملا مرواريدها را خرد كرد تا غبار شد .
آنگاه مشتي شكر بر آن افزود و دوباره آن را پيش مهمان فرستاد .
مهمان جامي شير از فرستنده بخواست وشكر و مرواريدِ سوده را در آن ريخت و به دستِ فرستاده باز پس فرستاد .
بانو شير را خورد و باقي ماندة ته جام را برگرفت و كشيد ، وزن آن اصلا كم نشده بود .
آنگاه انگشتري را از دست خويش در آورد و نزد جوان فرستاد .
مرد آن را از دست كنيز بگرفت و با احترام تمام در انگشت كرد .
سپس دُرّ يتيمي بسيار گران بها به وسيلة كنيز زيبا روي براي دختر فرستاد ، بانو آن مرواريد را بر كف دست نهاد و گردن بند خودرا از گردن بر آورد و بندش را بگسيخت و مرواريدي درست به اندازة مرواريد نخستين يافت و هردو را كه بسيار به هم شبيه بودند در رشته اي كشيد و پيشِ مهمان فرستاد و مهمان ، هرچه كرد نتوانست مرواريد خود را از آن ديگري بازشناسد ، پس خرمهره اي از غلامان خواست و آن مهرة بي ارزش را همراه آن دو دُرّ خوشاب نزد بانو فرستاد ، شاهزاده خانم با گرفتن آن ها بخنديد و مهره را به دست بست و مرواريد را در گوش كرد و پدر را گفت برخيز و كار عروسي را بساز .
بختِ من بين چگونه يارِ من است
كاين چنين ياري اختيارِ من است
همسري يافتم كه همسرِ او
نيست كس در ديار و كشورِ او
ما كه دانا شديم و دانا دوست
دانش ما به زير دانشِ اوست
*
باقي داستان شرح عروسي است وبرترنهادن رنگ سرخ برديگررنگ ها:
سُرخي آرايشي نو آيين است
گوهَرِ سُرخ را بها اين است . . .
در كساني كه نيكويي جويي
سُرخ رويي است اصلِ نيكويي
سُرخ گل شاهِ بوستان نَبُوَد
گَر زِ سُرخي در او نشان نَبُوَد
گوهَرِ سُرخ را بها اين است . . .
در كساني كه نيكويي جويي
سُرخ رويي است اصلِ نيكويي
سُرخ گل شاهِ بوستان نَبُوَد
گَر زِ سُرخي در او نشان نَبُوَد
مضمونِ اين داستان ، شاهزاده خانمي كه از مردان بيزار است و از شوهر كردن امتناع ميكند و قبول آن را موكول به دادن جواب سئوال هاي خويش مي سازد و براي آن كه هر كس از سَرِ هَوَس قدم در اين راه ننهد ، عاجز شدن خواستار از پاسخ دادن به پرسش ها را با مرگ سزا ميدهد و . .. پس از نظامي دوستداران بسيار يافت و در مجموعه داستان هاي مختلف ، با تغيير بعضي جزئيات ، وارد شد و از آن جمله يكي كتاب " هزار و يك روز" اثر نويسنده اي فرانسوي است كه در اوان مشروطيت زير عنوان "الف النهار" به فارسي نيز ترجمه شده اما شهرت هزار و يك شب را نيافته است .
در آن جا داستاني است از اميرزاده اي بنام خلف پسر تيمورتاش كه در ضمن زندگي پُر ماجراي خويش از وجود شاهزاده خانمي توران دخت نام ، دختر شاه چين آگاه مي شود كه وي نيز از شوي كردن پرهيز مي كند . . . و خلف سر انجام پرسش هاي او را پاسخ مي دهد و او را به زني مي گيرد .
اين تحرير خاص داستان ، الهام بخش نويسنده و درام نويسي ايتاليايي به نام گودرزي مي شود و او نمايشنامه اي به همين نام ( توران دخت ) مينويسد .
اين نمايشنامه را شيلر شاعر نامدار به آلماني ترجمه كرد .
اين نمايشنامه را شيلر شاعر نامدار به آلماني ترجمه كرد .
اما ترجمة شيلر بيش از اصل نمايش نامه شهرت يافت و به كارگرداني يكي ديگر ازنوابغ آلمان ، شاعر ودانشمند و نويسندة معروف گوته ، در شهر وايمار به روي صحنه آمد و چندان مورد استقبال واقع شد كه امروز بسياري از هنردوستان نمايش نامة توران دخت را اثر شيلر ميشناسند.
بي شك نظامي نيز براي سرودن اين داستان منبعي داشته و آن را يا عينأ و يا با تصرف هايي در آن ، به نظم آورده است .
اما امروز ما تحريري از اين داستان يا نظائر آن را كه از هفت پيكر نظامي قديم تر باشد در دست نداريم .
در بعضي از اين تحريرها شرح جزئيات طلسمي كه شاهزاده خانم بر حصارِ خويش بسته بود ، و نحوة باز گشودن آن نيز آمده است در صورتي كه نظامي در آن باب به اختصار سخن مي گويد .
چون بناي ما نيز بر اختصار است از شرح آن گونه جزئيات ميگذريم .
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 - امروز نيز در اروپا هريك از روزهاي هفته به يكي از خورشيد و ماه و يا سياره هاي منظومة شمسي ( جز زمين ) منسوب است : دو شنبه روز ماه ، سه شنبه روز مريخ ، چهارشنبه روز عطارد ، پنج شنبه روز زُحَل و يك شنبه روز خورشيداست . در زبان فرانسوي شنبه روز خورشيد و يك شنبه روز خداست و روز زُحَل حذف شده است .
نسبت دادن مهم ترين روز هفته ( روز تعطيل نيايش ) به خورشيد ( در انگليسي ) قرينه اي است كه نشان مي دهد ، آيين مهر در عصر باستان در شمال اروپا (تا جزيرة ايسلند) گسترش فوق العاده داشته است .
2 - سقلاب يا صقلاب معرب كلمة اسلاو است و آن نام دستة نژادي و زباني وسيعي است از اقوام هندو اروپائي كه خود به اسلاو غربي ( لهستاني ها ، چك ها ، اسلوواك ها و دسته هاي كوچكي در شمال آلمان) و اسلاو شرقي ( روس ها ، كروآت ها و بلغارها ) تقسيم مي شود . در دوران قدرت خلفاي مسلمان بسياري از اسلاوها را مي گرفتند و به بردگي در ممالك مسلمان مي فروختند يا گروه هايي از آنان به صورت سرباز و مزدور در استخدام شاهان مي آمدند و كم كم در جامعة اسلامي جذب مي شدند .
3 - يكي از معني هاي بارنامه اسباب تجمل و حشمت و بزرگي است ( معين ) و از اين روي مجاأ به معنيبزرگي فروختن و تحكم كردن آمده است .
فرهنگ تاجيكي آ، را " واسطه تفاخر و مباهات " معني كرده و جمله اي از بيهقي و بيتي از سوزني را شاهد آورده است : " و اين لاف نيست كه مي زنم و بارنامه نيست كه مي كنم بلكه عذر است كه به سبب اين تاريخ مي خواهم . "
آن همه با دوبارنامه و لاف
داشتم من بر آن گُل ارزاني
4 - در اين بيت ها رقيب به معني مراقب و نگهبان ، معني درست خود به كار رفته و معني بيت ها اين است كه پيمودن اين راه حساب و دستوري خاص داشت كه فقط نگهبان دژ آن را ميدانست و به گام شمار " راه را طي مي كرد و اگر يك بار يكي از صد حساب او غلط ميشد از يكي از طلسم ها تيغي بدو ميرسيد و سرش بر باد مي رفت .
5 - پوشيدن جامة سُرخ نشان مظلوم بودن و شكايت داشتن است . در سياست نامه (فصل سوم ) داستان پادشاهي آمده است كه گوشش سنگين بود . با خود انديشيد كه ممكن است گزارشگران درست احوال دادخواهان را باز نگويند فرمود متظلمان بايد كه جامة سرخ پوشند و هيچ كس ديگر سرخ نپوشد تا من ايشان را بشناسم . گاه نيز دادخواهان جامه اي از كاغذ در بر مي كردند و به پاي علم و نشانه اي كه براي راه نمايي اين جماعت برپا مي داشتند مي رفتند و گاه نيز همين جامة كاغذين را سرخ رنگ مي كردند . حافظ فرمود :
كاغذين جامه به خونابه بشويم كه فلك
رهنمونيم به پاي علمِ داد نكرد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 - امروز نيز در اروپا هريك از روزهاي هفته به يكي از خورشيد و ماه و يا سياره هاي منظومة شمسي ( جز زمين ) منسوب است : دو شنبه روز ماه ، سه شنبه روز مريخ ، چهارشنبه روز عطارد ، پنج شنبه روز زُحَل و يك شنبه روز خورشيداست . در زبان فرانسوي شنبه روز خورشيد و يك شنبه روز خداست و روز زُحَل حذف شده است .
نسبت دادن مهم ترين روز هفته ( روز تعطيل نيايش ) به خورشيد ( در انگليسي ) قرينه اي است كه نشان مي دهد ، آيين مهر در عصر باستان در شمال اروپا (تا جزيرة ايسلند) گسترش فوق العاده داشته است .
2 - سقلاب يا صقلاب معرب كلمة اسلاو است و آن نام دستة نژادي و زباني وسيعي است از اقوام هندو اروپائي كه خود به اسلاو غربي ( لهستاني ها ، چك ها ، اسلوواك ها و دسته هاي كوچكي در شمال آلمان) و اسلاو شرقي ( روس ها ، كروآت ها و بلغارها ) تقسيم مي شود . در دوران قدرت خلفاي مسلمان بسياري از اسلاوها را مي گرفتند و به بردگي در ممالك مسلمان مي فروختند يا گروه هايي از آنان به صورت سرباز و مزدور در استخدام شاهان مي آمدند و كم كم در جامعة اسلامي جذب مي شدند .
3 - يكي از معني هاي بارنامه اسباب تجمل و حشمت و بزرگي است ( معين ) و از اين روي مجاأ به معنيبزرگي فروختن و تحكم كردن آمده است .
فرهنگ تاجيكي آ، را " واسطه تفاخر و مباهات " معني كرده و جمله اي از بيهقي و بيتي از سوزني را شاهد آورده است : " و اين لاف نيست كه مي زنم و بارنامه نيست كه مي كنم بلكه عذر است كه به سبب اين تاريخ مي خواهم . "
آن همه با دوبارنامه و لاف
داشتم من بر آن گُل ارزاني
4 - در اين بيت ها رقيب به معني مراقب و نگهبان ، معني درست خود به كار رفته و معني بيت ها اين است كه پيمودن اين راه حساب و دستوري خاص داشت كه فقط نگهبان دژ آن را ميدانست و به گام شمار " راه را طي مي كرد و اگر يك بار يكي از صد حساب او غلط ميشد از يكي از طلسم ها تيغي بدو ميرسيد و سرش بر باد مي رفت .
5 - پوشيدن جامة سُرخ نشان مظلوم بودن و شكايت داشتن است . در سياست نامه (فصل سوم ) داستان پادشاهي آمده است كه گوشش سنگين بود . با خود انديشيد كه ممكن است گزارشگران درست احوال دادخواهان را باز نگويند فرمود متظلمان بايد كه جامة سرخ پوشند و هيچ كس ديگر سرخ نپوشد تا من ايشان را بشناسم . گاه نيز دادخواهان جامه اي از كاغذ در بر مي كردند و به پاي علم و نشانه اي كه براي راه نمايي اين جماعت برپا مي داشتند مي رفتند و گاه نيز همين جامة كاغذين را سرخ رنگ مي كردند . حافظ فرمود :
كاغذين جامه به خونابه بشويم كه فلك
رهنمونيم به پاي علمِ داد نكرد
***
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر