۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

دکتر محمدجعفر محجوب - درشت است پاسخ وليکن درست

درشت است پاسخ وليکن درست( از دفتر پنجم)
نوشته : دکتر محمدجعفر محجوب
به کوشش : مهندس منوچهر کارگر

درشت است پاسخ


وليكن درست


به فرمان خليفه هارون الرشيد هديه هايي را كه علي بن عيسي بن ماهاني والي خراسان فرستاده بود به ميدان آوردند :

هزار غلام ترك بود بدست هريكي دو تخته پارچة ابريشمين و رنگين از ششتري و سپاهاني و سقلاطون و ديباي تركي و ديداري و ساير كالاها .

غلامان بايستادند با اين جامه ها .

از پي ايشان هزار كنيزك ترك آمد به دست هر يكي جامي زرين يا سيمين پُر از مُشك و كافور و عنبر و انواع عطر و كالاهاي خاص شهرهاي خراسان و صد غلام هندو و صد كنيزك هندو بغايت نيكو رو و شال هاي قيمتي پوشيده .
غلامان شمشيرهاي هندي داشتند ، هرچه نيكوتر ، و كنيزكان شال هاي نازك در بسته بندي هاي زيبا ، و با ايشان پنج پيل نر آوردند و دو ماده ، نران با پوشش هاي ديبا ( = پارچة ابريشمي ضخيم ) و آيينه هاي زرّين و سيمين و مادگان با حجله هاي زر و كمرها و ساختهاي مرّصع به جواهر و پس از پيلان بيست اسب آوردند با زينهاي زرين ، نعلِ زر برزده و ساختهاي مرصع به فيروزه و جواهر بدخشي .

اين اسبان اسبان گيلي بودند و نيز دويست اسب خراساني آوردند با جُلهاي ديبا و بيست عقاب و بيست شاهين و هزار اشتر آوردند ، دويست با پالان و افسارهاي ابريشمين ، ديبا ها دركشيده در پالان ، ديگر اسباب و جّوال سخت آراسته و سيصد اشتر از آن با مَحمِل و حجله ، بيست با حجله هاي زرين و پانصد هزار و سيصد باره بلور از هرگونه ، و صد جفت گاو و بيست گردن بندِ گوهر ، سخت قيمتي ، و سيصد هزار مرواريد و دويست عدد چيني فغفوري از دوري و كاسه و غيره كه هريك از آن در سر كار هيچ پادشاهي نديده بودند ، و دو هزار چيني ديگر از لنگري ( = مجموعه ، ظرف بزرگ ) و كاسه هاي كلان و خمره هاي چيني كلان و خُرد و انواع ديگر ، و سيصد شادُروان و دويست اتاق قالي و دويست ديگر گليم .

*

تاريخ بيهقي شرح دقيق دوران ده سالة پادشاهي مسعود غزنوي است .

آنچه امروز از كتاب اين مورّخ امين و لايق بازمانده از شرح مرگِ محمود آغاز مي شود و به شكست سختِ مسعود از تركمانان سلجوقي در نزديكِ مرو پايان مي يابد .
بيهقي گاهي براي تنوع ، يا چلب توجه يا عبرت گرفتنِ خوانندگان به عقب باز مي گردد و به مناسبتِ مقام داستاني يا حادثه اي را از روزگاران گذشته باز مي گويد .

در اين مورد گويد كه مسعود مردي ستم پيشه و جبّار به نامِ سوري را فرمان رواي خراسان ساخته بود .

در روز سوم رمضان سال 425 هديه اي را كه سوري از خراسان فراهم آورده بود به مسعود عرضه كردند .

بيهقي خود از بهاي بسيار گران اين هديه ها اظهار شگفتي مي كند :
" چندان جامه و تحفه و زرينه و سيمينه و غلام و كنيز و مشك و كافور و عُناب و مرواريد و گليم و قالي و انواع نعمت در اين هدية سوري بود كه امير و همه حاضران به تعجب بماندند ، كه از همه شهرهاي خراسان و بغداد و ري و گرگان و طبرستان كمياب ترين چيزها را به دست آورده بود ، و خوردنيها و نوشيدني ها در خورِ آن ، و آنچه زرِ نقد بود در كيسه هاي حرير سرخ و سبز ، و سيم در كيسه هاي زرد . . . و از بومنصور مستوفي كه مردي امين بود و موي در كار او نتوانستي خزيد (= مو لاي دَرزِ كارهاي او نمي رفت ) شنيدم كه گفت امير دستور داد تا در نهان هديه ها را قيمت كردند ، چهار هزار هزار درم ( = 20 تن نقره ) آمد .”
امير مرا كه بو منصورم گفت : " نيك چاكري است اين سوري ، اگر ما را چنين دو سه چاكرِ ديگر بودي بسيار فايده حاصل شدي ! "
گفتم " همچنان است " و زهره ( = جرأت ) نداشتم تا بگويم :
" از رعاياي خراسان بايد پرسيد كه چه اندازه رنج به كوچك و بزرگ ايشان رسانيده باشد تا چنين هديه ساخته شده است ، و فردا پيدا آيد كه عاقبتِ اين كار چگونه شود . "

و راست همچنان بود كه بو منصور گفت :
سوري مردي متهور و ظالم بود .

چون دست او را بر خراسان گشاده كردند اعيان و رؤسا را بر كند و مالِ بي اندازه گرفت و آسيبِ ستم او به ضعيفان رسيد ، و آنچه ستد از ده درم ، پنج سلطان را داد و مُنهيان ( = خبرگزاران ) را زَهره نبود كه حال سوري را براستي گزارش دهند و امير سخنِ كس بر ضد او نمي شنود و بدان هديه هاي وي مي نگريست ، تا خراسان بحقيقت در سر ظلم و درازدستيِ وي بشد . . . " اين ستمگري و دراز دستي سوري و نتيجة نا مطلوب آن بيهقي را به ياد حادثه اي مشابه مياندازد : پس از ياد كردن پايان كار سوري و مرگ وي در قلعة غزنين ، گويد : " خداي عَز وَجَل بر وي رحمت كُناد . . . مگر ( = شايد ) سر بسر بجهد ، كه با ستمكاري مردي نيكو صدقه و نماز بود و آثارهاي خوش وي را به طوس هست . از آن جمله آن كه مشهد علي بن موسي الرضا ( ع) را كه بوبكرِ شهمَرد آبادان كرده بود ، سوري در آن زيادت هاي بسيار فرموده بود . . . و دهي خريد فاخر و بر آن وقف كرد . . . "

اين يكي از موارد بسيار قديمي است كه نشان مي دهد نزديك هزار سال پيش كسي به تعمير مرقدِ مطهّر حضرت رضا ( ع ) پرداخته و دهي بر آن وقف كرده است .

مورخ چون داستان سوري را به پايان آورد گويد :

و از اين حديث مرا حكايتي سخت نادر و با فايده ياد آمده است ، واجب داشتم نبشتن آن ، كه در جهان مانندة اين كه سوري كرد بسيار بوده است ، تا خوانندگان را فايده حاصل شود ، هر چند سخن دراز گردد .

*

داستان بيهقي مربوط به روزگار خلافتِ هارون الرشيد عباسي و صدارتِ يحياي برمكي و وزارتِ پسرانش فضل و جعفر است :
" چون كار برمكيان بالا گرفت وامير المومنين هارون الرشيد يحيي بن خالد البرمكي را كه وزير بود پدر خواند و دو پسر او را ، فضل و جعفر ، بركشيد و به درجه هاي بزرگ رسانيد . . . مردي عَلوي قيام كرد و گرگان و طبرستان بگرفت و جمله كوه گيلان ، و كارش سخت قوي شد .
هارون بي قرار و آرام گشت ، كه در كتاب ها خوانده بود نخست خلل كه آيد در كار خلافت عباسيان آن است كه در سر زمين طبرستان ناجمي ( = قيام كننده اي ) پيدا آيد از علويان . پس يحيي پسر خالد برمكي را بخواند و خلوت كرد و گفت :

چنين حالي پيدا آمد واين كار نه از آن هاست كه به سالاري راست شود ، يا مرا بايد رفت يا تو را ، يا پسري از آن تو : فضل يا چعفر .
يحيي گفت بهيچ حال روانيست كه امير المومنين بهر ناجمي كه پيدا آيد حركت كند ، و من پيش خداوند بمانم تا مرد و مال فراهم آورم ، و بنده زادگان فضل و جعفر پيش فرمان عالي اند ، چه فرمايد ؟
گفت : فضل را ببايد رفت ـ و ولايت خراسان و ري و جبالِ خوارزم و سيستان و ماوراء النهر بدو داد تا به ري بنشيند و نايبان به شهرها فرستد و كار اين ناجم را كفايت كند و به جنگ ، يا بصلح باز آرد . . . داستان رفتار فضل با مردعلوي مستقيمأ مربوط به گفتگوي ما نيست.
بيهقي نيز بدان نپرداخته است و گويد :

" حالِ آن علوي باز نمودن كه چون شد ، دراز است . غَرَضِ من چيز ديگر است نه حال آن علوي بيان كردن ، سپس گويد كه فضل بن يحيي با آن علوي كنار آمد و كار را بي خون ريزي به پايان آورد . بعد به خراسان رفت و دو سال در آن جا بماند "

و مالي سخت به زائران و شاعران بخشيد و پس استعفا خواست و بيافت ( = استعفا داد و هارون با آن موافقت كرد ) و به بغداد باز آمد " و هارون در برابر اين خدمت بدو نيكويي بسيار كرد .در اين دوران ، فضل براي هارون الرشيد هديه هايي مطابق معمول و مرسوم مي فرستاد . پس از بازگشت وي ، رفته رفته دولت برمكيان روبه زوال ميرفت. هارون خواست اميري به خراسان بفرستد . " اختيارش بر علي بن عيسي بن ماهان افتاد وبا يحيي بگفت و راي خواست.
يحيي گفت :

علي مردي جبار وستمكار است و فرمان خداوند راست.
" هارون به رغم گفتة يحيي و براي رفتار كردن به خلاف ميل او ، علي عيسي را به خراسان فرستاد . علي دست بر گشاد و مال بافراط سِتَدَن گرفت و كس را زَهره نبود كه باز نمودي . بازرسان كارهاي او را به يحيي مي نبشتند ، او فرصتي نگاه ميداشت و حيلتي مي ساخت تا چيزي از آن را بگوش رشيد برساند و مظلومي را پيش مي كرد تا ناگاه در راه پيش خليفه درآيد و شكايت كند و البته سود نمي داشت ، تا كار بدان جاي رسيد كه رشيد سوگند خورد كه هركس از علي شكايت كند آن كس را نزد وي فرستد . و يحيي و همه مردمان خاموش شدند . علي خراسان و ماورائ النهر و ري و گرگان و طبرستان و كرمان و اصفهان و خوارزم و سيستان را بكند و بسوخت و چندان مال از مردم گرفت كه از حدّ و شمار بگذشت . پس از آن مال هديه اي ساخت رشيد را ، كه پيش از وي كس نساخته بود و نه پس از وي بساختند و آن هديه نزديك بغداد رسيد و صورت آن بر رشيد عرضه كردند سخت شاد شد . "

اين همان هديه است كه بيهقي صورت تفصيلي آن را در كتاب گران بهاي خويش آورده است و مانيز آن را در صدر گفتار ياد كرديم .
در اين زمان با آن كه هنوز يحيي و فرزندانش بر سر كار بودند ، اما دل هارون با آنان خوش نبود و ايشان هر روز آثار اين خشم و دل تنگي را در رفتار خليفه مشاهده مي كردند .

از جمله آن كه وي فضل بن ربيع را به سمت حاجب بزرگ منصوب كرده بود و اين فضل دشمن خوني برمكيان بود و براي شكستِ آنان به شدت از علي بن عيسي هواداري مي كرد .
هارون با او مشورت مي كند :
ـ چه بايد كرد در بابِ هديه اي كه از خراسان رسيده است ؟
ـ امير المومنين در جايي بلند بنشيند و يحيي و پسرانش وديگر خدكتگزاران را بنشاند و بايستاند " تا هديه پيش آرند ، و دل هاي آل برمك بطرقد ( = بتركد ) و خاص و عام را مقرر گردد كه ايشان چه خيانت كرده اند كه فضل بن يحيي از خراسان آن مقدار هديه آورد كه عاملي ( = كارمندي ) از يك شهر بيش از آن آرد و علي چندين هديه فرستد . "
رشيد رأي فضل ربيع را پسنديد و بفرمود تا چنان كردند ، خاصه آن كه مي خواست به هر ترتيب كه هست خاندان برمكي را سبك كند و ايشان را خِفّت دهد و خوار سازد .

روز ديگر رشيد به ميدان آمد ، و درجاي بلندي بنشست و يحيي و پسرانش ، و فضل ربيع و قوم ديگر را بنشاند و گروهي بايستادند و هدايا عرضه شد . . .

چون اين اصنافِ نعمت به مجلس خلافت و ميدان رسيد تكبيري از لشكر بر آمد ، و دهل و بوق بزدند آن چنانكه كس مانند آن ياد نداشت و نخوانده بود و نشنوده، هارون روي سوي يحيي برمكي كرد و گفت:

اين چيزها كجا بود در روزگار پسرت فضل ؟
يحيي گفت :

زندگاني اميرالمومنين درازباد ، اين چيزها در روزگار امارت پسرم در خانه هاي خداوندان اين چيزها بود به شهرهاي عراق و خراسان !
هارون ، كه ابدأ منتظر دريافت جوابي بدين درشتي از مردي كه در سراشيب سقوط افتاده است نبود ، بسيار ناراحت شد .

تمام عيش و شادي آن روز جشن بر وي تلخ گرديد .

روي تُرُش كرد و هديه ها را تمام ناديده از جاي خويش برخاست و برفت و اندوهگين به گوشه اي بنشست از آن سخن يحيي ، كه هارون الرشيد عاقل بود و مقصد اصلي سخن يحيي را دريافته بود .

*

چون مجلس برهم خورد و يحيي و پسرانش به خانه باز آمدند .
فضل و جعفر پيش پدر آمدند و بدو گفتند :

ما بندگانيم و ما را نرسد كه بر سخن و رأي پدر اعتراض كنيم :

اما ما سخت بترسيديم از آن سخنِ بي پروا كه خليفه را گفتي .

بايستي كه اندر آن گفتار نرمي و انديشه بودي . . .
يحيي گفت : اي فرزندان ما از شدگانيم و كار ما به پايان آمده است ،
اما تا برجايم سخنِ حق ناچار بگويم و به تملق و زَرق مشغول نشوم، كه با اين گونه كارها قضاي آمده باز نگردد .

آنچه من گفتم امشب در سر اين مردِ جبّار بگردد و ناچار فردا در اين باب سخن گويد و رايي خواهد روشن، باز گرديد و دل مشغول مداريد.

ايشان باز گشتند سخت غمناك كه جوانان كار ناديدگان بودند و اوپيري مجّرب و جهانديده بود .

طعامي خوش بخورد با نديمان ، پس به اندرون رفت و خلوت كرد و موسيقي و كنيزك و شراب خواست و دستِ به شراب خوردن گشاد و كتابي بخواست خوشك خوشك مي ميخورد و نرمك نرمك سَماعي و زَخمه اي و گفتاري مي شنيد و كتاب مي خواند تا باقي روز به نيمه اي از شب بگذشت ، پس با خويشتن گفت " بدست آوردم " و بخفت و پگاه برخاست و به خدمت رفت .

چون بارعام به پايان آمد هارون با وي خلوت كرد و گفت:

اي پدر ، ديروزچنان سخني درشت در رويِ من بگفتي، چه جايِ چنان حديث بود ؟
يحيي گفت : زندگاني خداوند دراز باد ، سخن راست و حق درشت باشد ، و در روزگار پيشين ستوده مي آمد ، اما اكنون ديگر شده است ، و چنين است كار دنياي فريبنده كه حال ها بر يك سان نگذارد .

هرچند حاسدان راي خداوند دربارة من بگردانيده اند و آثار دل تنگي و تغيّر مي بينم ، ناچار تا در ميانِ كارم البته نصيحت باز نگيرم .
هارون گفت : " اي پدر دل بد مكن ، كه حال تو و فرزندانِ تو نزديك ما همان است كه بود و نصيحت باز مگير كه همه ما را خوش است و پسنديده . و آن حديث كه گفتي عظيم بر دلِ ما اثر كرده است ، بايد كه شرحي تمام دهي تا مقرر شود . "
يحيي گفت : اندكي از اين شرح را امروز توانم گفت و آن اين است كه خليفه دستِ علي را گشاده كرده است تا هرچه خواهد مي كند و كس را زَهره نيست كه آنچه رود باز گويند ، كه دو تن را كه من بنده پوشيده گماشته بودم بكشت ، و رعايايِ خراسان را ناچيز كرد و اقويا و محتشمان را بركند و لشكرِ خداوند را درويش كرد .

و خراسان سرزميني بزرگ است و دشمني چون ترك نزديك ، بدين هديه كه فرستاد نبايد نگريست ، كه از ده درم كه گرفته دو يا سه فرستاده است ، بدان بايد نگريست كه ساعت تا ساعت خللي افتد كه آنرا جبران نتوان كرد .
يحيي در همين مجلس خطري را كه احساس كرده بود باز مي گويد :
" مي ترسم كار بدان جا رسد كه امير المومنين ناگزير شود خود به دفع خطر برخيزد وبه خراسان رود و دربرابر هر درمي كه عليِ عيسي فرستاده است پنجاه درم خرج كند تا فتنه فرو نشيند .”
سپس گويد كه فردا دليلي روشن تر از اين عرضه كنم . . . يحيي كس فرستاد و ده تن از گوهر فروشانِ بغداد را كه توانگر تر بودند بخواند و گفت خليفه را سي بار هزار هزار درم جواهر ميبايد هرچه خوب تر و قيمتي تر .

گفتند سخت نيك آمد ، بدولت خداوند ما ده تن اين چه مي خواهد داريم و نيز به زيادتِ بسيار .

يحيي گفت بازگرديد و فردا با جواهر بدرگاه آييد تا شما را پيشِ خليفه آرند تا آنچه رأيِ عالي واجب كند كرده آيد .

گوهر فروشان بازگشتند و ديگر روز با جواهر به درگاه آمدند .

يحيي خلوت خواست با هارون الرشيد ، كرده آمد ، و ايشان را پيش آوردند با جواهر و عرضه كردند و خليفه بپسنديد و يحيي ايشان را خطي بداد به بيست و هفت بار هزار هزار درم و هارون الرشيد آنرا تأييد كرد و گفت بازگرديد و فردا نزديك يحيي آييد تا آنچه فرموده باشيم تمام كند .

گوهر فروشان بازگشتند و صندوق گوهرها را قفل و مُهر كردند و در خزانه گذاشتند .
هارون گفت اي پدر اين چيست كه كردي ؟
گفت : زندگاني خداوند دراز باد .

جواهر نگاه دار تا فردا خط بستانم و پاره كنم و خداوندانِ گوهر زَهره ندارند كه سخن گويند ، و اگر به شكايت پيشِ خداوند آيند حواله بمن بايد كرد تا قيامت چه حجت آريم ؟

و رعايا و غريبان از اين شهر بگريزند و در همه جهان زشت نام شويم.
يحيي گفت : پس حالِ عليِ عيسي بر اين جمله است در خراسان كه بنمودم و چون خداوند روا نمي دارد كه ده تن از وي تظلم كنند و بدرد باشند چرا روا دارد كه صدهزار هزار مسلمان از يك واليِ وي غمناك باشند و دعايِ بد كنند ؟
هارون گفت : احسنت اي پدر ، نيكو پيدا كردي . گوهر ها بخانه بَر و به خداوندانِ جواهر بازده .

و من مي دانم كه در بابِ اين ظلم عليِ عيسي چه بايد كرد .

*

پيش بيني هاي يحيي يك يك به حقيقت مي پيوندد .
شورشي در خراسان در مي گيرد و يكي از اميران علي بن عيسي بر وي شورش مي كند و گروهي گردِ وي ميآيند .

علي ناگزير از هارون تقاضاي كمك مي كند .
هارون ، هَرثَمَه بن اعين را به سوي وي مي فرستد ، اما پوشيده بدو دستور ميدهد كه پس از رسيدن به علي او را فرو گيرد و انصافِ مردمِ خراسان از وي باز ستاند . . .

هرثمه چنين مي كند ، اما سر انجام از فرونشاندنِ شورش عاجز ميشود و هارون خود به سوي خراسان مي رود .
به قول بيهقي ، هارون در اين راه چند بار گفت :
" دريغ آلِ برمك ! سخن يحيي مرا امروز ياد مي آيد . . . هيچ يك از خلفا كسي چون يحيي را در وزارتِ خويش نداشته اند !”


****

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر