۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

دکتر محمدجعفر محجوب - ليلي و مجنون

ليلي و مجنون
نوشته : دکتر محمدجعفر محجوب
به کوشش : مهندس منوچهر کارگر


ليلي و مجنون نظامي

گنجينه حكايت هاي اجتماعي و اخلاقي


ليلي و مجنون سومين كتاب از منظومه هاي پنج گانة نظامي است .

وي پيش از نظم كردن آن ، به ترتيب تاريخي ، نخست مخزن الاسرار و سپس خسرو و شيرين را سروده است .

موضوع مخزن الاسرار مسائل عرفاني و اخلاقي است از آن گونه كه در حديقة سنائي و مثنوي هاي عطار آمده است و به حقيقت دومين داستان عاشقانه اي كه نظامي به نظم آورده همين ليلي و مجنون است .

ليلي و مجنون از نظر كوتاهي وقتي كه صرف سرودن آن شده است به گلستان شيخ اجل سعدي ماننده است .

نيز به علت كوتاهي داستان، شاعر مطالب فرعي فراوان در آن گنجانيده كه هريك درجاي خود اهميت بسيار دارد و از آن ها به اختصار ياد خواهيم كرد .

يكي از اين مطالب فرعي ، همين اظهار نظر شاعر در ارزش هنري داستان و شرح مقدمات و مُرَغَباتي است كه طبع را بر مي انگيزد و شعر از آن ها طراوت و زيبايي مي يابد .
نظامي در اين باب به تفصيل سخن گفته و مطالب او ما را در ارزيابي هنري اين منظومه ، بلكه نقد و تحليل و ارزش يابي بسياري از آثار ادبي ياري مي كند .

اما پيش از وارد شدن در اصل و فرع داستان ، چند كلمه در باب سابقة تاريخي آن بگوييم :

در بابِ نام و نسب قهرمان اين داستان ـ مجنون بني عامر ـ و حتي در وجودِ واقعي تاريخي داشتن يا نداشتن وي سخن ها گفته شده است . بعضي او را قيس و بعضي مَهدي مي نامند .
اما اكثرِ راويان او را به نامِ قيس مي شناسند اما روايت هاي بسيار وجود دارد حاكي از آنكه اساسأچنين شخصي وجودِ خارجي نداشته و راويان و محدثان اين افسانه را وضع كرده اند .

براي ديدن اين گونه روايت ها و شعرهايي كه در اين زمينه سروده شده است مي توان به جلد دوم كتاب معروف اغانيِ ابوالفرج اصفهاني كه خوش بختانه ترجمة فارسي آن نيز انتشار يافته است رجوع كرد .
جاحظ اديب و نويسندة معروف عرب گويد هيچ شعري نيست كه در ستايش معشوقي ليلي نام باشد و گويندة آن معلوم نباشد ، مگر آن كه مردم آن را به مجنون نسبت داده اند .

اما سرگذشتِ ليلي نيز كمتر از داستان عاشقش مجنون با افسانه آميخته نيست .

گفته اند كه وي دختر مهدي بن سعد و كنيه اش ام مالك ، و با مجنون از يك قبيله اند . به موجبِ اين روايت عشق ليلي و مجنون از آن جا آغاز شد كه هردو در كودكي در بيابان گوسفند مي چرانيدند و پس از آشنايي و اُنس گرفتن با يكديگر آتش عشق در نهادشان افتاد و كارشان به رسوايي كشيد و داستانِ دلدادگي شان بر سَرِ زبان ها افتاد .

دائرة المعافِ اسلام ، ظاهرأ به استناد رواياتي كه در اغاني آمده است، ابتداي كار مجنون و ليلي را طور ديگر بيان مي كند :

" اگر جزئيات دلكش و جالب توجه اين داستان را حذف كنيم ، قصة عشق مجنون به ليلي بسيار ساده است.

قيس ، ليلي را در يكي از مجامع زنان قبيله مي بيند و با نخستين نگاه عشق وي را در دل مي گيرد و شتر خويش را براي مهمان كردن وي مي كشد ، رفته رفته كار عشق آن دو بالا مي گيرد ، اما پدر ليلي ، قيس را به داماديِ خود نمي پذيرد و پس از مدتي كوتاه ليلي با مردي به نام وردين محمد زناشوئي مي كند .
قيس كه از دردِ عشق ديوانه شده بود ، باقي عمر را در تنهايي بسر مي برد و برهنه و عريان بر روي تپه و ماهورهاي نجد سرگردان ميشود و در باب داستان غم انگيز دلدادگي خود شعر مي سرايد و تا روز مرگ ـ جز يكي دو بار ـ ليلي را نمي بيند
. "

روايت ديگري نيز در باب آغاز كار عشق ليلي و مجنون وجود دارد و آن عاشق شدن آن دو به يكديگر در مكتب است كه ظاهرأ جديدتر به نظر مي رسد و نظامي و اميرخسرو دهلوي هردو اين روايت را برگزيده و در كتابهاي خود به نظم آورده اند .

اصل داستان ليلي و مجنون بسيار كوتاه و ساده و خالي از وقايع جذاب و جالب توجه است .

خواننده هنگام مطالعة شرح زندگي مجنون بخوبي متوجه مي شود كه وقايع آن از نظر فن داسستان نويسي نظم و ترتيبي نگرفته و به يكديگر پيوند نيافته است .

گرد آورندگانِ داستان زندگي مجنون اشعاري پراكنده منسوب بدو در دست داشته و آنها را با ذكر " شأنِ نُزول " از پي يكديگر آورده اند .

كم كم اين وقايع نامربوط و قطعه هاي پراكنده رنگِ افسانه مي گيرد و داستان عشق شورانگيز مجنون و ليلي از ميان آن پديد مي آيد .

به همين سبب وقايع داستان ربطِ منطقي با يكديگر ندارند و مانند حوادثِ داستان هاي ديگر ، كه چون حلقه هاي زنجير يكي پس از ديگر آمده و هر حادثه به واقعة گذشته ارتباط دارد پرداخته نشده است .

گاه نظامي براي نمودن هنر خويش ، خود نيز واقعه اي تازه ساخته و به داستان افزوده است .

مثلا در روايت هاي مجنون هرگز سخن از جنگ نُوفِل با قبيلة ليلي ( كه در واقع قبيلة خود اوست ) نيست .

فقط روايتي وجود دارد كه نُوفِل براي گشودنِ گره از كارِ مجنون نزدِ كسانِ ليلي مي رود و آنان بدو مي گويند :

امير وقت خونِ مجنون را بر ما حلال كرده است چه مجنون باعثِ ريختنِ آبروي ليلي شده و نام او را بر سر زبان ها انداخته است!
نُوفِل پس از شنيدن اين سخن نزد مجنون باز مي گردد و از سامان دادن به كار وي نوميد مي شود .
نظامي اين واقعه را با جنگي همراه ساخته است تا مجالي براي توصيف ميدان جنگ و رزم آزمايي جنگاوران و دليران به دست آورد و همواره " بر خشكي ريگ و سختي كوه " سخن نگويد .

به علت سادگي فوق العادة داستان تنها جايي كه شاعر مجالِ هنرنمايي مي يابد ، همان شرح عشق آتشين مجنون نسبت به ليلي است .

اما در اين زمينه نيزمگر چه اندازه مي توان سخنِ بكر و تازه گفت ؟

با اينهمه ، در ليلي و مجنون ، نظامي شعرهاي بديع و زيبا كم نيست .

گوينده هركجا توانسته منظره اي زيبا ساخته است و گرچه گاهي اين منظره سازي ها با اصل چندان متناسب نيست ،اما بسيار خوب ازعهده برآمده و توفيقي بي نظير يافته است .

براي نمونه چند قسمت از اين قبيل توصيف ها مي آوريم .


آفَت نَرسيده دختري خوب
چون عقل به نامِ نيك مَنسوب
آراسته لُعبَتي چو ماهي
چون سَروِ سَهي نَظاره گاهي
شوخي كه به غَمزة كمينه
سُفتي نه يكي ، هزار سينه

آهو چشمي كه هَر زَماني
كُشتي به كرشمه اي جهاني
زُلفَش چو شبي ، رُخَش چراغي
يا مشعله اي به چَنگِ زاغي
كوچك دَهَني بُزرگ پايه
چون تَنگِ شكر فراخ مايه
2 ـ پند دادن پدر مجنون را :
گفت اي ورقِ شكنج ديده
چون دفترِ گل وَرَق دريده
اي شيفته ، چند بيقراري ؟
وي سوخته ، چند خامكاري
چشمِ كه رسيد دَر جَمالَت ؟
نفرينِ كه داد گوشمالَت؟
خونِ كه گرفت گردَنَت را؟
خارِ كه خَليد دامَنَت را ؟
از كار شدي ، چه كارت افتاد
دَر ديده كدام خارت افتاد ؟
مانده نشدي زِ غَم كشيدن ؟
وَز طعنة دشمنان شنيدن ؟
بنشين وَ زِ دِل رها كُن اين دَرد
آن به كه نَكوبي آهنِ سَرد
عشق ار زِ تو آتشي بَر افروخت
دل سوخت ترا ، مَرا جِگر سوخت
دَر نوميدي بَسي اُميدَست
پايانِ شَبِ سيَه سفيدَست
با دولتيان نشين و بَرخيز
زين بختِ گريزپاي بگريز

3 ـ در جايي ديگر شاعر در زير عنوان " رفتن ليلي به گلگشت بوستان " وصفي سخت بديع و زيبا از بوستان عرضه مي كند و چهل بيت بي مانند ميسرايد .

تمام اين صحنه ها و نظاير آن از لحاظ زيبائي لفظ و مضمون و عمقِ تخيل و دقت و باريك بيني شاعر بسيار قابل توجه است .

اما يك نكته را نمي توان نديده گرفت كه وقتي نظامي خود در آغاز داستان از برهنگي صحراي عربستان شكايت مي كند ، چگونه اين بيت هايِ زيبا را در وصفِ بوستاني كه ليلي به تفرج آن رفته است مي سرايد؟

و آيا اين امر هيچ علتي جز هنر نمايي و طبع آزمايي شاعر درتوصيف زيبائي هاي طبيعت تواند داشت ؟

توجه نظامي به پرداختن داستان و نمودن هنرِ خويش باعت شده است كه گاهي صحنه هايي غير طبيعي در داستان وارد گردد .

دو فصلِ بزرگ از اين كتاب به شرح حيوان دوستي مجنون اختصاص يافته است .

چون درد عشق در مجنون كار كرد و از شيدايي سر به بيابان نهاد به دو صياد برخورد كه يكي آهويي چند به دام افكنده و ديگري چند گوزن به چنگ آورده بود .
مجنون اسبِ خويش را به صيادِ آهو و لباس و زيورهاي خود را به صياد گوزن مي بخشد و آنان را از چنگالِ صياد مي رهاند .
رازِ اين نكته را بايد از نظامي پرسيد كه "درخشكي ريگ و سختي كوه" چگونه صياد هرروزه آهويي چند به دام مي افكند ؟!

اُنس گرفتن مجنون با سباع و وحوش نيز از همين مقوله است و اغراق آميز به نظر مي رسد .

بعضي از اين شرح و بسط هاي نظامي سخت دشوار افتاده است تا جايي كه ذوق و ذهن را مي آزارد .

شبي مجنون به مناجات با پروردگار برمي خيزد.

شاعر، ظاهرأ تحتِ تأثير و به تقليد از ويس و رامين ، نخست ميكوشد تا آسمانِ پُر ستاره و آرامِ نمي شبي را وصف كند .

نتيجة اين كار آوردن مشتي اصطلاحاتِ دشوار و دور از ذهن نجومي ، نام صورت هاي فلكي ، اشكالِ واقع در برج هاي آسمان ، اسم منزل هايِ ماه و صورت هاي خارج منطقةالبروج ، با تشبيه هاي دور از ذهن آمده است و در آن به واژه هايي مانند هَقعه و هَنعه و بطَن الحوت و سَماكِ رامح و مانند آن ها بر مي خوريم.

گفتيم كه چنين صحنه اي در ويس و رامين نيز وجود دارد .

اما در آن جا اولا شاعر نام فارسي صورت هاي فلكي را آورده و مثلا به جاي دُبّ اكبر و دُبّ اصغر، خرس مهتر و خرس كهتر و به جاي الجاثي عَلي رَكبتيه " مردِ بر زانو نشسته " آورده است ثانيأ صحنه آرائي بدين تكلف و تصنع و دشواري نيست وثالثأ همان صحنة ويس و رامين نيز در خورانتقاد است .

اما بعضي موارد طرح مسائل اجتماعي و اخلاقي و گنجانيدن حكايت هاي كوتاهِ پند آميز ، بسيار به لطف و ملاحتِ كتاب افزوده است . در هنگامِ سروده شدن ليلي و مجنون ، محمد پسر نظامي ، چهارده سال داشته و از همين روي شاعر فصلي در نصيحت بدو در آغاز كتاب آورده است كه از قطعاتِ جاويدانِ ادبِ فارسي است و درر روزگاري كه بنده كودكِ دبستاني بود بخشي از آن نصيحت نامه را در كتاب سوم يا چهارم ابتدايي ، براي كودكان ده پانزده ساله آورده بودند و حال آن كه مردانِ چهل ساله نيز در درست خواندن آن دچارِ اشكال مي شدند .
بيتي چند ، از ساده ترين ابياتِ اين نصيحت نامه را ياد مي كنيم :


غافِل مَنِشين نَه وَقتِ بازيست
وَقتِ هُنَر است و سَر فرازيست
دانش طلب و بزرگي آموز
تا بِه نِگرند روزَت از روز . . .
جائيكه بزرگ بايدَت بود
فرزنديِ من نداردَت سود
چون شير بخود سِپَه شِكَن باش
فَرزندِ خِصالِ خويشتن باش . . .
آن شغل طلب زِ رويِ حالَت
كز كرده نباشَدَت خِجالَت
گَر دِل نَهي اي پسر بدين پَند
از پَندِ پدر شوي بَرومَند . . .

پيغمبر گفت عِلمُ عِلمان
عِلمُ الابدان و عِلمُ الاديان
در نافِ دو عِلم بويِ طيب است
وان هردو فقيه يا طبيب است
ميباش فَقيهِ طاعت اندوز
اما نَه فَقيهِ حيلَت آموز
گَر هَر دو شوي بُلند گردي
پيشِ همه ارجمند گردي


پر ارزش تر از اين پندهاي گران مايه دستورهايي است كه براي بهترزيستن، براي زندگي با مناعت وحرمت وگردن فرازي به همگان ميدهد:

تا چند چو يَخ فَسُرده بودَن
در آب چو موشِ مُردِه بودَن
چون گل بگذار نَرم خوئي
بگذر چو بنفشه از دو روئي
جائي باشد ، كه خار بايد
ديوانگيي بكار بايد
كُردي خَرَكي به گعبه گُم كَرد
در كعبه دويد و اُشتُلم
( = لاف ، خشونت ) كرد

كاين باديه را رَهي دراز است
گُم كردنِ خَر زِ من چه راز است
اين گفت و چو گفت باز پي ديد
خَر ديد و چو ديد خَر بخنديد
گفتا خَرَم از ميانه گُم بود
وايافتَنَش بِا ُشتُلم بود
گر اُشتُلمي نميزد آن كُرد
خَر ميشد و بار نيز مي برد
پائين طلبِ خَسان چه باشي
دستِ خوشِ نا كسان چه باشي
گردَن چه نَهي بِهَر قَفائي؟
راضي چه شوي بِهَر جَفائي ؟
چون كوهِ بلند پشتيي كُن
با نَرمِ جهان درشتيي كُن
چون سُوسَن اگر حَرير بافي
دُردي خوري از زمينِ صافي
خواري خللِ دروني آرد
بيدادكشي ، زَبوني آرد

ميباش چو خار حَربِه بَر دوش
تا خَرمَنِ گُل كشي دَر آغوش
نيرو شكن است حيف و بيداد
از حيف
( = ظلم ) بميرد آدميزاد


بسياري بخش هاي ديگر از ليلي و مجنون نيز جزء بهترين نمونه هاي سخن پارسي به شمار مي آيد :

بردن پدر، مجنون را به كعبه و نيايشِ مجنون در آن خانه ، آنچه نظامي در توصيفِ بي وفايي زنان گفته است كه اگر چه با واقعيت وفق نمي دهد اما در حد اعلاي زيبايي سروده شده است و بسياري داستان ها و مطالب ديگر از ميانِ اين گونه مطالبِ فرعي داستان، حكايت شاه مرو را كه سگان آدمي خوار داشت ، وبي شك از شاهكارهاي جاويدان سخن پارسي است برگزيده و براي حسن ختام ، گفتارِ خويش را با نقلِ آن به پايان مي آوريم و اميدواريم جوانان اين شعرِ نغز و زيبا و پُر معني را به حافظة خويش بسپرند از مروركردن دوباره و چندبارة آن لذت ببرند :


دَر قِصه شنيده ام كه باري
بودَست بِمَرو تاجداري
دَر سِلسِلِه داشتي سَگي چَند
ديوانه وَش و چو ديو دَر بَند
هَر يك بِصَلابَتِ گُرازي
بُرده سَرِ اُشتري بگازي

شَه چون شدي از كسي بَرآزار
داديش بدَندانِ سَگانِ خونخوار
هَر كس كه زِ شاه بي امان بود
آوردن و خوردَنَش همان بود
بود از نُدَمايِ شَه جواني
دَر هَر هُنَري تمام داني
ترسيد كه شاهِ آشنا سُوز
بيگانه شوَد ازو يكي روز
آهوي ( 1 ) وِرا به سَگ نمايد
دَر پيشِ سگانَش آزمايَد
از بيمِ سَگان ، بِرَفت پيشي
با سَگبانان گرفت خويشي
هَر روز شدي و گوسفندي
دَر مَطرحِ( 2 ) آن سگان فِكَندي
چندان بِنَواختشان بدينسان
كان دسواري بدو شد آسان
از مِنَتِ دَستِ زيرِ پايش( 3 )
گشتند سَگان مطيعِ رايَش

روزي به طريق خشمناكي
شَه ديد دَر آن جوانِ خاكي
فَرمود بِسَگ دلانِ دَرگاه
تا پيشِ سَگان بَرَندَش از راه
وان سَگ مَنِشان سَگي نمودند
چون سَگ به تَبَركَش رُبودند
بَستَند و بِدان سَگانش دادند
خود دور شدند و ايستادند
وان شير سَگانِ آهنين چنگ
كردند نخست بَر وِي آهنگ
چون مُنعِمِ خود شناختندش
دُم لابه كنان نواختندش
گِردَش هَمه دَست بَند بَستَند
سَر بَر سَرِ دَستها نشستند
بودند بَر او چو دايه دلسوز
تا رفت بَر اين يكي شبانروز
چون روزِ سپيد روي بنمود
سَيفُورِ( 4 ) سياه شد زَر اندوز

شد شاه زِ كارِ خود پَشيمان
غمگين شد و گفت با نَديمان
كان آهويِ بي گناه را دوش
دادَم بِسَگ ، اينَت خواب خرگوش( 5 )
بينيد كه آن سَگان چه كردند
اندامِ وِرا چگونه خوردند
سَگبان چو از اين سخن شد آگاه
آمد بَرِ شاه و گفت اي شاه
اين شخص نه آدمي ، فرشته است
كايزد زِ كرامتش سِرشته است
بَرخيز و بيا ببين در آن نُور
تا صُنعِ خداي بيني از دور
او دَر دَهَنِ سَگان نِشسته
دندانِ سَگان بِمُهر بَسته
زان گرگ سَگانِ اژدها روي
نازُرده بَرو يكي سَرِ موي
شَه كرد شتاب تا شتابند
آن گم شده را مگر بيابند

بُردَند مُوَكِلانِ راهَش
از سِلكِ سَگان به صَدرِ شاهَش
شَه ماند شِگفت كان جوانمرد
چون بود كزان سَگان نَيازَرد
گريان گريان بپاي بَرخاست
صَد عُذر بِآبِ چشم دَرخواست
گفتا سَبَب آنكه پيش ازين بَند
دادَم بِسَگان نَواله اي چند
ايشان بِنَواله اي كه خوردند
با مَن لَبِ خود بِمُهر كردند
دَه سال غلاميِ تو كردم
اين بود بَري ( = ميوه اي ) كه از تو خوردم
دادي بِسَگانم از يك آزار
اين بُد كه نبُد سَگ آشنا خوار
سَگ دوست شد و تو آشنا نَه
سَگ را حَقِ حُرمَت و تُرا نَه
سَگ صُلح كُنَد بِاستخواني
ناكَس نَكُنَد وفا بجاني

چون ديد شَه اين شِگفت كاري
كز مردمي است رَستگاري
هشيار شد از خُمارِ مَستي
بگذاشت سَگي و سَگ پَرَستي
مقصودم ازين حكايت آن است
كِاحسان و دَهِش حِصارِ جان است


ليلي و مجنون بارها و بارها از سوي شاعران مورد تقليد قرار گرفته است .

از ميان اين تقليدها هيچ يك بجز مجنون و ليلي ، امير خسرو دهلوي و ليلي و مجنونِ ، مكتبي شيرازي قابل ذكر نيستند .
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 ـ آهو : به معني عيب نيز هست . يعني شاه گفت عيبِ او را به سگان نشان دهند.
2 ـ مطرح: به فتح اول و سوم : محل افكندن ، جايي كه طعمه را پيش سگ ميافكنند .
3 ـ دست زير پا داشتن : ظاهرأ كنايه از گشاده دستي و بخشندگي است .
4 ـ سيفور : به فتح اول و سكون دوم : پارچة ابريشميِ لطيف مانند حرير و اطلس، اين جا كنايه از شب است .
5 ـ خواب خرگوش : در وقتِ خواب پلك هاي چشمِ خرگوش به هم نمي آيد و چشم وي باز مي ماند چنان كه گويي بيدار است . از اين روي غفلت و بي خبري را كه درعين بيداري روي مي دهد ، به خواب خرگوش مانند كرده اند .

***

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر