۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

دکتر محمدجعفر محجوب - ويس و رامين

ويس و رامين
نوشته : دکتر محمدجعفر محجوب
به کوشش : مهندس منوچهر کارگر


ويس و رامين ،

داستاني از عصر اشكانيان

ويس و رامين نام داستاني است عاشقانه ، ويس ( بر وزن خيس ) كه گاه آن را ويسه ( بر وزن پيشه ) نيز گفته اند نام معشوقِ رامين دختر قارن (پدر ) و شهرو ( مادر ) است .
دختر از تبارِ شاهزادگان است و پدر وي از اميران و فرمان روايان محلي ايران در دورانِ اشكاني بود .
رامين ( كه نامي رايج تر است و هنوز بر سَرِ زبان هاست و بسياري از ايرانيان آن نام را به پسرانِ خود مي دهند ) برادر كهتر ، و جوان ترين برادر مردي است سال خورده به نام شاه موبَد ( بر وزن سوزَد ) كه از پادشاهانِ بزرگِ عصرِ اشكاني است و به روايت ويس و رامين :

همه شاهان مر او را بنده بودند
زِ بَهرِ او به گيتي زنده بودند

براي آن كه غبارِ هر نوع شبهه اي از ميان برخيزد گوييم كه پيش از اين در گفتاري ، داستان زال و رودابه را كهن ترين قصة غم عشق ( البته قصة ايراني ) خوانده بوديم و اكنون نيز داستانِ ويس و رامين را قديم ترين داستان عاشقانه ، بازمانده از روزگار اشكانيان معرفي مي كنيم .
با آن كه اين دو سخن در ظاهر متعارض و متناقض مي نمايد در حقيقت ، مانعة الجمع نيست.
داستانِ زال و رودابه قصه اي است فرعي و شاخي است از درختِ كهن حماسة ملي ايران .
اين قصه براي آن ساخته شده است كه پديد آمدن جهان پهلوان رستمِ زابلي ، افتابِ سپيده دم ايران را كه موجودي كاملا استثنائي و داراي نيروي جسمي و رواني و زورِ بازو و روشن بيني و فكر نافذي فوق بشري است مقدمه اي زيبا و شايسته باشد .
اما با زاده شدن رستم ، و خاصه پاي نهادن او در ميدانِ پهلواني و زور آوري ، قهرمانان پيشين رنگ مي بازند .
زال و رودابه هردو به صورت شخصيت هائي نيم رنگ و دست دوم در مي آيند كه گاه گاه مورد مشورت رستم قرار ميگيرند يا فرزند برومند خود را كه بر اثر نقشه هاي شيطاني اهريمنان و اهريمن صفتان به درد سر افتاده است از گرفتاري ميرهانند و راه درست را بدو نشان ميدهند .
اما ويس و رامين چنين نيست .
اين زوج جوان خود قهرمانان اصلي داستانند و محورِ اساسي قصه شرح ناكامي ها يا كام روايي هاي شخصي ايشان است و اگر جنگي يا صلحي پيش مي آيد و پهلواني يا سرداري در نبردي ميدان داري ميكند ، تمام اين گونه حوادث جنبة فرعي دارد و تمام وقايع روي كاكل اين زوج جوان و در دايرة عشق آتشين آنان دورميزند.
ويس و رامين داستاني است عاشقانه و به اصطلاحِ داستان نويسان و منتقدانِ ادبي امروزي رُماني است عشقي ، با تمام فوت و فن ها و ريزه كاري هايي كه استادان چيره دست داستانسرايي در پرداختن اين گونه داستان ها به كار مي برند .
در ميانِ داستان هاي عاشقانة اروپائي سرگذشتِ "تريستان و ايزوت" كه داستاني بازمانده از قرونِ وسطي است و روايت شفاهي آن به وسيلة چند تن از نويسندگانِ فرنگي تحرير شده و شكل كتبي يافته و يكي از اين روايت ها به همتِ يكي از استادان مسلم ادب ايران به فارسي ترجمه شده و انتشار يافته ، با ويس و رامين شباهت كاملي دارد و چون ويس و رامين بسيار قديم تر است مي توان حدس زد كه ممكن است سرگذشتِ تريستان و ايزوت تحت تأثيرِ آن پرداخته شده باشد .
كساني كه رُمانِ عاشقانة " زنبق دره " اثرِ بالزاك نويسندة صاحب نام فرانسوي را مطالعه كرده باشند مي دانند كه اين داستان با چيره دستي و قوت و قدرت تمام نوشته شده و در آن هيچ حادثة فرعي و جزئي و ظاهرأ بي اهميتي نيست كه بي جهت ياد شده و نويسنده ـ به موقع ـ از آن استفاده نكرده باشد .
حتي شايد يك كلمه بر زبان يكي از قهرمانان آن جاري نمي شود كه نويسنده از گفتن آن قصدي خاص نداشته باشد .
داستان ويس و رامين نيز در نوع خود و با توجه بدان كه لااقل چهار پنج قرن پيش از اسلام پديد آمده است ، داراي همين نظم و پختگي است و سير حوادث هميشه قهرمانان را در وضعي قرار مي دهد كه سر پيچيدن از آن ممكن نيست .
اكنون خلاصة داستان :
در مرو پادشاهي بود به نام شاه موبَد كه شاهانِ ديگر فرمانبردارِ او بودند .
سالي در بهار جشني آراست كه در آن بزرگان ايران و زنان و دخترانشان از آذربايجان ، خراسان ، اصفهان و شهرستان هاي ديگر گرد آمده بودند ، زيباترين اين زنان شهربانو شهرو بود .
شاه موبَد به ديدار شهرو دِل از دست داد و از او درخواست زناشويي كرد .
شهرو به پاسخ گفت كه مويش به سپيدي گراييده و از او فرزندان آمده است و پسري جوان چون ويرو دارد .
شاه با او پيمان كرد كه اگر دختري آورد او را به زني به وي دهد .
پس از چند سال شهرو دختري آورد كه او را ويس ناميد و به دايه سپرد و اين دايه او را با خود به سرزمين خويش خوزان ( = قوچان ) بُرد .
دايه سرپرستيِ كودكي ديگر يعني رامين برادر شاه موبَد را نيز عهده داشت .
چندي بعد رامين را به خراسان بازگرداندند و دايه به شهرو نامه نوشت كه ديگر از عهدة هوس هاي ويس بر نمي آيد .
دختر زيبا را از خوزان به همدان بردند .
مادرش چون او را ديد گفت پدرت خسروي است و مادرت بانويي و در ايران جز ويرو ( = برادر ويس ) كسي شايستة همسري تو نيست .
آنگاه شمار اختران برگرفتند و مادر ، آن دو را دست به دست داد و گفت مُهرِ موبَد و گواهي كس ضرور نيست و يزدان گواه شما بس است .
اما ناگاه از مرو ، زرد برادر ناتني شاه موبَد با نامه اي به شهرو مي رسد و پيماني را كه با شاه كرده است به ياد او مي آورد و مي گويد كه شاه نمي خواهد زنش بيش از اين در ماه آباد (= ماد ) كه مردانش همه هرزه و زن باره هستند بماند و بايد او را با زرد به مرو بفرستد .
ويس از اين كار مادر به او پرخاش و اعتراض مي كند و مي گويد كه برادرش را بر شاه موبَد رجحان مي نهد و زرد را با پاسخ منفي به مرو باز پس مي فرستد .
شاه خشمگين ميشود وسپاهيان خود رااز سراسركشور فرا ميخواند .
ويرو نيز از دوستان خود از آذربايجان و ري و گيلان و خوزستان و استخر و اصفهان ياري مي خواهد و همگي سپاهيان خود را در دشت نهاوند گرد مي آورد .
قارن پدر ويس و ويرو در اين جنگ كشته مي شوند ، اما پيش از آنكه شب در آيد ويرو، موبَد را شكست مي دهد .
موبَد به اصفهان مي رود .
در همين حال آگاه مي شود كه ويرو سرگرم پيكار با سپاه ديلم است از نيمه راه لشكر به گوراب كه ويس در آنجا بود باز پس مي كشد .
ويس به فرستادة شاه مي گويد كه او زنِ برادرِ خود ويرو است و پيوندش با مردي فرتوت كه پدرش را نيز كشته است ممكن نيست .
موبَد بسيار خشمگين شد و با دو برادر خود ، زرد و رامين در اين باب راي زد .
رامين كه از كودكي مِهرِ ويس را در دل گرفته بود ، كوشيد تا پادشاه را از اين پيوند نامناسب باز دارد .
اما زرد ، موبَد را به فريفتن شهرو به مال و ترساندن وي از پيمان شكستن بر انگيخت .
موبَد نامه اي به شهرو نوشت و پيمان را ياد آور شد و خواستة بسيار پيشكش كرد .
شهرو شبانگاه دروازة كاخِ ويس را بر موبَد بگشاد .
بدين گونه ، پيش از آنكه ويرو از جنگ باز گردد ، موبَد ، ويس را به مَرو بُرد .
در راه بادي وزيد و پردة عماري را كه ويس در آن بود پس زد و چشم رامين به ويس و زيبايي او افتاد و دل از دست داد .
ويس كه از اين پيوند ناخشنود بود چهرة خويش به شاه موبَد ننمود.
وقتي دايه ازماجرا آگاه شد، سي شتر راهي ساخت و آنچه ويس را ميبايست، برپشت آن به يك هفته به مرو بُرد و آنچه توانست كوشيد كه ويس به سرنوشت خويش تن دردهد، اما او همواره ويرو را به ياد ميآورد و مي گفت:

اگر شُويَم زِ بَهرِ كام بايَد
مَرا بي كام بودن بهتر آيَد

دايه او را به گوهرها مي آرايد ، اما ويس گريه و زاري درمي نهد و مي گويد من از زندگي بيزارم و چاره اي جز كشتن خويش نمي دانم ، مگر آنكه تو تدبيري انديشي كه تا يكسال موبَد نتواند بر من دست يازد تا من بر مرگِ پدر سوگواري كنم .
دايه طلسمي از روي و ديگري از مس بساخت و بر هريك صورتي نگاشت و آن دو را به هم بست و طلسم را بر لب رودي در خاك كرد كه :
تا طلسم در آب باشد ، مرد بر زن بسته ماند و چون ويس دل بر شاه خوش كند آن را از خاك بر گيرد و در آتش بسوزد تا مردي به شاه باز آيد .
از قضاي بَد رود بر اثر طوفاني طغيان مي كند و نيمي از مرو را فرو مي گيرد و طلسم را با خود مي بَرَد و اين چنين ، تا پايان زندگاني شاه موبَد بر ويس بسته و ويس از هردو شوي ناكام مي ماند .
رامين دلداة ويس ، روزها در باغ گردش مي كند .
روزي داية پيرِ خود و ويس را مي بيند و از او ياري مي جويد .
دايه او را پند مي دهد كه گرد اين آرزو نگردد .
اما رامين، دايه را در آغوش مي كشد و پردة شرم ميان ايشان دريده و دل دايه بر همراهي رامين نرم مي شود .
دايه با ويس از عشق رامين بدو سخن مي گويد .
اما ويس زبان به نفرين دايه و شهرو مي گشايد :

تو را گر شَرم و دانش يار بودي
زبانَت را نَه اين گفتار بودي
هَم از ويرو هَم از من شَرم بادَت
كه از ما سوي رامين گشت يادَت . . .
مرا شوخي و بي شَرمي مَياموز
كه بي شَرمي زنان را بَد كنُدَ روز
اگر رامين به بالا هست چون سَرو
به مردي و هُنَر پيراية مَرو
مرا او نيست در خُور ، گرچه نيكوست
برادر نيست ، گرچه همچو ويروست

عاقبت پس از بسيار گفت و شنود روزي دايه رامين را در مجلس بزمي به ويس مي نمايد .
ويس بر رامين عاشق مي شود و هنگامي كه شاه موبَد به گرگان و ري و كهستان و ساوه سفر كرده بود دايه آن دو را به يكديگر مي رساند و دو دلداده با يكديگر پيمانِ وفاداري مي بندند.
شاه فرمان مي دهد كه رامين به شكارگاه بيآيد و ويس را همراه بيآورد .
رامين ، ويس را با خود نزد موبَد مي برد و يكماهي باهم ميگذرانند.
آنگاه شاه او را نامزد مي كند كه لشكر به موقان ببرد .
دايه پنهان ويس را از رفتنِ رامين آگاه كرد و او را برانگيخت كه آخرين ديدار را از رامين بكند .
موبَد كه بيدار بود و سخنان دايه را مي شنيد ، ويرو را خواند تا ويس و دايه را گوشمال دهد .
آنگاه شاه كه زندگي بر او تلخ شده است از كهستان به خراسان باز مي گردد .
روزي موبَد زيبايي هاي مرو را نزد ويس مي ستايد ، اما ويس ميگويد كه ماية آرامِ او تنها رامين است .
شاه خشمگين مي شود و شهرو را ناسزا مي گويد كه همه سي و اند فرزندِ خود را به ناشايست زاده است و تنها تو از نژادِ جمشيدي كه هم گوهرِ خويش بباد داده و خوار كرده اي ، اكنون يكي از سه راه بر گزين : يا به گرگان رو ، يا به دماوند ، و يا به همدان و نهاوند .
ويس بردِگانِ خويش را آزاد مي كند و كليدِ گنج ها را به شاه ميدهد و به ماه (= ماد) نزدِ ويرو و شهرو مي شتابد .
رامين زماني از دوري ويس رنج مي كشد .
آخر به بهانة شكار از شاه دستوريِ سفر به گرگان و ساري و كهستان مي گيرد .
شاه كه قصدش را دريافته است اورا پند مي دهد كه دست از ويس بردارد.
رامين سوگند مي خورد كه ديگر ويس را نبيند ، اما يكسره نزد ويس مي شتابد و هفت ماه با يكديگر به خوشي مي گذرانند .
موبَد چون از اين كار آگاه مي شود ، نامه اي تند و سراسر ناسزا به ويرو مي نويسد و او را استر مي خواند كه با مادر خويش مي نازد و ميگويد كه از ايران و آذربايجان و دشت گيلان سپاه فراهم آورد و آمادة جنگ باشد و خود لشكر به كشور ماه مي كشد .
اما در راه نامه اي از ويرو بدو مي رسد كه :
ويس را تو خود به كشور ماه (= ماد) فرستادي ، نه من او را ربوده ام و اگر بدو مِهرميورزم و نزد خويشش داشته ام از آنست كه خواهرِ منست.
موبَد از كرده پشيمان مي شود و ماهي در كشور ماه (= ماد) به ميهماني و نخجير نزد ويرو مي گذراند ، آنگاه ويس را برداشته به مرو باز مي گردد.
ويس به شاه مي گويد كه ميانِ او و رامين كاري به ناشايست نرفته است و شاه اصرار مي ورزد كه اگر اين سخن راست است ، سوگند بخورد يعني از آتش بگذرد .
اما ويس كه مي داند گناهكارست ، چون آتشِ بالاگرفته را مي بيند ، رامين را به فرار همداستان مي سازد و به چاره گري دايه ، زر و گوهرِ بسيار برمي گيرند و از راهِ گلخن گرمابه به بوستان مي روند و بر سه اسب سوار شده از بيابان و كوير مي گذرند و ده روزه به ري مي رسند و در خانة بهروز ، از بزرگان ري و دوست رامين فرود مي آيند و ديري در آنجا به خوشي و شادكامي مي گذرانند .
شاه ، كشور را به زرد مي سپارد و در جستجوي ايشان پنج ماهي كوه و دشت را در مي نوردد و به روم و هند و ايران و توران مي رود ، در غيبت شاه ، رامين نامه اي به مادر خود مي نويسد و چون موبَد به مرو باز مي آيد و از كارِ آنان آگاه مي شود ، نامة بخشايش و زنهار به ايشان مينويسد و دو دلداده به خراسان باز مي گردند .
پس از آن شبي موبد در بزم بادة بسيار مي نوشد و مستان به خوابگاه مي رود .
رامين به بام مي آيد و سرود مي خواند و ويس را آواز مي دهد .
ويس ، دايه را به جاي خويش در كنار شاه مي خواباند و چراغ را از شبستان بيرون مي برد تا اگر موبَد بيدار گردد ، نداند كه در كنارِ او خفته است، آنگاه به بام ميشود و همه شب را دركنارِ رامين بسر مي برد.
سحرگاهان شاه بيدار مي شود و دست بر تنِ دايه مي سايد و بدگمان مي شود .
اما هرچه از او مي پرسد تو كيستي ، پاسخي نمي شنود ، فرياد بر ميدارد و روشنايي مي خواهد .
رامين ، ويس را بيدار مي كند و او به شتاب خود را به شبستان ميرساند و به شاه كه دست دايه را در دست دارد ، مي گويد : اين دست مرا از بس كشيدي ريش شد ، رها كن و دست ديگرم را بگير ، و چون موبَد دست ويس را ميگيرد دايه به چالاكي بيرون ميجهد و چراغ ميآورد و شاه كه ميبيند جز ويس كسي نزداو نيست ، از وي پوزش ميخواهد .
سيرِ حوادثِ داستان كه مثل حلقه هاي زنجير يكي پس از ديگري فرا ميرسد ، اين دو دلداده را دستخوش خويش دارد و آن دو گاه در رنجِ فراق ، گاه در نعمتِ وصالي زودگذر و پنهان از همه كس ، گاه در حينِ فرار و گاه گرفتارِ خشم و غضب شاه بوده اند .
حتي ويس در زيرِ تازيانة شاه موبَد تا دمِ مرگ مي رود و دست از وفاداري به رامين نمي كشد .
متأسفانه تمام حوادثِ فرعي داستان را نمي توان در اين مختصر به قلم آورد ، اما در ميانِ اين گرفتاري ها و سرگرداني ها و تلخ كامي هاي ممتدي كه گاه در ميان آن ها روزي چند توفيق وصال ، چون برقي در تاريكي بدرخشد دست مي داد .
سر انجام پس از يك رسوايي دردناك كه منجر به ريختنِ آبروي معشوقه و شوهر و معشوق شد و كار به خنجر كشيدن برادر بر روي برادر انجاميد ، حادثه اي بزرگ و اساسي روي داد .
در خراسان فرزانه اي بود بِه گوي نام كه به رامين دوستي داشت و گاه گاه او را پند مي داد :

چو آمد پيشِ رامين بامدادان
مَر او را ديد بَس دِل تَنگ و گريان
بپُرسيدَش كه درمانده چرايي
چرا شاد و رامش نه فزايي
جواني داري و اُورَنگِ شاهي
چو اين هَردو ديگر چه خواهي ؟
خِرَد را دَر هوا
( = عشق ) چندين مَرَنجان
روان را در بَلا چندين پيچان

رامين با وجودِ عشقي كه جانش را گرم ميدارد، از تلخ كامي هايي كه چشيده و گرفتاري هايي كه درراهش پيش آمده است به تلخي گله ميكند :
تني را ، چند باشد سازگاري ؟
دلي را چند باشد بُردباري ؟
جهان را زشت كاري بيش از آن است
كه ما را كوشش و صَبر و تَوان است
قَضا بَر هَركسي باريد باران
وليكن بَر دِلَم باريد طوفان
نَه بَر مَن بگذرد هَرگز يكي روز
كه ننمايد مرا داغي جگر سوز

جهان گر بَر سَرِ مَن گُل فِشانَد
زِ هَر گُل بَر دِلَم تيري نشانَد
به كامِ خويش جامي مِي نَخوردَم
كه جامِ زَهر اندر پي نَخوردَم

گِلِه هاي رامين ادامه مي يابد و دوست اندرزگويش پس از مقدماتِ بسيار سر انجام بدو مي گويد علتِ اين همه رنج و تيمار آن است كه تو با زنِ شاه موبَد عشق مي ورزي :

تو را تا دوست باشَد ماهِ ماهان
هَمان دشمَنَت باشد شاهِ شاهان
تَنَت باشد هميشه جاي آزار
دِلَت همواره باشد جاي تيمار
تو با پيلِ دَمان دَر كارزاري
ندانَم چونَت باشد رَستگاري
تو بي كشتي همي درياگذاري
از او جوينده دّرِ شاهواري
ندانَم چون بُوَد فَرجامِ كارَت
چه نيك و بَد نمايَد روزگارَت
تو سال و ماه با آن اژدهايي
كه از وي نيست دشمن را رهايي

سپس بدو مي گويد از تمام اين ها گذشته نام تو نيز به زشتي و نا حفاظي برآمده است و مردم گويند :

اگر خود ويسه بودي ماه و خورشيد
خِرَد را كام و جان و ناز و اميد
نبايستي كه رامينِ خِرَدمَند
اَبا ويسه بكردي مِهر و پيوَند
چو رامين شير مَردِ نام گستر
به نامِ بَد بيآلوده است گوهَر
آنگاه گويد ويس همان است كه ديده و از باغِ وصالش ميوه چيده اي. اگر صد سال هم او را ببيني همان است ، آخر او حور العين و ماهِ آسمان كه نيست !

از او بهتر به پاكي و نكويي
هزاران بيش يابي گر بجويي
بدين بي مايگي عُمر و جواني
بِسَر بُردَن به يك زَن چون تواني؟
اگر تو ديگري را يار گيري
به دل پيوَند او را خوار گيري
جهان از هِند و چين تا روم و بَر بَر
به پيروزي تو داري با بَرادَر

بِجز مَرزِ خراسان كشوري نيست ؟
ويا جُز ويس بانو دِلبَري نيست
نِشَستِ خويش را جايِ دِگَر جوي
زِ هَر شَهري نگاري سيم بَر جوي

اين نصيحت ها ، كه در موقع مناسب ، وقتي رامين از سختي و بدبختي و خواري كشيدن به ستوه آمده بود بدو گفته شد ، و برادرش شاه موبَد نيز سخن ها بدوگفت و مهرباني ها كرد ، در رامين مؤثر افتاد و تصميم گرفت دِل از مِهرِ ويس بردارد و زندگاني را به گونه اي ديگر آغاز كند .
شاه فرمانروايي ري و گرگان و كهستان را بدو سپرد .
ويس در آخرين ديدار با سردي با رامين روبرو مي شود .
اما بي درنگ پشيمان ميشود و به دِل جويي برمي خيزد و به رامين سفارش مي كند كه هيچ گاه به گوراب نرود زيرا بيم آن دارد كه در گوراب دل به دلاراي ديگري سپارد .
فرمانِ رامين در اين مرزباني به همه جا روان شد و گرگان و ساري و آمل و كهستان و گوراب و بهترين سرزمين ها يعني اصفهان را داد و آسايش فرا گرفت و چون كارِ همه شهرستان ها بسامان شد رامين به گوراب رفت .
سرانِ آن ناحيه از وي پذيرايي شايان كردند .
وي روزي در راه به زيبا رويي برخورد و دل بدو باخت .
زيبا رُخ گفت كه نامَش گُل ، پدرش از همدان و مادرش از گوراب است و وقتي به مِهرِ رامين دل مي نهد كه ديگر گرد عشق ويس نگردد و او را فراموش كند .
رامين با گُل زناشويي كرد و نامه اي نوشت و آبِ پاكي بر روي دستِ ويس ريخت و گفت :
من در اين جا با گُل خوشَم و از اين پس مرو و موبَد تو را و كشورِ ماه ( = ماد ) و گُل مرا .
چون اين نامه به ويس رسيد بي آرام گشت و دبير را گفت نامه اي پُر سوز و گداز به رامين بنويسد .
دبير نيز نامه اي در ده در ( = باب ) پُر از آرزومندي ويس ، به رامين مي نويسد و آن را به دستِ قاصد مي دهد ، اما زباني رامين را از بي وفائي سرزنش مي كند .
نامه هاي ويس از مؤثرترين و زيبا ترين و در عين حال ساده ترين راز و نيازهاي عاشقانه است
با كمالِ تأسف جز چند بيتي از آن نمي توان نقل كرد:

اگر چرخِ فَلَك باشَد حَريرَم
سِتارِه سَر بِسَر باشَد دَبيرَم
هوا باشَد دَوات و شَب سياهي
حروفِ نامه بَرگ و ريگ و ماهي
نويسند اين دبيران تا به مَحشَر
اميد و آرزوي من به دلبَر
به جانِ من كه ننويسند نيمي
مَرا دَر هِجر ننمايند بيمي . . .
چُنان گشتَم در اين هِجران كه دشمن
ببخشايد همي چون دوست بَرمن

بِحقِ صُحبَتِ ما سالياني
به حَقِ دوستي و مِهرباني
كه اين نامه زِ سَر تا بُن بخواني
يكايك حالِ مَن جمله بداني
به نيك و بَد جهان بَر ما سَر آيَد
وَز آن پس خود جَهانِ ديگر آيد
زِ ما مانَد به گيتي دَر ، فسانه
دَر آن گيتي خداي جاودانه . . .
من آن يارَم چنان بَر تو گرامي
كه كردم با تو چندان شادكامي
من آن يارَم چنان بَر تو نيازي
كه كردم با تو چندان عشق بازي
كنون نامه همي بايد نِبِشتَن
بدين بيچارگي خُرسَند گشتن

رامين در زناشويي با گُل ، به حقيقت مي خواست دفترِ حوادثِ دردناكِ گذشته را ببندد و زندگاني نوي آغاز كند و از اين روي سر به پيمانِ زناشويي با گُل فرو مي آورد ، بلكه ديگر آن رسوايي ها و تلخ كامي ها و گرفتاري ها و خواري كشيدن هاي هردوي آنان ـ كه گاه خطرِ مرگ نيز در پي داشت ـ تكرار نشود .
اما وي پس از چندي زندگي با گُل از او بيزار مي شود و احساس مي كند كه هيچ كس جاي ويس را در دِلِ او نتواند گرفت .
روزي در صحرا ياري بدو يك دسته بنفشه مي دهد و رامين به يادِ روزي مي افتد كه ويس دسته اي بنفشه بدو داد تا همواره ويس و سوگندِ وفاداري خود را بدو ، به ياد داشته باشد .
آن گاه از ياران دور مي شود و از اسب فرود مي آيد و با خود به گفتگو و دردِ دِل مي پردازد .
خبر اين حادثه به گُل نيز مي رسد .
اما رامين ، رخشِ خود را بر نشست و به راهِ خراسان رفت .
در راه نامه هاي ده گانة ويس به دستِ پيكي آفرين نام بدو رسيد .
سپس آذين جواب رامين را به مرو بُرد .
رامين نيز در پي او برنشست وبه راهِ مرو رفت .
شب هنگام ديده بان دايه را از رسيدن رامين آگهي داد .
وي اين خبر را به ويس باز برد و شاه را افسون كرد چنان كه خوابي نوشين او را در ربود.
هوا سرد بود و برف زمين را پوشانيده بود .
در آن سرما ويس به بامِ قصر برآمد و رامين بر در قصر ، گفتگوها و گله گزاري هاي خود را آغاز كردند و عتابِ معشوقانه و ناز كشيدن عذرخواهي عاشقانه به درازا كشيد .
ويس ، رَخشِ رامين را مورد خطاب قرار مي داد ، اما روي سخن با رامين بود .
گفتگو به درازا كشيد ( در متن كتاب سر به 550 بيت مي زند) و سر انجام رامين هرچه كرد ، دِلِ ويس به پاسخ هاي او رام نشد .
ناگزير رامين در آن شبِ سرد عنان باز پيچاند و برفت .
با باز گشتن رامين ، ويس پشيمان شد و خود از پيِ او شتافت و در برف و بوران او را دريافت و باز گفتگوها در گرفت ( بيش از 267 بيت) اين بار رامين رضا نداد و ويس آزرده و خشمگين بازگشت .
رامين به دنبالِ او شتافت .
سر انجام نزديك بامداد آشتي كردند و باهم به كاخ رفتند و يك ماه پوشيده از چشم شاه و بد انديشان به شادي نشستند .
پس از آن رامين از قصر بيرون رفت و در يك منزلي جامه اي گرد آلود پوشيد و چنان كه گويي اكنون از راه رسيده است پيشِ شاه آمد و گفت تمام آن نواحي را كه بدو سپرده شده بود آرام كرده و دشمني براي شاه حتي در شام و موصل و يمن باقي نمانده است .
موبَد بدو گفت : زمستان را در مرو بماند تا در بهار باهم به گرگان به شكار روند .
رامين سه ماه در مرو ماند و در اين مدت پنهاني از ويس ديدار ميكرد .
چون شاه موبَد و رامين به شكار رفتند ويس از دوري معشوق بي تابي ها مي كرد .
دايه او را گفت : گنج شاهي اكنون به فرمانِ تست ، برادر و مادري چون ويرو و شهرو و دلارامي چون رامين داري و شاه موبَد با همة ما كين مي ورزد .
بهتر است پيش از آن كه وي روزي بناگاه بر ما دست يابد افسرِ شاهي بر سرِ رامين نهي و گنج را برگيري .
مادر و برادرت نيز تو را ياري خواهند كرد .
ويس به همين ترتيب عمل كرد .
رامين را بخواند و وي نهفته به آتشگاه آمد .
ويس نيز به آتشگاه رفت و شب هنگام دلاورانِ جنگي كه همراه رامين بودند در غروب آفتاب چادر به سر كشيدند و به دژ رفتند و چون شب فرا رسيد از كمين گاه بدر جستند و دژ را بر گرفتند .
زرد ، كه نگهبانِ دژ بود از خواب بر جست .
رامين او را به تسليم فراخواند .
اما نپذيرفت و با رامين در آويخت و به زخمِ شمشير او از پاي در آمد .
رامين ، گنجِ موبَد را برداشت و بر اشتران نهاد و به سرعت خود را به ديلمان كه جايي استوار بود رسانيد و در آن جا به پادشاهي نشست و عدل و داد پيشه گرفت .
موبَد خواست تا لشكر بر سرِ برادر ببرد .
در لشكر گاه شبي گرازي از بيشه برون جست و به لشكرگاه آمد ، شاه موبَد درحالِ مستي بر اسب چوگاني جست و خشتي (= نيزه اي كوتاه) براو انداخت كه كارگر نيامد .
گراز ، اسب و شاه را در انداخت و هردو را تباه كرد و دستِ رامين به خونِ برادر آلوده نشد .
رامين خداي را سپاس گفت كه روزگار موبَد بي خون ريزي بسر آمد و وي به شاهي نشست و ساليان دراز با ويس به خوشي زيستند .
رامين افزون از صد سال زيست كه هشتاد و سه سالِ آن را پادشاه بود و با ويس بسر برد .
چون ويسه بمُرد رامين دخمه اي از آتشگاه برزين برآورد و اورا بدان دخمه برد و در فرا رسيدن نوروز فرزندِ خود خورشيد را تاجِ شاهي بر سر نهاد و سه سال پس از آن در دخمه ويس در آتشگاه گوشه گيري و پارسايي گزيد .
سر انجام او نيز جان به آفرينندة جان ها داد و روانِ دو دلداده در مينو به هم رسيد .

***

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر