نوشته : دکتر محمد جعفر محجوب
به کوشش : مهندس منوچهر کارگر

طاووس عليين
يا
شغال رنگين
قديم ترين خاطره اي كه از مولانا جلال الدين و مثنوي شريفِ او دارم مربوط به بيش از نيم قرن پيش ، در روزگاري است كه هنوز كودكي نو پا بيش نبودم و مي بايست سالي چند بر من بگذرد تا روزگار رفتن به دبستان فرا رسد .
پدرم مشرب صوفيانه داشت و مريد ظهيرالدوله ، جانشين حاج ميرزا حسن اصفهاني معروف به صفي علي شاه از سلسلة نعمت الهي بود و از اين روي با مثنوي انس و الفتي تمام داشت .
اغلب اين كتاب شريف دم دست وي بود و يكي از بهترين چاپ هاي آن ، چاپ ميرزا محمود خوانساري را كه يا عين چاپ علاء الدوله يا مثل آن است در اختيار داشت و آن را بسيار گرامي مي داشت و هرگز از خود دور نمي كرد و چون از اجراي فرايض ديني و خواندن بخشي از قرآن كريم ، بدان روش كه در روزگار وي معمولِ خاص و عام بود فراغت مي يافت به مثنوي روي مي آورد .
اغلب اين كتاب شريف دم دست وي بود و يكي از بهترين چاپ هاي آن ، چاپ ميرزا محمود خوانساري را كه يا عين چاپ علاء الدوله يا مثل آن است در اختيار داشت و آن را بسيار گرامي مي داشت و هرگز از خود دور نمي كرد و چون از اجراي فرايض ديني و خواندن بخشي از قرآن كريم ، بدان روش كه در روزگار وي معمولِ خاص و عام بود فراغت مي يافت به مثنوي روي مي آورد .
نويسندة اين سطور هنوز بسيار خردسال بود و اگر گاهي بهانه ميگرفت و نحسي مي كرد يا مزاحم مادر كه كارهاي سنگين خانه را بر عهده داشت ميشد ، پدر وي را فرا مي خواند و وعده مي داد كه داستان شغالي را كه در خُم رنگ رفت بر وي فرو خواهد خواند .
بدين شيوه كودكِ بهانه جو را رام مي كرد و در كنار مي گرفت و با صدايي آهسته و شكسته كه مهر پدري از آن مي تراويد داستان را با آهنگي كه در خور خواندن مثنوي است از حافظه مي خواند .
از آن روزگار ، از متن قصه جز اين كه شغالي به خم رنگ رفت و پوستش رنگين شد و چون بيرون آمد خويش را رنگين يافت از سرِ فخر و خودپسندي بانك بر آورد :
بدين شيوه كودكِ بهانه جو را رام مي كرد و در كنار مي گرفت و با صدايي آهسته و شكسته كه مهر پدري از آن مي تراويد داستان را با آهنگي كه در خور خواندن مثنوي است از حافظه مي خواند .
از آن روزگار ، از متن قصه جز اين كه شغالي به خم رنگ رفت و پوستش رنگين شد و چون بيرون آمد خويش را رنگين يافت از سرِ فخر و خودپسندي بانك بر آورد :
كاين منم طاووس عليّيّن شده ، هيچ به خاطرم نمانده بود تا آنگاه كه براي دانستن متن اين قصه كوتاه ، كه مولانا نيز تصادفأ آن را ناقص فرو گذاشته و شرح معاني و معارف ژرفي كه در گنجينة خاطر داشته پايان كار شغال را از ياد اوبرده است بار ديگر به مثنوي رجوع كردم .
چون اين قصه كوتاه است ، و در طي آن داستان كوتاه اما بسيار دل پذير ديگري نيز آمده است آن را نقل مي كنم و به شيوه اي كه در اين گفتارها رعايت شده است معني واژه هاي دشوار را نيز ياد مي كنم :
چون اين قصه كوتاه است ، و در طي آن داستان كوتاه اما بسيار دل پذير ديگري نيز آمده است آن را نقل مي كنم و به شيوه اي كه در اين گفتارها رعايت شده است معني واژه هاي دشوار را نيز ياد مي كنم :
افتادن شغال در خم رنگ و رنگين شدن و دعوي طاووسي كردن ميان شغالان :
آن شغالي رَفت اَندَر خُمِ رَنگ
اَندَر آن خُم كرد يك ساعت درنگ
پس بَرآمد پوستش رنگين شده
كاين مَنَم طاووسِ عِلّييّن شده
پَشمِ رنگين رونقِ خوش يافته
آفتاب آن رنگ ها برتافته
ديد خود را سبز و سرخ و فور( = سرخ كم رنگ ) و زرد
خويشتن را بر شغالان عرضه كرد
جمله گفتند اي شغالك حال چيست
كه تو را در سر نشاطي مُلتَوي است ( پيچيده است )
از نشاط ، از ما كرانه كرده اي
اين تكّبر از كجا آورده اي ؟
يك شغالي پيش او شد كاي فلان
شيد ( = مكر ، ريا ) كردي يا شدي از خوش دلان
شيد كردي تا به منبر بَرجَهي
تا زِ لاف اين خلق را حسرت دهي
بس بكوشيدي نديدي گرميي
پس زِ شيد آورده اي بي شرميي
گرمي ، آن اوليا و انبياست
باز بي شرمي ، پناهِ هر دَغاست ( = حيله گر است )
كالتفات ( = كه التفات ) خلق سوي خود كشند
كه خوشيم و از درون بس ناخوشند
در اين جا مولانا نقل داستان شغالِ رنگين را فرو مي گذارد و به شرح داستان مردي لاف زن مي پردازد كه لب و سبلت خود را هر بامداد به پوستِ دنبه چرب مي كرد و سپس ميانِ حريفان مي آمد و مي گفت كه من چنين و چنان خورده ام ، تا روزي كه خواستِ حق او را رسوا كرد .
اين قصه نيز بسيار كوتاه است . اما ما نيز آن را كوتاه تر مي كنيم :
پوستِ دُنبه يافت شخصي مُستَهان ( = خوار )
هر صباحي چرب كردي سبلتان
در ميانِ منعمان رفتي كه من
لوتِ( =غذاي ) چربي خورده ام در انجمن
دست بر سبلت نهادي در نويد
رمز ، يعني سوي سبلت بنگريد
كاين گواهِ صدقِ گفتارِ من است
وين نشانِ چرب و شيرين خوردن است . . .
آن شكم خصمِ سِبيل او شده
دست ، پنهان در دعا اندر زده
كاي خدا رسوا كن اين لافِ لئام ( = لئيمان )
تا بجنبد سوي ما رحمِ كرام ( = كريمان )
مستجاب آمد دعاي آن شكم
سوزش حاجت بزد بيرون عَلَم. . .
چون شكم خود را به حضرت در سپرد
گربه آمد پوستِ آن دنبه ببرد
از پسِ گربه دويدند او گريخت
كودك از ترس عتابش رنگ ريخت
آمد اندر انجمن آن طفل خُرد
آبروي مرد لافي را ببرد
گفت آن دنبه كه هرصبحي بدان
چرب مي كردي لبان و سبلتان
گربه آمد ناگهانش در ربود
بس دويدم و نكرد آن جهد سود
خنده آمد حاضران را از شگفت
رحم هاشان باز جنبيدن گرفت
دعوتش كردند و سيرش داشتند
تخم رحمت در زمينش كاشتند
او چو ذوق راستي ديد از كرام
بي تكبّر راستي را شد غلام
پس از شرح اين قصه ، شاعر بار ديگر با آوردن اين عنوان باقي داستان شغال را آغاز مي كند :
" دعوي طاووسي كردن آن شغال كه در خُمِ صبّاغ افتاد " .
آن شغال رنگ رنگ آمد نهفت
بر بناگوش ملامت گر بگفت
بنگر آخر در من و در رنگِ من
يك صنم چون من ندارد خود شَمَن(1 )
چون گلستان گشته ام صد رنگ و خوش
مر مرا سجده كن ، از من سرمكش
كرّ و فَرّ( 2 ) آب و تاب و رنگ بين
فخرِ دنيا خوان مرا و رُكنِ دين
مظهرِ لطفِ خدايي گشته ام
لوح شرحِ كبريايي گشته ام
اي شغالان هين مخوانيدم شغال
كي شغالي را بود چندين جمال
آن شغالان آمدند آن جا به جمع
همچو پروانه به گرداگرد شمع:
پس چه خوانيمَت بگو ؛ اي جوهري
گفت طاووسِ نرِ چون مشتري ( 3)
پس بگفتندش كه طاووسانِ جان
جلوه ها دارند اندر گلستان
تو چنان جلوه كني ؟ گفتا كه نِي
باديه نا رفته چون گويم مني
بانگ طاووسان كني ؟ گفتا كه لا
- پس نه اي طاووس ، خواجه بو العلاء
خِلعتِ طاووس آيد زآسمان
كي رسي از رنگ و دعوي ها بدان ؟
بر بناگوش ملامت گر بگفت
بنگر آخر در من و در رنگِ من
يك صنم چون من ندارد خود شَمَن(1 )
چون گلستان گشته ام صد رنگ و خوش
مر مرا سجده كن ، از من سرمكش
كرّ و فَرّ( 2 ) آب و تاب و رنگ بين
فخرِ دنيا خوان مرا و رُكنِ دين
مظهرِ لطفِ خدايي گشته ام
لوح شرحِ كبريايي گشته ام
اي شغالان هين مخوانيدم شغال
كي شغالي را بود چندين جمال
آن شغالان آمدند آن جا به جمع
همچو پروانه به گرداگرد شمع:
پس چه خوانيمَت بگو ؛ اي جوهري
گفت طاووسِ نرِ چون مشتري ( 3)
پس بگفتندش كه طاووسانِ جان
جلوه ها دارند اندر گلستان
تو چنان جلوه كني ؟ گفتا كه نِي
باديه نا رفته چون گويم مني
بانگ طاووسان كني ؟ گفتا كه لا
- پس نه اي طاووس ، خواجه بو العلاء
خِلعتِ طاووس آيد زآسمان
كي رسي از رنگ و دعوي ها بدان ؟
مولانا جلال الدين در خلال مثنوي شريف خويش بارها به داستان موسي و فرعون و جدالِ موسي با وي و آنچه در ميان ايشان رفته ، اشارت كرده است .
اما مفصل ترين شرحي را كه دربارة اين داستان دلكش و طولاني به نظم آورده در دفتر سوّم مثنوي ( بيت هاي 840 - 1561 ) است و اين قصة شغال به منزله در آمدي بدان است .
از پي آنچه گفتيم فقط در دو بيت ديگر بدين قصه اشاره مي شود و فرعون را بدان شغال مانند مي كند و داستان به همين صورت نا تمام گذاشته مي شود : تشبيه فرعون و دعوي الوهيتِ او بدان شغال كه دعويِ طاووسي مي كرد :
از پي آنچه گفتيم فقط در دو بيت ديگر بدين قصه اشاره مي شود و فرعون را بدان شغال مانند مي كند و داستان به همين صورت نا تمام گذاشته مي شود : تشبيه فرعون و دعوي الوهيتِ او بدان شغال كه دعويِ طاووسي مي كرد :
همچو فرعوني مرصع كرده ريش
برتر از عيسي پريده از خريش
او هم از نسل شغال ماده زاد
در خُمِ مالّي و جاهي در فتاد
هركه ديد آن جاه و مالش سجده كرد
سجده افسوسيان( 4 ) را او بخورد
اكنون بايد ديد منشاء اين قصه كجاست و از چه طريقي در مثنوي شريف مولانا راه يافته است ؟
*
گويا پيش از اين در همين گفتارها آمده باشد كه مولانا جلال الدين علاوه بر تمام مراتب كمال ، از تبحر در دانش هاي ديني گرفته تا داشتن مرتبة عالي و بي مانند در تصوف و نيز داشتن زبان سخن گو و كلام سحر آسا و شور و شوقِ فراوان و شعري به بلنديِ آسمان ، داستان سرايِ قابلي نيز بوده و عناصرِ داستان را با مهارت و قابليّت تمام به ميل خود براي بيان معنايي كه در نظر داشته به كار مي گرفته است .
وي داستان هايي را كه در مثنوي نقل مي كند از مراجع گوناگون : از مواعظ و سخنان پدرش بهاء الدين حسين ، خطيبي بلخي معروف به بهاء ولد (كه زير نام معارف بهاء ولد به هزينة وزارت فرهنگ انتشار يافته است) ، از حديقة سنائي كه بسيار تحتِ تأثير آن است ، از مثنوي هاي عطار ، از كتاب هاي حجت الاسلام غزالي ، از مقالات شمس (مجالس و سخنان شمس تبريزي)، از كليله و دمنه ( كه بسيار از آن بهره برده است) ، از كتاب هاي تاريخ و زندگي نامه و حتي از داستان هايي كه در ميان تودة مردم سينه به سينه نقل ميشده و مأخذ كتبي نداشته سود مي جسته است .
البته آنچه براي مولانا مطرح نيست وفاداري به متن اصلي و نقل داستان به صورت اصيل و نخستين خويش است چه مولانا نقال و داستان سرا و قصه خوان نيست ، او داستان را مانند دست افزاري براي شرح معاني و مقاصد مورد نظر خويش مورد استفاده قرار مي دهد .
چند كلمه از آن را - درست يا با تغييري كه آن را براي شرح مقصد اصلي وي آماده سازد ـ باز ميگويد و " جَرّ ِ جَرّارِ كلام " يعني همان كه از قديم گفته اند : از سخن سخن شكافد، موجب مي شود كه وي راه خود را كج كند و به بيان معارفي كه شرح آن ها مقصد اصلي از سرودن مثنوي است بپردازد ، و چون شرح آن معني به پايان آمد باز بر سر داستان مي رود و باز به همين روش ، آن را تا پايان دنبال مي كند .
وي داستان هايي را كه در مثنوي نقل مي كند از مراجع گوناگون : از مواعظ و سخنان پدرش بهاء الدين حسين ، خطيبي بلخي معروف به بهاء ولد (كه زير نام معارف بهاء ولد به هزينة وزارت فرهنگ انتشار يافته است) ، از حديقة سنائي كه بسيار تحتِ تأثير آن است ، از مثنوي هاي عطار ، از كتاب هاي حجت الاسلام غزالي ، از مقالات شمس (مجالس و سخنان شمس تبريزي)، از كليله و دمنه ( كه بسيار از آن بهره برده است) ، از كتاب هاي تاريخ و زندگي نامه و حتي از داستان هايي كه در ميان تودة مردم سينه به سينه نقل ميشده و مأخذ كتبي نداشته سود مي جسته است .
البته آنچه براي مولانا مطرح نيست وفاداري به متن اصلي و نقل داستان به صورت اصيل و نخستين خويش است چه مولانا نقال و داستان سرا و قصه خوان نيست ، او داستان را مانند دست افزاري براي شرح معاني و مقاصد مورد نظر خويش مورد استفاده قرار مي دهد .
چند كلمه از آن را - درست يا با تغييري كه آن را براي شرح مقصد اصلي وي آماده سازد ـ باز ميگويد و " جَرّ ِ جَرّارِ كلام " يعني همان كه از قديم گفته اند : از سخن سخن شكافد، موجب مي شود كه وي راه خود را كج كند و به بيان معارفي كه شرح آن ها مقصد اصلي از سرودن مثنوي است بپردازد ، و چون شرح آن معني به پايان آمد باز بر سر داستان مي رود و باز به همين روش ، آن را تا پايان دنبال مي كند .
*
افسوس كه در هنگام نوشتن اين سطور كتاب با ارزش استاد گرامي خود شادروان بديع الزمان فروزان فر موسوم به " مأخذ قصص و تمثيلات مثنوي" را در زيردست ندارم تا بدانم كه آن استاد بزرگ در شرح مأخذ اين قصّه چه نوشته است ؟
با اين حال گمان ندارم كه وي - اگر مأخذي ارائه دهد - به قدمت و اصالت منبعي باشد كه بنده به تصادف و در ضمن مطالعه بدان دست يافته است و اينك شرح اين قصه را با دوستان در ميان مي گذارد : يكي از منابعي كه مولانا در سرودن مثنوي از آن بسيار بهره برده ، كليله و دمنه است و اين بس عجب نيست چه كليله و دمنه تا اندكي پيش از آغاز نظم مثنوي نخستين كتاب نثر فارسي بود ، و از روزي كه گلستان شيخ اجل سعدي جاي آن را گرفت و مقام نخستين كتابِ نثر كلاسيك فارسي را به خود اختصاص داد ( 656 ه . ق / 1258 - ميلادي ) تا امروز هيچ گاه كليله و دمنه - ترجمة نصرالله بن عبدالحميد منشي - از مقام دوم پائين تر نرفته است و احتمالا در دوران سروده شدن مثنوي ، گلستان هنوز آن شهرت و اعتباري را كه در خود او بود نيافته بوده است .
بنا بر اين بسيار طبيعي است كه مولانا بسياري از قصه هاي خود را از كليله و دمنه گرفته باشد و حتي در مثنوي گران قدر خويش پنج بار از آن نام ببرد.
با اين حال گمان ندارم كه وي - اگر مأخذي ارائه دهد - به قدمت و اصالت منبعي باشد كه بنده به تصادف و در ضمن مطالعه بدان دست يافته است و اينك شرح اين قصه را با دوستان در ميان مي گذارد : يكي از منابعي كه مولانا در سرودن مثنوي از آن بسيار بهره برده ، كليله و دمنه است و اين بس عجب نيست چه كليله و دمنه تا اندكي پيش از آغاز نظم مثنوي نخستين كتاب نثر فارسي بود ، و از روزي كه گلستان شيخ اجل سعدي جاي آن را گرفت و مقام نخستين كتابِ نثر كلاسيك فارسي را به خود اختصاص داد ( 656 ه . ق / 1258 - ميلادي ) تا امروز هيچ گاه كليله و دمنه - ترجمة نصرالله بن عبدالحميد منشي - از مقام دوم پائين تر نرفته است و احتمالا در دوران سروده شدن مثنوي ، گلستان هنوز آن شهرت و اعتباري را كه در خود او بود نيافته بوده است .
بنا بر اين بسيار طبيعي است كه مولانا بسياري از قصه هاي خود را از كليله و دمنه گرفته باشد و حتي در مثنوي گران قدر خويش پنج بار از آن نام ببرد.
داستان شغال رنگين شده در هيچ يك از ترجمه هاي اصيل فارسي و عربي كليله و دمنه وجود ندارد .
حتي در يك نسخه فارسي كه از اصل سنسكريت پنج باب اول از كليله و دمنه ( پنجاتنترا ) به نام پنچاكيانه به فارسي ترجمه شده است نيز اين داستان را نمي توان يافت .
با اين حال در سال 1965 ميلادي ترجمة فرانسوي نسخه اي از پنچاتنترا ( كه آن نيز تحريرها و نسخه هاي گوناگون دارد ) با همكاري يونسكو در پاريس انتشار يافت .
اين نسخه اصلا در اواخر قرن گذشته در پاريس ترجمه شده و انتشار يافته بود و يونسكو با توجه به كوششي كه مترجم در ترجمة متن و شرح دشواري هاي آن به كار برده بود ، آن را براي تجديد انتشار مناسب يافت و با نشر آن درجزء كلكسيون موسوم به "شناخت شرق " موافقت كرد.
پنچاتنتر داراي پنج باب است .
حتي در يك نسخه فارسي كه از اصل سنسكريت پنج باب اول از كليله و دمنه ( پنجاتنترا ) به نام پنچاكيانه به فارسي ترجمه شده است نيز اين داستان را نمي توان يافت .
با اين حال در سال 1965 ميلادي ترجمة فرانسوي نسخه اي از پنچاتنترا ( كه آن نيز تحريرها و نسخه هاي گوناگون دارد ) با همكاري يونسكو در پاريس انتشار يافت .
اين نسخه اصلا در اواخر قرن گذشته در پاريس ترجمه شده و انتشار يافته بود و يونسكو با توجه به كوششي كه مترجم در ترجمة متن و شرح دشواري هاي آن به كار برده بود ، آن را براي تجديد انتشار مناسب يافت و با نشر آن درجزء كلكسيون موسوم به "شناخت شرق " موافقت كرد.
پنچاتنتر داراي پنج باب است .
بزرگ ترين و نخستين باب آن كه نزديك به نيمي از كتاب را فرا ميگيرد همان باب معروف شير و گاو است .
باب هاي دوم تا پنجم آن نيز به ترتيب عبارتند از : كبوتر طوق دار ، بومان و زاغان ، بوزينه و سنگ پشت ( در اين جا به جاي سنگ پشت ، نهنگ " كروكوديل " بازيگر قصه است ) ، باب زاهد و راسو ( كه در كليله و دمنه بسيار كوتاه آمده و بسياري از حكايت هاي آن حذف شده است ) .
يازدهمين قصة باب نخست زير عنوان " شغالي كه آبي شده بود " آمده است .
باب هاي دوم تا پنجم آن نيز به ترتيب عبارتند از : كبوتر طوق دار ، بومان و زاغان ، بوزينه و سنگ پشت ( در اين جا به جاي سنگ پشت ، نهنگ " كروكوديل " بازيگر قصه است ) ، باب زاهد و راسو ( كه در كليله و دمنه بسيار كوتاه آمده و بسياري از حكايت هاي آن حذف شده است ) .
يازدهمين قصة باب نخست زير عنوان " شغالي كه آبي شده بود " آمده است .
اين قصه با وجود تفاوت هاي فراواني كه ميان آن و داستان شغال مولانا هست ، بايد منشاء آن قصه باشد .
اكنون عين قصة شغال را از روي " پنچاتنترا " ترجمه مي كنيم :
اكنون عين قصة شغال را از روي " پنچاتنترا " ترجمه مي كنيم :
شغالي كه آبي ( رنگ ) شد .
در جايي در درون بيشه اي شغالي مي زيست ( 5 ) روزي اين شغال كه گرسنگي او را فرا گرفته و حرص او را به پيش ميراند، وارد شهري شد.
سگاني كه در آن شهر مي زيستند او را ديدند كه به هر سوي ميدود و خواستند وي را با نيش دندان هاي تيز خويش بدرند .
چون آنان آهنگ دريدن او كردند ، شغال از بيم جان به خانة رنگرزي كه در آن نزديكي بود رفت .
در آن جا يك ظرف بزرگ پُر از رنگ نيلي كاملا آماده شده بود .
شغال كه سگان او را دنبال مي كردند ، در آن ظرف افتاد و چون ازآن بيرون آمد از رنگ نيل كاملا آبي شده بود .
شغال كه سگان او را دنبال مي كردند ، در آن ظرف افتاد و چون ازآن بيرون آمد از رنگ نيل كاملا آبي شده بود .
سگان كه اين نوع شغال را نديده بودند ، هريك از سويي كه خوش داشتند فرا رفتند .
شغال نيز اين فرصت را غنيمت شمرد و به سوي بيشة خود به راه افتاد و همچنان نيلگون بود و گفته اند : هاون سخت ، ديوانه ، زنان و خرچنگ همان چسبندگي و سماجت را دارند كه ماهي ، نيل و شخص مست .
تمام جانوراني كه در آن بيشه مي زيستند : شيران ، ببرها ، پلنگان ، گرگ ها و ديگران ، وقتي اين جانور فوق العاده را ديدند كه درخششي بي مانند دارد ، روانشان از ترس آشفته شد و هريك از گوشه اي جان بدر بردند و گفتند :
شغال نيز اين فرصت را غنيمت شمرد و به سوي بيشة خود به راه افتاد و همچنان نيلگون بود و گفته اند : هاون سخت ، ديوانه ، زنان و خرچنگ همان چسبندگي و سماجت را دارند كه ماهي ، نيل و شخص مست .
تمام جانوراني كه در آن بيشه مي زيستند : شيران ، ببرها ، پلنگان ، گرگ ها و ديگران ، وقتي اين جانور فوق العاده را ديدند كه درخششي بي مانند دارد ، روانشان از ترس آشفته شد و هريك از گوشه اي جان بدر بردند و گفتند :
آه ، معلوم نيست كه اين جانور فوق العاده از كجا آمده است !
كسي نمي داند كه رفتار او چگونه و نيروي او چه اندازه است ، بنا بر اين قدري دورتر برويم كه گفته اند :
مرد خردمند اگر خوشوقتي خود را بخواهد ، نبايد به كسي كه رفتار، نژاد و ميزان توانايي او را نمي داند اعتماد كند .
شغال وقتي جانوران را از ترس آشفته ديد گفت :
شغال وقتي جانوران را از ترس آشفته ديد گفت :
هي ، جانوران ، چرا از ديدن من اين قدر آشفته شديد ؟
هيچ نترسيد . امروز برهما (= خالق جهان و يكي از خدايان سه گانه) شخصأ مرا فرا خواند و گفت :
چون در ميان جانوران پادشاهي نيست ، امروز تو را با نام كاكودروما ( = كسي كه نشانه هاي پادشاهي را دارد ) به عنوان فرمانرواي كل جانوران تعيين مي كنم .
برو بر روي زمين و تمام آنان را تحت حمايت خود بگير .
آنگاه من بدين جا آمدم .
برو بر روي زمين و تمام آنان را تحت حمايت خود بگير .
آنگاه من بدين جا آمدم .
در نتيجه تمام جانوران بايد همواره در ساية چتر شاهي من باشند .
من در سه عالم شاه تمام جانوران شده ام .
وقتي جانوران ، و شير در رأس ايشان ، اين سخنان را شنيدند گردِ وِي در آمدند و گفتند : خداوندگارا ، پادشاها ، فرمان دهيد !
پس وِي شغل وزارت را به شير سپرد ، ببر را نگاهبان خوابگاه خود ساخت ، ادارة درخت هاي فلفل را به پلنگ ارزاني داشت ، فيل را وظيفة درباني داد و ميمون را گفت تا چتر پادشاهي را با خود بردارد .
اما از افراد نوع خويش ( شغالان ) ، حتي يك كلمه نيز در بارة ايشان بر زبان نراند .
تمام شغالان به نيروي چنگال درندگان رانده شدند .
در تمام مدتي كه وي بدين سان حكم فرمايي مي كرد ، شير و ديگر جانوران حيوانات را مي كشتند و لاشة آن ها را در برابر وِي مي افكندند .
او نيز به حكم وظيفة پادشاهي آن را قسمت مي كرد و سهم هريك را بدو مي رسانيد .
چون مدتي بدين سان گذشت ، روزي كه وي در انجمن جانوران بود، از دوردست صداي گروهي از شغالان را كه فرياد برآورده بودند بشنيد.
چون اين صدا به گوشش رسيد ، موهايش بر بدن راست بايستاد و چشمانش از اشك شوق پر شد و بانگي بلند بر آورد .
چون شير و ديگر جانوران اين فرياد بلند را بشنيدند با خود انديشيدند:
من در سه عالم شاه تمام جانوران شده ام .
وقتي جانوران ، و شير در رأس ايشان ، اين سخنان را شنيدند گردِ وِي در آمدند و گفتند : خداوندگارا ، پادشاها ، فرمان دهيد !
پس وِي شغل وزارت را به شير سپرد ، ببر را نگاهبان خوابگاه خود ساخت ، ادارة درخت هاي فلفل را به پلنگ ارزاني داشت ، فيل را وظيفة درباني داد و ميمون را گفت تا چتر پادشاهي را با خود بردارد .
اما از افراد نوع خويش ( شغالان ) ، حتي يك كلمه نيز در بارة ايشان بر زبان نراند .
تمام شغالان به نيروي چنگال درندگان رانده شدند .
در تمام مدتي كه وي بدين سان حكم فرمايي مي كرد ، شير و ديگر جانوران حيوانات را مي كشتند و لاشة آن ها را در برابر وِي مي افكندند .
او نيز به حكم وظيفة پادشاهي آن را قسمت مي كرد و سهم هريك را بدو مي رسانيد .
چون مدتي بدين سان گذشت ، روزي كه وي در انجمن جانوران بود، از دوردست صداي گروهي از شغالان را كه فرياد برآورده بودند بشنيد.
چون اين صدا به گوشش رسيد ، موهايش بر بدن راست بايستاد و چشمانش از اشك شوق پر شد و بانگي بلند بر آورد .
چون شير و ديگر جانوران اين فرياد بلند را بشنيدند با خود انديشيدند:
اين شاه شغالي بيش نيست و لحظه اي از خجلت سر به زير افكندند و هريك به ديگري گفتند :
ما را ببين كه رهبري اين شغال نگون بخت را گردن نهاده ايم .
ما را ببين كه رهبري اين شغال نگون بخت را گردن نهاده ايم .
او را بكشيم !
وقتي شغال اين سخن راشنيد مي خواست بگريزد اما چون وضع مناسب نبود نتوانست و از سوي شير و ديگر جانوران قطعه قطعه شد و بمرد !.
وقتي شغال اين سخن راشنيد مي خواست بگريزد اما چون وضع مناسب نبود نتوانست و از سوي شير و ديگر جانوران قطعه قطعه شد و بمرد !.
*
روايت مولانا با آنچه در اين قصه آمده است تفاوت بسيار دارد .
با اين حال بعيد نيست كه اين داستان ، به طور شفاهي و سينه به سينه ، با تحريف بسيار ، از هند به بلخ و از آن جا به گوش شاعر رسيده و بدين صورت در مثنوي شريف وي جاوردان شده باشد .
از تاريخ تدوين اصل اين داستان ، دست كم سه هزار سال مي گذرد.
با اين حال هنوز هم در دنياي امروز ميتوان بسياري از مصداق هاي زندة شغال رنگين را به چشم ديد .
-----------------------------------------
1 - شَمَن ، بهدو فتح ، اصلا نام عام راهبان بودايي است و در شعر مولانا به معني مطلق بت پرست به كار رفته است .
2 - كّر ، به معني حمله و فَر ، به معني گريختن ( فرار ) است و دو كلمه بر روي هم اگر در شرح جنگي به كار رود معني جنگ و گريز مي دهد و اگر در مقامي ديگر ( مثل همين جا ) بيايد به معني جلوه و شكوه و زيبايي و مانند آن است .
3 - مقصود سيّاره مشتري است كه نام فارسي آن برجيس است .
4 - افسوسيان : مسخره كنندگان ، چه افسوس اصلا به معني مسخره و آن معني كه امروز از آن مي فهميم بسيار تازه است .
5 - در ادب هندي براي تمام جانوران شخصيت قائلند واي بسا كه آنان را آدمياني مي دانند كه به خواست خدايان و بر اثر روش هايي كه در زندگي پيشين خويش داشته و گناهاني كه مرتكب شده اند ، براي پاك شدن و تصفيه بدين صورت در آمده اند.
از اين روي هريك از جانوران نيز نامي خاص خود دارند .
اين شغال نيز نامي به سنسكريت دارد كه معني آن " دارندة فرياد وحشي است ." براي سهولت ، نام خاص شغال را از ترجمه حذف كرديم .
از تاريخ تدوين اصل اين داستان ، دست كم سه هزار سال مي گذرد.
با اين حال هنوز هم در دنياي امروز ميتوان بسياري از مصداق هاي زندة شغال رنگين را به چشم ديد .
-----------------------------------------
1 - شَمَن ، بهدو فتح ، اصلا نام عام راهبان بودايي است و در شعر مولانا به معني مطلق بت پرست به كار رفته است .
2 - كّر ، به معني حمله و فَر ، به معني گريختن ( فرار ) است و دو كلمه بر روي هم اگر در شرح جنگي به كار رود معني جنگ و گريز مي دهد و اگر در مقامي ديگر ( مثل همين جا ) بيايد به معني جلوه و شكوه و زيبايي و مانند آن است .
3 - مقصود سيّاره مشتري است كه نام فارسي آن برجيس است .
4 - افسوسيان : مسخره كنندگان ، چه افسوس اصلا به معني مسخره و آن معني كه امروز از آن مي فهميم بسيار تازه است .
5 - در ادب هندي براي تمام جانوران شخصيت قائلند واي بسا كه آنان را آدمياني مي دانند كه به خواست خدايان و بر اثر روش هايي كه در زندگي پيشين خويش داشته و گناهاني كه مرتكب شده اند ، براي پاك شدن و تصفيه بدين صورت در آمده اند.
از اين روي هريك از جانوران نيز نامي خاص خود دارند .
اين شغال نيز نامي به سنسكريت دارد كه معني آن " دارندة فرياد وحشي است ." براي سهولت ، نام خاص شغال را از ترجمه حذف كرديم .
***
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر