نوشته : دکتر محمدجعفر محجوب
به کوشش : مهندس منوچهر کارگر

افشين و بودُلَف
داستاني جذاب از تاريخ بيهقيَ
در طي اين گفتارها در مقام رده بندي متن هاي نثرِ فارسي از نظرِ شهرت و محبوبيت گفته بوديم كه گلستان سعدي مرتبة نخست و كليله و دمنة بهرام شاهي مقام دوم را دارند و سومين درجه را گروهي از چهار مقاله و جماعتي از آنِ تاريخ بيهقي مي دانند .
اگر چهارمقاله از نظر فصاحت و زيبايي نثر با اثرِ جاويدان خواجه ابوالفضل محمد بن حسين بيهقي دبير پهلوزند ، باري از نظر فوايد تاريخي و اجتماعي نه آن كتاب ، كه هيچ كتابي در ميان متن هاي تاريخي و ادبي طرف نسبت و مقايسه با اين اثر گران مايه نيست .
كتاب بيهقي داراي بيست و چهار مجلد بوده ، و ظاهرأ مؤلف در پايان عمر توفيق يافته بوده است كه تأليف اين اثر كوه پيكر را به پايان آورد و تمام اين 24 جلد در شرح فرمانروايي و تاريخ روزگار حكمراني سلسلة غزنوي است كه دوران اوج قدرت ايشان بيش از پنجاه سال ، يعني روزگار اميري محمود و مسعود نيست و ساير اميران اين سلسله باقي روزگار خود را به صورت فرمان روايان درجة دوم خراجگزار و زير دست سلجوقيان بوده اند .
بيهقي به گفتة خود شرح حوادث تاريخش را از سال 409 هجري قمري آغاز كرده و به سال 470 درگذشته است و اگر تاريخ را تا آخرين سال زندگي خويش نيز ادامه داده باشد اين 24 جلد مربوط به كمتر از 61 سال خواهد شد .
در نتيجه مي توان حدس زد كه وي در كار نگارش تاريخ خويش تا آن جا كه ممكن بوده به ذكر جزئيات حوادث پرداخته و اسناد و مدارك تاريخي ، نامه ها ، عهدنامه ها ، پيغام هاي كتبي ، نامه هاي خصوصي به انشاء كاتبان و وزيران و شاهان و متن سخنان ايشان را در كتاب خود آورده و گاه حوادث را به قيد ساعت و روز و سال و ماه شرح داده است افسوس كه آنچه از اين تاريخ بزرگ و بي نظير و صادقانه دردست داريم ، بخشي از جلد پنجم ، جلدهاي ششم تا نهم و قسمتي كوتاه از جلد دهم ، يعني كمتر ازپنج جلد است و باقي آن به تاراجِ حوادث رفته و صفحاتي بسيار معدود از آن ها در كتاب ها و مدارك ادبي و تاريخي نقل شده است.
اين تاريخ بيهقي كه در دست ماست از شرح حوادث پس از مرگ سلطان محمود ( 421 ) آغاز ميشود و به شكست فاحش پسرش مسعود از سلجوقيان در دندانقان مرو ( 431 ) پايان مي يابد .
تاريخي كه آخرين چاپ آن در 945 صفحه در مشهد انتشار يافته ، شرح حوادثي است كه در كمتر از ده سال رُخ داده است .
بيهقي در عين حال مورخي بسيار ثقه و امين است .
مي كوشد تا حد مقدور فقط حوادثي را كه خود شاهد ان بوده است شرح دهد ، و خود او نيز عمري در دستگاه دبيرخانة محمود و مسعود و فرزندان ايشان گذرانيده است ، و آن را با اسناد و مداركي كه براي نوشتن اين تاريخ از ابتداي كار خويش تهيه مي كرده و رونوشتي از نامه ها براي خود بر ميداشته است مورد تأييد قرار دهد .
در درجة دوم مطالب را از كساني نقل مي كند كه به راستگويي و فضل ايشان مطمئن است و مقام هريك را براي خواننده نيز مي نويسد . مثلا :
" و من كه اين تاريخ پيش گرفته ام ، التزام . . . بكرده ام تا آنچه نويسم يا از معاينة ( = مشاهده ) من است يا از سَماعِ درست از مردي ثقه ( = مطمئن ) و پيش از اين . . . كتابي ديدم به خط استاد ابوريحان و او مردي بود در ادب و فضل و هندسه و فلسفه ، كه در عصر او ، چون او ديگري نبود و به گزاف چيزي ننوشتي و اين دراز از آن دادم تا مقرر گردد كه من در اين تاريخ چون ( = چگونه ) احتياط ميكنم. "
بيهقي مي داند كه بيشتر مردم خواستار افسانه ها و قصه هاي پُر لاف و گزاف و بي پايه اند و عدة دوستداران حقيقت بسيار كم است .
با اين حال وي براي اين گروه اندك ، كتاب مي نويسد :
" و كتاب همچنان است كه هرچه خوانده ايد از اخبار كه خرد آن را رد نكند ، شنونده آن را باور دارد و خردمندان آن را بشنوند و فراستانند . و بيشتر مردم آنند كه باطلِ ممتنع را دوست تر دارند ، چون اخبار ديو و پَري و غول بيابان و كوه و دريا ، كه احمقي هنگامه سازد ( = معركه بگيرد) و گروهي همچون او ( = احمق ) گرد آيند و وي گويد در فلان دريا جزيره اي ديدم و پانصد تن جايي فرود آمديم در آن جزيره و نان پختيم و ديگ ها نهاديم . چون آتش تيز شد و تَبَش ( = حرارت ) بدان زمين رسيد از جاي برفت ، نگاه كرديم ماهي بود ! و به فلان كوه چنين و چنين چيزها ديدم و پيرزني جادو ، مردي را خَر كرد و باز پير زني جادو گوش او را به روغني بيَندود و تا مردم گشت و آنچه بدين مانَد . . . كه خواب آرَد نادان را ، چون شب بَر ايشان خوانند . و آن كسان كه سخن راست خواهند تا باور دارند ، ايشان را از دانايان شمرَند و سخت اندك است عدد ايشان . . . "
و بيهقي براي اين گروه اندك مي نويسد .
وي گاه در ضمن تاريخ ، براي تنوع ، يا عِبرَت گرفتن خواننده يا پَند و اندرز ، يا اظهار هنر خويش ، از حوادث روزگاران گذشته ، به مناسبت موقع داستاني را نقل مي كند .
وي به دستاويزهايي از اين گونه " كه كتاب ، خاصه تاريخ ، با چنين چيزها خوش باشد ، كه از سخن سخن مي شكافد تا خوانندگان را نشاط افزايد . . . " با هنرمندي و مهارتي خاصِ خويش به صحنه آرايي داستاني ميپردازد و پس از شرح آن باز بَر سَرِ " تاريخ راندَنِ " خويش مي رود .
آنچه براي خوانندگان گرامي برگزيده ايم يكي از همين داستان ها ، "حكايتِ افشين و خلاص يافتن بودُلَف از وي " است .
اين افشين شاهزاده اي است از نواحي دور دستِ خاور ايران از نواحي سغد و سمرقند ، از محلي كه آن را اسروشنبه گويند .
وي از دوست به دشمن روي آورده و وقتي تمام سرداران عرب از مقابله با خرم دينان و سردارِ رشيدشان بابك عاجز آمدند ، وي از جاه طلبي و به سوداي دست يافتن به مال و مقام در برابر خصم ، دستگيري بابك را بر عهده گرفت و به آذربايجان رفت و - شايد بافرانمودن خود به صورت دوستي مشفق - بابك را دستگير كرد و به بغداد آورد و به دست جلاد سپرد .
به گفته بيهقي آن روز افشين چون از جنگ بابك خرم دين فارغ شد "وفتح بر آمد و به بغداد رسيد ، معتصم . . . فرمود . . . چنان بايد كه چون افشين به درگاه آيد همگان او را از اسب پياده شوند و در پيش او بروند تا آنگاه كه به من رسد . " و وزير معتصم ، حسن بن سهل با آن بزرگي كه او را بود در ركاب وي پياده مي آمد حاجبش او را ديد كه مي رفت و پاي هايش درهم ميآويخت ، بگريست و حسن بديد و چيزي نگفت .
" اما دشمن هرگز دوست نشود . سخنان خليفه را در حقِ افشين در اين داستان خواهيد خواند . اما آنچه در اين داستان نيامده اين ااست كه افشين سر انجام مزد اين خدمت را از خليفه گرفت . او را به تهمتِ بي ديني و زنديق بودن فرو گرفتند و به خواري تمام كشتند .
در اين جا داستان مردي عرب نژاد است كه خليفه او را به دست افشين كه دشمن خوني او بود باز داده بود. احمد، قاضي خليفه به طرزي شگفت در رهايي وي مي كوشد . در ضمن اين داستان نمونه هايي از خصومت و تضاد عرب و عجم و نژادپرستي عربان ، و شگفت تر از همه ، برتري نهادن بيهقي عرب را بَر عَجَم ، خواهيد ديد .
اما جالب توجه تر از همه استادي و مهارتي است كه بيهقي در پرداخت و آرايش صحنه هاي گرم و پُر هيجان و شگفت انگيز اين داستان به كار برده است . اين شما و اين داستان " افشين و بودُلَف " .
بيهقي مي داند كه بيشتر مردم خواستار افسانه ها و قصه هاي پُر لاف و گزاف و بي پايه اند و عدة دوستداران حقيقت بسيار كم است .
با اين حال وي براي اين گروه اندك ، كتاب مي نويسد :
" و كتاب همچنان است كه هرچه خوانده ايد از اخبار كه خرد آن را رد نكند ، شنونده آن را باور دارد و خردمندان آن را بشنوند و فراستانند . و بيشتر مردم آنند كه باطلِ ممتنع را دوست تر دارند ، چون اخبار ديو و پَري و غول بيابان و كوه و دريا ، كه احمقي هنگامه سازد ( = معركه بگيرد) و گروهي همچون او ( = احمق ) گرد آيند و وي گويد در فلان دريا جزيره اي ديدم و پانصد تن جايي فرود آمديم در آن جزيره و نان پختيم و ديگ ها نهاديم . چون آتش تيز شد و تَبَش ( = حرارت ) بدان زمين رسيد از جاي برفت ، نگاه كرديم ماهي بود ! و به فلان كوه چنين و چنين چيزها ديدم و پيرزني جادو ، مردي را خَر كرد و باز پير زني جادو گوش او را به روغني بيَندود و تا مردم گشت و آنچه بدين مانَد . . . كه خواب آرَد نادان را ، چون شب بَر ايشان خوانند . و آن كسان كه سخن راست خواهند تا باور دارند ، ايشان را از دانايان شمرَند و سخت اندك است عدد ايشان . . . "
و بيهقي براي اين گروه اندك مي نويسد .
وي گاه در ضمن تاريخ ، براي تنوع ، يا عِبرَت گرفتن خواننده يا پَند و اندرز ، يا اظهار هنر خويش ، از حوادث روزگاران گذشته ، به مناسبت موقع داستاني را نقل مي كند .
وي به دستاويزهايي از اين گونه " كه كتاب ، خاصه تاريخ ، با چنين چيزها خوش باشد ، كه از سخن سخن مي شكافد تا خوانندگان را نشاط افزايد . . . " با هنرمندي و مهارتي خاصِ خويش به صحنه آرايي داستاني ميپردازد و پس از شرح آن باز بَر سَرِ " تاريخ راندَنِ " خويش مي رود .
آنچه براي خوانندگان گرامي برگزيده ايم يكي از همين داستان ها ، "حكايتِ افشين و خلاص يافتن بودُلَف از وي " است .
اين افشين شاهزاده اي است از نواحي دور دستِ خاور ايران از نواحي سغد و سمرقند ، از محلي كه آن را اسروشنبه گويند .
وي از دوست به دشمن روي آورده و وقتي تمام سرداران عرب از مقابله با خرم دينان و سردارِ رشيدشان بابك عاجز آمدند ، وي از جاه طلبي و به سوداي دست يافتن به مال و مقام در برابر خصم ، دستگيري بابك را بر عهده گرفت و به آذربايجان رفت و - شايد بافرانمودن خود به صورت دوستي مشفق - بابك را دستگير كرد و به بغداد آورد و به دست جلاد سپرد .
به گفته بيهقي آن روز افشين چون از جنگ بابك خرم دين فارغ شد "وفتح بر آمد و به بغداد رسيد ، معتصم . . . فرمود . . . چنان بايد كه چون افشين به درگاه آيد همگان او را از اسب پياده شوند و در پيش او بروند تا آنگاه كه به من رسد . " و وزير معتصم ، حسن بن سهل با آن بزرگي كه او را بود در ركاب وي پياده مي آمد حاجبش او را ديد كه مي رفت و پاي هايش درهم ميآويخت ، بگريست و حسن بديد و چيزي نگفت .
" اما دشمن هرگز دوست نشود . سخنان خليفه را در حقِ افشين در اين داستان خواهيد خواند . اما آنچه در اين داستان نيامده اين ااست كه افشين سر انجام مزد اين خدمت را از خليفه گرفت . او را به تهمتِ بي ديني و زنديق بودن فرو گرفتند و به خواري تمام كشتند .
در اين جا داستان مردي عرب نژاد است كه خليفه او را به دست افشين كه دشمن خوني او بود باز داده بود. احمد، قاضي خليفه به طرزي شگفت در رهايي وي مي كوشد . در ضمن اين داستان نمونه هايي از خصومت و تضاد عرب و عجم و نژادپرستي عربان ، و شگفت تر از همه ، برتري نهادن بيهقي عرب را بَر عَجَم ، خواهيد ديد .
اما جالب توجه تر از همه استادي و مهارتي است كه بيهقي در پرداخت و آرايش صحنه هاي گرم و پُر هيجان و شگفت انگيز اين داستان به كار برده است . اين شما و اين داستان " افشين و بودُلَف " .
*
احمدبن ابي دؤادقاضي القضات و مردي بسيار با حشمت و محترم تر از وزيران بود و سه خليفه را خدمت كرده بود .
وي گويد : در روزگار معتصم نيم شبي بيدار شدم و اندوه و نگراني عظيمي بر من دست داد و هرچه كردم خوابم نيآمد.
غلامي خدمتگار داشتم ، او را خواستم و گفتم بگوي تا اسب را زين كنند كه به درگاه خليفه مي روم .
غلام گفت : اكنون نيم شب است و فردا نوبت تو نيست و خليفه گفته است كه فردا بار نخواهد بود .
و اگر قصد ديدار كس ديگر داري ، اكنون وقت رفتن نيست .
دانستم كه راست مي گويد ، اما قرار نداشتم .
خدمتگاران را خواستم و به گرمابه رفتم و سپس لباس پوشيدم ، خري را زين كرده بودند ، سوار شدم و نمي دانستم به كجا مي روم .
سر انجام گفتم بهتر است به درگاه خليفه روم ، اگر باريافتم چه بهتر وگرنه اين وسوسه از دل دور شود .
به درگاه رفتم و صاحب نوبتي (= پاسدار كشيك ) را آگاه كردم و اجازه خواستم.
غلام گفت : اكنون نيم شب است و فردا نوبت تو نيست و خليفه گفته است كه فردا بار نخواهد بود .
و اگر قصد ديدار كس ديگر داري ، اكنون وقت رفتن نيست .
دانستم كه راست مي گويد ، اما قرار نداشتم .
خدمتگاران را خواستم و به گرمابه رفتم و سپس لباس پوشيدم ، خري را زين كرده بودند ، سوار شدم و نمي دانستم به كجا مي روم .
سر انجام گفتم بهتر است به درگاه خليفه روم ، اگر باريافتم چه بهتر وگرنه اين وسوسه از دل دور شود .
به درگاه رفتم و صاحب نوبتي (= پاسدار كشيك ) را آگاه كردم و اجازه خواستم.
وي نيز تعجب كرد و گفت حتي فردا نيز بار نيست .
گفتم : تو خداوند را آگاه كن ، اگر راه باشد پيش روم وگرنه بازگردم.
گفتم : تو خداوند را آگاه كن ، اگر راه باشد پيش روم وگرنه بازگردم.
وي رفت و بي درنگ بازگشت و گفت بسم الله ، درون آي .
رفتم و معتصم را ديدم سخت انديشمند و تنها ، سلام كردم ، جواب داد و گفت : چرا دير آمدي كه ديري است تا تو را چشم داشتم !
گفتم : يا اميرالمومنين من سخت زود آمده ام .
گفت : خبر نداري كه چه افتاده است؟
گفتم : ندارم .
گفت : اينك اين سگ ناخويشتن شناس نيم كافر ، ابوالحسن افشين ، به حكم آن كه بابك خرم دين را برانداخت . . . هميشه وي را حاجت آن بود كه دست او را بر بودُلَف گشاده كنيم تا نعمت و ولايتش بستاند و او را بكشد كه داني عداوت ميان ايشان تا كدام جايگاه است و من او را اجابت نميكردم . . . و دوش سهوي افتاد كه ازبس افشين بگفت و چند بار رد كردم و باز نشد، اجابت كردم و پس از اين انديشه مندم كه چون روز شود اورا بگيرند . . . وچندان است كه به قبض وي آمد درساعت هلاك كندش !
گفتم : الله الله يا اميرالمومنين كه اين خوني است ناحق . . .
گفت : همچنين است كه تو مي گويي . . . اما كار از دست من بشده است كه افشين دوش دست من بگرفته است و عهد كرده ام به سوگند هاي گران كه او را از دست افشين نستانم و نفرمايم ( = دستور ندهم ) كه او را بستانند .
گفتم : يا اميرالمومنين اين درد را درمان چيست ؟
گفت : جز آن نشناسم كه تو هم اكنون نزديك افشين روي . . . و به تضرع و زاري پيش اين كار باز شوي ، چنان كه البته به قليل و كثير از من هيچ پيغامي ندهي تا مگر ( = شايد ) حرمت تو نگاه دارد و دست از بودُلَف بدارد و وي را تباه نكند . . . پس اگر شفاعت تو رد كند قضا كار خود بكرد و هيچ درمان نيست .
احمد گفت : من چون از خليفه اين بشنودم عقل از من زايل شد و بازگشتم و برنشستم ( = سوار اسب شدم ) و تني چند از كسان من كه رسيده بودند با خود بردم و اسب تا ختن گرفتم چنان كه ندانستم كه در زمينم يا در آسمان و روز نزديك بود انديشيدم كه مبادا من ديرتر رسم و بودُلف را آورده باشند و كشته . . . چون به در سراي افشين رسيدم حاجبان وي به عجله پيش من دويدند بر عادت گذشته ، و ندانستند كه مرا به عذري باز بايد گردانيد كه افشين را سخت ناخوش آيد در چنان وقت آمدن من . . . مرا به سراي فرود آوردند . . . و من قوم و خويش را گفتم تا به دهليز بنشينند و گوش به آواز من دارند . چون ميان سراي رسيدم ، يافتم افشين را بر گوشة صدر ( = بالاي مجلس ) نشسته و نطعي ( بساط چرمين كه براي كشتن محكومان به كار مي رفته ) پيش وي ، فرود صفه ، باز كشيده و بودُلَف به شلواري و چشم بسته آن جا بنشانده و سياف ( = جلاد) منتظر آن كه بگويد : ده ( = بكش) تا سرش بيندازد .
چون چشم افشين بر من افتاد . . . از خشم زرد و سرخ شد و رگ ها از گردنش برخاست .
گفتم : يا اميرالمومنين من سخت زود آمده ام .
گفت : خبر نداري كه چه افتاده است؟
گفتم : ندارم .
گفت : اينك اين سگ ناخويشتن شناس نيم كافر ، ابوالحسن افشين ، به حكم آن كه بابك خرم دين را برانداخت . . . هميشه وي را حاجت آن بود كه دست او را بر بودُلَف گشاده كنيم تا نعمت و ولايتش بستاند و او را بكشد كه داني عداوت ميان ايشان تا كدام جايگاه است و من او را اجابت نميكردم . . . و دوش سهوي افتاد كه ازبس افشين بگفت و چند بار رد كردم و باز نشد، اجابت كردم و پس از اين انديشه مندم كه چون روز شود اورا بگيرند . . . وچندان است كه به قبض وي آمد درساعت هلاك كندش !
گفتم : الله الله يا اميرالمومنين كه اين خوني است ناحق . . .
گفت : همچنين است كه تو مي گويي . . . اما كار از دست من بشده است كه افشين دوش دست من بگرفته است و عهد كرده ام به سوگند هاي گران كه او را از دست افشين نستانم و نفرمايم ( = دستور ندهم ) كه او را بستانند .
گفتم : يا اميرالمومنين اين درد را درمان چيست ؟
گفت : جز آن نشناسم كه تو هم اكنون نزديك افشين روي . . . و به تضرع و زاري پيش اين كار باز شوي ، چنان كه البته به قليل و كثير از من هيچ پيغامي ندهي تا مگر ( = شايد ) حرمت تو نگاه دارد و دست از بودُلَف بدارد و وي را تباه نكند . . . پس اگر شفاعت تو رد كند قضا كار خود بكرد و هيچ درمان نيست .
احمد گفت : من چون از خليفه اين بشنودم عقل از من زايل شد و بازگشتم و برنشستم ( = سوار اسب شدم ) و تني چند از كسان من كه رسيده بودند با خود بردم و اسب تا ختن گرفتم چنان كه ندانستم كه در زمينم يا در آسمان و روز نزديك بود انديشيدم كه مبادا من ديرتر رسم و بودُلف را آورده باشند و كشته . . . چون به در سراي افشين رسيدم حاجبان وي به عجله پيش من دويدند بر عادت گذشته ، و ندانستند كه مرا به عذري باز بايد گردانيد كه افشين را سخت ناخوش آيد در چنان وقت آمدن من . . . مرا به سراي فرود آوردند . . . و من قوم و خويش را گفتم تا به دهليز بنشينند و گوش به آواز من دارند . چون ميان سراي رسيدم ، يافتم افشين را بر گوشة صدر ( = بالاي مجلس ) نشسته و نطعي ( بساط چرمين كه براي كشتن محكومان به كار مي رفته ) پيش وي ، فرود صفه ، باز كشيده و بودُلَف به شلواري و چشم بسته آن جا بنشانده و سياف ( = جلاد) منتظر آن كه بگويد : ده ( = بكش) تا سرش بيندازد .
چون چشم افشين بر من افتاد . . . از خشم زرد و سرخ شد و رگ ها از گردنش برخاست .
عادت من با وي چنان بود كه چون نزديك وي شدمي ، برابر آمدي و سر فرود آوردي چنان كه سرش به سينة من رسيدي ، اين روز از جاي بر نخاست و توهيني بزرگ كرد .
من از آن نينديشيدم . . . و بوسه بر روي وي دادم و بنشستم . . . در من ننگريست .
من بر آن صبر كردم و حديثي پيوستم ( = سخني گفتم ) تا او را بدان مشغول كنم مبادا كه سياف را گويد شمشير بران .
البته سوي من ننگريست . . . از طرزي ديگر سخن پيوستم ستودن عجم را كه اين مردك از اينان بود و عجم را شرف بر عرب نهادم ، هرچند دانستم كه اندر آن گناهي بزرگ است . . . سخن نشنيد . . .
گفتم : يا امير خدا مرا فداي تو كناد ، من از بهر قاسم عيسي ( = ابودلف) آمدم . . . تا وي را به من بخشي . . .
به خشم گفت : نبخشيدم و نبخشم ، كه وي را اميرالمؤمنين به من داده است ودوش سوگند خورده كه در باب وي سخن نگويد تا هرچه خواهم كنم . ..
من با خود گفتم : يا احمد ، سخن تو در شرق و غرب روان است و تو از چنين سگي استخفاف ( = سبك كردن ) كشي؟
گفتم : يا امير خدا مرا فداي تو كناد ، من از بهر قاسم عيسي ( = ابودلف) آمدم . . . تا وي را به من بخشي . . .
به خشم گفت : نبخشيدم و نبخشم ، كه وي را اميرالمؤمنين به من داده است ودوش سوگند خورده كه در باب وي سخن نگويد تا هرچه خواهم كنم . ..
من با خود گفتم : يا احمد ، سخن تو در شرق و غرب روان است و تو از چنين سگي استخفاف ( = سبك كردن ) كشي؟
باز دل خوش كردم كه هر خواري كه پيش آيد ببايد كشيد از بهر بودُلَف را . . . برخاستم و سرش را ببوسيدم و بي قراري كردم ، سود نداشت، بار ديگر كتفش بوسه دادم ، اجابت نكرد .
و باز به دستش آمدم و بوسه دادم ، و بديد آهنگ زانو دارم تا ببوسم.
از آن پس به خشم مرا گفت : تا كي از اين خواهدبود ؟
به خداي كه اگر هزار بار زمين را ببوسي هيچ سود ندارد . . . دل تنگي و خشمي سوي من شتاف و با خود گفتم :
و باز به دستش آمدم و بوسه دادم ، و بديد آهنگ زانو دارم تا ببوسم.
از آن پس به خشم مرا گفت : تا كي از اين خواهدبود ؟
به خداي كه اگر هزار بار زمين را ببوسي هيچ سود ندارد . . . دل تنگي و خشمي سوي من شتاف و با خود گفتم :
اين چنين مرداري و نيم كافري بر من حسين استخفاف ميكند . . . مرا چرا بايد كشيد ؟
از بهر اين آزادمرد بودلف خطري بكنم ، هرچه باداباد و روا دارم كه . . . به من هر بلايي رسد .
پس گفتم : اي امير ، مرا از آزادمردي آنچه آمد گفتم و كردم و تو حرمت من نگاه نداشتي و داني كه خليفه و بزرگان درگاه وي ، چه بزرگ تر و چه خردتر از تو مرا حرمت دارند .
سپاس خداي را كه تو را منت در گردن من حاصل نشد .
اكنون پيغام اميرالمؤمنين بشنو : مي فرمايد كه قاسم عجلي را مكش و تعرض مكن و هم اكنون به خانه باز فرست كه دست تو از وي كوتاه است و اگر او را بكشي تو را بدل وي قصاص كنم !
چون افشين اين سخن بشنيد لرزه براندام وي افتاد . . . و گفت :اين پيغام خداوند به حقيقت مي گزاري ؟
گفتم : آري ، هرگز شنوده اي كه فرمان هاي او را برگردانيده ام ؟
از بهر اين آزادمرد بودلف خطري بكنم ، هرچه باداباد و روا دارم كه . . . به من هر بلايي رسد .
پس گفتم : اي امير ، مرا از آزادمردي آنچه آمد گفتم و كردم و تو حرمت من نگاه نداشتي و داني كه خليفه و بزرگان درگاه وي ، چه بزرگ تر و چه خردتر از تو مرا حرمت دارند .
سپاس خداي را كه تو را منت در گردن من حاصل نشد .
اكنون پيغام اميرالمؤمنين بشنو : مي فرمايد كه قاسم عجلي را مكش و تعرض مكن و هم اكنون به خانه باز فرست كه دست تو از وي كوتاه است و اگر او را بكشي تو را بدل وي قصاص كنم !
چون افشين اين سخن بشنيد لرزه براندام وي افتاد . . . و گفت :اين پيغام خداوند به حقيقت مي گزاري ؟
گفتم : آري ، هرگز شنوده اي كه فرمان هاي او را برگردانيده ام ؟
و آواز دادم قوم و خويش را كه درآييد . مردي سي و چهل در آمدند.
ايشان را گفتم : گواه باشيد كه من پيغام اميرالمؤمنين معتصم ميگزارم بر اين امير ابوالحسن افشين ، كه مي گويد :
ايشان را گفتم : گواه باشيد كه من پيغام اميرالمؤمنين معتصم ميگزارم بر اين امير ابوالحسن افشين ، كه مي گويد :
بودُلَف قاسم را مكش و تعرض مكن و به خانه باز فرست كه اگر وي را بكشي تو را بدل وي بكشند .
پس گفتم اي قاسم !
گفت : لبيك ( = بلي )
گفتم : تن درست هستي ؟
گفت : هستم كس هاي خود را نيز گفتم :
گواه باشيد تن درست است و سلامت است .
گفتند : گواهيم !
پس گفتم اي قاسم !
گفت : لبيك ( = بلي )
گفتم : تن درست هستي ؟
گفت : هستم كس هاي خود را نيز گفتم :
گواه باشيد تن درست است و سلامت است .
گفتند : گواهيم !
و من به خشم بازگشتم چون مدهوشي ، و با خود گفتم : كشتن او را محكم تر كردم ، كه اكنون افشين در رسد و اميرالمؤمنين گويد:
من اين پيغام ندادم ، بازگردد و قاسم را بكشد . . . چون به خادم رسيدم عرق بر من نشسته بود .
بار خواستم ، مرا بارخواست و درون رفتم و بنشستم .
اميرالمؤمنين چون مرا بديد بر آن حالت به بزرگي خويش خادمي را بفرمود كه عرق از روي من پاك كرد ، و گفت :
من اين پيغام ندادم ، بازگردد و قاسم را بكشد . . . چون به خادم رسيدم عرق بر من نشسته بود .
بار خواستم ، مرا بارخواست و درون رفتم و بنشستم .
اميرالمؤمنين چون مرا بديد بر آن حالت به بزرگي خويش خادمي را بفرمود كه عرق از روي من پاك كرد ، و گفت :
تو را چه رسيد؟
گفتم: . . . امروز آنچه بر من رسيد در عمر خويش ياد ندارم .
گفتم: . . . امروز آنچه بر من رسيد در عمر خويش ياد ندارم .
دريغا مسلمانيا كه از پليدي نامسلماني اين ها بايد كشيد !
گفت : قصه رابازگوي ! آغاز كردم و آنچه رفته بود بشرح بازگفتم .
چون آن جا رسيدم كه بوسه بر سر افشين دادم ، آن گاه بر كتف ، آن گاه بر دو دست و آن گاه سوي پا شدم و افشين گفت :
گفت : قصه رابازگوي ! آغاز كردم و آنچه رفته بود بشرح بازگفتم .
چون آن جا رسيدم كه بوسه بر سر افشين دادم ، آن گاه بر كتف ، آن گاه بر دو دست و آن گاه سوي پا شدم و افشين گفت :
" اگر هزار بار زمين بوسه دهي سود ندارد ، قاسم را بخواهم كشت "
افشين را ديدم كه از در درآمد با كمر و كلاه . . . من بفسردم و سخن را ببريدم و با خود گفتم :
افشين را ديدم كه از در درآمد با كمر و كلاه . . . من بفسردم و سخن را ببريدم و با خود گفتم :
اتفاق بد بين كه با اميرالمؤمنين نگفتم كه از تو پيغامي كه نداده بودي بگزاردم كه قاسم را نكشد .
هم اكنون افشين حديث پيغام كند وخليفه گويد كه من اين پيغام نداده ام و رسوا شوم وقاسم كشته آيد !
انديشة من اين بود ، و ايزد ديگرخواست ، كه خليفه را سخت درد كرده بود از بوسه دادن من بر كتف و دست و آهنگ پاي بوس كردن و گفتن او كه اگر هزار بار بر زمين بوسه دهي سود ندارد !
چون افشين بنشست ، به خشم اميرالمؤمنين را گفت :
خداوند دوش ( = ديشب ) دست من بر قاسم گشاده كرد ، امروز اين پيغام درست است كه احمد آورد كه او را نبايد كشت ؟
معتصم گفت : پيغام من است و كي تا كي شنيده بودي كه احمد از ما و پدران ما پيغامي گزارد ، به كسي ، و نه راست باشد ؟
اگر دوش ، پس از الحاح كه كردي ، تو را اجابت كرديم در باب قاسم ، ببايد دانست كه آن مرد چاكر زادة خاندان ماست ، خِرَد آن بودي كه او را بخواندي و به جان بر وي منت نهادي و او را به خوبي و با خلعت باز خانه فرستادي ، آنگاه آزرده كردن بوعبدالله ( = احمد ) از همه زشت تر بود - ولكن هركسي آن كند كه از اصل و گوهر وي سزد - و عجم ، عرب را چون ( چگونه ) دوست دارد ، با آنچه بديشان رسيده است از شمشير و نيزة ايشان ؟
بازگرد ، و پس از اين هشيارتر و خويشتن دارتر باش !
افشين برخاست ، شكسته و بدست و پاي مرده ( = نگران و ناراحت) و برفت .
هم اكنون افشين حديث پيغام كند وخليفه گويد كه من اين پيغام نداده ام و رسوا شوم وقاسم كشته آيد !
انديشة من اين بود ، و ايزد ديگرخواست ، كه خليفه را سخت درد كرده بود از بوسه دادن من بر كتف و دست و آهنگ پاي بوس كردن و گفتن او كه اگر هزار بار بر زمين بوسه دهي سود ندارد !
چون افشين بنشست ، به خشم اميرالمؤمنين را گفت :
خداوند دوش ( = ديشب ) دست من بر قاسم گشاده كرد ، امروز اين پيغام درست است كه احمد آورد كه او را نبايد كشت ؟
معتصم گفت : پيغام من است و كي تا كي شنيده بودي كه احمد از ما و پدران ما پيغامي گزارد ، به كسي ، و نه راست باشد ؟
اگر دوش ، پس از الحاح كه كردي ، تو را اجابت كرديم در باب قاسم ، ببايد دانست كه آن مرد چاكر زادة خاندان ماست ، خِرَد آن بودي كه او را بخواندي و به جان بر وي منت نهادي و او را به خوبي و با خلعت باز خانه فرستادي ، آنگاه آزرده كردن بوعبدالله ( = احمد ) از همه زشت تر بود - ولكن هركسي آن كند كه از اصل و گوهر وي سزد - و عجم ، عرب را چون ( چگونه ) دوست دارد ، با آنچه بديشان رسيده است از شمشير و نيزة ايشان ؟
بازگرد ، و پس از اين هشيارتر و خويشتن دارتر باش !
افشين برخاست ، شكسته و بدست و پاي مرده ( = نگران و ناراحت) و برفت .
چون برفت معتصم گفت :
يا با عبدالله ، چون روا داشتي پيغام ناداده گزاردن ؟
گفتم : " يا اميرالمؤمنين ، خون مسلماني ريختن نپسنديدم و مرا مزد باشد و ايزد تعالي بدين دروغم نگيرد ! " .
چند آيت قرآن و اخبار پيغامبر عليه السلام بيآوردم .
بخنديد و گفت : راست همين بايست كه كردي .
و به خداي عز و جل ، سوگند خورم كه افشين جان از من نبرد ، كه وي مسلمان نيست ! . . .
يا با عبدالله ، چون روا داشتي پيغام ناداده گزاردن ؟
گفتم : " يا اميرالمؤمنين ، خون مسلماني ريختن نپسنديدم و مرا مزد باشد و ايزد تعالي بدين دروغم نگيرد ! " .
چند آيت قرآن و اخبار پيغامبر عليه السلام بيآوردم .
بخنديد و گفت : راست همين بايست كه كردي .
و به خداي عز و جل ، سوگند خورم كه افشين جان از من نبرد ، كه وي مسلمان نيست ! . . .
*
دنبالة قصه مورد توجه ما نيست ، بودُلَف را با عزت و احترام بسيار به خانة احمد مي فرستند و حاجب معتصم با خلعت بدان جا مي آيد و او را با اكرام فراوان به خانه مي برد .
افشين نيز ، همان گونه كه معتصم سوگند خورده بود ، با همة اين خدمت ها از معتصم جان به سلامت نمي برد .
او را به بهانه هاي واهي دستگير مي كنند و با عقوبت فراوان به قتل مي رسانند .
اماآنچه هنوز براي ما ايرانيان حل نشده است اين است كه آيا افشين، با وجود خيانت ها و ناجوانمردي هايي كه كرده بود ، نا مسلمان تر است يا معتصم، كه درزندگينامة وي نوشته اند وي به راه قوم لوط مي رفت ( جرمي كه در جمهوري اسلامي جزاي آن سنگسار كردن است ) و براي تفريح و انبساط خاطر دستور مي داد كه گزندگاني چون عقرب و ماررا در جامة غلامان و كنيزان زر خريد وي بيندازند و از مشاهدة درد و رنج و تشنج و به خود پيچيدن ايشان لذت مي برد و پس از آن كه اين گزندگان خوب آن پسران و دختران معصوم را ميگزيدند و تمام زهر خود را به جان آنان مي ريختند البته از فرط شفقت و رأفتي كه اميرمؤمنان راست دستور مي فرمود تا براي حفظ جان ايشان ، ترياق به آنان بخورانند و طبيبان دستگاه خلافت اسلام ، آن بخت برگشتگان را مورد درمان قرار دهند !
افشين نيز ، همان گونه كه معتصم سوگند خورده بود ، با همة اين خدمت ها از معتصم جان به سلامت نمي برد .
او را به بهانه هاي واهي دستگير مي كنند و با عقوبت فراوان به قتل مي رسانند .
اماآنچه هنوز براي ما ايرانيان حل نشده است اين است كه آيا افشين، با وجود خيانت ها و ناجوانمردي هايي كه كرده بود ، نا مسلمان تر است يا معتصم، كه درزندگينامة وي نوشته اند وي به راه قوم لوط مي رفت ( جرمي كه در جمهوري اسلامي جزاي آن سنگسار كردن است ) و براي تفريح و انبساط خاطر دستور مي داد كه گزندگاني چون عقرب و ماررا در جامة غلامان و كنيزان زر خريد وي بيندازند و از مشاهدة درد و رنج و تشنج و به خود پيچيدن ايشان لذت مي برد و پس از آن كه اين گزندگان خوب آن پسران و دختران معصوم را ميگزيدند و تمام زهر خود را به جان آنان مي ريختند البته از فرط شفقت و رأفتي كه اميرمؤمنان راست دستور مي فرمود تا براي حفظ جان ايشان ، ترياق به آنان بخورانند و طبيبان دستگاه خلافت اسلام ، آن بخت برگشتگان را مورد درمان قرار دهند !
***
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر