۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

دکتر محمدجعفر محجوب - پيرچنگي

پيرچنگي : از کتاب مثنوي شريف .
نوشته : دکتر محمدجعفر محجوب
به کوشش : مهندس منوچهر کارگر




داستان پيرِ چَنگي


پيش از اين گفتاري دربارة مثنوي شريف مولانا جلال الدين و ديگر آثار او داشتيم و گفتيم كه كوشش مولانا در تمام دوران زندگي پُر بركتش مصروف شرح حقايق و معارف انساني و تربيت نوع بشر و بسطِ مهرباني و شفقت و كاستن از خشونت و تعصب و سخت گيري و خشكه مقدسي و قشري بودن شده است و شايد هيچ كتابي به اندازة مثنوي وي - كه خود آن را نردبان آسمان و صيقل ارواح مي خواند - دركار مبارزه با خامي و تعصب و خشونت مؤثر نبوده است .
از همين روي است كه مي كوشيم بعضي از داستان هاي اين كتاب گران قدر را كه شاهد صادق اين مدعّاست با خوانندگان گرامي در ميان بگذاريم و امروز داستان " پير چنگي " را از آن برگزيده ايم .
لازم به توضيح نيست كه مولانا داستان سرايي و شرح قصه را فقط وسيله اي براي بيان مقاصد تربيتي خويش مي داند و از اين روي هرجا كه مقتضي مي داند داستان را متوقف مي سازد و به بهانة استعمال كلمه اي يا ضرب المثلي يا شرح حادثه اي حاشيه مي رود و مطالب خود را بيان ميكند ، داستان پير چنگي بدين تفصيل و اين صورت كه در مثنوي آمده ، درجايي ديده نشده است.
ليكن در دو كتاب قديم تر از مثنوي ، يكي اسرار التوحيد در احوال ابوسعيد ابوالخير صوفي صاحب نام و ديگري مصيبت نامة عطار ، داستاني مشابه با آن ديده شده است .
در هردو كتاب پيري چنگ نواز و فقير را در نيشابور مي بينيم و به جاي عُمَر ، ابوسعيد ابوالخير او را از فقر و بينوايي مي رهاند .
مطابق روايت اسرار التوحيد ، پير چنگي ، جواني و خوش خواني را از دست ميدهد و ديگر كسي او را به جشن و مهماني نمي خواند و ناداري موجب ميشود كه زن و فرزند نيز از او روي بگردانند و از خانه بيرونش كنند .
پير به گورستان نيشابور مي رود و در زير طاقي ويران براي خدا چنگ مي نوازد .
در همين حال كارگزار شيخ ابوسعيد براي هزينة خانقاه و ياران شيخ مبالغي بدهكار شده و در انتظار گشايشي است .
زني صد دينار زر مي آورد و كارگزار را شاد مي كند .
اما شيخ دستور مي دهد كه وي به گورستان برود و تمام صد دينار را به چنگي پير بدهد .
پس از اين واقعه به حضور شيخ ابوسعيد مي آيد و توبه مي كند .
فرداي آن روز مريدي ديگر دويست دينار به خانقاه مي آورد و وامِ كارگزار نيز پرداخت مي شود .
در مصيبت نامة عطار ، پير به جاي گورستان به مسجدي خراب پناه مي برد و كسي كه صد دينار مي آورد مردي اهل خير است و آن كه زر را به پير مي رساند خدمتگار اوست .
از آنجا كه اسرار التوحيد و مصيبت نامه هردو در زمان مولانا در شمار كتب نامدار و مورد توجه بوده است ، اين حدس كه مولانا قصه را از اين دو كتاب و بخصوص از مصيبت نامة عطار گرفته باشد درست به نظر مي رسد .
اما در قصة مولانا به جاي ابوسعيد با عمربن خطاب روبرو هستيم.
ممكن است مأخذ مولانا كتابي ديگر باشد كه برجاي نمانده يا هنوز در شمار نسخه هاي خطي ناشناخته است .
نيز امكان دارد كه مولانا خود داستان را براي رعايت روش ها و فوت و فن هاي داستان سرايي به روزگار و خلافت عمر نسبت داده باشد و اگر چنين باشد ، بايد برجان سخن آفرين مولانا و نبوغ او در داستان پردازي هزار آفرين گفت ، چه در ميان خلفاي راشدين و اصحاب رسول اكرم ( ص) عمر از همه جدي تر ، از همه با مهابت تر و در كار اجراي قوانين شرع و حدود اسلام از همه سخت گير تر بود .
گفته اند كه وي هرجا مي رفت همواره دِرّة ( = تازيانة ) خود را به همراه داشت تا به محض ديدن امري بر خلاف شرع ، مرتكب را به سزا برساند .
نيز غزالي در كيمياي سعادت و نيز كتاب احياء خويش روايت ميكند كه عمر شبي از خانه اي صداي موسيقي شنيد .
نردبان گذاشت و از ديوار بدان خانه رفت .
اما صاحب خانه بدو گفت كه اگر من يك خلاف شرع كرده ام ، تو سه خلاف شرع كردي :
نخست آن كه خداوند فرموده است مؤمنان از درِ خانه ها وارد شوند نه از ديوار ، دوم آن كه دستور داده است كه وقتي به جايي وارد شديد سلام كنيد و تو سلام نكردي ، سوم آن كه از تجسس نهي فرموده است و تو تجسس كردي.
عمر بدين گفتگو مجاب شد و از صاحب خانه خواست كه از خطاهاي او درگذرد .
البته عمر نيز در برابرِ گذشت وِي از سه خطا ، از يك لغزش صاحب خانه درگذشت و او را عفو كرد .
نيز دريكي از مجموعه هاي داستلان عوامانه كه در نواحي سنّي مذهب آسياي مركزي به زبان فارسي نوشته شده است حكايتي خوانده ام كه به موجب آن عمر دستور داد پسرش ابو شحمه را كه با زني زنا كرده بود حد بزنند و آن پسر در حين اجراي حد از پدر خواست تا دستور دهد شربتي آب بدو بدهند و عُمَر موافقت نكرد و همچنان پسر را تازيانه زدند و وي در حين اجراي مجازات جان سپرد .
از اين روي است كه " عدل عمر " بسيار معروف است و بدو لقب "فاروق " داده اند ، يعني جدا كنندة حق از باطل و تمام اين مطالب نشان از سخت گيري و مهابت وي و گذشت ناپذيري در اجراي حدود و موازين شرع دارد .
اكنون ، خواه اين قصه در كتاب هاي پيش از مولانا به عمر نسبت داده شده و خواه نشده باشد ، صِرفِ انتخابِ مولانا كه به جاي ابوسعيد ابوالخير ، صوفي مهربان بشر دوست و بلند نظر و بي تعّصب ، فاروقِ اعظم عُمَربن خَطاّب مجري بي ترحّمِ مجازات هاي شرعي را به قهرماني داستان خويش برگزيده است نشانِ سعة صدر و بلنديِ فكر و قدرت طبع و توانايي او در داستان سرايي است . خلاصه به روايت مولانا جلال الدين ، داستان پير چنگي در عهد عمربن خطاب خليفة دوم اتفاق مي افتد و اين است خلاصة داستان و عنوان آن :

داستان پير چنگي
بهر خدا روز بي نوايي چنگ زد ميان گورستان
آن شنيدستي كه در عهدِ عُمَر
بود چنگي مُطربي با كَر و فَر ؟
بلبل از آوازِ او بي خود شدي
يك طَرَب زآوازِ خويش صد شدي
مجلس و مجمع دمش آراستي
وز نواي او قيامت خاستي
همچو اسرافيل ، كآوازش به فن
مردگان را جان در آرد در بدن
يا رسولي بود اسرافيل را
كز سماعش پُر برُستي فيل را
سازد اسرافيل روزي ناله را
جان دهد پوسيدة صدساله را . . .
مطربي كز وي جهان شد پُر طرب
رسته زآوازش خيالاتِ عَجَب
از نوايش مرغ دل پرّان شدي
وز صدايش هوش جان حيران شدي
چون بر آمد روزگار و پير شد
بازِ جانَش از عجز ، پشّه گير شد
پُشتِ او خَم گشت همچون پُشتِ خُم
ابروان بر چشم ، همچون پالدُم( 1 )
گشت آوازِ لطيفِ جان فراش
زشت ، و نزد كس نَيَرزيدي به لاش
آن نوايِ رشكِ زُهره آمده
همچو آوازِ خرِ پيري شده
خود كدامين خوش كه او ناخوش نشد؟
با كدامين سقف كآن مَفرَش نشد ؟
غير آواز عزيزان در صدور
كه بود از عكسِ دَمشان نفخِ صور
چون كه مطرب پير تر گشت و ضعيف
شد ز بي كسي رهينِ يك رغيف ( 2 )
گفت : "عمر و مهلتم دادي بسي
لطف ها كردي خدايا ! با خسي
معصيت ورزيده ام هفتاد سال
باز نگرفتي زِ من روزي نوال ( = بخش )
نيست كسب ، امروز مهمانِ توام
چنگ بهرِ تو زَنَم ، كآنِ توام "
پيرچنگي ، گرسنه و بي نوا ، چنگ خود را برداشت و به گورستان مدينه رفت .
فرياد بركشيد و چنگ را برگرفت و بنواخت و گفت اي خدا ، امشب "ابريشم بها "ي ( 3 ) خود را از تو مي خواهم چون تنها تويي كه رانده شدگان را به نيكويي پذيره مي شوي .
اين بگفت و چنگ زد و آواز بر كشيد و چندان نواخت و خواند تا خسته شد ، چنگ را به جاي بالش بر گوري گذاشت و گريه كنان سر بر آن نهاد . . .
چنگ را برداشت ، شد الله جو
سوي گورستانِ يثرب آه گو
گفت : " خواهم از حق ابريشم بها
كو به نيكويي پذيرد ، قلب ها "( 4 )
چون كه زد بسيار و گريان سر نهاد
چنگ بالين كرد و بر گوري فتاد
خواب بُردَش ، مرغِ جانش از حبس رست
چنگ و چنگي را رها كرد و بجَست
گشت آزاد از تن و رنجِ جهان
در جهانِ ساده و صحرايِ جان
جانِ او آنجا سرايان ماجرا
كاندر اينجا گر بماندندي مرا
( = اگر مرا مي گذاشتند )
خوش بُدي جانم در اين باغ و بهار
مست اين صحرا و غيبي لاله زار
بي پَرو بي پا سفر مي كردمي
بي لب و دندان شَكَر مي خوردمي
ذكر و فكري ، فارغ از رنجِ دماغ
كردمي با ساكنانِ چرخ ، لاغ ( = بازي ، شوخي )
چشم بسته ، عالمي مي ديدمي
وَرد ( = گل سرخ ) و ريحان بي كفي مي چيدمي
در عالم خواب ، جانِ پير در فضايِ رحمت و احسانِ حق گرمِ گشت و گذار بود و از رنجِ بي نوايي و ناداري خويش در جهان واقع چيزي به ياد نمي آورد .
در همان هنگام خوابي گران ، خليفة سخت گير و بي گذشت ، عُمَر را فرا گرفت .
هاتفي در خواب عُمَر را آواز داد كه برخيز و اين مقدار زر از بيت المال برگير و بدان مرد كه در گورستان خفته است بده :

آن زمان حق بر عُمَر خوابي گماشت
تا كه خويش از خواب نتوانست داشت

در عجب افتاد كين معهود نيست
اين زِ غيب افتاد ، بي مقصود نيست
سر نهاد و خواب بُردَش ، خواب ديد
كآمدَش از حق ندا ، جانش شنيد
آن ندايي كاصلِ هر بانگ و نواست
خود ندا آن است و اين باقي صداست
تُرك و كُرد و پارسي گو و عرب
فهم كرده آن ندايي گوش و لب
خود چه جاي تُرك و تاجيك است و زنگ ؟
فهم كرده ست آن ندا را چوب و سنگ
مولانا در ضمن شرح داستان ، بارها از نقل متن منحرف شده و به شرح مقاصد خود پرداخته است .
مثلا درهمين مقام و پس ازاين ابيات مي گويد خداوند دايم تمام موجودات را مخاطب قرار مي دهد و آنچه پاي به جهان هستي مي نهد ، در حقيقت نداي خدا را پاسخ گفته است .
سپس در بارة شرح فهم داشتن سنگ و چوب به شرح داستان ستون حنانه (= ناله و فرياد كننده ) مي پردازد :

اُستُنِ حَنّانه از هجرِ رسول
ناله مي زد همچو اربابِ عقول
گفت پيغمبر : " چه خواهي اي ستون ! "
گفت : " جانم از فراقت گشت خون

مسندت من بودم ، از من تاختي
بر سرِ منبر تو مسند ساختي ؟ "
گفت : " خواهي كه تو را نخلي كنند
شرقي و غربي زِ تو ميوه چنند ؟
يا در آن عالم ، حقت سروي كند
تا ترو تازه بماني تا ابد ؟
گفت : " آن خواهم كه دايم شد بقاش "
بشنو اي غافل ! كم از چوبي مباش
سپس گويد رسول بفرمود آن ستون را در زمين دفن كردند تا در قيامت مانند آدميان از خاك برخيزد و به بهشت رود .
مراد مولانا از بيان اين داستان كوتاه در طيّ داستان پير چنگي آن است كه نشان دهد عشق و محبت و اخلاص و توجه به سوي حق ، از هر عبادتي با ارزش تر است و اين همان مضموني است كه سراسر ادب فارسي از آن مالامال است .

سعدي گفت :

عبادت بجز خدمت خلق نيست
به تسبيح و سجّاده و دلق نيست
و حافظ آسماني چنين سرود :
دلا ! دلالت خيرت كنم به راهِ نجات
مكن به فسق مباهات و ، زهد هم مفروش
مولانا پس از اين تمثيل ها به خود هشدار مي دهد كه :
بازگرد و حالِ مطرب گوش دار
زآن كه عاجز گشت مطرب ، زانتظار
بانگ آمد مَر عُمَر را : كاي عُمَر !
بندة ما را زِ حاجت باز خر
بنده يي داريم خاص و محترم
سوي گورستان تو رنجه كن قدم
اي عُمَر! برجه ، زِ بيت المالِ عام
هفتصد دينار در كف نه تمام
پيش او بَر ابريشم بها
خرج كن ، چون خرج شد ، اينجا بيا "
پس عُمَر زآن هيبتِ آواز جست
تا ميان را بهر اين خدمت ببست
شاهكار مولانا آخرين بخش اين داستان است : عمر از هيبتِ بانگ هاتف از خواب جست و هفتصد دينار بر گرفت و روي به گورستان نهاد ، سراسر گورستان را گرديد و جز پيري بد نام كه عمري را به مطربي گذرانيده و اينك چنگ در زير سر به خواب رفته بود كسي را نديد .نخست با خود گفت : اين حتمأ آن كس نيست كه مرا پيش او فرستاده اند .
بار ديگر دقيق تر تمام گورستان را گشت و خسته شد ، اما جز آن پير كسي را در گورستان نيافت :


گفت : " حق فرمود : ما را بنده يي است
صافي و شايسته و فرخنده يي است
پير چنگي كي بود خاصِ خدا ؟
حَبّذااي سِرِ پنهانِ ! حَبذّا
بار ديگر گرد گورستان بگشت
همچو آن شير شكاري گرد دشت
چون يقين گشتش كه غيرِ پير نيست
گفت : " در ظلمت دل روشن بسي است "
آمد او ، با صد ادب آنجا نشست
بر عمر عطسه فتاد و پير جست
پير چون ازخواب برجست عمررا بالاي سر خويش ديد. ا
زبيم لرزان شد و دردل خويش گفت:
خدايا به تو پناه مي برم ، چه محتسب اكنون پيري چنگي را به چنگ آورده است .
رخسار پير از بيم و شرمساري زرد شد .

پس عُمَر گفتش : " مترس ، از من مَرّم
كت بشارت ها زِ حق آورده ام
چند يزدان مدحتِ خُوي تو كرد
تا عُمَر را عاشق روي تو كرد
پيشِ من بنشين و مهجوري مساز
تا به گوشت گويم از اقبال راز
حق سلامت مي كند ، مي پرسدت:
چوني از رنج و غمان بي حدت ؟

نك قراضه ( 4 ) چند ، ابريشم بها
خرج كن اين را و باز اينجا بيا
پير لرزان گشت چون آن را شنيد
دست مي خاييد و برخود مي طپيد
بانگ مي زد كاي خداي بي نظير !
بس ! كه از شرم آب شد بيچاره پير "
داستان پير چنگي در اين جا به پايان نمي رسد .

بنا به روايت مولانا پير مرد ، از اين لطف الهي شرمسار مي شود و چنگ را بر زمين مي زند و خرد ميكند و آن را حجاب و رهزن و مانع وصول به درگاه حق ميخواند .
از آن پس عمر نيز او را ارشاد مي كند و از مقام گريه - كه هستي است - به مقام استغراق كه فناي محض و نيستي و وصول به حق و پيوستن به ذات اوست توجه مي دهد .
اما اين ها همه سخنان مولانا ست كه در دهان خليفة دوم گذاشته ميشود .
آن سخنان دل نواز ، آن بشارت ها كه مردي چون عمر براي پيركي چنگي از سوي حق مي آورد ، آن مهرباني ها و دستگيري ها و راهنمايي ها كه مردي چنگ نواز را در پايان راه زندگي از خاصّانِ حق ميسازد ، در حقيقت همه اثر تربيت وزادة نَفَشِ گرم مولانا ست و از زمين تا آسمان با روش هاي خشك و بي گذشت متشرعان و ارباب تعصب فاصله دارد .
در واقع اين مولاناست كه از زبان فاروق سخن مي گويد :

چون كه فاروق آينة اسرار شد
جان پير از اندرون بيدار شد
همچو جان ، بي گريه و بي خنده شد
جانش رفت و جانِ ديگر زنده شد
حيرتي آمد درونش آن زمان
كه برون شد از زمين و آسمان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 - پالدم يا پاردم : رانِكي ، تسمه اي كه در عقب زين اسب يا پالان الاغ مي دوزند و زيرِ دُم حيوان مي افتد .
2 رَغيف : گِردة نان - رهين : گروگان و مضمونِ مصراع آن است كه پير بر اثر كساد بازار كسبش برايِ يك گِرده نان معطل مانده بود .
3- ابريشم بهاء : بهاي ابريشم . در قديم رشته هاي ابريشم را به جاي " سيم " در سازهاي زهي به كار مي برده اند و ابريشم بها ، در اصطلاح به معني دستمزد مطرب و نوازنده است . مولانا در يكي از غزل هاي خود مي گويد :
مطربا عشق بازي از سر گير
يك دو ابريشمك فروتر گير
يعني آهنگ را يك دو پرده پايين تر بنواز .
4 - قُراضه : پول خرد . در اين جا به قصد تعارف و براي كم نشان دادن ارزشِ زر گفته شده است .
***

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر