۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

دکتر محمدجعفر محجوب - تمثيل صوفيان...

تمثيل صوفيان (از دفتر پنجم)
نوشته : دکتر محمدجعفرمحجوب
به کوشش : مهندس منوچهر کارگر

تمثيل صوفيان

و عرصة سيمرغ در جهان عرفان

پيش ازاين درگفتاري ديگر از سيمرغ در عرصة حماسه و ميدانِ پهلواني سخن گفته بوديم .
اين مرغ افسانه آسا در دوران بعد از اسلام رنگ و رويي ديگر ميگيرد و صورتي تازه و دستگاهي نو مي يابد .
به گفتة استادِ گرامي دكتر سيد صادق گوهرين " حركت جمع كثيري از مرغان جهان براي يافتن سيمرغ كوه قاف و حركت دسته جمعي آنان به سوي قاف . . .
قبل از عطار به وسيلة ديگران در عرصة الفاظ و عبارات آمده است .
رسالة الطير ابوعلي سينا . . .
و رسالة الطير امام محمد غزالي كه به نظرِ نگارنده سرمشق . . .
عطار درسرودن منطق الطير بوده است ... گواه بر اين مدعاست . "
صوفيان حقيقت مطلقه ، يا به قول خود ايشان " جان جان " را به مرغ بي نشاني به نام سيمرغ و عنقا كه نشيمن او در كوه قاف است تعبير ميكنند .
از جان آدمي به مرغ و از كالبد او نيز در نزد صوفيان به قفس تعبير شده است .
حافظ گفت :چنين قفس ( = تن ، دنيا ) نه سزاي چو من خوش الحاني است روم به گلشنِ رضوان كه مرغ آن چمنم اين است كه فرار مرغان جان از قفس تن و رفتن به سوي شاه مرغان را در آثار بسيار شاعران توان ديد ، اما هم به قول ، دكتر گوهرين " هيچ يك از گذشتگان اين مضامين دلكش و تعبيرات لطيف را نتوانسته اند مانند عطار درهم بيآميزند و معجوني روح پرور . . . چون منطق الطير بسازند و تحويل اهل زمانه دهند ."
مقدمات اين كتاب همان هاست كه كم و بيش در تمام كتاب ها ديده مي شود : حمد خدا و نعت رسول ( ص ) و بيان فضايل خلفاي راشدين . ..
اما پيش از به پايان بردن مقدمه فصلي در باب تعصب و مذمت آن پرداخته است كه چند بيت آن را نقل مي كنيم :

اي گرفتارِ تعصب مانده
دائمأ " در " بغض " و در " حُبّ " مانده
در خلافت ميل نيست اي بي خبر
ميل كي آيد زِ بوبكر و عمر
ميل اگر بودي در آن دو مقتدا
هردو كردندي پسر را پيشوا . . .
كي روا داري كه اصحابِ رسول
مرد ناحق را كنند از جان قبول
يا نشانندش به جاي مصطفا
بر صحابه نيست اين باطل روا . . .

اين فصل با آوردن چند حكايت و تمثيل به پايان مي آيد و كتاب آغاز ميشود.
مقدمة داستان تهنيت گفتن به مرغان گوناگون است ، به اعتبار آن كه مي خواهند به سوي معني رو كنند و به جستجوي حقيقت برخيزند ، و از همين مقدمه معني اعلي و مقصدِ نهائي كتاب آشكار ميشود و اين خود در فنون ادب صنعتي است كه آن را " براعت استهلال " گويند و آن اين است كه گوينده يا نويسنده كلام خود را با مطالب و سخناني آغاز كند كه خواننده يا شنونده كتاب را ناخوانده ، دريابد كه در آن از چه مطالبي گفتگو مي شود . سپس :

مجمعي كردند مرغانِ جهان
آنچه بودند آشكارا و نهان
جمله گفتند اين زمان در دورِ كار
نيست خالي هيچ شهر از شهريار
چون بود كاقليمِ ما را شاه نيست
بيش ازين بي شاه بودن راه نيست
يك دگر را شايد ار ياري كنيم
پادشاهي را طلب كاري كنيم
زآنكه چون كشور بود بي پادشاه
نظم و ترتيبي نمانَد در سپاه
پس همه با ( = به ) جايگاهي آمدند
سَر بِسَر جوياي شاهي آمدند
در اين مجمع پيش از همه هدهد آشفته دل كه حله اي از طريقت در بَر و افسري از حقيقت بَر سر داشته با بي قراري به ميان جمع در مي آيد و سخن را آغاز مي كند :
گفت اي مرغان منم بي هيچ ريب
هم بريدِ حضرت و هم پيكِ غيب
هم زِ هر حضرت خبردار آمدم
هم زِ فطنت صاحب اسرار آمدم
آنك بسم الله در منقار يافت(1 )
دور نبود گر بسي اسرار يافت
مي گذارم در غمِ خود روزگار
هيچ كس( 2 ) را نيست با من هيچ كار
چون منم مشغولِ دردِ پادشاه
هَرگِزَم دردي نباشد از سپاه
آب بنمايم ز وهمِ خويشتن
رازها دانم بسي زين بيش من ( 3 )
با سليمان در سخن پيش آمدم
لاجرم از خيلِ او بيش آمدم
هركِ غايب شد زِ ملكش اي عجب
او نپرسيد و نكرد او را طلب
من چو غايب گشتم از وي يك زمان
كرد هرسويي طلب كاري روان

نامة او بردم و باز آمدم
پيش او در پرده هم راز آمدم
سالها در بحرو بر مي گشته ام
پاي اندر رَه بسر مي گشته ام
وادي و كوه و بيابان رفته ام
عالمي در عهدِ طوفان رفته ام
با سليمان در سفرها بوده ام
عرصة عالم بسي پيموده ام
پادشاهِ خويش را دانسته ام
چون روم تنها چو نتوانسته ام
ليك با من گر شما همره شويد
محرم آن شاه و آن درگه شويد
آنگاه مي گويد اگر جان بيفشانيد و قدم در راه نهيد مي توانيم به حضرتِ آن پادشاه بار يابيم :

هست ما را پادشاهي بي خلاف
در پي كوهي كه هست آن كوه قاف
نام او سيمرغ سلطانِ طيور
او بما نزديك و مازو دورِ دور

در حريمِ عزت است آرام او
نيست حد هرزباني نام او
صد هزاران پرده دارد بيشتر
هم زِ نور و هم زِ ظلمت پيشِ در
در دو عالم نيست كس را زهره اي
گر تواند يافت از وي بهره اي
دايمأ او پادشاه مطلق است
در كمالِ عزِ خود مستغرق است
هدهد از جمال و جلال و عزت و كمال سيمرغ سخن ها ساز مي كند و وصل او را غايت مقصود و منتهاي آرزوي هر صاحب دلي مي شناسد .
اما مي گويد در اين راه خطر بسيار است و درياها و خشكي هاي شگرف و خيزآب ها و گردنه هاي گوناگون و آفت ها و راه زنان رنگارنگ راه را بر روندگان بسته اند و شيرمردي بايد كه قدم در اين راه بگذارد .
بايد مرد وار دست از جان شست و روي در راه نهاد .
چون جاي بي جانان به هيچ نمي ارزد و اگر شما در اين راه جان بيفشانيد جانان نيز به چشم رضا و رحمت در شما خواهد نگريست و به حريم قرب خويش شما را بار خواهد داد .
سپس از اثر وجودي سيمرغ سخن ساز مي كند :

ابتداي كار سيمرغ اي عجب
جلوه گر بگذشت بر چين نيم شب

در ميانِ چين فتاد از وي پري
لاجرم پر شور شد هر كشوري
هر كسي نقشي از آن پر بر گرفت
هر كه ديد آن نقش كاري در گرفت
گر نگشتي نقشِ پَرّ او عيان
اين همه غوغا نبودي در جهان
اين همه آثارِ صنع از فرّ اوست
جمله .نمودار
( = نمودارِ ) نقش پَرّ اوست
هركه اكنون از شما مردِ رهيد
سر براه آريد و پا اندر نهيد

نخست مرغان همگي از شنيدن وصفِ عزتِ آن پادشاه بي قرار شدند و شوق ديدار او در جانشان كاركرد .
اما چندي بعد ، چون راه دور و دشوار بود ، هريك از آن ها به عذري پيش آمد و دليلي واهي ، خود را معذور فرا نمود .
اما هدهد راه بين و راه نما عذر ايشان را پاسخ گفت و نشان داد كه حقيقت غير از آنست كه ايشان مي گويند و چيز ديگر ، صفتي از نوع خودبيني و غفلت و غرور مانع راه ايشان شده است .
سپس سخن خود را با آوردن تمثيلي به عنوان شاهد تأييد مي كند .
بدين ترتيب از ميان مرغان بلبل ، طوطي ، طاووس ، بَط ، كبك ، هماي، باز، بوتيمار ، كوف ( = جغد ) و صعوه ( = گنجشك و هر پرنده اي كه بدان اندازه باشد ) سخن مي گويند و پاسخ از هدهد مي شنوند .
سر انجام هدهد در پاسخ تمام مرغان گفتاري مي راند كه براي خام انديشان و اهلِ تعصب با كفر پهلو مي زند :

چون بِتَركِ جان بگويي عاشقي
خواه زاهِد باش ، خواهي فاسِقي
چون دِلِ تو دشمن جان آمده است
جان بَرافشان ، رَه به پايان آمده است
سّدِ رَه جان است ، جان ايثار كُن
پَس بَر افكن ديده و ديدار كُن
گر تو را گويند كز ايمان بَرآي
وَر خطاب آيد تو را كز جان بَرآي
تو كِه باشي ؟ اين و آن را بَر فشان
تَركِ ايمان گير و جان را بَر فشان

پس از اين گفتگو است كه عطار داستان معروف شيخ صنعان ( در نسخة دكتر گوهرين : شيخ سمعان ) معروف ترين و پُر شورترين تمثيلِ اين كتاب را ـ كه خود داستاني جداگانه است ـ مي آورد .
باز گفتگو و عذر آوردن مرغان ، بي ذكر نام ايشان و پاسخ دادن هدهد ، و باز نمودن دردهاي دروني و ضعف هاي اخلاقي هريك از سالكانِ راه را باز مي نمايد و داستان ها ساز مي كند و به گواه درستي سخنِ خويش تمثيل ها ميآورد .
ما در پايان سخن حكايتي چند برگزيده ايم كه با دوستان در ميان خواهيم گذاشت .
در حقيقت تمام منطق الطير ، شرح همين گفتگوها و اقناع مرغان ـ يعني سالكان راهِ حقيقت ـ براي پيمودنِ اين راه دور و دشوار است .
از آن پس مرغان روي در راه مي آورند و از هفت وادي به دلالت هدهد مي گذرند .
عطار خود اين هفت وادي را چنين معرفي مي كند :

هَست واديِ طلب آغازِ كار
واديِ عشق است از آن پَس بي كنار
پَس سِيُم وادي است آنِ مَعرفَت
پس چهارم واديِ استغنا صفت
( = بي نيازي خداوند )
هَست پنجم واديِ توحيدِ پاك
پَس ششم واديِ حيرت ، صَعب ناك
هفتمين ، واديِ فَقر است و فَنا
بعد از اين روي روش نَبوّد تو را

وَز آن پس هدهد در وصفِ هر وادي به تفصيل سخن مي گويد و از دوري و دشواريِ پيمودنِ راهِ آن داستان ها مي زَنَد .
اما مرغان آمادة راه شده بودند ، به راه افتادند و سال ها راه پيمودند و عمري دراز را صرفِ اين راه كردند .
راهي كه دشواري ها و گردنه هاي آن را به زبان باز نتوان گفت و تنها با قدم در راه نهادن ، توان ديد .

آخر الامر از ميانِ آن سپاه
كَم رَهي رَه بُرد تا آن پيشگاه
زآن هَمه مرغ اندكي آن جا رسيد
از هزاران كس يكي آن جا رسيد
باز بعضي غرقة دريا شدند
باز بعضي مَحوِ نا پيدا شدند . . .
عالَمي پُر مرغ ، مي بُردند راه
بيش نرسيدند سي آن جايگاه
سي تنِ بي بال و پَر ، رنجور و سُست
دل شكسته ، جان شده ، تن نادرست
حضرتي
( = مجلسي ) ديدند بي وصف و صفت
بَر تَر از ادراكِ عقل و معرفت . . .
صد هزاران آفتابِ معتبر
صد هزاران ماه و انجُم
( = ستارگان ) بيشتر
جمع مي ديدند ، حيران آمده
جمله آن جا پاي كوبان آمده
مرغان كه آن جاه و جلال وآن عظمت و شكوه را ديدند خود را چنان ناچيز و حقير يافتند كه چون ذره اي در برابر كهكشان به حساب نميآمدند و از ديدن آن همه سختي و كشيدن آن همه رنج دريغ خوردند ، اما حاجب لطفِ پادشاه آمد و در را برگشاد و ايشان را بر مسندِ عزت و قرب نشانيد و نامه اي در پيش ايشان نهاد و گفت همه اين نامه را برخوانيد .
مرغان چون در آن نامه نگريستند ، نقش تمام كارهاي خود را از آغاز تا پايان در آن ديدند و از شدتِ خجلت و حيا محو شدند .

چون شدند از كُلّ ِ كُل پاك آن همه
يافتند از نورِ حَضرت جان همه
هَم زِ عكسِ رويِ سيمرغِ جهان
چهرة سيمرغ ديدند از جهان
چون نِگه كردند آن سي مرغ زود
بي شك اين سي مرغ آن سيمرغ بود
چون سويِ سيمرغ كردندي نگاه
بود اين سيمرغ در آن جايگاه
وَر به سوي خويش كردندي نظر
بود اين سيمرغ ايشان آن دِگر
وَر نظر در هَردو كردندي به هَم
هَردو يك سيمرغ بودي بيش و كم
بود اين يك آن و آن يك بود اين
در همه عالم كسي نشنود اين

در حقيقت داستانِ رفتن مرغان به سوي سيمرغ در همين مقام به پايان مي آيد .
اما عطار در وصفِ حال خويش و سير و سلوكي كه داشته است سخن را با تمثيل ها و داستان هاي بسيار ، ادامه مي دهد .
بعضي از اين داستان ها ـ مانند شيخ سنعان و حكايتِ پادشاهي كه پسر وزير روز و شب مونسش بود . . . ـ خود داستاني مستقل است . اما بعضي حكايت هاي بسيار كوتاه نيز هست كه آدمي را تكان ميدهد و افقي نو در پيشِ روي او مي گشايد .
اينك مثالي چند :

بود مَستي سَخت لايَعقَل ، خَراب
آبِ كارش بُرده كلّي كارِ آب( 4 )
دُرد و صاف از بَس كه دَر هَم خورده بود
از خرابي پا و سَر گُم كرده بود
هوشياري را گرفت از وي مَلال
پس نشاند آن مَست را اندر جَوال
بَر گرفتنتش تا بَرَد با جايِ خويش
آمَدَش مستي دِگر دَر راه پيش
مَستِ ديگر هَر زمان با هَركسي
مي شد و مي كرد بَدمَستي بَسي
مَستِ اول ، آنكِ بود اَندَر جَوال
چون بديد آن مَست را بَس تيرِه حال
گفت اي مُدبِر
( = بدبخت ) دو كم بايَست خَورد
تا چو من مي رفتي و آزاد و فَرد

آنِ او مي ديد ، آنِ خويش نَه
هَست حالِ ما هَمه زين بيش نَه

*
همه كس داستانِ يوسف و برادرانش را كه با وي بد كردند و او را به صحرا بردند و از رشك به چاه انداختند و سپس او را به غلامي بفروختند و از آن پس يوسف ، عزيزِ مصر شد و قحطي در كنعان ـ سر زمين برادران يوسف پديد آمد ، و آنان براي خريد و تهية گندم به مصر رفتند و با يوسف روبه رو شدند شنيده است .
عطار از گوشه اي از اين ماجرا داستاني سخت عبرت انگيز پديد آورده و سپس روي سخن را با خوانندگان خويش كرده است :

دَه برادر قَحطِشان كرده نَفور
پيشِ يوسُف آمدند از راهِ دور
از سَرِ بيچارگي گفتند حال
چاره اي مي خواستند از تنگ سال
( = قحطي )
رويِ يوسُف بود دَر بُرقَع نَهان
پيشِ يوسُف بود طاسي آن زمان
دست زد بَر طاس يوسُف آشكار
طاسش اَندَر ناله آمَد زار زار
گفت حالي يوسُفِ حِكمَت شناس
هيچ مي دانيد اين آوازِ طاس ؟

دَه برادر بَر گشادند آن زمان
پيشِ يوسُف از سَرِ عجزي زَفان
( = زبان )
جمله گفتند اي عَزيزِ حَق شِناس
كس چه دانَد تا چه بانگ آيَد زِ طاس
يوسُف آنگَه گفت مَن دانَم درُست
كو چه گويَد با شما اي جُمله سُست
گفت مي گويد شما را پيش ازين
يك برادر بود حسنش بيش ازين
نام يوسُف داشت ، كه بود از شما
در نكويي گوي بربود از شما
دست زَد بَر طاس از سَر باز دَر
گفت بَر گويد بدين آواز دَر
جمله افكنديد يوسُف را بچاه
پس بياورديد گرگي بي گناه
پيرهَن دَر خون كشيديد از فُسون
تا دِلِ يعقوب از آن خون گشت خون
دست زَد بَر طاس يك باري دِگر
طاس را آورد در كاري دِگر

گفت مي گويد پدر را سوختيد
يوسُفِ مَه روي را بفروختيد
با برادر كي كُنَند اين ، كافران
شرم تان باد از خداي حاضران . . .
تو مكُن چندين در آن قصه نظر
قصة تست اين همه ، اي بي خبر
آنچه تو از بي وفايي كرده اي
ني بنورِ آشنايي كرده اي
گر كسي عمري زَنَد بَر طاس دَست
كارِ نا شايستِ تو زان بيش هَست
باش تا از خواب بيدارت كنند
دَر نَهادِ خود گرفتارت كنند
باش تا فردا جفاهاي ترا
كافريها و خطاهايِ ترا
پيشِ رويَت عرضه دارند آن همه
يك بيك بَر تو شمارَند آن همه
چون بسي آوازِ طاس آيد بگوش
مي ندانم تا بمانَد عقل و هوش
*

خواندن اين داستان نيز زهرخندي تلخ بر لب مي نشاند :

دَر خراسان بود دولت بَر مَزيد
زآنكه پيدا شد خراسان را عَميد
صَد غلامَش بود تُركِ ماه روي
سَرو قامت ، سيم ساعِد ، مُشك بوي
هَر يكي دَر گوش دُرّي شب فروز
شب شده دَر عَكسِ آن دُرّ همچو روز
با كمرهاي مرصّع بَر ميان
هَر يكي را نُقرِه خِنگي زيرِ ران
هَر كه ديدي رويِ آن يك لشكري
دِل بِدادي حالي و جان بَر سَري
از قضا ديوانه اي بَس گرسنه
ژنده اي پوشيده سَر پا بِرهَنِه
ديد آن خيلِ غلامان را زِ دور
گفت آنِ كيستند اين خيلِ حُور
جملة شهرش جوابش داد راست
كاين غلامانِ عَميدِ شهرِ ماست
چون شنيد اين قصه آن ديوانه زود
اوفتاد اَندَر سَرِ ديوانه دُود

گفت اي دارَندِة عَرشِ مَجيد
بَندِه پَروَردَن بيآموز از عَميد

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 ـ هيچ كس : مرد بي ارزش ، آدمِ بي سر و پا .
2 ـ هدهد نامه اي را كه سليمان نوشته بودبه منقار گرفت و نزد بلقيس برد .
اين نامه با بسم الله آغاز مي شد و از آن در قرآن كريم ( سورة نمل ) ياد شده است . مراد از بسم الله در منقار داشتن ، بردن آن نامه است .
3 ـ گويند كه هدهد آب هاي زيرزميني را مي بيند و به دلالتِ او بدان راه مي برند. خاقاني راست :
هدهد زِ آبِ زيرِ زمين آگه است ليك
از دام بر فراز زمين آگهيش نيست
باقي مطالب اين بخش نيز مربوط به داستان هايي است كه در مراجع ديني دربارة كارهاي هدهد آمده است .
4 ـ كارِ آب ، به معني شراب خوردن به افراط است و مراد از مصراع دوم آن كه آبروي مردِ مست ، بكلي بر اثرِ مي گساريِ بسيار از دست رفته بود .

***

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر