۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

دکتر محمدجعفر محجوب - چهارمقاله عروضي

چهار مقاله عروضي
نوشته : دکتر محمدجعفر محجوب
به کوشش : مهندس منوچهر کارگر
چهار مقالة عروضي

اثري بي نظير در رواني و قدرت كاربرد واژگان

اگر بخواهيم متن هاي فارسي را از نظر شهرت و محبوبيت و داشتن خوانندة بسيار ، طبقه بندي كنيم ، گلستان سعدي نخستين و كليله و دمنه دومين كتاب است .
در باب اين دو كتاب و مقام و درجة شهرت آن دو هيچ ترديدي نميتوان كرد و شواهد و قرائن بسيار در طي قرون گذشته اين نظر را تأئيد مي كند .
اما در مورد كتابي كه بي درنگ پس از اين دو قرار مي گيرد ، داوري بدين آساني نيست ، پس از گلستان و كليله دو كتاب در زبان فارسي شهرت بسيار دارند ، يكي چهار مقاله و ديگري تاريخ بيهقي .
تاريخ بيهقي كتابي است نسبتأ بزرگ با انشائي سخت دلكش و زيبا و روشن كه در آن ـ به استثناي مواردي كه مؤلف در حاشية مطلب اصلي به شرح داستان و سرگذشتي تاريخي مي پردازد ـ جزو به جزء وقايع روزانه اي كه در دربار مسعود غزنوي مي گذشت شرح داده شده است و اصلا جزئي است متضمن كمتر از پنج جلد از بيست و جهار جلدي كه ابوالفضل بيهقي دربارة تاريخ خاندان غزنوي پرداخته بود و قسمت اعظم آن از ميان رفته است ।
اما چهار مقاله ، كتابي است كوچك كه متن آن ، بدون حواشي و توضيحات به كمتر از يكصد صفحه به قطع وزيري ( قطع كتاب هاي دانشگاهي ) برمي آيد ، كتابي بدين كوچكي داراي يك مقدمه و چهار بخش جداگانه است كه خود مؤلف هريك از آن ها را يك " مقالت " خوانده و از اين روي با آن كه نام اصلي كتاب مجمع النوادر است نزد مردم به نام چهار مقاله بيشتر شناخته شده
مؤلف در مقدمة كتاب ـ كه به نسبت اصل آن قدري طولاني است ـ مثل تمام اين گونه مقدمه ها نخست به ستايش خدا و نعت رسول پرداخته و پس از آن بر اساس علوم و اعتقادات رايج در عصر خويش از كيفيت پديد آمدن جهان و زمين و آسمان و ستارگان و نباتات و حيوانات و انسان در فصل هايي كوتاه سخن رانده و سر انجام قوام جامعة بشري را به وجود پادشاه و فرمانروا دانسته سپس گويد چون پادشاهي كاري است بسيار دشوار، پس بايد نزديكان او كساني باشند كه صلاح و فساد كار بندگان خداي به مشورت ايشان وابسته باشد و هر يك از آنان در روزگار خود از همه فاضل تر و كامل تر باشند ، اين نزديكان چه كسانند ؟
جواب را از مؤلف كتاب بشنويم : اما دبير و شاعر و منجم و طبيب از خواص پادشاهند و از ايشان چاره اي نيست :
قوام ملك به دبير است و بقاي اسم جاوداني به شاعر و نظام امور به منجم و صحت بدن به طبيب و اين چهار كار دشوار و علم شريف از شاخه هاي حكمت است :
دبيري و شاعري از فروع علم منطق ، منجمي از فروع علم رياضي و طبابت از فروع علم طبيعي .
مؤلف كتاب احمد بن عُمربن علي ، معروف به نظامي عروضي ظاهرأ خود در اين چهار فن دست داشته و از اين روي در هر يك از مقاله هاي چهارگانة كتاب از يكي از اين فنون سخن رانده است .
بدين ترتيب كه در مقدمة هر مقاله مختصري دربارة آن فن و تعريف و خواص آن سخن گفته ، سپس شرايط كسي را كه مي خواهد بدان بپردازد باز نموده و پس از پايان مقدمة مختصر خويش ، درحدود ده حكايت (گاهي در بعضي مقاله ها يكي دو حكايت كم يا زياد شده يا حكايتي فرعي درون حكايتي ديگر آمده) از بزرگان آن فن ، و روش و منش و سرگذشت و طرز كارشان نقل كرده است .
مقالة اول ، در ماهيت دبيري و كيفيت دبير كامل ، مقالة دوم در ماهيت علم شعر و صلاحيت شاعر ، مقاله سوم در علم نجوم و مهارت منجم در آن فن و در مقالة چهارم در علم طب و هدايت طبيب است .
بنابراين دراين كتاب كوچك نزديك چهل حكايت از بزرگترين دبيران، كساني چون اسكافي و صاحب بن عبّاد و احمدبن حسن ميمندي و نامورترين شاعران ، مرداني از نوع رودكي و فردوسي و فرخي سيستاني و امير معزي و ازرقي هروي و نيز منجمان و فيلسوفاني چون يعقوب بن اسحاق كندي و ابوريحان بيروني و عمر خيام نيشابوري و پزشكاني چون ابوعلي سينا و محمدبن زكرياي رازي و ابوالخير خمار ( كه مؤلف گويد در طب ثالثِ بقراط و جالينوس بود ) و امثال ايشان نقل شده است .
اهميت فراوان اين گونه سرگذشت ها از آن جهت است كه چهار مقاله در بين سال هاي 551 و 552 هجري قمري تأليف شده و جزء كتاب هاي نسبتأ قديمي است كه از تاراج حادثات رسته و به دست ما رسيده است .
با آن كه تأليف كتاب در حدود 150 سال پس از پايان يافتن شاهنامة فردوسي و 134 سال پس از مرگ استاد طوس نوشته شده باز نخستين و قديم ترين مرجعي است كه حكايتي نسبتأ مفصل از فردوسي و سرگذشت وي نقل مي كند و داستان عهد شكني محمود با فردوسي و دادن درم هاي نقره بدو بجاي دينارهاي طلا و هجو فردوسي از سلطان محمود نخست بار در اين كتاب آمده و پس از آن با شاخ و برگ بسيار در مراجع ديگر نقل شده است .
نيز نظامي عروضي خود تصريح مي كند كه بارها حكيم عمر خيام را ديده و با وي گفت و شنودها داشته و از او شنيده است كه گفته بود : " گور من در موضعي باشد كه هر بهاري ( باد ) شمال بر من گل افشان مي كند . "
اين گفتة خيام به نظر مؤلف محال مي نمايد و از سوي ديگر با خود مي انديشد كه " چون اويي گزاف نگويد " و بيست و پنج سال بعد از اين ديدار وقتي بار ديگر گذارش به نيشابور مي افتد ، چند سال بود كه خيام در گذشته بود " و اورا بر من حق استادي بود ، آدينه اي به زيارت او رفتم و يكي را با خود ببردم كه خاك او را به من نمايد .
مرا به گورستان . . . آورد و بر دست چپ گشتم در پايين ديوار باغي خاك او ديدم نهاده و درختان گلابي و زرد آلو سر از آن باغ بيرون كرده چندان برگ شكوفه بر خاك او ريخته بود كه خاك او در زير گل پنهان شده بود ، و مرا يا آمد تا آن حكايت كه به شهر بلخ از او شنيده بودم ، گريه بر من افتاد كه در بسيط عالم . . . او را هيچ جاي نظيري نمي ديدم
. "
گواهي نظامي عروضي از زندگي و گفتار خيام نيز جزء قديم ترين مطالبي است كه در باب خيام در دست داريم و بر همين روش است آنچه را كه دربارة زندگاني و احوال بزرگان دانش و ادب ايران در اين كتاب دلكش مي توانيم يافت ، خاصه آن كه نثر كتاب نير در نهايت زيبايي و سادگي است و بسيار پخته و استادانه نوشته شده است .
شادروان ملك الشعراي بهار درباره سبك نگارش آن گويد : " اين كتاب । . . در رواني لفظ و وضوح مطالب و بيان لحن محاورة عصر و بستن جمله ها فراخور مقصود و قدرت بر استعمال هر كلمه و لفظي كه شايسته هر مقام است نظيري ندارد . "
استاد بزرگوار شادروان جلال الدين همايي به نويسندة اين سطور فرموده بود :
در خانوادة ما هر كودكي كه به دنيا مي آيد يك نسخه چهار مقاله به نام او نوشته مي شد تا بعد كه به سنين تحصيل رسيد آن نسخه را پيش پدر يا ديگري از افراد خانواده ، ( تمام افراد خاندان استاد همايي از بازماندگان هماي شيرازي و پسرش طرب ، اهل شعر و ادب و فضل و كمال بوده اند ) سپس فرمودند پدرم در آغاز كودكي با زجر و تأديب بسيار اين كتاب را از آغاز تا انجام به من آموخت و من در فرا گرفتن آن بسيار رنج بردم بي آن كه به درستي بدانم مقصود از آموختن چنين كتابي چيست ।
اما به محض اين كه به سن رشد رسيدم ، دريافتم كه پدر با آن تأديب و تعذيب چه گنجي را در دامان من نهاده است و چون در كودكي بر جزئيات مطالب آن مسلط شده بودم بعدها از اين كتاب بهرة بسيار بردم .
از تمام اين مطالب گذشته فوايد مردم شناسي و جامعه شناسي و نيز فوايد غير مستقيم تاريخي از اين كتاب مي توان به دست آورد .
چه با دقت در زندگاني قهرمانان داستان هاي كتاب و شرح آداب و رسوم دربار شاهان و روش وزيران و نديمان و دانشمندان و شاعران صحنه هايي از زندگاني مردم در قرن هاي سوم تا ششم هجري در پيش ديدة خواننده گسترده مي شود واو بر طبق ميل و موضوع پژوهش خود مي تواند به جزء جزء آن حوادث استناد كند .
از قبيل اين كه در سر حمام فقاع ( آب جو ) مي نوشيده ، يا زنان براي گرفتن دعاي سفيد بختي نزد فال گير مي رفته و پادشاهان بدون ساعت اختيار كردن منجم از جاي خويش حركت نمي كرده اند ، يا كشاورز ساده اي مثل فرخي سيستاني سواد داشته و شعري بدان خوبي مي گفته و به استادي چنگ مي زده و خوش آواز بوده است و جز آن .
با تمام اين احوال و با وجود فوايد بسياري كه از اين كتاب كوچك و گران قدر مي توان برد ، چهار مقاله از نقاط ضعف فراوان خالي نيست .
دانشمند بسيار دان ، محمد قزويني در باب آن نوشته است :
از تتبع دقيق چهار مقاله معلوم مي شود كه نظامي عروضي با وجود بلندي مقام وي در فضل و ادب ، در فن تاريخ ضعفي نمايان داشته و خطاهاي تاريخي از قبيل آميختن نام هاي اشخاص مشهور به يكديگر و پس و پيش كردن سنوات و دقت نكردن در ضبط وقايع از وي بسيار صادر شده است ।
همين دانشمند در مقدمة چهار مقاله هفت مورد سهو واضح و بزرگ وي را ، فقط در دو حكايت كه دربارة اسكافي دبير معروف عصر سامانيان نقل كرده ، نشان مي دهد و سراسر حواشي و تعليقاتي كه وي و پس از او شادروان دكتر محمد معين بر چهار مقاله نوشته اند كه حجم آن توضيحات دست كم چهار برابر كتاب اصلي و بسيار قابل استفاده است ، بيشتر براي نشان دادن خطاها و اشتباهات تاريخي مؤلف چهار مقاله است .
از اين روي هر قدر بيشتر مي توان فايدة ادبي و هنري از اين كتاب برد ، از نظر تاريخي كمتر مي توان بدان استناد كرد ، ظاهرأ مؤلف نيز قصد آن نداشته است كه در نقل وقايع دقت تاريخي كند و منظور وي از تأليف اين كتاب بيشتر عرضه كردن فوائد ادبي و علمي بوده است .
داستان هاي چهار مقاله دربارة بزرگان تاريخ علم و ادب ، مانند رودكي و فردوسي و فرخي و ابوريحان بيروني و ابوعلي سينا و غيرهم شهرت فراوان دارد ।
و خلاصة اين داستان ها در كتاب هاي درسي و منابع ادبي آمده ।
و از اين گذشته به علت طول كلام ، اين گفتار گنجايش نقل آن ها را ندارد و اگر كسي از نوشته هاي چهار مقاله دربارة چنين بزرگاني آگاهي ندارد بدو توصيه مي شود كه يا مستقيم به چهار مقاله رجوع كند و يا از منتخبات آن و مطالبي كه در منابع مختلف ادبي نقل شده است آن ها را بجويد و مطالعه كند .
در اين مقام براي به دست دادن نمونه ، داستاني كوتاه از مردي غزنوي را كه در مقاله سوم ( نجوم ) آمده است نقل مي كنيم :
" در اوايل ملك سلطان محمدبن ملك شاه . . . مَلِكِ عرب . . . عصيان آورد و با پنجاه هزار مرد عرب از حله روي به بغداد نهاد । خليفه نامه در نامه و پيك در پيك روان كرده بود به اصفهان و سلطان را همي خواند و سلطان از منجمان اختيار همي خواست ( = مي خواست كه ساعت سعد مناسب براي حركت را تعيين كنند ) ، هيچ اختياري .
گفتند : " اي خداوند اختياري نمي يابيم ."
گفت : بجوييد! و تشديد كرد و دل تنگي نمود .منجمان بگريختند .
غزنويي بود كه در كوي گنبد دكان داشت و فال گويي كردي ، و زنان بر او شدندي و تعويذ ( = دعاي ) دوستي نوشتي . . . به آشنايي غلامي از آن سلطان ، خويشتن را پيش سلطان انداخت ( = خود را به سلطان رسانيد) و گفت :
" من اختياري بكنم ، بدان اختيار برو و اگر پيروز نشوي مرا گردن بزن ! "
حالي سلطان خوشدل گشت و به " اختيار " او بر نشست ( = سوار شد) و دويست دينار نشابوري به وي داد و برفت . . . مصاف كرد و لشكر را بشكست و ملك عرب را بگرفت و بكشت و چون مظفر و منصور به اصفهان باز آمد ، فال گوي را بنواخت و خلعت گران داد و به خود نزديك گردانيد ، و منجمان را بخواند و گفت :
" شما اختيار نكرديد ، اين غزنوي اختياري كرد و برفتم و خداي عزّ و جّل راست آورد ، چرا چنين كرديد ؟ همانا ملك عرب شما را رشوتي فرستاده بود كه اختياري نكنيد ! "
منجمان همه در خاك افتادند و بناليدند و گفتند :
" بدان اختيار هيچ منجم راضي نبود و اگر خواهد ، بنويسند و به خراسان فرستند تا خواجة امام عمر خيامي چه گويد ؟
سلطان دانست كه آن بيچارگان راست مي گويند .
از ندماي خويش ، فاضلي را بخواند و گفت :
فردا به خانة خويش شراب خور و منجم غزنوي را بخوان و او را شراب ده و در غايت مستي از او بپرس كه :
اين اختيار كه تو كردي نيكو نبود و منجمان آن را عيب ها همي كنند .
سّرِ اين مرا بگوي .آن نديم چنان كرد و به مستي از وي بپرسيد ، غزنوي گفت :
من دانستم كه از دو بيرون نباشد : يا آن لشكر شكسته شود يا اين لشكر .
اگر آن لشكر شكسته شود خلعت يابم و اگر اين لشكر شكسته شود ، چه كسي به من پردازد .
پس ديگر روز نديم با سلطان بگفت .
سلطان بفرمود تا كاهن غزنوي را اخراج كردند و گفت :
اين چنين كس كه او را در حق مسلمانان اين اعتقاد باشد ، شوم باشد ।.
و منجمان خويش را بخواند و بر ايشان اعتماد كرد و گفت :
من خود آن كاهن را دشمن داشتم و هركه شرع را نشايد ما را هم نشايد .
***

دکتر محمدجعفر محجوب - پيرچنگي

پيرچنگي : از کتاب مثنوي شريف .
نوشته : دکتر محمدجعفر محجوب
به کوشش : مهندس منوچهر کارگر




داستان پيرِ چَنگي


پيش از اين گفتاري دربارة مثنوي شريف مولانا جلال الدين و ديگر آثار او داشتيم و گفتيم كه كوشش مولانا در تمام دوران زندگي پُر بركتش مصروف شرح حقايق و معارف انساني و تربيت نوع بشر و بسطِ مهرباني و شفقت و كاستن از خشونت و تعصب و سخت گيري و خشكه مقدسي و قشري بودن شده است و شايد هيچ كتابي به اندازة مثنوي وي - كه خود آن را نردبان آسمان و صيقل ارواح مي خواند - دركار مبارزه با خامي و تعصب و خشونت مؤثر نبوده است .
از همين روي است كه مي كوشيم بعضي از داستان هاي اين كتاب گران قدر را كه شاهد صادق اين مدعّاست با خوانندگان گرامي در ميان بگذاريم و امروز داستان " پير چنگي " را از آن برگزيده ايم .
لازم به توضيح نيست كه مولانا داستان سرايي و شرح قصه را فقط وسيله اي براي بيان مقاصد تربيتي خويش مي داند و از اين روي هرجا كه مقتضي مي داند داستان را متوقف مي سازد و به بهانة استعمال كلمه اي يا ضرب المثلي يا شرح حادثه اي حاشيه مي رود و مطالب خود را بيان ميكند ، داستان پير چنگي بدين تفصيل و اين صورت كه در مثنوي آمده ، درجايي ديده نشده است.
ليكن در دو كتاب قديم تر از مثنوي ، يكي اسرار التوحيد در احوال ابوسعيد ابوالخير صوفي صاحب نام و ديگري مصيبت نامة عطار ، داستاني مشابه با آن ديده شده است .
در هردو كتاب پيري چنگ نواز و فقير را در نيشابور مي بينيم و به جاي عُمَر ، ابوسعيد ابوالخير او را از فقر و بينوايي مي رهاند .
مطابق روايت اسرار التوحيد ، پير چنگي ، جواني و خوش خواني را از دست ميدهد و ديگر كسي او را به جشن و مهماني نمي خواند و ناداري موجب ميشود كه زن و فرزند نيز از او روي بگردانند و از خانه بيرونش كنند .
پير به گورستان نيشابور مي رود و در زير طاقي ويران براي خدا چنگ مي نوازد .
در همين حال كارگزار شيخ ابوسعيد براي هزينة خانقاه و ياران شيخ مبالغي بدهكار شده و در انتظار گشايشي است .
زني صد دينار زر مي آورد و كارگزار را شاد مي كند .
اما شيخ دستور مي دهد كه وي به گورستان برود و تمام صد دينار را به چنگي پير بدهد .
پس از اين واقعه به حضور شيخ ابوسعيد مي آيد و توبه مي كند .
فرداي آن روز مريدي ديگر دويست دينار به خانقاه مي آورد و وامِ كارگزار نيز پرداخت مي شود .
در مصيبت نامة عطار ، پير به جاي گورستان به مسجدي خراب پناه مي برد و كسي كه صد دينار مي آورد مردي اهل خير است و آن كه زر را به پير مي رساند خدمتگار اوست .
از آنجا كه اسرار التوحيد و مصيبت نامه هردو در زمان مولانا در شمار كتب نامدار و مورد توجه بوده است ، اين حدس كه مولانا قصه را از اين دو كتاب و بخصوص از مصيبت نامة عطار گرفته باشد درست به نظر مي رسد .
اما در قصة مولانا به جاي ابوسعيد با عمربن خطاب روبرو هستيم.
ممكن است مأخذ مولانا كتابي ديگر باشد كه برجاي نمانده يا هنوز در شمار نسخه هاي خطي ناشناخته است .
نيز امكان دارد كه مولانا خود داستان را براي رعايت روش ها و فوت و فن هاي داستان سرايي به روزگار و خلافت عمر نسبت داده باشد و اگر چنين باشد ، بايد برجان سخن آفرين مولانا و نبوغ او در داستان پردازي هزار آفرين گفت ، چه در ميان خلفاي راشدين و اصحاب رسول اكرم ( ص) عمر از همه جدي تر ، از همه با مهابت تر و در كار اجراي قوانين شرع و حدود اسلام از همه سخت گير تر بود .
گفته اند كه وي هرجا مي رفت همواره دِرّة ( = تازيانة ) خود را به همراه داشت تا به محض ديدن امري بر خلاف شرع ، مرتكب را به سزا برساند .
نيز غزالي در كيمياي سعادت و نيز كتاب احياء خويش روايت ميكند كه عمر شبي از خانه اي صداي موسيقي شنيد .
نردبان گذاشت و از ديوار بدان خانه رفت .
اما صاحب خانه بدو گفت كه اگر من يك خلاف شرع كرده ام ، تو سه خلاف شرع كردي :
نخست آن كه خداوند فرموده است مؤمنان از درِ خانه ها وارد شوند نه از ديوار ، دوم آن كه دستور داده است كه وقتي به جايي وارد شديد سلام كنيد و تو سلام نكردي ، سوم آن كه از تجسس نهي فرموده است و تو تجسس كردي.
عمر بدين گفتگو مجاب شد و از صاحب خانه خواست كه از خطاهاي او درگذرد .
البته عمر نيز در برابرِ گذشت وِي از سه خطا ، از يك لغزش صاحب خانه درگذشت و او را عفو كرد .
نيز دريكي از مجموعه هاي داستلان عوامانه كه در نواحي سنّي مذهب آسياي مركزي به زبان فارسي نوشته شده است حكايتي خوانده ام كه به موجب آن عمر دستور داد پسرش ابو شحمه را كه با زني زنا كرده بود حد بزنند و آن پسر در حين اجراي حد از پدر خواست تا دستور دهد شربتي آب بدو بدهند و عُمَر موافقت نكرد و همچنان پسر را تازيانه زدند و وي در حين اجراي مجازات جان سپرد .
از اين روي است كه " عدل عمر " بسيار معروف است و بدو لقب "فاروق " داده اند ، يعني جدا كنندة حق از باطل و تمام اين مطالب نشان از سخت گيري و مهابت وي و گذشت ناپذيري در اجراي حدود و موازين شرع دارد .
اكنون ، خواه اين قصه در كتاب هاي پيش از مولانا به عمر نسبت داده شده و خواه نشده باشد ، صِرفِ انتخابِ مولانا كه به جاي ابوسعيد ابوالخير ، صوفي مهربان بشر دوست و بلند نظر و بي تعّصب ، فاروقِ اعظم عُمَربن خَطاّب مجري بي ترحّمِ مجازات هاي شرعي را به قهرماني داستان خويش برگزيده است نشانِ سعة صدر و بلنديِ فكر و قدرت طبع و توانايي او در داستان سرايي است . خلاصه به روايت مولانا جلال الدين ، داستان پير چنگي در عهد عمربن خطاب خليفة دوم اتفاق مي افتد و اين است خلاصة داستان و عنوان آن :

داستان پير چنگي
بهر خدا روز بي نوايي چنگ زد ميان گورستان
آن شنيدستي كه در عهدِ عُمَر
بود چنگي مُطربي با كَر و فَر ؟
بلبل از آوازِ او بي خود شدي
يك طَرَب زآوازِ خويش صد شدي
مجلس و مجمع دمش آراستي
وز نواي او قيامت خاستي
همچو اسرافيل ، كآوازش به فن
مردگان را جان در آرد در بدن
يا رسولي بود اسرافيل را
كز سماعش پُر برُستي فيل را
سازد اسرافيل روزي ناله را
جان دهد پوسيدة صدساله را . . .
مطربي كز وي جهان شد پُر طرب
رسته زآوازش خيالاتِ عَجَب
از نوايش مرغ دل پرّان شدي
وز صدايش هوش جان حيران شدي
چون بر آمد روزگار و پير شد
بازِ جانَش از عجز ، پشّه گير شد
پُشتِ او خَم گشت همچون پُشتِ خُم
ابروان بر چشم ، همچون پالدُم( 1 )
گشت آوازِ لطيفِ جان فراش
زشت ، و نزد كس نَيَرزيدي به لاش
آن نوايِ رشكِ زُهره آمده
همچو آوازِ خرِ پيري شده
خود كدامين خوش كه او ناخوش نشد؟
با كدامين سقف كآن مَفرَش نشد ؟
غير آواز عزيزان در صدور
كه بود از عكسِ دَمشان نفخِ صور
چون كه مطرب پير تر گشت و ضعيف
شد ز بي كسي رهينِ يك رغيف ( 2 )
گفت : "عمر و مهلتم دادي بسي
لطف ها كردي خدايا ! با خسي
معصيت ورزيده ام هفتاد سال
باز نگرفتي زِ من روزي نوال ( = بخش )
نيست كسب ، امروز مهمانِ توام
چنگ بهرِ تو زَنَم ، كآنِ توام "
پيرچنگي ، گرسنه و بي نوا ، چنگ خود را برداشت و به گورستان مدينه رفت .
فرياد بركشيد و چنگ را برگرفت و بنواخت و گفت اي خدا ، امشب "ابريشم بها "ي ( 3 ) خود را از تو مي خواهم چون تنها تويي كه رانده شدگان را به نيكويي پذيره مي شوي .
اين بگفت و چنگ زد و آواز بر كشيد و چندان نواخت و خواند تا خسته شد ، چنگ را به جاي بالش بر گوري گذاشت و گريه كنان سر بر آن نهاد . . .
چنگ را برداشت ، شد الله جو
سوي گورستانِ يثرب آه گو
گفت : " خواهم از حق ابريشم بها
كو به نيكويي پذيرد ، قلب ها "( 4 )
چون كه زد بسيار و گريان سر نهاد
چنگ بالين كرد و بر گوري فتاد
خواب بُردَش ، مرغِ جانش از حبس رست
چنگ و چنگي را رها كرد و بجَست
گشت آزاد از تن و رنجِ جهان
در جهانِ ساده و صحرايِ جان
جانِ او آنجا سرايان ماجرا
كاندر اينجا گر بماندندي مرا
( = اگر مرا مي گذاشتند )
خوش بُدي جانم در اين باغ و بهار
مست اين صحرا و غيبي لاله زار
بي پَرو بي پا سفر مي كردمي
بي لب و دندان شَكَر مي خوردمي
ذكر و فكري ، فارغ از رنجِ دماغ
كردمي با ساكنانِ چرخ ، لاغ ( = بازي ، شوخي )
چشم بسته ، عالمي مي ديدمي
وَرد ( = گل سرخ ) و ريحان بي كفي مي چيدمي
در عالم خواب ، جانِ پير در فضايِ رحمت و احسانِ حق گرمِ گشت و گذار بود و از رنجِ بي نوايي و ناداري خويش در جهان واقع چيزي به ياد نمي آورد .
در همان هنگام خوابي گران ، خليفة سخت گير و بي گذشت ، عُمَر را فرا گرفت .
هاتفي در خواب عُمَر را آواز داد كه برخيز و اين مقدار زر از بيت المال برگير و بدان مرد كه در گورستان خفته است بده :

آن زمان حق بر عُمَر خوابي گماشت
تا كه خويش از خواب نتوانست داشت

در عجب افتاد كين معهود نيست
اين زِ غيب افتاد ، بي مقصود نيست
سر نهاد و خواب بُردَش ، خواب ديد
كآمدَش از حق ندا ، جانش شنيد
آن ندايي كاصلِ هر بانگ و نواست
خود ندا آن است و اين باقي صداست
تُرك و كُرد و پارسي گو و عرب
فهم كرده آن ندايي گوش و لب
خود چه جاي تُرك و تاجيك است و زنگ ؟
فهم كرده ست آن ندا را چوب و سنگ
مولانا در ضمن شرح داستان ، بارها از نقل متن منحرف شده و به شرح مقاصد خود پرداخته است .
مثلا درهمين مقام و پس ازاين ابيات مي گويد خداوند دايم تمام موجودات را مخاطب قرار مي دهد و آنچه پاي به جهان هستي مي نهد ، در حقيقت نداي خدا را پاسخ گفته است .
سپس در بارة شرح فهم داشتن سنگ و چوب به شرح داستان ستون حنانه (= ناله و فرياد كننده ) مي پردازد :

اُستُنِ حَنّانه از هجرِ رسول
ناله مي زد همچو اربابِ عقول
گفت پيغمبر : " چه خواهي اي ستون ! "
گفت : " جانم از فراقت گشت خون

مسندت من بودم ، از من تاختي
بر سرِ منبر تو مسند ساختي ؟ "
گفت : " خواهي كه تو را نخلي كنند
شرقي و غربي زِ تو ميوه چنند ؟
يا در آن عالم ، حقت سروي كند
تا ترو تازه بماني تا ابد ؟
گفت : " آن خواهم كه دايم شد بقاش "
بشنو اي غافل ! كم از چوبي مباش
سپس گويد رسول بفرمود آن ستون را در زمين دفن كردند تا در قيامت مانند آدميان از خاك برخيزد و به بهشت رود .
مراد مولانا از بيان اين داستان كوتاه در طيّ داستان پير چنگي آن است كه نشان دهد عشق و محبت و اخلاص و توجه به سوي حق ، از هر عبادتي با ارزش تر است و اين همان مضموني است كه سراسر ادب فارسي از آن مالامال است .

سعدي گفت :

عبادت بجز خدمت خلق نيست
به تسبيح و سجّاده و دلق نيست
و حافظ آسماني چنين سرود :
دلا ! دلالت خيرت كنم به راهِ نجات
مكن به فسق مباهات و ، زهد هم مفروش
مولانا پس از اين تمثيل ها به خود هشدار مي دهد كه :
بازگرد و حالِ مطرب گوش دار
زآن كه عاجز گشت مطرب ، زانتظار
بانگ آمد مَر عُمَر را : كاي عُمَر !
بندة ما را زِ حاجت باز خر
بنده يي داريم خاص و محترم
سوي گورستان تو رنجه كن قدم
اي عُمَر! برجه ، زِ بيت المالِ عام
هفتصد دينار در كف نه تمام
پيش او بَر ابريشم بها
خرج كن ، چون خرج شد ، اينجا بيا "
پس عُمَر زآن هيبتِ آواز جست
تا ميان را بهر اين خدمت ببست
شاهكار مولانا آخرين بخش اين داستان است : عمر از هيبتِ بانگ هاتف از خواب جست و هفتصد دينار بر گرفت و روي به گورستان نهاد ، سراسر گورستان را گرديد و جز پيري بد نام كه عمري را به مطربي گذرانيده و اينك چنگ در زير سر به خواب رفته بود كسي را نديد .نخست با خود گفت : اين حتمأ آن كس نيست كه مرا پيش او فرستاده اند .
بار ديگر دقيق تر تمام گورستان را گشت و خسته شد ، اما جز آن پير كسي را در گورستان نيافت :


گفت : " حق فرمود : ما را بنده يي است
صافي و شايسته و فرخنده يي است
پير چنگي كي بود خاصِ خدا ؟
حَبّذااي سِرِ پنهانِ ! حَبذّا
بار ديگر گرد گورستان بگشت
همچو آن شير شكاري گرد دشت
چون يقين گشتش كه غيرِ پير نيست
گفت : " در ظلمت دل روشن بسي است "
آمد او ، با صد ادب آنجا نشست
بر عمر عطسه فتاد و پير جست
پير چون ازخواب برجست عمررا بالاي سر خويش ديد. ا
زبيم لرزان شد و دردل خويش گفت:
خدايا به تو پناه مي برم ، چه محتسب اكنون پيري چنگي را به چنگ آورده است .
رخسار پير از بيم و شرمساري زرد شد .

پس عُمَر گفتش : " مترس ، از من مَرّم
كت بشارت ها زِ حق آورده ام
چند يزدان مدحتِ خُوي تو كرد
تا عُمَر را عاشق روي تو كرد
پيشِ من بنشين و مهجوري مساز
تا به گوشت گويم از اقبال راز
حق سلامت مي كند ، مي پرسدت:
چوني از رنج و غمان بي حدت ؟

نك قراضه ( 4 ) چند ، ابريشم بها
خرج كن اين را و باز اينجا بيا
پير لرزان گشت چون آن را شنيد
دست مي خاييد و برخود مي طپيد
بانگ مي زد كاي خداي بي نظير !
بس ! كه از شرم آب شد بيچاره پير "
داستان پير چنگي در اين جا به پايان نمي رسد .

بنا به روايت مولانا پير مرد ، از اين لطف الهي شرمسار مي شود و چنگ را بر زمين مي زند و خرد ميكند و آن را حجاب و رهزن و مانع وصول به درگاه حق ميخواند .
از آن پس عمر نيز او را ارشاد مي كند و از مقام گريه - كه هستي است - به مقام استغراق كه فناي محض و نيستي و وصول به حق و پيوستن به ذات اوست توجه مي دهد .
اما اين ها همه سخنان مولانا ست كه در دهان خليفة دوم گذاشته ميشود .
آن سخنان دل نواز ، آن بشارت ها كه مردي چون عمر براي پيركي چنگي از سوي حق مي آورد ، آن مهرباني ها و دستگيري ها و راهنمايي ها كه مردي چنگ نواز را در پايان راه زندگي از خاصّانِ حق ميسازد ، در حقيقت همه اثر تربيت وزادة نَفَشِ گرم مولانا ست و از زمين تا آسمان با روش هاي خشك و بي گذشت متشرعان و ارباب تعصب فاصله دارد .
در واقع اين مولاناست كه از زبان فاروق سخن مي گويد :

چون كه فاروق آينة اسرار شد
جان پير از اندرون بيدار شد
همچو جان ، بي گريه و بي خنده شد
جانش رفت و جانِ ديگر زنده شد
حيرتي آمد درونش آن زمان
كه برون شد از زمين و آسمان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 - پالدم يا پاردم : رانِكي ، تسمه اي كه در عقب زين اسب يا پالان الاغ مي دوزند و زيرِ دُم حيوان مي افتد .
2 رَغيف : گِردة نان - رهين : گروگان و مضمونِ مصراع آن است كه پير بر اثر كساد بازار كسبش برايِ يك گِرده نان معطل مانده بود .
3- ابريشم بهاء : بهاي ابريشم . در قديم رشته هاي ابريشم را به جاي " سيم " در سازهاي زهي به كار مي برده اند و ابريشم بها ، در اصطلاح به معني دستمزد مطرب و نوازنده است . مولانا در يكي از غزل هاي خود مي گويد :
مطربا عشق بازي از سر گير
يك دو ابريشمك فروتر گير
يعني آهنگ را يك دو پرده پايين تر بنواز .
4 - قُراضه : پول خرد . در اين جا به قصد تعارف و براي كم نشان دادن ارزشِ زر گفته شده است .
***

دکتر محمدجعفر محجوب - طاووس عليين...

طاووس عليين : از کتاب مولانا جلال الدين و مثنوي شريف
نوشته : دکتر محمد جعفر محجوب
به کوشش : مهندس منوچهر کارگر


طاووس عليين

يا

شغال رنگين


قديم ترين خاطره اي كه از مولانا جلال الدين و مثنوي شريفِ او دارم مربوط به بيش از نيم قرن پيش ، در روزگاري است كه هنوز كودكي نو پا بيش نبودم و مي بايست سالي چند بر من بگذرد تا روزگار رفتن به دبستان فرا رسد .
پدرم مشرب صوفيانه داشت و مريد ظهيرالدوله ، جانشين حاج ميرزا حسن اصفهاني معروف به صفي علي شاه از سلسلة نعمت الهي بود و از اين روي با مثنوي انس و الفتي تمام داشت .
اغلب اين كتاب شريف دم دست وي بود و يكي از بهترين چاپ هاي آن ، چاپ ميرزا محمود خوانساري را كه يا عين چاپ علاء الدوله يا مثل آن است در اختيار داشت و آن را بسيار گرامي مي داشت و هرگز از خود دور نمي كرد و چون از اجراي فرايض ديني و خواندن بخشي از قرآن كريم ، بدان روش كه در روزگار وي معمولِ خاص و عام بود فراغت مي يافت به مثنوي روي مي آورد .
نويسندة اين سطور هنوز بسيار خردسال بود و اگر گاهي بهانه ميگرفت و نحسي مي كرد يا مزاحم مادر كه كارهاي سنگين خانه را بر عهده داشت ميشد ، پدر وي را فرا مي خواند و وعده مي داد كه داستان شغالي را كه در خُم رنگ رفت بر وي فرو خواهد خواند .
بدين شيوه كودكِ بهانه جو را رام مي كرد و در كنار مي گرفت و با صدايي آهسته و شكسته كه مهر پدري از آن مي تراويد داستان را با آهنگي كه در خور خواندن مثنوي است از حافظه مي خواند .
از آن روزگار ، از متن قصه جز اين كه شغالي به خم رنگ رفت و پوستش رنگين شد و چون بيرون آمد خويش را رنگين يافت از سرِ فخر و خودپسندي بانك بر آورد :
كاين منم طاووس عليّيّن شده ، هيچ به خاطرم نمانده بود تا آنگاه كه براي دانستن متن اين قصه كوتاه ، كه مولانا نيز تصادفأ آن را ناقص فرو گذاشته و شرح معاني و معارف ژرفي كه در گنجينة خاطر داشته پايان كار شغال را از ياد اوبرده است بار ديگر به مثنوي رجوع كردم .
چون اين قصه كوتاه است ، و در طي آن داستان كوتاه اما بسيار دل پذير ديگري نيز آمده است آن را نقل مي كنم و به شيوه اي كه در اين گفتارها رعايت شده است معني واژه هاي دشوار را نيز ياد مي كنم :
افتادن شغال در خم رنگ و رنگين شدن و دعوي طاووسي كردن ميان شغالان :

آن شغالي رَفت اَندَر خُمِ رَنگ
اَندَر آن خُم كرد يك ساعت درنگ
پس بَرآمد پوستش رنگين شده
كاين مَنَم طاووسِ عِلّييّن شده
پَشمِ رنگين رونقِ خوش يافته
آفتاب آن رنگ ها برتافته

ديد خود را سبز و سرخ و فور( = سرخ كم رنگ ) و زرد
خويشتن را بر شغالان عرضه كرد
جمله گفتند اي شغالك حال چيست
كه تو را در سر نشاطي مُلتَوي است
( پيچيده است )
از نشاط ، از ما كرانه كرده اي
اين تكّبر از كجا آورده اي ؟
يك شغالي پيش او شد كاي فلان
شيد
( = مكر ، ريا ) كردي يا شدي از خوش دلان
شيد كردي تا به منبر بَرجَهي
تا زِ لاف اين خلق را حسرت دهي
بس بكوشيدي نديدي گرميي
پس زِ شيد آورده اي بي شرميي
گرمي ، آن اوليا و انبياست
باز بي شرمي ، پناهِ هر دَغاست
( = حيله گر است )
كالتفات ( = كه التفات ) خلق سوي خود كشند
كه خوشيم و از درون بس ناخوشند

در اين جا مولانا نقل داستان شغالِ رنگين را فرو مي گذارد و به شرح داستان مردي لاف زن مي پردازد كه لب و سبلت خود را هر بامداد به پوستِ دنبه چرب مي كرد و سپس ميانِ حريفان مي آمد و مي گفت كه من چنين و چنان خورده ام ، تا روزي كه خواستِ حق او را رسوا كرد .
اين قصه نيز بسيار كوتاه است . اما ما نيز آن را كوتاه تر مي كنيم :

پوستِ دُنبه يافت شخصي مُستَهان ( = خوار )
هر صباحي چرب كردي سبلتان
در ميانِ منعمان رفتي كه من
لوتِ
( =غذاي ) چربي خورده ام در انجمن
دست بر سبلت نهادي در نويد
رمز ، يعني سوي سبلت بنگريد
كاين گواهِ صدقِ گفتارِ من است
وين نشانِ چرب و شيرين خوردن است . . .
آن شكم خصمِ سِبيل او شده
دست ، پنهان در دعا اندر زده
كاي خدا رسوا كن اين لافِ لئام
( = لئيمان )
تا بجنبد سوي ما رحمِ كرام ( = كريمان )
مستجاب آمد دعاي آن شكم
سوزش حاجت بزد بيرون عَلَم. . .
چون شكم خود را به حضرت در سپرد
گربه آمد پوستِ آن دنبه ببرد
از پسِ گربه دويدند او گريخت
كودك از ترس عتابش رنگ ريخت
آمد اندر انجمن آن طفل خُرد
آبروي مرد لافي را ببرد
گفت آن دنبه كه هرصبحي بدان
چرب مي كردي لبان و سبلتان
گربه آمد ناگهانش در ربود
بس دويدم و نكرد آن جهد سود
خنده آمد حاضران را از شگفت
رحم هاشان باز جنبيدن گرفت
دعوتش كردند و سيرش داشتند
تخم رحمت در زمينش كاشتند
او چو ذوق راستي ديد از كرام
بي تكبّر راستي را شد غلام

پس از شرح اين قصه ، شاعر بار ديگر با آوردن اين عنوان باقي داستان شغال را آغاز مي كند :

" دعوي طاووسي كردن آن شغال كه در خُمِ صبّاغ افتاد " .
آن شغال رنگ رنگ آمد نهفت
بر بناگوش ملامت گر بگفت
بنگر آخر در من و در رنگِ من
يك صنم چون من ندارد خود شَمَن(1 )
چون گلستان گشته ام صد رنگ و خوش
مر مرا سجده كن ، از من سرمكش
كرّ و فَرّ( 2 ) آب و تاب و رنگ بين
فخرِ دنيا خوان مرا و رُكنِ دين
مظهرِ لطفِ خدايي گشته ام
لوح شرحِ كبريايي گشته ام
اي شغالان هين مخوانيدم شغال
كي شغالي را بود چندين جمال
آن شغالان آمدند آن جا به جمع
همچو پروانه به گرداگرد شمع:
پس چه خوانيمَت بگو ؛ اي جوهري
گفت طاووسِ نرِ چون مشتري ( 3)
پس بگفتندش كه طاووسانِ جان
جلوه ها دارند اندر گلستان
تو چنان جلوه كني ؟ گفتا كه نِي
باديه نا رفته چون گويم مني
بانگ طاووسان كني ؟ گفتا كه لا
- پس نه اي طاووس ، خواجه بو العلاء
خِلعتِ طاووس آيد زآسمان
كي رسي از رنگ و دعوي ها بدان ؟
مولانا جلال الدين در خلال مثنوي شريف خويش بارها به داستان موسي و فرعون و جدالِ موسي با وي و آنچه در ميان ايشان رفته ، اشارت كرده است .
اما مفصل ترين شرحي را كه دربارة اين داستان دلكش و طولاني به نظم آورده در دفتر سوّم مثنوي ( بيت هاي 840 - 1561 ) است و اين قصة شغال به منزله در آمدي بدان است .
از پي آنچه گفتيم فقط در دو بيت ديگر بدين قصه اشاره مي شود و فرعون را بدان شغال مانند مي كند و داستان به همين صورت نا تمام گذاشته مي شود : تشبيه فرعون و دعوي الوهيتِ او بدان شغال كه دعويِ طاووسي مي كرد :

همچو فرعوني مرصع كرده ريش
برتر از عيسي پريده از خريش
او هم از نسل شغال ماده زاد
در خُمِ مالّي و جاهي در فتاد
هركه ديد آن جاه و مالش سجده كرد
سجده افسوسيان( 4 ) را او بخورد

اكنون بايد ديد منشاء اين قصه كجاست و از چه طريقي در مثنوي شريف مولانا راه يافته است ؟

*
گويا پيش از اين در همين گفتارها آمده باشد كه مولانا جلال الدين علاوه بر تمام مراتب كمال ، از تبحر در دانش هاي ديني گرفته تا داشتن مرتبة عالي و بي مانند در تصوف و نيز داشتن زبان سخن گو و كلام سحر آسا و شور و شوقِ فراوان و شعري به بلنديِ آسمان ، داستان سرايِ قابلي نيز بوده و عناصرِ داستان را با مهارت و قابليّت تمام به ميل خود براي بيان معنايي كه در نظر داشته به كار مي گرفته است .
وي داستان هايي را كه در مثنوي نقل مي كند از مراجع گوناگون : از مواعظ و سخنان پدرش بهاء الدين حسين ، خطيبي بلخي معروف به بهاء ولد (كه زير نام معارف بهاء ولد به هزينة وزارت فرهنگ انتشار يافته است) ، از حديقة سنائي كه بسيار تحتِ تأثير آن است ، از مثنوي هاي عطار ، از كتاب هاي حجت الاسلام غزالي ، از مقالات شمس (مجالس و سخنان شمس تبريزي)، از كليله و دمنه ( كه بسيار از آن بهره برده است) ، از كتاب هاي تاريخ و زندگي نامه و حتي از داستان هايي كه در ميان تودة مردم سينه به سينه نقل ميشده و مأخذ كتبي نداشته سود مي جسته است .
البته آنچه براي مولانا مطرح نيست وفاداري به متن اصلي و نقل داستان به صورت اصيل و نخستين خويش است چه مولانا نقال و داستان سرا و قصه خوان نيست ، او داستان را مانند دست افزاري براي شرح معاني و مقاصد مورد نظر خويش مورد استفاده قرار مي دهد .
چند كلمه از آن را - درست يا با تغييري كه آن را براي شرح مقصد اصلي وي آماده سازد ـ باز ميگويد و " جَرّ ِ جَرّارِ كلام " يعني همان كه از قديم گفته اند : از سخن سخن شكافد، موجب مي شود كه وي راه خود را كج كند و به بيان معارفي كه شرح آن ها مقصد اصلي از سرودن مثنوي است بپردازد ، و چون شرح آن معني به پايان آمد باز بر سر داستان مي رود و باز به همين روش ، آن را تا پايان دنبال مي كند .

*
افسوس كه در هنگام نوشتن اين سطور كتاب با ارزش استاد گرامي خود شادروان بديع الزمان فروزان فر موسوم به " مأخذ قصص و تمثيلات مثنوي" را در زيردست ندارم تا بدانم كه آن استاد بزرگ در شرح مأخذ اين قصّه چه نوشته است ؟
با اين حال گمان ندارم كه وي - اگر مأخذي ارائه دهد - به قدمت و اصالت منبعي باشد كه بنده به تصادف و در ضمن مطالعه بدان دست يافته است و اينك شرح اين قصه را با دوستان در ميان مي گذارد : يكي از منابعي كه مولانا در سرودن مثنوي از آن بسيار بهره برده ، كليله و دمنه است و اين بس عجب نيست چه كليله و دمنه تا اندكي پيش از آغاز نظم مثنوي نخستين كتاب نثر فارسي بود ، و از روزي كه گلستان شيخ اجل سعدي جاي آن را گرفت و مقام نخستين كتابِ نثر كلاسيك فارسي را به خود اختصاص داد ( 656 ه . ق / 1258 - ميلادي ) تا امروز هيچ گاه كليله و دمنه - ترجمة نصرالله بن عبدالحميد منشي - از مقام دوم پائين تر نرفته است و احتمالا در دوران سروده شدن مثنوي ، گلستان هنوز آن شهرت و اعتباري را كه در خود او بود نيافته بوده است .
بنا بر اين بسيار طبيعي است كه مولانا بسياري از قصه هاي خود را از كليله و دمنه گرفته باشد و حتي در مثنوي گران قدر خويش پنج بار از آن نام ببرد.
داستان شغال رنگين شده در هيچ يك از ترجمه هاي اصيل فارسي و عربي كليله و دمنه وجود ندارد .
حتي در يك نسخه فارسي كه از اصل سنسكريت پنج باب اول از كليله و دمنه ( پنجاتنترا ) به نام پنچاكيانه به فارسي ترجمه شده است نيز اين داستان را نمي توان يافت .
با اين حال در سال 1965 ميلادي ترجمة فرانسوي نسخه اي از پنچاتنترا ( كه آن نيز تحريرها و نسخه هاي گوناگون دارد ) با همكاري يونسكو در پاريس انتشار يافت .
اين نسخه اصلا در اواخر قرن گذشته در پاريس ترجمه شده و انتشار يافته بود و يونسكو با توجه به كوششي كه مترجم در ترجمة متن و شرح دشواري هاي آن به كار برده بود ، آن را براي تجديد انتشار مناسب يافت و با نشر آن درجزء كلكسيون موسوم به "شناخت شرق " موافقت كرد.
پنچاتنتر داراي پنج باب است .
بزرگ ترين و نخستين باب آن كه نزديك به نيمي از كتاب را فرا ميگيرد همان باب معروف شير و گاو است .
باب هاي دوم تا پنجم آن نيز به ترتيب عبارتند از : كبوتر طوق دار ، بومان و زاغان ، بوزينه و سنگ پشت ( در اين جا به جاي سنگ پشت ، نهنگ " كروكوديل " بازيگر قصه است ) ، باب زاهد و راسو ( كه در كليله و دمنه بسيار كوتاه آمده و بسياري از حكايت هاي آن حذف شده است ) .
يازدهمين قصة باب نخست زير عنوان " شغالي كه آبي شده بود " آمده است .
اين قصه با وجود تفاوت هاي فراواني كه ميان آن و داستان شغال مولانا هست ، بايد منشاء آن قصه باشد .
اكنون عين قصة شغال را از روي " پنچاتنترا " ترجمه مي كنيم :

شغالي كه آبي ( رنگ ) شد .
در جايي در درون بيشه اي شغالي مي زيست ( 5 ) روزي اين شغال كه گرسنگي او را فرا گرفته و حرص او را به پيش ميراند، وارد شهري شد.
سگاني كه در آن شهر مي زيستند او را ديدند كه به هر سوي ميدود و خواستند وي را با نيش دندان هاي تيز خويش بدرند .
چون آنان آهنگ دريدن او كردند ، شغال از بيم جان به خانة رنگرزي كه در آن نزديكي بود رفت .
در آن جا يك ظرف بزرگ پُر از رنگ نيلي كاملا آماده شده بود .
شغال كه سگان او را دنبال مي كردند ، در آن ظرف افتاد و چون ازآن بيرون آمد از رنگ نيل كاملا آبي شده بود .
سگان كه اين نوع شغال را نديده بودند ، هريك از سويي كه خوش داشتند فرا رفتند .
شغال نيز اين فرصت را غنيمت شمرد و به سوي بيشة خود به راه افتاد و همچنان نيلگون بود و گفته اند : هاون سخت ، ديوانه ، زنان و خرچنگ همان چسبندگي و سماجت را دارند كه ماهي ، نيل و شخص مست .
تمام جانوراني كه در آن بيشه مي زيستند : شيران ، ببرها ، پلنگان ، گرگ ها و ديگران ، وقتي اين جانور فوق العاده را ديدند كه درخششي بي مانند دارد ، روانشان از ترس آشفته شد و هريك از گوشه اي جان بدر بردند و گفتند :
آه ، معلوم نيست كه اين جانور فوق العاده از كجا آمده است !
كسي نمي داند كه رفتار او چگونه و نيروي او چه اندازه است ، بنا بر اين قدري دورتر برويم كه گفته اند :
مرد خردمند اگر خوشوقتي خود را بخواهد ، نبايد به كسي كه رفتار، نژاد و ميزان توانايي او را نمي داند اعتماد كند .
شغال وقتي جانوران را از ترس آشفته ديد گفت :
هي ، جانوران ، چرا از ديدن من اين قدر آشفته شديد ؟
هيچ نترسيد . امروز برهما (= خالق جهان و يكي از خدايان سه گانه) شخصأ مرا فرا خواند و گفت :
چون در ميان جانوران پادشاهي نيست ، امروز تو را با نام كاكودروما ( = كسي كه نشانه هاي پادشاهي را دارد ) به عنوان فرمانرواي كل جانوران تعيين مي كنم .
برو بر روي زمين و تمام آنان را تحت حمايت خود بگير .
آنگاه من بدين جا آمدم .
در نتيجه تمام جانوران بايد همواره در ساية چتر شاهي من باشند .
من در سه عالم شاه تمام جانوران شده ام .
وقتي جانوران ، و شير در رأس ايشان ، اين سخنان را شنيدند گردِ وِي در آمدند و گفتند : خداوندگارا ، پادشاها ، فرمان دهيد !
پس وِي شغل وزارت را به شير سپرد ، ببر را نگاهبان خوابگاه خود ساخت ، ادارة درخت هاي فلفل را به پلنگ ارزاني داشت ، فيل را وظيفة درباني داد و ميمون را گفت تا چتر پادشاهي را با خود بردارد .
اما از افراد نوع خويش ( شغالان ) ، حتي يك كلمه نيز در بارة ايشان بر زبان نراند .
تمام شغالان به نيروي چنگال درندگان رانده شدند .
در تمام مدتي كه وي بدين سان حكم فرمايي مي كرد ، شير و ديگر جانوران حيوانات را مي كشتند و لاشة آن ها را در برابر وِي مي افكندند .
او نيز به حكم وظيفة پادشاهي آن را قسمت مي كرد و سهم هريك را بدو مي رسانيد .
چون مدتي بدين سان گذشت ، روزي كه وي در انجمن جانوران بود، از دوردست صداي گروهي از شغالان را كه فرياد برآورده بودند بشنيد.
چون اين صدا به گوشش رسيد ، موهايش بر بدن راست بايستاد و چشمانش از اشك شوق پر شد و بانگي بلند بر آورد .
چون شير و ديگر جانوران اين فرياد بلند را بشنيدند با خود انديشيدند:
اين شاه شغالي بيش نيست و لحظه اي از خجلت سر به زير افكندند و هريك به ديگري گفتند :
ما را ببين كه رهبري اين شغال نگون بخت را گردن نهاده ايم .
او را بكشيم !
وقتي شغال اين سخن راشنيد مي خواست بگريزد اما چون وضع مناسب نبود نتوانست و از سوي شير و ديگر جانوران قطعه قطعه شد و بمرد !.

*

روايت مولانا با آنچه در اين قصه آمده است تفاوت بسيار دارد .
با اين حال بعيد نيست كه اين داستان ، به طور شفاهي و سينه به سينه ، با تحريف بسيار ، از هند به بلخ و از آن جا به گوش شاعر رسيده و بدين صورت در مثنوي شريف وي جاوردان شده باشد .
از تاريخ تدوين اصل اين داستان ، دست كم سه هزار سال مي گذرد.
با اين حال هنوز هم در دنياي امروز ميتوان بسياري از مصداق هاي زندة شغال رنگين را به چشم ديد .
-----------------------------------------
1 - شَمَن ، بهدو فتح ، اصلا نام عام راهبان بودايي است و در شعر مولانا به معني مطلق بت پرست به كار رفته است .
2 - كّر ، به معني حمله و فَر ، به معني گريختن ( فرار ) است و دو كلمه بر روي هم اگر در شرح جنگي به كار رود معني جنگ و گريز مي دهد و اگر در مقامي ديگر ( مثل همين جا ) بيايد به معني جلوه و شكوه و زيبايي و مانند آن است .
3 - مقصود سيّاره مشتري است كه نام فارسي آن برجيس است .
4 - افسوسيان : مسخره كنندگان ، چه افسوس اصلا به معني مسخره و آن معني كه امروز از آن مي فهميم بسيار تازه است .
5 - در ادب هندي براي تمام جانوران شخصيت قائلند واي بسا كه آنان را آدمياني مي دانند كه به خواست خدايان و بر اثر روش هايي كه در زندگي پيشين خويش داشته و گناهاني كه مرتكب شده اند ، براي پاك شدن و تصفيه بدين صورت در آمده اند.
از اين روي هريك از جانوران نيز نامي خاص خود دارند .
اين شغال نيز نامي به سنسكريت دارد كه معني آن " دارندة فرياد وحشي است ." براي سهولت ، نام خاص شغال را از ترجمه حذف كرديم
.
***

دکتر محمدجعفر محجوب - داستان کين خواهي پيل..

داستان : کين خواهي پيل
نوشته: دکتر محمدجعفر محجوب
به کوشش: مهندس منوچهر کارگر

كين خواهي پيل

يك داستان از زبان دو راوي

در ادب فارسي مجموعه داستان هاي بسيار جالب توجه و گاه بسيار بزرگ وجود دارد .
جوامع الحكايات عوفي كه موضوع آن از نامش پيداست كتابي است بزرگ تر از شاهنامة فردوسي .
مؤلف اين كتاب عظيم را به صد باب تقسيم كرده و در هرباب در حدود بيست حكايت ( كوتاه يا نسبتأ بلند ) آورده است .
يكي ديگر از مجموعه هائي كه تصادفأ بيشتر حكايت هاي آن با آنچه در كتاب عوفي گرد آمده مشترك است ، كتابي است به نام فرج بعد از شدت.
عنوان كتاب نشان مي دهد كه چه نوع داستان هايي در اين كتاب گرد آوري شده است :
داستان كساني كه به علت هاي گوناگون ، ازبيماري و تنگ دستي گرفته تا رو به رو شدن با حيوان درنده و قرار گرفتن در معرض خشم پادشاه ، گرفتار سختي و ناراحتي شده اما به طريقي كه هرگز به خاطرشان خطور نمي كرده از اين سختي و بدبختي رها شده و بعد از شدت ( = تنگي و سختي ) فرج ( = گشايش ) يافته اند .
يكي از روش هاي بسيار قديم داستان سرايي كه از هند باستان سرچشمه مي گيرد همين است كه قصه پرداز يك حكايت يا طرح اصلي را در نظر ميگيرد وداستان هاي گوناگون خود را يكي پس از ديگري يا يكي در دل ديگري در آن جاي مي دهد .
هزار و يك شب معروف ترين اين گونه مجموعه هاست .
داستان اصلي آن سرگذشت پادشاهي است كه از زن خود خيانت و بي وفايي ديده و تصميم گرفته است با هيچ دختري بيش از يك شب بسر نبرد و بامداد او را بكشد تا پيش مجال خيانت نيابد .
پس از مدتي اين روش پادشاه به صورت بلايي مهلك براي دختران دوشيزة كشورش در مي آيد .
دختر خردمند وزير او كه شهرزاد نام داشته از پدر مي خواهد كه او را به زني به پادشاه دهد و در شب زفاف براي شاه داستان سرايي آغاز ميكند و نزديك بامداد قصه را در جايي بسيار جذّاب فرو مي گذارد و مي گويد اگر شاه مرا امروزاز مرگ امان دهد باقي حكايت را شب هنگام باز خواهم گفت.
شاه رضا مي دهد و . . . داستانگويي شهرزاد هزار و يك شب ادامه مييابد و در اين مدت از شاه فرزندان مي آورد و به شاه نشان مي دهد كه زني خردمند و شوي دوست و وفادار است ودر ميان زنان نيز - درست مانند مردان - هم خوب وجود دارد و هم بد و همه آنان را به يك چوب نتوان راند.
شب ها از پي يكديگر فرا مي رسند و شهرزاد داستاني از پي داستان مي گويد و مجموعة آن ها كتابِ عظيمِ هزار و يك شب را پديد مي آورد .
خاصيت اين مجموعه ها آن است كه مؤلف ، يا مؤلفاني كه در طي قرون و اعصار آن ها را پديد آورده اند ، مي توانند به دلخواه خود آن را گسترش دهند و هر داستانِ دلپذيري كه مي يابند در آن بگنجانند .
فرج بعد از شدت نيز چنين خاصيتي دارد .
مؤلف كتابِ خود را در سيزده باب تأليف كرده است :
باب اول در آيات قرآني . . . كه به بركاتِ آن از ورطه هاي خطرناك خلاص يافته اند .
بابِ دوم شرحِ اخباري كه مشتمل است بر ذكرِ جماعتي كه محنت و بلا كشيدند وعاقبت به نعمت و آساني رسيدند . . . نويسنده در اين باي حكايت هايي از اين دست را كه در احاديث آمده استخراج كرده و از پي هم آورده است .
باب هاي ديگر نيز بر همين روش است .
مثلا در بابِ چهارم حكايت حالِ كساني است كه پادشاهان را با ايشان غضب بود و به سخن راست كه گفتند شاه را بر سَرِ شَفِقَت آوردند .
داستاني كه در گفتارِ امروز برگزيده ايم نخستين حكايت از بابِ نهم اين كتاب است.
" در حكاياتِ حالِ جماعتي كه به ملاقاتِ حيواني مهلك اميد از حيات ببريدند و به سببي از اسباب نجات يافتند و به مراد و مقصود رسيدند . . . "
تعداد حكايت ها در باب هاي گوناگون ثابت نيست و از چهل و هشت تا هشت حكايت تغيير مي كند .
اما نكتة مهم اين است كه در آغازِ كار ، اين فرج بعد از شدت - كه اصلِ آن به عربي است و در قرن هفتم به فارسي ترجمه شده - جز برگي چند مختصر نبوده است و مترجم فارسي از منابع گوناگون قصه هاي بسيار بدان افزوده است ، نيز در زبان تركي كتابي به همين نام وجود دارد كه تقريبأ هيچ يك از حكايت هاي آن با آنچه در اين مجموعه آوده است تطبيق نمي كند .
مضمون حكايت باب هاي مختلف نيز بايكديگر تفاوت عظيم دارد .
مثلا" داستان كساني كه به بركتِ راست گويي از مرگ نجات يافتند "يا به فالِ نيك يا دعاي خوب و سخن خوش شدّت ايشان به فرج انجاميد" شايد از نتيجه اي اخلاقي و عبرت انگيز خالي نباشد و حال آنكه در بعضي باب هاي ديگر هر حكايت كه آمده ، خيال پردازي تام و تمام و قصة صِرف است و از هرگونه نتيجة اخلاقي و اجتماعي خالي است مانند اغلب قصه هاي باب نهم (جماعتي كه با حيوان خطرناك روبرو شدند و نجات يافتند.)صاحب فرج بعد ازشدت اين قصه رااز گفتة ابراهيم خَوّاص( 1 ) صوفي نام آور نقل مي كند و مي كوشد تا مختصر چاشني اخلاقي يا ديني دربارة رعايت نذر و عهدي كه با خدا كرده اند بدان بزند .
از اين قصه در دفتر سوم مثنوي شريف مولانا استفاده شده و دل روشن و زبانِ سخن گوي مولانا حقايق و معارف بسيار را در دل اين قصة بظاهر بي فايده درج كرده و قسمتي بزرگ از جزئيات داستان را كه براي مقصدِ عاليِ وي چندان فايده اي نداشته حذف كرده است .
ما اينك قصه را با پيراستنِ زوائد و كوتاه كردن آن تا حدي كه در اين گفتار بگنجد از زبان هردو راوي نقل مي كنيم .
فقط چون نثرِ فرج بعد از شدت در بعضي موارد داراي لغت هاي دشوار يا سخن پردازي هاي فاضلانه است ، جاي جاي داستان وي را خلاصه ، يا نقلِ به معني مي كنيم :
ابراهيم خوّاص ، كه از خواّصِ اهلِ تصوف . . . بود حكايت كند كه وقتي با جمعي از صوفيان در كشتي بوديم .
آن كشتي از تلاطم امواج دريا شكسته شد و گروهي از ما بر تخته پاره هاي كشتي به ساحل افتاديم اما در جايي كه اثر آبادي و سكونت مردم در آن نبود و نام آن را ندانستيم و چند روزي در آن جا مانديم و خوردني بدان اندازه كه ماية زنده ماندن ما شود نيافتيم و به هلاك خود يقين كرديم .
با يكديگر گفتيم : بياييد تا هريك از راه اخلاص نذري كنيم ، يا به ترك گناهي پنهان كه فقط خداي از آن آگاه است با پروردگار عهد كنيم ، باشد كه به بركتِ خلوصِ نيت ما ، خلاص روي نمايد .
يكي گفت: براي برآمدن اين مراد همه عمر روزه دارم.
ديگري گفت : هر روز از سرِ نياز چندين ركعت نماز بگزارم .
ديگري گفت : چندين حج پياده را آماده شوم ، هر يكي به ترك لذتي يا به جاي آوردن عبادتي نذري مي كردند تا نوبت من رسيد .
من خاموش بودم .
گفتند : تو نيز سخني بگوي . خواستم كه نذري كنم .
بي قصد بر زبانِ من برفت كه نذر كردم كه گوشت فيل نخورم !
گفتند : در چنين ورطة هولناكي كه ما افتاده ايم چه وقت مزاح و استهزاء است ؟
گفتم : به خداي كه من اين سخن به هزل ( = شوخي ) نگفتم ، اما تا شما اين سخنان مي گفتيد من با خود در مباحثه بودم ، جملة عبادات و تمام لذات را به نفس خود عرضه داشتم .
به ترك هيچ لذت و اجراي هيچ طاعت موافقت نكرد و اين كلمه بي قصدي در دل من آمد و بي نيتي بر زبان برفت و خداي را در اجراي اين كلمه بر زبان من حكمتي تواند بود .
آن گاه گفتند مصلحت آن است كه در اين جزيره پراكنده شويم و غذايي طلب كنيم و شرط كردند هركدام كه چيزي يافتند ديگران را نصيب دهند و آن درخت را كه زير آن نشسته بوديم وعده گاه ساختند ، چون در آن جزيره گشتند بچه پيلي خُرد يافتند و بر اميد بقا و حيات خويش او را ذبح كردند و پوست كندند و كباب كردند .
سپس همگان را به خوردن آن خواندند و از من نيز خواستند كه با ايشان موافقت كنم .
گفتم : ديديد كه همين لحظه اين نذر بر زبان من رفته است و براي خدا ترك اين لذت كرده ام و ممكن نيست از نذري كه كرده ام بازگردم اگر چه هلاك شوم و ممكن است كه حكمت خداي در راندن اين كلمه بر زبان من هلاكِ من بوده است و من براي بقاي تن ، شكستن عهدي را كه با خداي كرده ام روا ندارم .
ايشان چون از خوردن فارغ شدند به زير درختي رفتند و چون چند لحظه اي بگذشت فيلي غُرّان مي آمد چنان كه از نعرة او بيم آن بود كه كوه و دريا بلرزد ، از خوف لرزه بر اعضاي آن جماعت افتاد و مرگ را به چشم ديدند وچون هيچ پناهگاهي نبود،نَفس تسليم كردند وكلمة شهادت(2 ) برزبان راندند و به اشتغفار و توبه مشغول شدند ، و چون پيل به سر ايشان آمد از ترس همه به روي در افتادند .
فيل يك يك را از سر تا پاي مي بوييد و چون بوي بچة خويش ميشنيد به رير پاي ماليده مي كرد و به سر ديگري مي رفت تا آن گاه كه از همه فارغ شد ، روي به من آورد و من در اثناي آن حال نشسته بودم و آن حالت مشاهده مي كردم وكلمة شهادت بر زبان مي راندم . چون فيل قصد من كرد از ترس به روي در افتادم و بيم بود كه جان از تن بيرون رود و فيل مرا چون ديگران بوييد ، الا آن كه چند نوبت تكرار كرد كه با ديگران تكرار نكرده بود.
بعد خرطوم بر من پيچيد و مرا برداشت.
گمان بردم كه مرا به نوعي ديگر هلاك خواهد كرد .
مرا بر پشت خود نهاد .
من بر پشت او راست بنشستم چنان كه خود را نگاه توانستم داشت.
پس او به تعجيل تمام روان شد ، گاه مي دويد و گاه به شتاب ميرفت و من بر تأخير هلاك حمدِ باري تعالي مي گزاردم و از سرعتِ راه رفتن او دردي شديد و رنجي عظيم به اعضاي من مي رسيد تا آن گاه كه صبح طلوع كرد و روز روشن شد .
مرا بر زمين نهاد و بازگشت .
من آن سلامت باور نمي داشتم تا پيل از چشمم غايب شد .
پس به سِجده افتادم و خداي را سپاس ميگفتم تا آفتاب گرم شد .
سر برآوردم ، خود را بر شاه راهي بزرگ ديدم .
چون مقدار يك دو فرسنگ برفتم به شهري رسيدم و حال خود با اهل شهربگفتم .
تعجب نمودند و گفتند از آن موضع تا اين چا چندين روز راه است و مدتي با ايشان بودم ، پس به سلامت به وطن خود باز گشتم .
*

اين داستاني است كه درون ماية آن شرح حادثه اي شگفت است و هيچ نتيجه اي اعم از اخلاقي يا اجتماعي ( جز وفا كردن به نذري كه براي خدا كرده اند ) بر آن مترتب نيست .
ظاهرأ اين داستان در همان روزگاري نوشته شده كه مولانا مشغول به نظم آوردن مثنوي بوده است و بي شك اصلي قديم تر از اين قصه وجود داشته ( ابراهيمِ خوّاص در قرن سوم هجري / نهم و دهم ميلادي مي زيسته ) است .
وقتي مولانا مي خواهد همين قصه را ( در آغاز دفتر سوم از مثنوي شريف ) به نظم آورد ، از تمام آن عناصر و اجزاي داستان كه به كار مقصد اصلي وي نمي آمده است چشم مي پوشد و حتي ازراوي داستان و قهرمان اين سرگذشت عجيب كه خود عارفي نامور بوده است ياد نميكند . ( شايد هم در مأخذ وي قصه به همين صورت بوده كه او نقل كرده است و بعدها آن را به ابراهيم خوّاص كه داستان سفرهاي متعدد وي شهرتي داشته ، نسبت داده اند .) در روايت مولانا نه تنها اسمي از ابراهيم خواص نيست بلكه سفر دريا و شكسته شدن كشتي و به كرانه افتادن بعضي مسافران بر تخته پاره ها و ندانستن نام محل به كناري نهاده شده است ، قصه صاف و ساده ، بدين ترتيب آغاز مي شود كه دانائي در هندوستان به گروهي از مسافران گرسنه و برهنه برخورد كه از راه دور مي رسيدند:

آن شنيدي تو كه در هندوستان
ديد دانايي گروهي دوستان
گرسنه مانده ، شده بي برگ و عور
مي رسيدند از سفر از راهِ دور
مهرداناييش جوشيد و بگفت
خوش سلامي شان و چون گلبن شگفت
گفت دانم كز تَجَوّع
( = گرسنگي ) وزخلا ( = خلوت بودن )
جمع ، آمد رنجتان زين كربلا ( 3 )
پيل هست اين سو كه اكنون مي رويد
پيل زاده مشكنيد و بشنويد
پيل بَچّگان اند اندر راهتان
صيد ايشان هست بس دل خواهتان

بس ضعيف اند و لطيف و بس سمين
( = چاق ، فربه )
ليك مادر هست طالب در كمين
از پيِ فرزند صد فرسنگ راه
او بگردد در حَنين
( = ناله ) و آه آه
آتش و دود آيد از خرطومِ او
الحذر زآن كودك مرحوم او


غير از آنچه دربارة فرو گذاشتن ابراهيم خَوّاص و داستان سفر دريا و شكستن كشتي گفتيم ، مولانا عنصري اساسي را در داستان خود آورده است كه در روايت پيشين ديده نمي شود :
در آن روايت هركس نذري مي كند و بي هيچ قصدي نخوردن گوشت فيل كه امري بسيار غير عادي است بر زبان ابراهيم خَوّاص جاري مي شود و اين نذر او چندان عجيب مي نمايد كه ديگران گمان مي كنند وي قصدِ مزاح و مسخرگي دارد .
بنا براين هيچ كس به ساحل رسيدگان را از خوردن گوشت پيل برحذر نداشته و هشداري بديشان نداده است.
از اين روي اگر ايشان پس از روزها گرسنگي خوردن بر بچه فيلي دست يابند و او را بكشند و بخورند ، اگر چه اين كار در حال عادي در شريعت ممنوع است ( 4 ) اما از آنان چندان شگفت نيست .
اما درروايت مولانا مردي دانا از راه مي رسد و از راهِ مهري كه زادة دانش اوست اين غريبانِ بي خبر را از خوردنِ گوشتِ بچة فيل برحذر ميدارد.
در اين جا مولانا دنبالة داستان را رها مي كند و به بيان مقاصد خودمي پردازد وگويد انبيا و اوليا نيز به منزلة اطفال حق اند :


اوليا اطفالِ حقند اي پسر
غايبي و حاضري بس با خبر . . .
از براي امتحان خوار و يتيم
ليك اندر سِرّ منم يارو نديم
پشت دارِ جمله عصمت هاي من
گوئيا هستند خود اجزاي من . . .
ورنه كي كردي به يك نفرينِ بد
نوح شرق و غرب را غرقابِ خود
برفكندي يك دعاي لوطِ راد
جمله شهرستانشان را بي مراد . . .

مولانا اين گفتگو را ادامه مي دهد و باز بر سر قصة اصلي مي رود و از زبان مردِ ناصح گويد :

هردهان را پيل بيويي مي كند
گِرد معدة هر بشر پر مي تند
تا كجا يابد كبابِ پورِ خويش
تا نمايد انتقام و زورِ خويش
گوشت هاي بندگانِ حق خوري ؟
غيبتِ ايشان كني ، كيفر بري

هان كه بوياي دهانتان خالق است
كي برد جان غير آن كو صادق است . . .
گفت ناصح بشنويد اي بند من
تا دل و جانتان نگردد ممتحن
با گياه و برگ ها قانع شويد
در شكار پيل بچه كم رويد . . .
من به تبليغ رسالت آمدم
تارهانم مر شما را از ندم
( = پشيماني )
هين مبادا كه طَمَع رهتان زند
طَمَع برگ از بيخ هاتان بركند
اين بگفت و خير بادي كرد و رفت
گشت قحط و جوعشان در رته زَفت
( = شديد )
نا گهان ديدند سوي جاده اي
پور پيلي ، فربهي ، نوزاده اي
اندر افتادند چون گرگانِ مست
پاك خوردندش ، فرو شستند دست
آن يكي همره نخورد و پند داد
كه حديثِ آن فقيرش بود ياد

از كبابش مانع آمد آن سخن
بخت نو بخشد تو را عقل كهن
پي فتادند و خفتند آن همه
وان گرسنه چون شبان اندر رمه
ديد پيلي ، سهمناكي ، مي رسيد
اولا آمد سوي حارس
( = نگهبان ) دويد
بوي مي كرد آن دهانش را سه بار
هيچ بويي زو نيامد ناگوار
چند باري گرد او گشت و برفت
مَر وِ را نازُرد آن شه پيلِ زفت
مَر لبِ هر خفته اي را بوي كرد
بوي مي آمد ورا زان خفته مَرد
از كبابِ پيل زاده خورده بود
بر درانيد و بكشتش پيل زود . . .
بر هوا انداخت هريك را گزاف
تا همي زد بر زمين مي شد شكاف

در مثنوي داستان خورندگان گوشت پيل بچه به همين جا پايان مييابد و مولانا بر سرِ سخن خويش مي رود :

اي خورندة خونِ خلق از راه بَرد
تا نه آرد خونِ ايشانت نبرد
مالِ ايشان خون ايشان دان يقين
زآن كه مال از زور آيد در يمين
( = در ملكيت )
پيل بچه مي خوري اي پاره خوار
هم بر آرد خصم پيل از تو دمار
بوي رسوا كرد مكر انديش را
پيل داند بويِ طفلِ خويش را. . .
تو همي خسبي و بوي آن حرام
مي زند بر اسمانِ سبز فام
همرهِ انفاسِ زشتت مي شود
تا به بوگيران گردون مي رود
بوي كبر و بوي حرص و بوي آز
در سخن گفتن بيايد چون پياز
گر خوري سوگند من كي خورده ام
از پياز و سير تقوي ( = پرهيز ) كرده ام
آن دم سوگند غمّازي كند
بر دماغ همنشينان برزند . . .

چنان كه ملاحظه مي شود علاوه بر حذف مقدمات آغاز داستان ، در متن قصه نيز سخن را بسياركوتاه كرده و به شرح جزئيات داستان نپرداخته و بخش پاياني ، يعني برداشتنِ پيل مردي را كه در خوردن بچه اش شركت نكرده بود ، و رسانيدن او به شاهراه را نيز ناديده گرفته و به جاي آن انعكاس صفات زشت آدمي را به بويي كه از دهان خورندگان پيل مي آمد و ماية هلاك ايشان شد مانند كرده و مريدان را از غيبت و كبر و ريا و حرص برحذر داشته و از قصه اي كه فقط براي سرگرمي ساخته شده بود با توانائي تمام دري از دنياي حكمت و معرفت را بر روي خواننده گشوده است .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 - ابراهيم خَوّاص ، ابواسحاق بغدادي ، اصلا ايراني و پدرش از مردم آمل بود اما چون تولد و پرورش وي در بغداد روي داد به بغدادي مشهور شد .
ابراهيم در آغاز عمر چندي به تحصيل پرداخت ، پس از آن به تصوّف روي آورد و چنان كه از لقب او بر مي آيد معاش خود را از بافتن بوريا و زنبيل و مانند آن ميگذرانيد (خَوص برگِ درختِ خرماست كه در عربستان براي ساختن باد بيزن و سفره و زنبيل و غيره به كار مي رود ) ابراهيم پيوسته در سفر بوده و حكايت هايي كه از او نقل مي كنند غالبأ دربارة سياحت يا حج است . وي در بين عارفان شهرتي به سزا دارد .
خواص به سال 291 ه . ق . / 904 ميلادي در گذشت .
2 - كلمة شهادت ، كه در حقيقت دو كلمة شهادت است و به همين سبب آن را شهادتين گويند دو جمله است به عربي كه به شهادت بر خداوندي خدا ، و اين كه خدايي جز او نيست و ديگري شهادت به پيامبري رسول اكرم ( ص ) دلالت مي كند . در مذهب شيعه يك شهادت ديگر مبني بر ولايت ( جانشيني ) مولاي متقيان نيز بر آن افزوده اند و اين است آن سه كلمه : اشهد ان لا اله الا اله - اشهد ان محمدّ رسول الله - اشهد ان عليأ ولي الله - دو كلمة اول نزد اهل سنت و هر سه كلمه نزد شيعه در هريك از پنج نماز دوبار ، يكي در اذان و ديگري در اقامه ، تكرار مي شود .
3 ـ منظور از اين بيت آن است كه ناصح مسافران را گفت مي دانم كه از گرسنگي و خالي بودن ( بي آب و گياه و قوت و غذا بودن ) اين سر زمين كه مانندة كربلاست همگي شما در رنجيد ، اما بدانيد در اين راهي كه مي رويد پيلان هستند و مبادا كه از فزط گرسنگي بچه پيلان را شكار كنيد و بكشيد .
4 - در شريعت اسلام خوردن گوشت فيل ( جز در مقام اضطرار و خوف مرگ ) جايز نيست چه آن را از مُسوخ ( = مسخ شدگان ) مي دانند و گويند بعضي حيوانات در آغاز انسان بوده اند و گناهي از ايشان سر زده و بدين صورت در آمده اند . آنچه از نام اين گونه جانوران در خاطر بنده مانده است عبارتند از : فيل ، خرس ، ميمون ، قورباغه و مارماهي كه همة آنها را مسوخ مي دانند . ظاهرأ در پيدايش اين اعتقاد مذهب تناسخ كه در هند رواج داشته مؤثر بوده است . به عقيدة هندوان روان آدميان پس از مرگ به تناسب كارهايي كه در زندگي مرتكب شده است در قالب جانوران گوناگون ، از سگ و خرس و روباه و گوسفند و اسب و غيره حلول مي كند و چندان از قالبي به قالب ديگر مي رود تا كاملا از گناهان پاك شود و به نيروانا (روان جاويد ) بپيوندد . گويا بر اثر نفوذ همين عقيده است كه در كتاب هايي چون هزار و يك شب بسيار مي بينيم كه زني ، يا عفريتي ، آدمي زادي را به شكل خر يا گاو و يااستر يا سگ در آورده يا خود به شكل خروس و ماكيان و مرغان شكاري و جانوران ديگر شده است .
نيز از همين روي هندوان جانوران را نيز مانند آدميان داراي شخصيت و اسم و رسم و عقل و تدبير مي دانند و در كتاب هاي حكمت عملي خويش ( مانند كليله و دمنه ) مقاصد خود را از زبان جانوران باز ميگويند .
از مسخ در قرآن كريم نيز سخن گفته شده است و حقيقت آن را خداي تعالي داند .


***

دکتر محمدجعفر محجوب - داستان گنبد سرخ

داستان گنبد سرخ از: هفت پيکر نظامي

نوشته : دکتر محمدجعفر محجوب
به کوشش : مهندس منوچهر کارگر



داستان گنبد سرخ

از هفت پيكر نظامي

بهرام پنجم ساساني معروف به بهرام گور از شاهان معروف اين سلسله است .
وي هم مرد رزم بود و هم اهل بزم .
فردوسي بدو علاقة بسيار داشت و از خلال سرگذشت مفصلي كه از او در شاهنامة گران قدر خويش آورده است مي توان خوش بيني و مهرورزيدن شاعر بدورا احساس كرد .
ظاهرأ علاقه مندي فردوسي بدو ، از دادگري بهرام و مهرباني او با مردم و كوشش در راه تأمين رفاه و آسايش و نيز مصون داشتن ايشان از يورش هاي بيگانگان و جلوگيري از درازدستي ها و قتل و غارت هاي آنان مايه مي گيرد .
با وجود جاي بزرگي كه حكيم طوس در حماسة كوه پيكر خود به بهرام گور ارزاني داشته است ، باز بخشي از داستان هاي عاشقانه و شرح شادخواري ها و كام راني هاي وي ناگفته ماند و يكي دو قرن بعد نظامي به سرودن آن روي آورد .
نام كتاب نظامي " هفت پيكر " يا بهرام نامه است .
چهارمين كتابي است كه وي سروده و از نظر ارزش ادبي و شعري نيز جزء بهترين آثار اوست .
گروهي هفت پيكر را شاهكار نظامي دانسته اند .
سخن شناساني كه خسرو و شيرين را از آن برتر نهاده اند نيز جاي بهرام نامه را در مرتبة دوم قرار مي دهند .
بهرام در هنگام جواني روزي در كاخ خويش به اتاقي دربسته برخورد مي كند و با آن كه خدمتگاران او را از گشودن آن برحذر ميدارند در را مي گشايد و به درون مي رود .
به ديوارهاي اتاق تصوير بهرام و تصويرهاي جداگانة دختر پادشاهان هفت اقليم روي زمين آويخته بوده و اختر شناسان پيش بيني كرده بودند كه پادشاهي بهرام نام ( كه تصوير او نيز بر ديوار بود ) هر هفت دختر را به زني ميگيرد :

آن چنان است حكم هفت اختر
كاين جهان جوي چون بر آرد سَر
هفت شه زاده را زِ هفت اقليم
در كنار آورد چو دُرّ يتيم
ما ، نه اين دانه را به خود كشتيم
آنچه اختر نمود ، بنوشتيم

مهر دختران در دل بهرام جاي گرفت و هيچ وقت اين داستان را از ياد نبرد تا به شاهي ايران رسيد ( و آن داستاني بسيار دراز و دلكش دارد كه به روايت نظامي و فردوسي هردو ، بهرام تاج شاهي را كه در ميانِ دو شير درنده گذاشته بودند ، با كشتن شيران بربود و بر سر نهاد . . . )پس از آن كه سلطنت بهرام استقرار يافت و تمام مرزهاي كشور را امن و مردم را آسوده ديد آن دختران را خواستگاري كرد و تا رسيدن آنان هفت گنبد با نسبت به هفت روز هفته و هفت سياره ( به اعتقاد ستاره شناسان آن روز ) هفت فلز و هفت رنگ خاص هر ستاره و روز منسوب بدان در طي هفته ( ! ) بساخت و راهنماي وي در اين كار مهندسي بود كه شيده نام داشت وي بهرام را گفت :

. . . وان چنان است كز گزارش كار
هفت پيكر كنم چو هفت حصار
رنگ هر گنبدي جداگانه
خوشتر از رنگ صد صنم خانه
شاه را هفت نازنين صنم است
هر يكي را زِ كشوري علم است
هست هر كشوري به ركن و اساس
در شماره ستاره اي به قياس
هفته را بي صُداعِ
( = دردسر ) گفت و شنيد
روزهاي ستاره هست پديد
در چنان روزهاي بزم افروز
عيش سازد به گنبدي هر روز
جامه همرنگ خانه در پوشد
با دلارامِ خانه مي نوشد
گر بر اين گفته شاه كار كند
خويشتن را بزرگوار كند
بهرام چنين مي كند و چون شاهزاده خانم ها فرا مي رسند هريك را به گنبدي كه خاص آن اقليم و به رنگ آن بوده است مي نشاند و هر روز هفته را نزد يكي از آنان مي رود .
شاهزاده خانم ها در نخستين شب وارد شدن بهرام داستاني براي او مي گويند .
اين هفت داستان از بهترين نمونه هاي داستان كوتاه در زبان فارسي است و در عين حال در پايان آن ، برتري رنگ گنبد خاص گوينده ، نسبت به ساير رنگ ها آشكار مي شود .
داستاني كه برگزيده ايم مربوط به رنگ سرخ و گنبدِ سرخ است .
روز سه شنبه در ميان روزهاي هفته منسوب به مريخ است و ميدانيم كه رنگ منسوب به مريخ رنگ سرخ است .
از سوي ديگر نام فارسي سياره مريخ بهرام است .
نام پادشاه نيز بهرام است .
در عين حال بهرام نام يكي از ايزدانِ دين زردشت است كه يار ايزد مهر و پاسبانِ عهد و پيمان است .(1)
روز بيستم هرماه تقويم شمسي باستاني ايران را نيز با نسبت دادن بدين ايزد ، بهرام روز مي خواندند .
از همين روي است كه نظامي تمام اين اطلاعات و روابط را در مقدمه اي كه براي اين داستان سروده در نظر گرفته و از آن ها استفاده كرده است :
روزي از روزهاي دي ماهي
چون شبِ تيرمَه به كوتاهي
از دِگر روز هفته آن ، بِه بود
ناف هفته ، مگر سه شنبه بود
روز بهرام و رنگِ بهرامي
( = سرخ )
شاه با هردو كرده هم نامي
سرخ در سرخ زيوري بَر ساخت
صبحگه سوي سرخ گنبد تاخت

بخشي از زمين كه منسوب به مريخ ( ظاهرأ اقليم چهارم ) است سقلاب ( 2 ) (= صقلاب ) است .
و بانوي سقلابي، دختر پادشاه سقلاب شمع شبستان بهرام بوده است:

بانوي سرخ روي سقلابي
آن به رنگ آتشي به لطف ، آبي
به پرستاريش ميان در بست
خوش بود ماه آفتاب پرست . . .
شاه از آن سرخ سيب شهد آميز
خواست افسانه اي نشاط انگيز
نازنين سر نتافت از رايش
دُر فشاند از عقيق در پايش . . .

گفت كز جمله ولايت روس
بود شهري به نيكويي چو عروس
پادشاهي در او عمارت ساز
دختري داشت پروريده به ناز

اين دختر پادشاه روس علاوه بر زيبايي خيره كننده طبعي متمايل به دانش و هنر داشت .

بجز از خوبي و شكرخندي
داشت پيراية هنرمندي
دانش آموخته زِ هر نشقي
در نبشته زِ هر فني ورقي
خوانده نيرنگ نامه هاي جهان
جادويي ها و چيزهاي نهان
در كشيده نقاب زلف به روي
سر كشيده زِ بار نامة شوي(3 )
آن كه در دور خويش طاق بُوَد
سوي جفتش كي اتفاق بُوَد

هرچه بر زيبايي دختر و بهرمندي او از نيرنگ سازي و جادوئي ميافزود ، از سويي رغبت او به پذيرفتن شوهر كاستي مي گرفت و از سوي ديگر بر تعداد خواستاران مي افزود .
دختر كه دست خواستاران را روز به روز به سوي خويش درازتر ديد :

جُست كوهي در آن ديار بلند
دور ، چون دورِ آسمان زِ گزند
دادكردن بر او حصاري چُست
گفتي از مغز كوه كوهي رست
پوزش انگيخت وَز پدر درخواست
تا كند برگ راه رفتن راست
پدر مهربان از آن دوري
گرچه رنجيد ، داد دستوري
( = اجازه )

دختر با اجازه پدر لوازم و وسايل خويش را برداشت و با تني چند خدمتگار بدان دژ رفت و براي اين كه راه آمد و شد خواستاران را بدان دژ بر بندد .

كرد در راه آن حصارِ بلند
از سر زيركي طلسمي چند
پيكر هر طلسم از آهن و سنگ
هر يكي دَهره اي
( = داسي ) گرفته به چنگ
هركه رفتي بدان گذرگهِ بيم
گشتي از زخمِ تيغ ها به دو نيم
جز يكي كان رقيب آن دز بود
هركه آن راه رفت ، عاجز بود

وان رقيبي كه بود محرم كار
ره نرفتي ، مگر به " گام شمار "
گر يكي پي غلط شدي رصدش
اوفتادي سرش زِ كالبدش
از طلسمي بدو رسيدي تيغ
ماه عمرش نهان شدي در ميغ ( 4 )
پس از آن كه راه دژ بدين ترتيب بسته شد، دختر تصويري از خود بر روي پاره اي پَرَند ( پارچة ابريشمين) نقاشي كرد و بالاي آن به خطي خوش نوشت :
هركس خواستار من است بايد چند شرط را رعايت كند .

شرط نخست نيك نامي و نيكويي است .
شرط دوم اين كه طلسم را بگشايد و از اين راه به در دژ برسد .
سوم آن كه در اين دژ را نشان دهد كه كجاست وچون چنين كرد .
شرط چهارم اين است كه به شهر باز گردد و به بارگاه پدرم برود تا من نيز بدان جا آيم و ازاو سئوال هايي كنم .

گر جوابم دهد چنان كه سزاست
خواهم او را چنان كه شرط وفاست
شوي من باشد آن گرامي مرد
كانچه گفتم تمام داند كرد

سپس دستورداد كه آن تصوير و اين شرايط را بر بالاي در دژ بيآويزند.

*
از آن پس بسيار كسان از دور و نزديك ، از بزرگان پادشاه زاده ، از جوانان نيرومند و مستعد همه به سوي دژ آمدمند و سر درباختند . . .
كس از آن رَه خلاص ديده نبود
همه رَه جُز سَرِبُريدِه نبود
تا زِ بَس سَر كه شد بُريدِه به قَهر
كله بَر كله بسته شد دَر شهر
گِردِ گيتي چو بنگري همه جاي
نَبُوَد جُز به سور ( = ديوار ) شهر آراي
وان پَري رُخ كه شد ستيزة حور
شهري آراسته به سَر نه به سور

تا سرانجام روزي قهرمان داستان ، آن تقدير و سرنوشت گشلدن اين طلسم را حوالة سر پنجة او كرده است از راه فرا مي رسد :

از بزرگان پادشاه زاده
بود زيبا جواني آزاده
زيرك و زورمند و خوب و دلير
صيد شمشير او چه گور و چه شير

اين شاهزاده به قصد شكار از شهر خويش بيرون مي آيد و تقدير او را بدين دژ راهنمايي ميكند ، اين جوان با جوانان ديگر چند فرق عمده دارد، نخست اين كه با همه جواني عقل بر وجودش حاكم است .
با آن كه با ديدار آن تصوير زيبا دل را از دست داده است باز به ژرفي ميانديشد :

گفت : از اين گوهر نهنگ آويز
چون گريزم ؟ كه نيست جاي گريز
گر دلَم زين هَوَس بِدَر نَشَوَد
سَر شَوَد ، وين هَوَس زِ سَر نَشَوَد
بَر پَرَند اَرچِه صورتي زيباست
مار در حلقه ، خار در ديباست
باز گفت : اين پَرَند را پَريان
بسته اند از براي مشتريان
پيشِ افسون آن چنان پَريي
( = پري اي )
نتوان رفت بي فسونگرئي
تا زبان بَندِ آن پَري نكنم
سَر در اين كار سَرسَري نكنم

جوان با همه جواني تصميم مي گيرد كه تا از رمز و راز اين طلسم آگاه نشود و زبان بندِ آن پَري را نداند در اين طلسم پاي نگذارد ، يكي ديگر از مزاياي اخلاقي اين جوان آن است كه با ديدن آن همه سرهاي بريده اشك در چشمش حلقه مي زند و با خود مي گويد بايد اين آفت را از سر راه جوانان برداشت و اين دام بلا را باز چيد .
به همين سبب نخست به فكر چاره مي افتد و به هرگوشه چاره سازي ميجويد تا سر انجام پيري رازدان و آگاه را مي يابد و كمر به خدمت او ميبندد و پس از مدتي ماجرا را با وي در ميان مي گذارد .

چون از آن چشمه بهره يافت بسي
بر زد از راز خويشتن نفسي
زان پَري روي و آن حصارِ بلند
وان كه زو خلق را رسيد گزند . . .
جمله در پيشِ فيلسوفِ كهن
گفت و پنهان نداشت هيچ سخن

مرد پير كه نيت شاهزاده را نيك ميبيند،راه كارو ترتيب خنثي كردن طلسم را بدو ميآموزد.
جوان نخست ازپيران و دم گرم صاحب همتان مدد ميخواهد.
آنگاه به نشان ستم رسيدگي و شكايت داشتن جامه سرخ مي پوشد ( 5 )

جامه را سرخ كرد كاين خون است
وين تظلم زِ جورِ گردون است
چون به درياي خون درآمد زود
جامه چون ديده كرد خون آلود . . .
گفت رنج از براي خود نبرم
بلكه خون خواه صد هزار سَرَم
بدين ترتيب همة مردم او را دعاي خير كردند ، و او به راهنمايي پير طلسم راه را بشكست و به پشتِ حصار آمد و در آن جا نيز طبلي را در نقاط مختلفِ حصار به صدا در آورد و از انعكاس آن جايي را تشخيص داد كه پشت آن خالي بود و دانست آنجا در است .
همان جا را كند و در پديد آمد .
دختر بر طبق وعدة قبلي گفت چون راه حصار را يافتي به بارگاه پدرم برو و دادن جواب به سئوال هاي مرا آماده شو .
جوان وقتي به شهر آمد تصوير زن را از بالاي درِ حِصار برداشت تا ديگر آن فتنه برجاي نماند .
روز ديگر پس از مهماني از شاهزاده دختر از بناگوش خود مرواريد كوچكي برگرفت و پيشِ مهمان فرستاد .
شاهزاده پس از ديدن آن سه مرواريد ديگر به همان اندازه بر روي آن ها نهاد و پس فرستاد .
وقتي پنج دانة مرواريد پيشِ دختر رسيد آن ها را بر سنگي نهاد و كاملا مرواريدها را خرد كرد تا غبار شد .
آنگاه مشتي شكر بر آن افزود و دوباره آن را پيش مهمان فرستاد .
مهمان جامي شير از فرستنده بخواست وشكر و مرواريدِ سوده را در آن ريخت و به دستِ فرستاده باز پس فرستاد .
بانو شير را خورد و باقي ماندة ته جام را برگرفت و كشيد ، وزن آن اصلا كم نشده بود .
آنگاه انگشتري را از دست خويش در آورد و نزد جوان فرستاد .
مرد آن را از دست كنيز بگرفت و با احترام تمام در انگشت كرد .
سپس دُرّ يتيمي بسيار گران بها به وسيلة كنيز زيبا روي براي دختر فرستاد ، بانو آن مرواريد را بر كف دست نهاد و گردن بند خودرا از گردن بر آورد و بندش را بگسيخت و مرواريدي درست به اندازة مرواريد نخستين يافت و هردو را كه بسيار به هم شبيه بودند در رشته اي كشيد و پيشِ مهمان فرستاد و مهمان ، هرچه كرد نتوانست مرواريد خود را از آن ديگري بازشناسد ، پس خرمهره اي از غلامان خواست و آن مهرة بي ارزش را همراه آن دو دُرّ خوشاب نزد بانو فرستاد ، شاهزاده خانم با گرفتن آن ها بخنديد و مهره را به دست بست و مرواريد را در گوش كرد و پدر را گفت برخيز و كار عروسي را بساز .

بختِ من بين چگونه يارِ من است
كاين چنين ياري اختيارِ من است
همسري يافتم كه همسرِ او
نيست كس در ديار و كشورِ او
ما كه دانا شديم و دانا دوست
دانش ما به زير دانشِ اوست

*

باقي داستان شرح عروسي است وبرترنهادن رنگ سرخ برديگررنگ ها:
سُرخي آرايشي نو آيين است
گوهَرِ سُرخ را بها اين است . . .
در كساني كه نيكويي جويي
سُرخ رويي است اصلِ نيكويي
سُرخ گل شاهِ بوستان نَبُوَد
گَر زِ سُرخي در او نشان نَبُوَد

مضمونِ اين داستان ، شاهزاده خانمي كه از مردان بيزار است و از شوهر كردن امتناع ميكند و قبول آن را موكول به دادن جواب سئوال هاي خويش مي سازد و براي آن كه هر كس از سَرِ هَوَس قدم در اين راه ننهد ، عاجز شدن خواستار از پاسخ دادن به پرسش ها را با مرگ سزا ميدهد و . .. پس از نظامي دوستداران بسيار يافت و در مجموعه داستان هاي مختلف ، با تغيير بعضي جزئيات ، وارد شد و از آن جمله يكي كتاب " هزار و يك روز" اثر نويسنده اي فرانسوي است كه در اوان مشروطيت زير عنوان "الف النهار" به فارسي نيز ترجمه شده اما شهرت هزار و يك شب را نيافته است .
در آن جا داستاني است از اميرزاده اي بنام خلف پسر تيمورتاش كه در ضمن زندگي پُر ماجراي خويش از وجود شاهزاده خانمي توران دخت نام ، دختر شاه چين آگاه مي شود كه وي نيز از شوي كردن پرهيز مي كند . . . و خلف سر انجام پرسش هاي او را پاسخ مي دهد و او را به زني مي گيرد .
اين تحرير خاص داستان ، الهام بخش نويسنده و درام نويسي ايتاليايي به نام گودرزي مي شود و او نمايشنامه اي به همين نام ( توران دخت ) مينويسد .
اين نمايشنامه را شيلر شاعر نامدار به آلماني ترجمه كرد .
اما ترجمة شيلر بيش از اصل نمايش نامه شهرت يافت و به كارگرداني يكي ديگر ازنوابغ آلمان ، شاعر ودانشمند و نويسندة معروف گوته ، در شهر وايمار به روي صحنه آمد و چندان مورد استقبال واقع شد كه امروز بسياري از هنردوستان نمايش نامة توران دخت را اثر شيلر ميشناسند.
بي شك نظامي نيز براي سرودن اين داستان منبعي داشته و آن را يا عينأ و يا با تصرف هايي در آن ، به نظم آورده است .
اما امروز ما تحريري از اين داستان يا نظائر آن را كه از هفت پيكر نظامي قديم تر باشد در دست نداريم .
در بعضي از اين تحريرها شرح جزئيات طلسمي كه شاهزاده خانم بر حصارِ خويش بسته بود ، و نحوة باز گشودن آن نيز آمده است در صورتي كه نظامي در آن باب به اختصار سخن مي گويد .
چون بناي ما نيز بر اختصار است از شرح آن گونه جزئيات ميگذريم .
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 - امروز نيز در اروپا هريك از روزهاي هفته به يكي از خورشيد و ماه و يا سياره هاي منظومة شمسي ( جز زمين ) منسوب است : دو شنبه روز ماه ، سه شنبه روز مريخ ، چهارشنبه روز عطارد ، پنج شنبه روز زُحَل و يك شنبه روز خورشيداست . در زبان فرانسوي شنبه روز خورشيد و يك شنبه روز خداست و روز زُحَل حذف شده است .
نسبت دادن مهم ترين روز هفته ( روز تعطيل نيايش ) به خورشيد ( در انگليسي ) قرينه اي است كه نشان مي دهد ، آيين مهر در عصر باستان در شمال اروپا (تا جزيرة ايسلند) گسترش فوق العاده داشته است .
2 - سقلاب يا صقلاب معرب كلمة اسلاو است و آن نام دستة نژادي و زباني وسيعي است از اقوام هندو اروپائي كه خود به اسلاو غربي ( لهستاني ها ، چك ها ، اسلوواك ها و دسته هاي كوچكي در شمال آلمان) و اسلاو شرقي ( روس ها ، كروآت ها و بلغارها ) تقسيم مي شود . در دوران قدرت خلفاي مسلمان بسياري از اسلاوها را مي گرفتند و به بردگي در ممالك مسلمان مي فروختند يا گروه هايي از آنان به صورت سرباز و مزدور در استخدام شاهان مي آمدند و كم كم در جامعة اسلامي جذب مي شدند .
3 - يكي از معني هاي بارنامه اسباب تجمل و حشمت و بزرگي است ( معين ) و از اين روي مجاأ به معنيبزرگي فروختن و تحكم كردن آمده است .
فرهنگ تاجيكي آ، را " واسطه تفاخر و مباهات " معني كرده و جمله اي از بيهقي و بيتي از سوزني را شاهد آورده است : " و اين لاف نيست كه مي زنم و بارنامه نيست كه مي كنم بلكه عذر است كه به سبب اين تاريخ مي خواهم . "
آن همه با دوبارنامه و لاف
داشتم من بر آن گُل ارزاني
4 - در اين بيت ها رقيب به معني مراقب و نگهبان ، معني درست خود به كار رفته و معني بيت ها اين است كه پيمودن اين راه حساب و دستوري خاص داشت كه فقط نگهبان دژ آن را ميدانست و به گام شمار " راه را طي مي كرد و اگر يك بار يكي از صد حساب او غلط ميشد از يكي از طلسم ها تيغي بدو ميرسيد و سرش بر باد مي رفت .
5 - پوشيدن جامة سُرخ نشان مظلوم بودن و شكايت داشتن است . در سياست نامه (فصل سوم ) داستان پادشاهي آمده است كه گوشش سنگين بود . با خود انديشيد كه ممكن است گزارشگران درست احوال دادخواهان را باز نگويند فرمود متظلمان بايد كه جامة سرخ پوشند و هيچ كس ديگر سرخ نپوشد تا من ايشان را بشناسم . گاه نيز دادخواهان جامه اي از كاغذ در بر مي كردند و به پاي علم و نشانه اي كه براي راه نمايي اين جماعت برپا مي داشتند مي رفتند و گاه نيز همين جامة كاغذين را سرخ رنگ مي كردند . حافظ فرمود :
كاغذين جامه به خونابه بشويم كه فلك
رهنمونيم به پاي علمِ داد نكرد

***

دکتر محمدجعفر محجوب - افشين و بودلف

افشين و بودلف ،از تاريخ بيهقي
نوشته : دکتر محمدجعفر محجوب
به کوشش : مهندس منوچهر کارگر

افشين و بودُلَف

داستاني جذاب از تاريخ بيهقيَ

در طي اين گفتارها در مقام رده بندي متن هاي نثرِ فارسي از نظرِ شهرت و محبوبيت گفته بوديم كه گلستان سعدي مرتبة نخست و كليله و دمنة بهرام شاهي مقام دوم را دارند و سومين درجه را گروهي از چهار مقاله و جماعتي از آنِ تاريخ بيهقي مي دانند .
اگر چهارمقاله از نظر فصاحت و زيبايي نثر با اثرِ جاويدان خواجه ابوالفضل محمد بن حسين بيهقي دبير پهلوزند ، باري از نظر فوايد تاريخي و اجتماعي نه آن كتاب ، كه هيچ كتابي در ميان متن هاي تاريخي و ادبي طرف نسبت و مقايسه با اين اثر گران مايه نيست .
كتاب بيهقي داراي بيست و چهار مجلد بوده ، و ظاهرأ مؤلف در پايان عمر توفيق يافته بوده است كه تأليف اين اثر كوه پيكر را به پايان آورد و تمام اين 24 جلد در شرح فرمانروايي و تاريخ روزگار حكمراني سلسلة غزنوي است كه دوران اوج قدرت ايشان بيش از پنجاه سال ، يعني روزگار اميري محمود و مسعود نيست و ساير اميران اين سلسله باقي روزگار خود را به صورت فرمان روايان درجة دوم خراجگزار و زير دست سلجوقيان بوده اند .
بيهقي به گفتة خود شرح حوادث تاريخش را از سال 409 هجري قمري آغاز كرده و به سال 470 درگذشته است و اگر تاريخ را تا آخرين سال زندگي خويش نيز ادامه داده باشد اين 24 جلد مربوط به كمتر از 61 سال خواهد شد .
در نتيجه مي توان حدس زد كه وي در كار نگارش تاريخ خويش تا آن جا كه ممكن بوده به ذكر جزئيات حوادث پرداخته و اسناد و مدارك تاريخي ، نامه ها ، عهدنامه ها ، پيغام هاي كتبي ، نامه هاي خصوصي به انشاء كاتبان و وزيران و شاهان و متن سخنان ايشان را در كتاب خود آورده و گاه حوادث را به قيد ساعت و روز و سال و ماه شرح داده است افسوس كه آنچه از اين تاريخ بزرگ و بي نظير و صادقانه دردست داريم ، بخشي از جلد پنجم ، جلدهاي ششم تا نهم و قسمتي كوتاه از جلد دهم ، يعني كمتر ازپنج جلد است و باقي آن به تاراجِ حوادث رفته و صفحاتي بسيار معدود از آن ها در كتاب ها و مدارك ادبي و تاريخي نقل شده است.
اين تاريخ بيهقي كه در دست ماست از شرح حوادث پس از مرگ سلطان محمود ( 421 ) آغاز ميشود و به شكست فاحش پسرش مسعود از سلجوقيان در دندانقان مرو ( 431 ) پايان مي يابد .
تاريخي كه آخرين چاپ آن در 945 صفحه در مشهد انتشار يافته ، شرح حوادثي است كه در كمتر از ده سال رُخ داده است .
بيهقي در عين حال مورخي بسيار ثقه و امين است .
مي كوشد تا حد مقدور فقط حوادثي را كه خود شاهد ان بوده است شرح دهد ، و خود او نيز عمري در دستگاه دبيرخانة محمود و مسعود و فرزندان ايشان گذرانيده است ، و آن را با اسناد و مداركي كه براي نوشتن اين تاريخ از ابتداي كار خويش تهيه مي كرده و رونوشتي از نامه ها براي خود بر ميداشته است مورد تأييد قرار دهد .
در درجة دوم مطالب را از كساني نقل مي كند كه به راستگويي و فضل ايشان مطمئن است و مقام هريك را براي خواننده نيز مي نويسد . مثلا :
" و من كه اين تاريخ پيش گرفته ام ، التزام . . . بكرده ام تا آنچه نويسم يا از معاينة ( = مشاهده ) من است يا از سَماعِ درست از مردي ثقه ( = مطمئن ) و پيش از اين . . . كتابي ديدم به خط استاد ابوريحان و او مردي بود در ادب و فضل و هندسه و فلسفه ، كه در عصر او ، چون او ديگري نبود و به گزاف چيزي ننوشتي و اين دراز از آن دادم تا مقرر گردد كه من در اين تاريخ چون ( = چگونه ) احتياط ميكنم. "
بيهقي مي داند كه بيشتر مردم خواستار افسانه ها و قصه هاي پُر لاف و گزاف و بي پايه اند و عدة دوستداران حقيقت بسيار كم است .
با اين حال وي براي اين گروه اندك ، كتاب مي نويسد :
" و كتاب همچنان است كه هرچه خوانده ايد از اخبار كه خرد آن را رد نكند ، شنونده آن را باور دارد و خردمندان آن را بشنوند و فراستانند . و بيشتر مردم آنند كه باطلِ ممتنع را دوست تر دارند ، چون اخبار ديو و پَري و غول بيابان و كوه و دريا ، كه احمقي هنگامه سازد ( = معركه بگيرد) و گروهي همچون او ( = احمق ) گرد آيند و وي گويد در فلان دريا جزيره اي ديدم و پانصد تن جايي فرود آمديم در آن جزيره و نان پختيم و ديگ ها نهاديم . چون آتش تيز شد و تَبَش ( = حرارت ) بدان زمين رسيد از جاي برفت ، نگاه كرديم ماهي بود ! و به فلان كوه چنين و چنين چيزها ديدم و پيرزني جادو ، مردي را خَر كرد و باز پير زني جادو گوش او را به روغني بيَندود و تا مردم گشت و آنچه بدين مانَد . . . كه خواب آرَد نادان را ، چون شب بَر ايشان خوانند . و آن كسان كه سخن راست خواهند تا باور دارند ، ايشان را از دانايان شمرَند و سخت اندك است عدد ايشان . . . "
و بيهقي براي اين گروه اندك مي نويسد .
وي گاه در ضمن تاريخ ، براي تنوع ، يا عِبرَت گرفتن خواننده يا پَند و اندرز ، يا اظهار هنر خويش ، از حوادث روزگاران گذشته ، به مناسبت موقع داستاني را نقل مي كند .
وي به دستاويزهايي از اين گونه " كه كتاب ، خاصه تاريخ ، با چنين چيزها خوش باشد ، كه از سخن سخن مي شكافد تا خوانندگان را نشاط افزايد . . . " با هنرمندي و مهارتي خاصِ خويش به صحنه آرايي داستاني ميپردازد و پس از شرح آن باز بَر سَرِ " تاريخ راندَنِ " خويش مي رود .
آنچه براي خوانندگان گرامي برگزيده ايم يكي از همين داستان ها ، "حكايتِ افشين و خلاص يافتن بودُلَف از وي " است .
اين افشين شاهزاده اي است از نواحي دور دستِ خاور ايران از نواحي سغد و سمرقند ، از محلي كه آن را اسروشنبه گويند .
وي از دوست به دشمن روي آورده و وقتي تمام سرداران عرب از مقابله با خرم دينان و سردارِ رشيدشان بابك عاجز آمدند ، وي از جاه طلبي و به سوداي دست يافتن به مال و مقام در برابر خصم ، دستگيري بابك را بر عهده گرفت و به آذربايجان رفت و - شايد بافرانمودن خود به صورت دوستي مشفق - بابك را دستگير كرد و به بغداد آورد و به دست جلاد سپرد .
به گفته بيهقي آن روز افشين چون از جنگ بابك خرم دين فارغ شد "وفتح بر آمد و به بغداد رسيد ، معتصم . . . فرمود . . . چنان بايد كه چون افشين به درگاه آيد همگان او را از اسب پياده شوند و در پيش او بروند تا آنگاه كه به من رسد . " و وزير معتصم ، حسن بن سهل با آن بزرگي كه او را بود در ركاب وي پياده مي آمد حاجبش او را ديد كه مي رفت و پاي هايش درهم ميآويخت ، بگريست و حسن بديد و چيزي نگفت .
" اما دشمن هرگز دوست نشود . سخنان خليفه را در حقِ افشين در اين داستان خواهيد خواند . اما آنچه در اين داستان نيامده اين ااست كه افشين سر انجام مزد اين خدمت را از خليفه گرفت . او را به تهمتِ بي ديني و زنديق بودن فرو گرفتند و به خواري تمام كشتند .
در اين جا داستان مردي عرب نژاد است كه خليفه او را به دست افشين كه دشمن خوني او بود باز داده بود. احمد، قاضي خليفه به طرزي شگفت در رهايي وي مي كوشد . در ضمن اين داستان نمونه هايي از خصومت و تضاد عرب و عجم و نژادپرستي عربان ، و شگفت تر از همه ، برتري نهادن بيهقي عرب را بَر عَجَم ، خواهيد ديد .
اما جالب توجه تر از همه استادي و مهارتي است كه بيهقي در پرداخت و آرايش صحنه هاي گرم و پُر هيجان و شگفت انگيز اين داستان به كار برده است . اين شما و اين داستان " افشين و بودُلَف
" .

*

احمدبن ابي دؤادقاضي القضات و مردي بسيار با حشمت و محترم تر از وزيران بود و سه خليفه را خدمت كرده بود .
وي گويد : در روزگار معتصم نيم شبي بيدار شدم و اندوه و نگراني عظيمي بر من دست داد و هرچه كردم خوابم نيآمد.
غلامي خدمتگار داشتم ، او را خواستم و گفتم بگوي تا اسب را زين كنند كه به درگاه خليفه مي روم .
غلام گفت : اكنون نيم شب است و فردا نوبت تو نيست و خليفه گفته است كه فردا بار نخواهد بود .
و اگر قصد ديدار كس ديگر داري ، اكنون وقت رفتن نيست .
دانستم كه راست مي گويد ، اما قرار نداشتم .
خدمتگاران را خواستم و به گرمابه رفتم و سپس لباس پوشيدم ، خري را زين كرده بودند ، سوار شدم و نمي دانستم به كجا مي روم .
سر انجام گفتم بهتر است به درگاه خليفه روم ، اگر باريافتم چه بهتر وگرنه اين وسوسه از دل دور شود .
به درگاه رفتم و صاحب نوبتي (= پاسدار كشيك ) را آگاه كردم و اجازه خواستم.
وي نيز تعجب كرد و گفت حتي فردا نيز بار نيست .
گفتم : تو خداوند را آگاه كن ، اگر راه باشد پيش روم وگرنه بازگردم.
وي رفت و بي درنگ بازگشت و گفت بسم الله ، درون آي .
رفتم و معتصم را ديدم سخت انديشمند و تنها ، سلام كردم ، جواب داد و گفت : چرا دير آمدي كه ديري است تا تو را چشم داشتم !
گفتم : يا اميرالمومنين من سخت زود آمده ام .
گفت : خبر نداري كه چه افتاده است؟
گفتم : ندارم .
گفت : اينك اين سگ ناخويشتن شناس نيم كافر ، ابوالحسن افشين ، به حكم آن كه بابك خرم دين را برانداخت . . . هميشه وي را حاجت آن بود كه دست او را بر بودُلَف گشاده كنيم تا نعمت و ولايتش بستاند و او را بكشد كه داني عداوت ميان ايشان تا كدام جايگاه است و من او را اجابت نميكردم . . . و دوش سهوي افتاد كه ازبس افشين بگفت و چند بار رد كردم و باز نشد، اجابت كردم و پس از اين انديشه مندم كه چون روز شود اورا بگيرند . . . وچندان است كه به قبض وي آمد درساعت هلاك كندش !
گفتم : الله الله يا اميرالمومنين كه اين خوني است ناحق . . .
گفت : همچنين است كه تو مي گويي . . . اما كار از دست من بشده است كه افشين دوش دست من بگرفته است و عهد كرده ام به سوگند هاي گران كه او را از دست افشين نستانم و نفرمايم ( = دستور ندهم ) كه او را بستانند .
گفتم : يا اميرالمومنين اين درد را درمان چيست ؟
گفت : جز آن نشناسم كه تو هم اكنون نزديك افشين روي . . . و به تضرع و زاري پيش اين كار باز شوي ، چنان كه البته به قليل و كثير از من هيچ پيغامي ندهي تا مگر ( = شايد ) حرمت تو نگاه دارد و دست از بودُلَف بدارد و وي را تباه نكند . . . پس اگر شفاعت تو رد كند قضا كار خود بكرد و هيچ درمان نيست .
احمد گفت : من چون از خليفه اين بشنودم عقل از من زايل شد و بازگشتم و برنشستم ( = سوار اسب شدم ) و تني چند از كسان من كه رسيده بودند با خود بردم و اسب تا ختن گرفتم چنان كه ندانستم كه در زمينم يا در آسمان و روز نزديك بود انديشيدم كه مبادا من ديرتر رسم و بودُلف را آورده باشند و كشته . . . چون به در سراي افشين رسيدم حاجبان وي به عجله پيش من دويدند بر عادت گذشته ، و ندانستند كه مرا به عذري باز بايد گردانيد كه افشين را سخت ناخوش آيد در چنان وقت آمدن من . . . مرا به سراي فرود آوردند . . . و من قوم و خويش را گفتم تا به دهليز بنشينند و گوش به آواز من دارند . چون ميان سراي رسيدم ، يافتم افشين را بر گوشة صدر ( = بالاي مجلس ) نشسته و نطعي ( بساط چرمين كه براي كشتن محكومان به كار مي رفته ) پيش وي ، فرود صفه ، باز كشيده و بودُلَف به شلواري و چشم بسته آن جا بنشانده و سياف ( = جلاد) منتظر آن كه بگويد : ده ( = بكش) تا سرش بيندازد .
چون چشم افشين بر من افتاد . . . از خشم زرد و سرخ شد و رگ ها از گردنش برخاست .
عادت من با وي چنان بود كه چون نزديك وي شدمي ، برابر آمدي و سر فرود آوردي چنان كه سرش به سينة من رسيدي ، اين روز از جاي بر نخاست و توهيني بزرگ كرد .
من از آن نينديشيدم . . . و بوسه بر روي وي دادم و بنشستم . . . در من ننگريست .
من بر آن صبر كردم و حديثي پيوستم ( = سخني گفتم ) تا او را بدان مشغول كنم مبادا كه سياف را گويد شمشير بران .
البته سوي من ننگريست . . . از طرزي ديگر سخن پيوستم ستودن عجم را كه اين مردك از اينان بود و عجم را شرف بر عرب نهادم ، هرچند دانستم كه اندر آن گناهي بزرگ است . . . سخن نشنيد . . .
گفتم : يا امير خدا مرا فداي تو كناد ، من از بهر قاسم عيسي ( = ابودلف) آمدم . . . تا وي را به من بخشي . . .
به خشم گفت : نبخشيدم و نبخشم ، كه وي را اميرالمؤمنين به من داده است ودوش سوگند خورده كه در باب وي سخن نگويد تا هرچه خواهم كنم . ..
من با خود گفتم : يا احمد ، سخن تو در شرق و غرب روان است و تو از چنين سگي استخفاف ( = سبك كردن ) كشي؟
باز دل خوش كردم كه هر خواري كه پيش آيد ببايد كشيد از بهر بودُلَف را . . . برخاستم و سرش را ببوسيدم و بي قراري كردم ، سود نداشت، بار ديگر كتفش بوسه دادم ، اجابت نكرد .
و باز به دستش آمدم و بوسه دادم ، و بديد آهنگ زانو دارم تا ببوسم.
از آن پس به خشم مرا گفت : تا كي از اين خواهدبود ؟
به خداي كه اگر هزار بار زمين را ببوسي هيچ سود ندارد . . . دل تنگي و خشمي سوي من شتاف و با خود گفتم :
اين چنين مرداري و نيم كافري بر من حسين استخفاف ميكند . . . مرا چرا بايد كشيد ؟
از بهر اين آزادمرد بودلف خطري بكنم ، هرچه باداباد و روا دارم كه . . . به من هر بلايي رسد .
پس گفتم : اي امير ، مرا از آزادمردي آنچه آمد گفتم و كردم و تو حرمت من نگاه نداشتي و داني كه خليفه و بزرگان درگاه وي ، چه بزرگ تر و چه خردتر از تو مرا حرمت دارند .
سپاس خداي را كه تو را منت در گردن من حاصل نشد .
اكنون پيغام اميرالمؤمنين بشنو : مي فرمايد كه قاسم عجلي را مكش و تعرض مكن و هم اكنون به خانه باز فرست كه دست تو از وي كوتاه است و اگر او را بكشي تو را بدل وي قصاص كنم !
چون افشين اين سخن بشنيد لرزه براندام وي افتاد . . . و گفت :اين پيغام خداوند به حقيقت مي گزاري ؟
گفتم : آري ، هرگز شنوده اي كه فرمان هاي او را برگردانيده ام ؟
و آواز دادم قوم و خويش را كه درآييد . مردي سي و چهل در آمدند.
ايشان را گفتم : گواه باشيد كه من پيغام اميرالمؤمنين معتصم ميگزارم بر اين امير ابوالحسن افشين ، كه مي گويد :
بودُلَف قاسم را مكش و تعرض مكن و به خانه باز فرست كه اگر وي را بكشي تو را بدل وي بكشند .
پس گفتم اي قاسم !
گفت : لبيك ( = بلي )
گفتم : تن درست هستي ؟
گفت : هستم كس هاي خود را نيز گفتم :
گواه باشيد تن درست است و سلامت است .
گفتند : گواهيم !
و من به خشم بازگشتم چون مدهوشي ، و با خود گفتم : كشتن او را محكم تر كردم ، كه اكنون افشين در رسد و اميرالمؤمنين گويد:
من اين پيغام ندادم ، بازگردد و قاسم را بكشد . . . چون به خادم رسيدم عرق بر من نشسته بود .
بار خواستم ، مرا بارخواست و درون رفتم و بنشستم .
اميرالمؤمنين چون مرا بديد بر آن حالت به بزرگي خويش خادمي را بفرمود كه عرق از روي من پاك كرد ، و گفت :
تو را چه رسيد؟
گفتم: . . . امروز آنچه بر من رسيد در عمر خويش ياد ندارم .
دريغا مسلمانيا كه از پليدي نامسلماني اين ها بايد كشيد !
گفت : قصه رابازگوي ! آغاز كردم و آنچه رفته بود بشرح بازگفتم .
چون آن جا رسيدم كه بوسه بر سر افشين دادم ، آن گاه بر كتف ، آن گاه بر دو دست و آن گاه سوي پا شدم و افشين گفت :
" اگر هزار بار زمين بوسه دهي سود ندارد ، قاسم را بخواهم كشت "
افشين را ديدم كه از در درآمد با كمر و كلاه . . . من بفسردم و سخن را ببريدم و با خود گفتم :
اتفاق بد بين كه با اميرالمؤمنين نگفتم كه از تو پيغامي كه نداده بودي بگزاردم كه قاسم را نكشد .
هم اكنون افشين حديث پيغام كند وخليفه گويد كه من اين پيغام نداده ام و رسوا شوم وقاسم كشته آيد !
انديشة من اين بود ، و ايزد ديگرخواست ، كه خليفه را سخت درد كرده بود از بوسه دادن من بر كتف و دست و آهنگ پاي بوس كردن و گفتن او كه اگر هزار بار بر زمين بوسه دهي سود ندارد !
چون افشين بنشست ، به خشم اميرالمؤمنين را گفت :
خداوند دوش ( = ديشب ) دست من بر قاسم گشاده كرد ، امروز اين پيغام درست است كه احمد آورد كه او را نبايد كشت ؟
معتصم گفت : پيغام من است و كي تا كي شنيده بودي كه احمد از ما و پدران ما پيغامي گزارد ، به كسي ، و نه راست باشد ؟
اگر دوش ، پس از الحاح كه كردي ، تو را اجابت كرديم در باب قاسم ، ببايد دانست كه آن مرد چاكر زادة خاندان ماست ، خِرَد آن بودي كه او را بخواندي و به جان بر وي منت نهادي و او را به خوبي و با خلعت باز خانه فرستادي ، آنگاه آزرده كردن بوعبدالله ( = احمد ) از همه زشت تر بود - ولكن هركسي آن كند كه از اصل و گوهر وي سزد - و عجم ، عرب را چون ( چگونه ) دوست دارد ، با آنچه بديشان رسيده است از شمشير و نيزة ايشان ؟
بازگرد ، و پس از اين هشيارتر و خويشتن دارتر باش !
افشين برخاست ، شكسته و بدست و پاي مرده ( = نگران و ناراحت) و برفت .
چون برفت معتصم گفت :
يا با عبدالله ، چون روا داشتي پيغام ناداده گزاردن ؟
گفتم : " يا اميرالمؤمنين ، خون مسلماني ريختن نپسنديدم و مرا مزد باشد و ايزد تعالي بدين دروغم نگيرد ! " .
چند آيت قرآن و اخبار پيغامبر عليه السلام بيآوردم .
بخنديد و گفت : راست همين بايست كه كردي .
و به خداي عز و جل ، سوگند خورم كه افشين جان از من نبرد ، كه وي مسلمان نيست ! . . .

*
دنبالة قصه مورد توجه ما نيست ، بودُلَف را با عزت و احترام بسيار به خانة احمد مي فرستند و حاجب معتصم با خلعت بدان جا مي آيد و او را با اكرام فراوان به خانه مي برد .
افشين نيز ، همان گونه كه معتصم سوگند خورده بود ، با همة اين خدمت ها از معتصم جان به سلامت نمي برد .
او را به بهانه هاي واهي دستگير مي كنند و با عقوبت فراوان به قتل مي رسانند .
اماآنچه هنوز براي ما ايرانيان حل نشده است اين است كه آيا افشين، با وجود خيانت ها و ناجوانمردي هايي كه كرده بود ، نا مسلمان تر است يا معتصم، كه درزندگينامة وي نوشته اند وي به راه قوم لوط مي رفت ( جرمي كه در جمهوري اسلامي جزاي آن سنگسار كردن است ) و براي تفريح و انبساط خاطر دستور مي داد كه گزندگاني چون عقرب و ماررا در جامة غلامان و كنيزان زر خريد وي بيندازند و از مشاهدة درد و رنج و تشنج و به خود پيچيدن ايشان لذت مي برد و پس از آن كه اين گزندگان خوب آن پسران و دختران معصوم را ميگزيدند و تمام زهر خود را به جان آنان مي ريختند البته از فرط شفقت و رأفتي كه اميرمؤمنان راست دستور مي فرمود تا براي حفظ جان ايشان ، ترياق به آنان بخورانند و طبيبان دستگاه خلافت اسلام ، آن بخت برگشتگان را مورد درمان قرار دهند !

***