نوشته : دکتر محمدجعفر محجوب
به کوشش:مهندس منوچهر کارگر

قصة اسكندر و دارا
از اسكندر ملعون تا ذوالقرنين
ما قصة سكندر و دارا نخوانده ايم
از ما بجز حكايتُ مهر و وفا مَپٌرس
اسكندر مقدوني و سرگذشت وي ، در ايران داستاني شگفت دارد .
آنچه تاريخ در اين زمينه مي گويد اين است كه وي پسر فيليپ مقدوني است .
در سال 356 پيش از ميلاد مسيح به دنيا آمده ن در بيست سالگي پس از مرگ پدر به جاي وي نشسته و پس از دوازده سال پادشاهي و جهان گشايي در 32 سالگي در قصر بٌختٌنّصر (نبوكدنزر) در بابل درگذشته است .
در اين دوازده سال سلطنت يونان و روم و ايران و بخشي از هند تا درة پنجاب به دست وي گشوده شد .
مردي باهوش و صاحب اراده اي آهنين بود .
دو سه بار با ايرانيان جنگيد و آخرين جنگ وي دربين النهرين به شكست داريوش سوم پادشاه هخامنشي پايان يافت.
داريوش بر اثر خيانت سران سپاه خويش به قتل آمد .
اسكندر خود را شاهنشاه ايران خواند و دختر داريوش را به زني گرفت .
پس از مرگ وي يكي از سردارانش به نام سلوكوس فرمانرواي ايران شد و بازماندگان وي درمدتي كمتر از يكصد سال بر ايران حكم راندند.
سلسلة سلوكي ها به دست اشكانيان منقرض و بساط حكمراني بيگانه بر ايران برچيده شد .
فتوحات اسكندر برق آسا ، دوران پادشاهيش سخت كوتاه اما مؤثر بود .
وي در اين مدت كوتاه بيش از شصت شهر به نام اسكندريه در نقاط گوناگون بنا كرد .
همين ويژگي ها موجب شد كه اندكي پس از مرگ ، هاله اي از افسانه ، اطرافِ زندگاني شگفت انگيزِ وي را فرا گيرد .
يونانيان در بابِ او مبالغه ها كردند و او را اسكندر كبير و منجي تمدن خواندند .
افسانه سازان سامي نواحي بين النهرين و خاور ميانه ، و نيز مصريان او را ذوالقرنين (= صاحب دو شاخ) خواندند (ظاهرأ بدين علت كه سپاهيان يوناني كلاه هاي دو گوشه بر سر ميگذاشتند) و اعمال شگفت انگيز :
رفتن به جستجوي آب حيات ، گَشتَن بَر گِردِ گيتي و ديدنِ شگفتي هاي آن ، رسيدن به انتهاي جهان و ديدن آن جا كه آفتاب در چشمه اي گل آلود فرو مي رفت ، كشيدن سد روئين به گِردِ قوم يأجوج و مأجوج و افسانه هايي از اين دست بدو نسبت دادند و او را تا رُتبة پيغمبري بالا بُردند .
پيش از اسلام ، ايرانياني كه اسكندر را ويران كنندة تخت جمشيد و بَر باد دهندة تمدن ايران باستان ميدانستند، وي را جز با لقبِ گُجَستَك(= ملعون و مطرود) نميخواندند .
اما بعد از اسلام چون نام " ذوالقرنين " (و نه اسكندر) در قرآن به نيكي ياد شده بود ، و مفسّران نيز در تفسيرهاي خود ذوالقرنين را همان اسكندر مقدوني معرفي ميكردند (و اين امر ، قطعي و يقيني نيست چنانچه مولانا ابو الكلام آزاد وزير سابق فرهنگ هند رساله اي به نام ذوالقرنين نوشته و در آن گفته است مراد از ذوالقرنين كورش كبير است نه اسكندر ، و اين رساله به فارسي ترجمه شده و انتشار يافته و تمام آن زير نام " ذوالقرنين " در لغت نامة دهخدا نيز نقل شده است) . از اين رو رفته رفته افسانه هاي مربوط به اسكندرنامه هاي گوناگون پديد آمد كه البته همه با هم اختلاف داشتند و يكي از آن ها را نظامي گنجوي در پايان عمر به نظم آورد و آن را آخرين بخش پنج گنج يا خمسة خود قرار داد .
شكست يافتن ايرانيان از اسكندر ، و منقرض شدن امپراطوري وسيع و مقتدر هخامنشي در مدتي كوتاه ، به دست جواني كه در اصل حكمران شهرستاني كوچك و كوهستاني از يونان بود ، بر ايرانيان بسيار گران آمد .
تخمّل خواري هاي ناشي از شكست براي ايشان دشوار بود و اعتراف به شكست از آن دشوارتر ، به همين سبب معلوم نيست چه وقت - اما به يقين پيش از ورود اسلام به ايران - دربارة اسكندر افسانه اي ساخته شد و در ميان ايرانيان رواج يافت مبني بر آن كه اسكندر ، فاتح ايران ، برادر داريوش سوم پادشاه هخامنشي است .
شرح اين قصه ، موضوع گفتار امروزي است .
اما آنچه در اين مقام بايد ياد كرد اين است كه برادري اسكندر و دارا افسانه اي بيش نيست و ايرانيان اين قصه را براي آن ساخته اند كه شكست مصيبت بار ايرانيان از يونانيان را توجيه ، و غرور ِ جريحه دار شدة ايرانيان را ارضا كنند و چنين فرا نمايند كه ايران از يونان ، و ايرانيان از يونانيان شكست نخوردند.
آن كه بر شاه ايران چيره شد برادر وي بود و بر اثر اين گيرودار ، ايرا نشهر از برادري به برادرِ ديگر انتقال يافت .
از قديم ترين كساني كه به صحّت نداشتن اين موضوع اشاره ميكنند ، يكي نظامي گنجوي است كه در واپسين سال هاي قرن ششم هجري (حدود سال 600) وفات يافته است .
وي در آغاز نخستين بخش اسكندرنامة خويش ( موسوم به شرفنامه ) دو افسانه را دربارة نسب اسكندر ياد مي كند :
يكي آن كه مادرش زني زاهد بود كه از شهر و شوي خويش آواره شد و در ويرانه اي اسكندر را به دنيا آورد و خود به درد زادن بمُرد .
شاه روم فيلقوس ( 1 ) از نزديك آن ويرانه مي گذشت و جسد زن را با كودك نوزاد بديد .
طفل را برگرفت و به خانه برد و به تربيت او همت گماشت . . .
بِبُرد و بِپَروَرد و بِنواختَش
پس از خود ، ولي عهد خود ساختش
به گفتة نظامي ، دومين داستان بر ساختة ايرانيان است :
دِگرگونه دِهقانِ آذَر پَرَست
بِه دارا كُنَد نَسلِ او باز بَست
اما شاعر هردو قصه را رد مي كند :
زِ تاريخ ها چون گرفتم قياس
هَم از نامة مَردِ ايزد شناس
در اين هردو گفتار چُستي نبود
گزافه سخن ( = سخن بيهوده ) را درستي نبود
درست ، آن شد از گفتة هَر ديار
كه از فيلقوس آمد آن شهريار
دِگر گفته ها چون عياري نداشت
سخنگو در آن اختياري نداشت ( = آن ها را برنگزيد )
سپس به شرح ولادت يافتن اسكندر دردربار ملك فيلقوس ميپردازد و گفته هاي وي از موضوع ما خارج است .
***
اين ابوطاهر داستانسرايي بزرگ است كه خوش بختانه داستان هاي بسيار از آثار او باقي است ، مانند ابومسلم نامه و داراب نامه و داستان قران حبشي و داستان هاي ديگر .
داراب نامة وي به تصحيح استاد ذبيح الله صفا در تهران چاپ و منتشر شده است و نيمي از آن در حقيقت سرگذشت افسانه اي اسكندر است چندان كه به آساني مي توان نيمي از كتاب را اسكندرنامه ناميد .
اين كتاب سرگذشت پهلواني نياكان دارا ( و اسكندر ) از بهمن كياني، و هماي دختر او ، و داراب (پدر دارا ) و داراي حوادث قهرماني بسيار شيرين و دلكش است و اميدواريم در نوشتارهاي بعدي ، يك يا چند داستان از اين داراب نامه را نيز به خوانندگان گرامي تقديم داريم .
در شاهنامة فردوسي خلاصة سرگذشت هاي بهمن و هماي و داراب و سر انجام دارا و برخورد وي با اسكندر آمده و فردوسي افسانة برادري اسكندر و دارا را در كتاب خود منعكس كرده است .
به گفتة شاهنامه ، داراب فرزند بهمن و هماي ، پهلواني دلير بود و چون مادرش در كودكي او را در صندوقي نهاده و به آب انداخته بود ، وي را " داراب " خواندند .
اين كودك را مردي گازُر ( = جامه شوي ) از آب گرفت و پرورش داد .
اما داراب كار گازُري را دونِ شأنِ خود مي ديد و به سواري و پهلواني روي آورد ، و در ميان سپاهيان شاه ايران ( هماي دختر بهمن ) افتاد و فتوحاتِ نمايان كرد ، و سر انجام هماي دانست كه اين سردار رشيد و جوان پسر اوست و او را گرامي داشت و تخت و تاج ايران را بدو سپرد و خود از سلطنت كناره گرفت .
داراب دوازده سال پادشاهي كرد و شهر " دارابگرد " را بنا نهاد و با تازيان جنگيد و آنان را شكست داد و پس از اين پيروزي به روم تاخت :
شد از دشت نيزه وران ( = عربستان ) تا به روم
هَمي جُست روم اندر آباد بوم
به روم اندرون شاه بُد فيلقوس
يكي بود با رأي او شاه سوس ( نام جايي است )
نِبشتَند نامه كه پورِ هماي
سپاهي بياورد بي مَر ( = بي اندازه ) زِ جاي
چو بشنيد سالارِ روم اين سخن
به ياد آمدش روزِ كينِ كُهَن
قيصر نيز سپاهي گرد آورد و در برابر سپاه داراب آمد :
دو رَزم گران كرده شد در سه روز
چهارم چو بفروخت گيتي فروز ( = خورشيد )
گريزان بشد فيلقوس و سپاه
يكي را نبُد ترگ و رومي كلاه
زن و كودكانشان ببردند اسير
بكشتند چندي به بارانِ تير
شاه روم پس از شكسته شدن ، فرستاده اي پيش داراب فرستاد و صلح خواست و بدو گفت :
تو آن كُن كه از شهرياران سِزاست
پدر شاه بود و پسر پادشاست
داراب نيز آزادگان و سران و مهتران را بخواند و با ايشان در اين باب رأي زد .
نامداران بدو گفتند :
شاه روم را دختري زيباست .
اگر پادشاه او را بخواهد و ميان دو خاندان وصلتي صورت گيرد دشمني ها از ميان برخواهد خاست و هيچ يك از دو طرف نيز شكست خورده و بي آبروي نخواهد شد . پس:
فرستاة روم را خواند شاه
بگفت آنچه بشنيد از نيك خواه
بدو گفت : رو پيشِ قيصر ، بگوي
كه گَر جُست خواهي هَمي آبِ روي
پَسِ پَردة تو يكي دختر است
كه بَر تارك بانوان افسر است
نگاري كه ناهيد خواني وِرا
بَر اورنگ زَرّين نشاني وِرا
بَرِ مَن فرستيش با باژِ روم
چو خواهي كه بي رنج ماني به يوم
فرستاده برفت و پيغام شاه را پيش قيصر برد .
قيصر از اين سخن شاد شد ، و از خدا خواسته قراري براي پرداخت مبلغي كلان به عنوان باج و خراج ( كه فردوسي جزئيات آن را شرح داده است ) ساليانه گذاشته شد و براي نخستين بار آن را آماده كردند .
پس شاه روم :
بفرمود تا راه را ساختند
زِ هَر كار دل ها بپرداختند ( = خالي كردند )
برفتند با دخترِ شهريار
گران مايگان هَر يكي با نثار
يكي مَهدِ زرّين بياراستند
پرستنده ( = خدمتگار ) و تاجِ زر خواستند
و دختر را با صد اشتر كه بار آن ديباي روم بود و سيصد اشتر از گستردني و غلامان و كنيزان ، جام هاي زرين ، پر از گوهرهاي شاهوار در دست ، به درگاه شاه ايران فرستادند .
سُقَف ( = اُسقُف ) خوب رو را به دارا سپرد
گُهَرها به گنجورِ ( = خزانه دار ) او بَرشمرد
شاه ايران بيش از آن در رزمگاه نماند و با دلارام خويش شادان روي سوي ايران نهاد .
اما :
شبي خفته بُد ماه با شهريار
پُر از گوهر و بوي و رنگ و نگار
همانا كه بَرزد يكي تيز دَم
شهنشاه از آن دَم زَدَن شُد دُژَم
بپيچيد و در جامه ( = رختخواب ) سَر زو بتافت
كه از نَكهتش ( = بوي دهانش ) بوي ناخوب يافت
دل شاه ايران از آن بوي ناخوش كه ازدهان ناهيد شنيده بود بروي سرد شد.
از آن پس پزشكان بيآمدند و دارويي سوزانندة كام ، كه در روم آن را "اسكندر " مي خواندند بر دهان وي بماليدند .
زن از آن ناخوشي رهايي يافت و بوي بدِ دهان وي رفع شد .
اما چه سود :
اگر چند مُشكين شد آن خوب چِهر
دُژَم بود داراب را جايِ مِهر
دلِ پادشاه سَرد گشت از عروس
فرستاد بازش سوي فيلقوس
غمي ( = غمگين ) دختر و كودكي در نهان
نگفت آن سخن با كسي در جهان
چو نُه ماه بگذشت از آن خوب چِهر
يكي كودك آمد چو تابنده مِهر
زِ بالا و رنگ و زِ بويا بَرَش
سِكنَدَر همي خواندي مادرش
كه فرّخ همي داشت آن نام را
كه از ناخوشي يافت او كام را
فيلقوس از بيم رسوايي ، پسر زادنِ دختر خويش را آشكارا نكرد و اسكندر را فرزند خويش معرفي كرد :
همي گفت قيصر به هَر مِهتَري
كه پيدا شد از تُخمِ مَن قيصري
نياورد كس نامِ داراب بر
سِكَندَر پِسر بود و قيصر پدر
شرح باقي داستان ، همان است كه در تاريخ ها آمده است .
اسكندر پس از مرگ پدر ( كه بنا به روايت شاهنامه نه پدر كه جد مادريِ وي بود ) بر تختِ روم نشست و ارسطو را وزير خويش ساخت .
در ايران نيز دارا به جاي پدرش داراب بر تختِ شاهي نشست .
باز از جنبه هاي افسانه آميز داستان اسكندر كه هم در شاهنامه و هم در روايت هاي يوناني افسانة اسكندر منعكس شده اين است كه وي خود به نام فرستادة اسكندر به دربار دارا رفت :
چو سير آمد از گفتة رهنماي
چنين گفت كاكنون جز اين نيست رأي
كه من چون رسولي شوم پيش اوي
همه بر گرايم كم و بيش اوي
اسكندر چنين مي كند و با دارا روبرو مي شود .
به روايت فردوسي:
چو دارا بديد آن دل و رايِ اوي
سخن گفتن و فرّ و بالايِ اوي
تو گفتي كه داراست بر تختِ عاج
ابا ياره ( = بازوبند ) و فرو باطوق و تاج
بدو گفت نام و نژادِ تو چيست
كه بر فرّ و بُرزت ( = قامتت ) نشانِ كيي است
از اندازة كهتري برتري
من ايدون ( = چنين ) گُمانم كه اسكندري!
اسكندر انكار مي كند و در رفتار خويش با شاه مي كوشد اين گمان را از او دور سازد .
اما در پايان مجلس گروهي كه براي خواستن باژ و خراج به روم رفته بودند به مجلس وارد مي شوند و چون اسكندر را نزد شاه مي بينند ، در برابر شاه آفرين مي خوانند و آهسته بدو مي گويند كه اين شخص اسكندر است .
اسكندر از تيز هوشي حدس مي زند كه فرستادگان با شاه چه گفته اند .
پيش از آن كه اورا بگيرند وقتي روز تيره تر شد به بهانه اي از سراپرده بيرون مي آيد و پاي در ركاب اسب خويش مي كند و با سواران خويش مي گويد :
كه ما را كنون جان به اسب اندر است
چو سستي كند ، باد مانَد به دست
همه ، بادپايان برانگيختند
زِ پيشِ جهاندار بگريختند ( 1 )
اسبان سستي نمي كنند ، و اسكندر كه بموقع از جاي جنبيده بود خود را از لشكرِ دارا بيرون مياندازد و سواران دارا به گَردِ وي نمي رسند .
از آن پس در طي سه جنگ دارا از وي شكست مي خورد . . .
فردوسي پس از شرح كشته شدن دارا به دست دو وزير خويش جانوسيار و ماهيار ، از سلطنت اسكندر سخن مي گويد و تقريبأ هرآنچه را كه در اسكندرنامه هاي سرياني آمده بود ، از رفتن به هند و رويا رويي با كيد هندي و رفتن به جنگ فور هندي و كشتن وي ، و حتي رفتن به ديدار كعبه ، و لشكر كشيدن از جدّه به مصر ، و نامه نوشتن به قيدافه پادشاه اندلس و پيمان بستن با وي و رفتن نزد برهمنان و پرسيدن رازها از ايشان و رسيدن به درياي خاور و ديدن شگفتي ها و رفتن به حبشه و سپس به سرزمين نرم پايان ( = دوال پايان ) و اژدها كشتن و رسيدن به شهرِ زنان و رفتن در تاريكي به جستجويِ آب حيات و ديدن شگفتي هاي باخترو بستن سد يأجوج و مأجوج و آگاه شدن از مرگ خويش و ديگرداستان هاي وي همه را تكرار ميكند .
اين قسمت از شاهنامه يعني سرگذشت افسانه اي اسكندر بي شك منشأ ايراني و پهلوي ندارد و در اصل از منابع رومي و سرياني به عربي و از آن جا به زبان فارسي راه يافته است .
------------------------------------------------
1 - فيلقوس - صورتي است تحريف شده از فيلفوس ، كه آن نيز پارسي شدة كلمة فيليپوس (در فرانسوي : فيليپ ) است . ظاهرأ چون بر زبان آوردنِ دو حرفِ ( ف ) از پي هم براي ايرانيان آسانءنبوده ، رفته رفته فيليپوس به فيلفوس و سپس فيلقوس تبديل شده است . از سوي ديگر چون بي سوادان و عامة مردم هر نامي را كه برايشان نا آشناست به كلماتي كه با آن آشنائي دارند تحريف و تبديل مي كنند ، در اسكندرنامه هاي متأخر ، يعني روايت هاي برساختة عصر صفوي كه تا اين اواخر نيز در قهوه خانه ها از روي آن نقل گفته مي شد كلمه فيلقوس نيز به فيلقوز ( = فيل + قوز ) تحريف و شغل او نيز از پادشاهي به " حكمت " تبديل يافته ، و پدر ، يا جدّ مادري اسكندر ، " فيلقوزِ حكيم ! خوانده شده است !
***
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر