۱۳۸۹ فروردین ۸, یکشنبه

دکتر محمدجعفر محجوب - رباعي يا ترانه

رباعي يا ترانه
نوشته: دکتر محمدجعفر محجوب
به کوشش: مهندس منوچهر کارگر

ترانه يا رباعي

و داستان شورانگيز پديد آمدن آن

يكي از كتاب هاي گران بهايي كه در قرن هفتم هجري ( سيزدهم ميلادي ) درست در اوان حملة مغول تأليف شده و در همان اوقات به تاراج غارت گران مغول رفته و اوراق آن در دشت و صحرا پراكنده شده و سپس قسمتي از آن برگ هاي پراكنده در سال هاي بعد ، به همت دهقانان ايراني گردآوري و به مؤلف تسليم شده و همين حسن تصادف موجب گرديده است كه نويسندة آن پس از يافتن گوشه اي امن و آسوده در شيراز و برخورداري از مهرباني و حمايت فرمانروايان آن عصر شيراز ، دو تن از اتابكان فارس كه ممدوح شيخ اجل سعدي نيز هستند ، بارديگر تأليف كتاب را از سر گرفته و آن برگ هاي پراكنده را انتظام بخشيده و اثر خويش را به نام سعدبن زنگي و فرزندش اتابك ابوبكربن سعد آراسته گرداند ، كتابي است نسبتأ مفصل ، با نامي دراز به زبان عربي ، موسوم به المعجم في معائير اشعار العجم كه از قديم آن را كوتاه كرده و المعجم خوانده اند .
مؤلف آن مردي است اهل ري به نام شمس الدين محمد كه تصادفأ نام ولقب او هردو با نام و لقب خواجه شيراز لسان الغيب حافظ يكي است واهل ادب او را به اختصار" شمس قيس " ( = شمس پير قيس ) ميخوانند .
المعجم كتابي است بسيار گران بها در دانش هاي سه گانة مربوط به شعر فارسي كه عبارتند از :
1 ـ علم عروض ( دانش شناخت وزن شعر )
2 ـ علم قافيه ( دانش مربوط به شناسايي انواع قافيه ها و نيك و بد و زشتي ها و زيبايي هاي آن )
3 ـ بديع و نقدالشعر ( = علم صنعت هاي شعري و آرايش كلام و نقد آن ، يعني جدا كردن و باز شناختن شعر زيبا و با ارزش از سخن سست و كم بها )
اين كه چرا مؤلف بر كتاب فارسي خود نامي به عربي ، آن هم بدين درازي گذاشته است داستاني دارد و آن اين كه وي نخست كتاب را به عربي نوشته و در آن دربارة عروض فارسي و عربي ـ هردو ـ ( كه باهم بسيار همانندند اما در عين حال اختلاف هاي اساسي نيز دارند ) سخن گفته و شواهد شعري فارسي و عربي را در آن آورده ، و به طبع نامي عربي براي آن برگزيده بوده است .
اما در شيراز به اشارات اهل فضل و ادب و بر اثر انتقاد ايشان تصميم مي گيرد تمام مطالب مربوط به شعر فارسي را از آنچه در رابطه با شعر عربي است جدا كند و هريك را در كتابي جداگانه بياورد .
اين تصميم عملي مي شود .
كتاب فارسي را به نام المعجم في . . . و كتاب عربي را نيز قرينة آن به نام المعرب في معائير اشعار العرب مي نامد .
كتاب از ميراث هاي گران بهاي ادبي قرن هفتم هجري است .
مؤلف مقدمة آن را با نثري سخت دشوار و اديبانه و سرشار از صنايع لفظي و آرايش كلام و آيات قرآني و احاديث نبوي و شعرهاي فارسي و عربي نگاشته و يكي از نمونه هاي بسيار دشوار نثر فارسي را به دست داده است .
اما وقتي به متن كتاب مي رسد ، انشاي وي كاملا تغيير مي كند و چون در صدد شرح دادن مطلبي علمي ـ كه چندان آسان هم نيست ـ بر ميآيد ، اثري از آن صنعت گري ها و تكلف هاي لفظي در انشاي او ديده نمي شود.
مطالب كتاب نيز در بعضي موارد بسيار دشوار و پيچيده است.
علم عروض دانشي است پُر از اصطلاح ها و الفاظ عجيب و غريب كه بايد عمري را براي دريافتن و به خاطر سپردن آن صرف كرد . دانش قافيه نيز ، اگر چه بدان دشواري نيست و آن همه اصطلاحات عجيب و ناشنوده در آن يافت نمي شود ، باز چندان آسان نيست و جنبة فني دارد و چنان كه مي دانيم هيچ گاه مقدمات مباحث و شاخه هاي گوناگون هنر ، به شيريني و دلپذيري نتيجة آن نيست .
براي آموختن موسيقي بايد رنج بسيار برد و عمري به تمرين و ممارست پرداخت و بر تلخي هاي تمرين و يادگيري صبر كرد تا ميوة شيرين از آن به دست آيد .
علم شعر نيز همين گونه است .
در هر حال بخش دلكش و زيبا و لذت بخش المعجم ، آخرين قسمت آن ، يعني بخش بديع ( = صنايع لفظي ) و نقد الشعر است كه علاوه بر دلكشي اصل مطلب ، مؤلف به عنوان شاهد مثال قسمتي از آثار بزرگان شعر و ادب را در كتاب خويش آورده و خوش بختانه در اين كار به هيچ روي جانب اختصار و كوتاهي سخن را رعايت نكرده و در نتيجه نام و شعر بسياري از شاعران فارسي تنها در همين يك منبع پُر بها براي آيندگان به يادگار مانده و به دست ما رسيده است .
دو بخش بسيار زيبا از اين كتاب پُر فايده را ـ كه در طول تاريخ ادب فارسي كتابي بدين كمال و تفصيل در دانش هاي شعري يا تأليف نشده ، يا اگر شده از ميان رفته و به دست ما نرسيده است ـ برگزيده ايم .
يكي داستاني است دربارة طرز پديد آمدن قالبي معروف و محبوب در شعر فارسي كه آن را رباعي يا ترانه مي خوانيم و گفتگو از تأثير عظيم آن در ذوق و ذهن و طبع شنوندگان و ديگري داستان مردي كه بر اثر شنيدن حرف حقي از مؤلف وي را هجو كرد .
در عين حال اين دو داستان با يكديگر نوعي ارتباط و پيوستگي دارند كه آن را پس از نقل داستان ها باز خواهيم گفت .
فقط در اين مقام ياد آوري مي كنيم كه آنچه شمس قيس دربارة علت پديد آمدن رباعي گفته افسانه اي است دلكش ، اما حقيقت تاريخي ندارد:
" يكي از متقدمان شعراي عجم و پندارم رودكي ـ والله اعلم ـ . . . وزني پديد كرده است كه آن را وزن رباعي خوانند .
الحق وزني مقبول و شعري مطبوع است ، و از اين جهت اغلب نفوس را بدان رغبت است . . . و گويند سبب استخراج اين وزن آن بوده است كه روزي از ايام عيد ، شاعر در بعضي از گردش گاههاي غزنين مي گشت ( 1 ) و به هر نوع . . . مردم بر مي گذشت ، طايفه اي اهل طبع ( = اهل ذوق ) را ديد گردِ محل بازي جمعي كودكان ايستاده و ديده به نظارة گَوز ( = جوز ، گردو ) بازي كودكي نهاده ، از آن جا كه شَطارت ( = شوخي و بي باكي ) جوانان شاعر ، و بطالت ( = پهلواني و شجاعت ) شاعران شاطر ( = زرنگ و چالاك ) باشد ، قدم در نهاد و سر به ميان ايشان برآورد .
كودكي ديد ده پانزده ساله ، با زلف و عارضي ( = رخساري ) چون سنبل پيرامون لاله .
به قد ، چو سرو بلند و به رُخ ، چو بدر منير
به خَلق ( = خلقت ) : روحِ مجَسّم ، به خُلق : مُشك و عَبير
منظري ( = رويي ) دل گشاي و مَحبَري ( = باطن ، در مقابل منظر كه به معني ظاهر شخص است ) جان فزاي ، گفتاري مليح و زباني فصيح ، طبعي موزون و حركاتي مطبوع ، مردم در جمال و كمالش حيران مانده و او به لطف طبع آن نقش بازخوانده ( = بر اثر طبع لطيف دانسته بود كه مردم متوجه او هستند ) به هر كرشمه صد دل مي خست ( = مجروح ميكرد ) و به هر نكته ده بَذله ( = شوخي ) در مي نشاند .
به شيوه گري ، جان شِكَري ( = شكار كردن جان ) مي كرد و در گردكان بازي سجع هاي متوازن و متوازي ( = همآهنگ ) مي گفت .
در آمد و شد تمايلي مي كرد و در گفت و شنود شمايلي مي نمود .
گردكاني چند از كف به كوي مي انداخت و در نشست و برخاست خود را از اشارات مردم غافل مي ساخت ( = وانمود مي كرد كه اشاره هاي مردم را نديده است ) .
شاعر در آن خُلق و خوي حيران مانده و انگشت تعجب در دندان گرفته ، بر آن تناسب اعضاء آفرين و تحسين مي كرد و بر آن صورت زيبا مُعوذَتين و يا سين ( 2 ) مي خواند .
تا يك بار در انداختن گردكاني از گُو ( = گودال ) بيرون افتاد و به قهقرا ( = عقب عقب ) هم به جايگاه باز غلتيد .
كودك از سرِ ذُكايِ ( = تيزهوشي ) طبع و صفاي قريحه گفت :


غلتان غلتان همي رود تا بنِ گو

در نظر شاعر ، اين كلمات داراي وزني مقبول و نظمي مطبوع آمد و به واسطة آن كودك بر اين شعر شعور ( = آگاهي ) يافت و از لطف موقع آن به نزديك او ، در نظم هر قطعه بر دو بيت اكتفا كرد و به حكم آن كه باني آن وزن كودكي بود موزون و دلبر ، و جواني سخت تازه و تر ، آن را ترانه ( 3 ) نام نهاد و ماية فتنه اي بزرگ را به جهان سرداد ، و چون طالع اختراع اين وزن ، فرخنده بوده است ، خاصّ و عام دل باختة اين نوع شعر شده اند و عالم و عامي مشعوف( = فريفتة ) اين شعر گشته ، زاهد و فاسق را در آن نصيب ، صالح و طالح ( = بدكار ) را بدان رغبت ، كج طبعاني كه نظم از نثر نشناسند و از وزن و ضرب خبر ندارند به بهانة ترانه اي در رقص آيند . مرده دلاني كه ميان لحنِ موسيقار و نهيقِ حمار ( = بانگ خر ) فرق نكنند ، و از لذتِ بانگ چنگ به هزار فرسنگ دور باشند ، بر دو بيتي اي جان بدهند .
بسا دخترِ خانه ، كه بر هوسِ ترانه اي درو ديوارِ خانة عصمتِ خود در هم شكست ، و بسا سِتي ( = بانو ) كه بَر عشقِ دو بيتي اي تار و پودِ پيراهنِ عفتِ خويش برهم گسست ، و به حقيقت هيچ وزن از اوزاني كه بعد از خليل ( = بنيان گذار علم عروض ) پيدا كرده اند به دل نزديك تر و در طبع آويزنده تر از اين نيست . . . ارباب صناعتِ موسيقي بر اين وزن الحان ( = آهنگ هاي ) شريف ساخته اند و عادت چنان رفته است كه هرچه از آن بر ابيات تازي ( = عربي ) باشد آن را قول خوانند و هرچه . . . پارسي باشد آن را غزل خوانند .
اهل دانش آهنگ هاي اين وزن را ترانه نام كردند و شعر مجرّد آن را دو بيتي خواندند براي آن كه بناي آن بر دوبيت بيش نيست . . . .

***
شمس قيس در جاي ديگر ، دور از بحث مربوط به ترانه ، در باب نقد شعر و راه و رسم آن ، به سخن شناسان هشدار مي دهد كه اگر عيبِ شعري را دريافتيد و دانستيد كه سخن كسي ناساز و ركيك و بي ارزش است ، نبايد اين معني را با او در ميان نهيد ، مگر آن كه يقين داشته باشيد كه صاحب سخن گفتة شما را ناشي از مهرباني و دوستي شما نسبت به خويش خواهد دانست و آن سخن موجب راه نمايي او خواهد شد ، و اگر نه چنان باشد ، فقط خويشتن را در معرضِ شَرّ و گرفتاري قرار خواهيد داد .
آنگاه سرگذشتي شيرين از شخص خويش را نقل مي كند و اين است عين سخن او :
" . . . نبايد كه هيچ عالم خويشتن دار ، بر ردّ و عيبِ هر شاعر دليري كند ، و در ركاكتِ ( = سستي ) لفظ و سَخافَتِ ( = بي خردانه بودن ) معنيِ آن با او دم زند ، مگر آن كه يقين داشته باشد كه آن شاعر سخن وي را محض شفقت و عينِ به آموزي خواهد شناخت ، چه در اين عهد هيچ حرفه مبتذل تر از شعر و شاعري نيست . . . هركس كه سخنِ موزون از نا موزون بشناخت و قصيده اي چند ـ كژ مژ ـ ياد گرفت. . . به شاعري سر بر مي آورد و خود را ، به مجرّدِ نظمي ، عاري از تهذيب ( = پاكيزگي ) الفاظ و تقريبِ معاني ، شاعر مي پندارد و چون جاهلي شيفتة شعر خويش شد به هيچ وجه او را از آن اعتقاد باز نتوان آورد . . . و نصيحت او جز آن نباشد كه از گوينده برنجد . . . و هجو نيز آغاز نهد ، چنان كه مرا با فقيهي افتاد به بخارا كه در سنة 601 به خدمت من رغبت نمود و پنج شش سال او را نيكو بداشتم و او پيوسته شعر بد گفتي و مردم بر وي خنديدندي ، تا بعد از چند سال . . . چون به مرو رسيدم ، روزي بر درِ سرايي ( = كاروان سرايي ) كه آن جا نزول كرده بودم نوشته ديدم :

دنيا بمزاد رانده گيرا خرجه ( 4 )
صد نامة عمر خوانده گيرا خرجه

بر سبيل طبيعت او را گفتم اين بيت چه معني دارد و هاء ( = ه ) اخرجه به كه بر مي گردد و فاعل " اخرَجَ " كيست ؟
گفت : نغز گفته و حقيقت بيان كرده است ، يعني هر مراد كه داري يافته گير ( = فرض كن ) و دير سال ها زيسته گير ، هم عاقبت اجل رسد و مرد را از دنيا بيرون برد .
فاعل " اَخرَجَ " اجل است و ضمير به مرد باز مي گردد ، يعني اي مرد ، دنيا به مراد رانده گير ، آن گاه مي گويد: اَخرَجَه يعني اجل بيايد و او را بيرون بَرَد .
جمعي كه حاضر بودند بر تفسير بيت و نحوة تقرير (= بيان) او بخنديدند .
پس گفت : شك نيست كه " اَخرَجَه " نيك ننشانده است .
مي بايست كه فاعل آن ظاهر تر از اين مي بود .
من بيتي بگويم بهتر از اين و ديگر روز بيآمد و گفت بيتي سخت نيكو گفتم ـ و بيت اين بود :

شادي زِ دلم به رايگان ، اخرجه
چون سودي نيست ، بر زبان اخرجه
چون لشكرِ غم ولايتِ دل بگرفت
او سلطان است ، به يك زبان اخرجه

بر اين بيت نيز زماني بخنديديم و تحسيني چند كرديم .
بعد از آن اتفاق افتاد كه روز پنج شنبه روزه مي داشتم و نزديك فرو شدن آفتاب ، بر سَرِ سجّاده به ذكري مشغول بودم .
بيآمد و گفت : دوبيتي اي بهتر از آن در " ادخله " و "اخرجه " گفته ام بشنو ، و بيت اين بود :

عيش و طرب و نشاط چون ادخَلَهُ
در دل چو نبود خود كنون ادخله
صحراي دلم چو لشكر عشق گرفت
غم : اَخرَجَ ، شاديِ فزون اَدخَلَهَ

من از سر رقتّي ( = نازك دلي ) كه در آن وقت داشتم ، گفتم :
اي خواجه امام ، تو مردي ساده دلي و بر من حقوق خدمت ثابت كرده اي ، نميپسندم كه تو عِلمِ شعر نادانسته شعر گويي .
آنچه مي گويي نيك نيست ، و ما و ديگران بر تو مي خنديم و خود را وَبال ( = گناه ) حاصل مي كنيم .
نصيحتِ من بشنو ديگر شعر مگو .
برخاست و گفت : هلانيك آمد ، ديگر نگويم !
ـ و پس از آن در هجو من آمد ، و با مردماني كه دانستي كه با من نگويند ، مي گفت الا آن كه آن جماعت پيوسته مي گفتند كه اي خواجه امام تو را مسلم است خصمان خود را چو " ركو " ( 5 ) كردن .
من روزي پرسيدم كه اين چه اصطلاح است ؟
مگر ( = شايد ) شعري گفته است و يكي را " ركو " كرده ؟
گفتند : نه .
اما مي گويد من با هركه مناظره كنم از من كم آيد و به دليل قاطع او را خوار و ذليل گردانم چون ركوي حيض ، تا در سنة 617 كه به ري رسيديم و او را آن جا به كودكي نظر افتاد و پيوسته چيزي به وي دادي ، واز من به جهت وي چيزي ستدي ، مگر بعضي اشعار خويش در دفتري كه به جهت او ساخته بود مي نوشت و بعد از پنج شش ماه در ري وفات كرد .
آن كودك كه به طلبِ مراعاتي كه پيوسته به جهتِ خواجه امام از من يافته بود پيش من مي آمد .
روزي گفت : خواجه امام حق نعمت تو نشناخته بود ، و تو را بد بسيار گفته است و هجوها كرده و بر سفينة ( = دفتر شعر ) من نوشته . گفتم سفينه بيار تا بنگرم .
گفت : برادري بزرگ دارم آن سفينه با وي است و به همدان رفته ، اما خطكي از آن او دارم بيارم و آن كمترين هجوي است كه گفته است. كاغذ بستدم و ديدم بر آن نوشته :

شمس قيس از حسد مَرا دي گفت
شعر تو نيك نيست ، بيش مگوي
خواستم گفتمش كه اي خر طبع
كس چو تو نيست عيبِ مردم گوي
( = گويندة عيب مردم )
دعوي شعر مي كني و عروض
بهتر از شعر من دو بيت بگوي
ورنه بس كن زِ عيبِ شعرِ كسي
كو به هجوت چنان كند چو ركوي

و در زير ركوي نوشته : يعني رُكوي حيضِ مُستَحاٍگان و بهتر از اين چهار قافيه " گوي " هريك به معنيي ، چون توان آورد ؟
لعنت بر حاسدان و جاهلان باد !
من چون اين خط بديدم دانستم كه آنچه در مرو آن جماعت ميگفتند اين كلمات بوده است . . . و فايدة نصيحتي كه از روي شفقت با او گفته ام اين بود كه هجو و دشنام من در عراق و خراسان بر گوشة سفينه ها ثبت (= ثبت شده ) مانده است !!
المعجم ، درست صد سال پس از مرگ خيام ( 517 ه . ق . / 1123 ) تأليف شده است.
با آن كه معروف ترين رباعي هاي زبان فارسي از خيام است شگفتا كه حتي يك بار نيز در آن نام خيام به عنوان شاعر نيامده و نام حكيم ، فقط يك بار در ميان بيتي از خاقاني كه از او نام برده در اين كتاب پانصد صفحه اي ثبت شده است .
رباعي " دنيا به مراد رانده گير آخرچه . . . "
از رباعي هاي مسلم الصّدورِ خيام است .
اما فقط يك بيت آن ، بي ياد كردن نام گوينده در المعجم آمده و پيداست كه مؤلف خيام را به عنوان شاعر نمي شناخته و فقط او را مردي منجم و رياضي دان و فيلسوف مي دانسته است .
قديم ترين مرجعي كه در آن شعري از خيام به نام خود او ثبت شده و در نتيجه خيام را به عنوان شاعر معرفي كرده كتابي است صوفيانه اثر هم شهري شمس قيس ، شيخ نجم الدين رازي .
شيخ رازي در مرصاد العباد كه آن نيز در سال 617 ، درست يك قرن پس از مرگ خيام تأليف شده دو رباعي شك آلود از خيام را به نام وي نقل كرده و در ذيل آن بدو تاخته و او را گم گشتة بيابان ضلالت و گمراهي خوانده است .
شهرت خيام به شاعري پس از اين تاريخ ، از اواخر قرن هفتم هجري به بعد آغاز مي شود و رباعي هايش به نام خود او يكايك از پردة اختفا و نهان كاري سر بيرون مي كند .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 ـ يكي از نشانه هاي بي اصل بودن اين افسانه آن است كه مؤلف گمان مي كند رودكي در شهر غزنين مي زيسته است . غزنين پايتخت غزنويان بود . رودكي شاعر دوران ساماني است و مركز سامانيان بخارا بوده و رودكي شعرهاي دلكش در توصيف بخارا سروده است . صد سال بعد غزنين ، كه مركز شاعراني چون فرّخي و عنصري و منوچهري بود به صورت پايتخت غزنويان در آمد .
2 ـ معوّذتين : دو سورة آخر قرآن كريم ( شماره هاي 113 و 114 ) است كه نخستين ، سورة فلق و دومين ، سورةناس ناميده مي شود و هردو پس از بسم الله با تركيب : قل اعوذُ بِرَبِ . . . ( = بگو ـ اي پيغمبر ـ پناه مي برم به خداي . . . ) آغاز مي شود . چون اين دو سورة مختصر با پناه بردن به خداوند آغاز مي شود مسلمانان خواندن آن ها را براي دفع شر و رفع عوارض ناشي از چشم زخم ( = نظر زدن) مفيد مي دانسته اند .
3 ـ ترانه : جوانِ خوش صورت ، شاهد تر و تازه و صاحب جمال ، دو بيتي ، سرود ، نغمه ( فرهنگ معين ) .
4 ـ در رسم الخط قديم ، علامت مدّ ( ) را بر روي الف نمي گذاشتند و ( ا ) و ( آ ) را به يك صورت مي نوشتند :
نيز حرف هاي ( ب ) و ( ج ) و ( ژ ) را با يك نقطه ( مثل ب ، ج ، ز ) و (گ ) را با يك سركش مثل ( ك ) مي نوشتند ، و اگر خيلي لازم بود كه نحوة تلفظ آن را ياد آوري كنند ، مي نوشتند : ب ، باج ، يا ز يا كاف فارسي . از اين روي كلمة فارسي (آخرچه) و لفظ عربي (اَخرَ جَهُ ) هر دو به يك صورت نوشته مي شد ، و خواجة كم سواد و بي اطلاع از فنون شعر ، در رباعي خيام كه با رديف " آخر چه " پايان مي يافت واپسين كلمه را عربي پنداشته و آن را " اخرجه " ( يعني بيرون كرد آن مرد آن را) خوانده و اصل داستان بر اساس اين اشتباه پديد آمده و خواجة شعر نا شناس ، رباعي ديگري سروده و در آن " اخرجه " را با " ادخله " ( يعني داخل كردن آن مرد آن را ) ـ به خيال خود براي رعايت تناسب ! ـ با هم آورده است .
5 ـ ركو ، به ضمّ اول ، كهنه اي كه زنان در هنگام عادت زنانه با خود بردارند .

***

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر