نوشته : دکتر محمدجعفر محجوب
به کوشش : مهندس منوچهر کارگر

شاهنامه
شناسنامة ملي ايرانيان
شايد به جرأت بتوان گفت هيچ ايراني نيست كه نام شاهنامه و سرابندة آن فردوسي را نشنيده باشد و دست كم با سوادان و نيز گروهي از بيسوادان اين حماسة كوه پيكر را رؤيت كرده اند .
حتي ميتوان گفت كمتر ايراني است كه بيتي چند از شاهنامة استادِ طوس را در گنجينة خاطر نداشته باشد ، گو اينكه در ميان مردانِ عشاير بسيارند كسانيكه بي داشتن سواد بخشي عظيم از اين سندِ جاويدانِ مليت و قوميت ايراني را از بَر دارند .
تا آن جا كه ميدانيم سه هزار سال - يا بيشتر است كه مردم ايران روايت ها و داستانهاي شاهنامه را سينه به سينه و دهان بدهان از سَلَف به خَلَف انتقال داده اند .
شاهنامه كتابي است بزرگ ، كه در" ميراثِ ارزندة " ادبِ فارسي كمتر كتابي بدين حجم و بزرگي وجود دارد .
با اين حال نه امروز كه دستگاه هاي چاپ و اُفسِت و فتوكپي كارِ تكثيرِ متن ها را آسان كرده است كه از روزگارِ فردوسي به بعد ، مردم ايران ، با كمالِ علاقه و دلسوزي نشسته و اين كتابِ عظيم را به قلم سعي با همتي عاشقانه نوشته و ماهها و سالها عمر گرامي خود را بر سرِ اين كار گذاشته اند ، چندانكه امروز در هيچ جاي دنيا كتابخانه اي نيست كه دست نويس هاي فارسي در آن يافت شود و يك تا ده يا بيست نسخة خطي شاهنامه در آن نگاهداري نشود .
تعداد نسخه هاي خطي شاهنامه گذشته از آنها كه به آتش سوخته و به آب شسته يا به دست بازرگانان زراندوز اوراق شده و هر برگ آن بواسطة داشتن تصويري كهنسال و گران بها به قيمتي گزاف در حراج هاي بين المللي به فروش رفته است ، هنوز بسيار قابل ملاحظه است و شايد بتوان پانصد نسخة خطي از اين كتاب عظيم را در كتابخانه هائي كه در سراسر گيتي پراكنده اند سراغ گرفت .
در ميان اين دست نوشته ها از نسخة فلورانس - مورخ 614 - ه - ق كه قديم ترين نسخة خطي موجود شاهنامه است و از بخت بد بيش از نيمي از آن را در بر ندارد ، نسخة 675 محفوظ در موزة بريتانيا كه قديم ترين نسخة خطي كامل حماسة استاد طوس است و شاهنامه بايسنقري كه شاهكار هنر و آيت زيبائي است و گروهي از زبده ترين هنرمندان عصر ، به فرمان شاهزاده اي هنر دوست آن عروس نكو روي را از حجلة حُسن بر آورده اند و شاهنامة شاه طهماسب كه برگهاي پراكندة آن در حراج ها به بهاي گزاف به فروش رسيده و دارندة آن را صاحب آلاف و الوف كرد ( و خوشبختانه پيش از پراكنده شدن كتاب از كل آن فيلم گرفته شده و به چاپ رسيد ) تا شاهنامه هائي با خط ناخوش و كاغذ عادي و تصويرهاي نا تراشيده و نسخه هائي كه از كثرت استعمال فرسوده و قطعه قطعه شده اند ، همه جا زينت افزاي كتابخانه هاي عمومي و شخصي است .
با تمام اين احوال اگر امروز از جواني ايراني ، كه تحصيلات متوسطه و احيانأ عالي خود را دريكي از رشته هاي علمي يا ادبي نه در اروپا و امريكا كه در تهران به پايان آورده باشد بپرسيد كه در اين كتاب عظيم ، كتابي كه تو آن را سَنَدِ مليّت و قبالة كهن قوميّت و ايراني بودن خويش ميشماري چه نوشته شده است ؟.
آيا تمام مطالب آن يك دست و يكنواخت است يا با هم تفاوت دارد ؟
تاريخ است يا افسانه ؟
راست است يا دروغ ؟
جنگ و ستيز است يا عشق و اخلاق و عرفان يا هردو يا هيچيك ؟
و چگونه است كه تو آن را سَنَدِ مليّت خويش مي شماري؟
و چه چيز اندر آن ميتواني يافت كه پايه هاي بناي كهن مليّت تو را استحكام بخشد ؟
هيچ شك نيست كه از او جوابي ، هر چند مختصر ، اما روشن و قانع كننده نخواهيد شنيد .
كار تمام جوانان و درس خواندگان ما بدين گونه است چندان كه اگر كسي ، خود بر اثر علاقة شخصي بدنبال اين كار نرفته و شاهنامه را در مطالعه نگرفته باشد ، از آنچه در مدرسه خوانده است هيچ جوابي براي اين سؤال نخواهد داشت .
شايد تمام آنها ، بطور كلي و مبهم باور داشته باشند كه شاهنامه براي ايرانيان كتابي بسيار مهم است .
اما چرا و چگونه ؟
ديگر از حدودِ دركِ آنان خارج است ، و حال آنكه اگر ايراني ميخواهد ايراني باشد ، ايراني بماند و ايران را از حوادث و آفاتي كه در درازناي تاريخ بر آن گذاشته است و ميگذرد ، و هر روز شتاب بيشتر ميگيرد ، ومهلك تر و خطرناك تر ميشود حفظ كند ، يكي از وظايفِ او شايد مهم ترين وظيفة او ، اين است كه آنچه را كه تا كنون عاملِ حفظ اين سرزمين و اين قوم و ملت از هجومِ حوادث بنيان كن ، و بلاياي خانه برانداز بوده است ، نيك بشناسد و بدرستي قدر آن را بداند و در موقع لزوم از آن بهره برگيرد و اين درست كاري است كه ما بيش از پنجاه سال است از آن غافل مانده ايم و هفت سال است كه به ناهنجارترين و دردناك ترين صورتي تاوان اين غفلت را مي پردازيم .
گويا اكنون ديگر موقع آن رسيده است كه :
1 - بدانيم فردوسي در اين نامة نامور چه نوشته و اين كاخ بلند پاية نظم را چگونه پي افكنده است كه از باد و باران گزندي نيافته و نام او و بنيان قوميت ما را زنده و پايدار نگهداشته است .
2 - پس از دانستن اين مطلب ببينيم چرا و به چه دليل اين كتاب يكي از اسنادِ گران بها و بيمانندِ قوميّت ما و آيينة تمام نماي سخت و سُست و نشيب و فراز زندگي پُر حادثة مردم ايران است و چگونه توانسته است در اين موج خيز حادثه همچون طلسمي معجز آسا از فرو ريختن اين بنيان قويم جلوگيري كند .
اكنون مي كوشيم به اختصار تمام با اين دو پرسش در دو گفتار كوتاه پاسخ گوئيم .
بنامِِ خُداوَندِِ جان و خِِرَد
در ادبِ فارسي ، چه نظم و چه نثر مرسوم آن است كه هر كتاب با مقدمه اي آغاز ميشود و به مُؤخره اي پايان مي يابد .
( تنها استثناي منحصر به فرد در اين مورد مثنوي مولانا جلال الدين است ولي در اين مقام مجالِ پرداختن بدان نيست ) .
شاهنامه نيز از ديگر آثارِ ادبي پارسي جدا نيست .
از اين رو آنچه را كه دربارة مقدمة تمام اين كتاب ها مي گوييم دربارة شاهنامه نيز صدق مي كند :
در مقدمة هر كتاب نخستين سخن ستايش ايزد است .
حماسة فردوسي نيز با اين بيت آغاز مي شود :
بنامِ خداوندِ جان و خِرَد
كَز اين بَرتَر انديشه بَر نَگذرد
پس از حمدِ خدا ، ستايشِ پيامبر و از آن پس مدحِ اولياي دين ( به اعتبار آن كه شاعر يا نويسنده شيعي يا سُني باشد ) است .
سپس مدحِ پادشاهِ وقت ، ستايش كسي كه شاعر يا نويسنده را به پديد آوردنِ آن اثر فرمان داده يا از او حمايت كرده و او را مورد تشويق قرار داده است .
آنگاه سبب به نظم آوردن (يا نوشتن كتاب) و احيانأ مختصري از ترجمة احوال مؤلف (يا شاعر) است تا آنجا كه به كار اثر وي مربوط ميشود .
در اين مقدمه ممكن است مطالب گوناگون ديگري ، بتناسب زمان و مكان و وضع مؤلف و موضوع تأليفِ وِي ، يا چيزيهاي ديگر نيز در ميان آيد .
پس از پايان مقدمه است كه اصل كتاب آغاز مي شود .
اما پيش از آن كه به گفتگو دربارة مطالب اصلي شاهنامه بپردازيم ، بايد ياد آوري كنيم كه فردوسي ، در هنگامِ بنظم كشيدن شاهنامه ايمانِ راسخ داشته است كه اين كتاب ، تاريخ ايران ، از قديم ترين روزگاران ، از فراسوي تاريخ تا حملة عرب به ايران است و هيچيك از داستانها و مباحثي كه در آن آمده جنبة تخيلي و افسانه اي ندارد .
فعلا فرصت براي اثباتِ اين نكته نيست .
فقط اميدوارم كه خوانندگان عزيز اين گفته را از نويسندة اين گفتار بي مطالبة دليل و برهان بپذيرند .
مطالب اصلي شاهنامه از سه بخش اساسي بيرون نيست :
1 - بخش اساطيري ، كه در آغاز شاهنامه قرار گرفته و در حدود يكدهم كل شاهنامه است .
2 - بخش حماسي ، در وسط شاهنامه قرار گرفته و مهمترين قسمت آن و حاوي روايت ها و داستانهاي جاويدان ملي از قبيل داستانهاي رستم و سهراب ، رستم و اسفنديار ، داستانهاي هفت خان ، داستان سياوش ، بيژن و منيژه ، جنگ يازده رُخ و مانند آنهاست .
قهرمان اصلي و چهرة برجسته و شكست ناپذير اين بخش رستم پسر زال و زمينة اصلي آن جنگها و اختلاف هاي پايان ناپذير ايرانيان و تورانيان است .
اين بخش سر انجام با كشته شدن رستم به حيله ، بدست برادرش شغاد پايان مي يابد .
3 - بخش تاريخي است كه از سرگذشت دارا و هجوم اسكندر به ايران آغاز مي شود و به حملة اعراب پايان مي يابد .
در اين بخش داستان اسكندر با افسانه آميخته ، روزگار اشكانيان به فراموشي برگزار شده و دوران ساساني به تفصيل بنظم آمده ، اگر چه سرگذشت نخستين پادشاهان ساساني نيز با افسانه آميخته شده است .
براي اين كه تصور روشن تري از حجم بخشهاي سه گانة اساطيري ، حماسي و تاريخي شاهنامه به دست داده شود گوييم :
اگر شاهنامه را به سي جزء مساوي (هريك كمتر از دو هزار بيت ، شاهنامة موجود بيش از 52000 بيت نيست) بخش كنيم سه جزء آن بخش اساطيري است ، 17 جزء آن بخش حماسي و ده جزء آخرين ، بخش تاريخي را تشكيل ميدهد.
با اين حال مطالعه كنندة شاهنامه نبايد در ضمن مطالعه منتظر ديدن خط فاصلي باشد كه قسمت اساطيري را از بخش حماسي ، و جزء حماسي را از فصل تاريخي شاهنامه جدا كند .
اين سه بخش مانند سايه و نيم سايه و آفتاب ، بيكديگر آميخته است .
با اين حال مطالعه كنندة شاهنامه نبايد در ضمن مطالعه منتظر ديدن خط فاصلي باشد كه قسمت اساطيري را از بخش حماسي ، و جزء حماسي را از فصل تاريخي شاهنامه جدا كند .
اين سه بخش مانند سايه و نيم سايه و آفتاب ، بيكديگر آميخته است .
بخش اساطيري ، آرام آرام جنبة حماسي به خود ميگيرد و سرچشمة داستانهاي پهلواني ، داستان سام و زال و عشق او به رودابه و زاده شدن رستم ، در قسمت اساطيري ، در ضمن شرح دوران پادشاهي منوچهر پسر ايرج و نوة فريدون آمده است .
نيز هم اكنون گفتيم كه سرگذشت اردشير بابكان و شاپور نخستين شاهان ساساني با افسانه هاي حماسي ، كه تقليد گونه اي از داستانهاي منسوب به رستم و اسفنديار و ديگران است آميخته شده ، اما رفته رفته جنبة تاريخي خالص بخود ميگيرد و با آنچه طبري و مسعودي و ثغالبي و حمزه و ديگران ياد كرده اند برابر ميشود .
در اين گفتار كوتاه ، دربارة بخش تاريخي چيز زياد ويگري براي گفتن نداريم .
آنچه باقي ميماند باز نمودن تفاوت اساسي دو بخش اساطيري و حماسي است :
در قسمت اساطيري - كه سخت فشرده و مختصر است تا جائي كه گاه سخن شاعر صورت رمز و كنايه به خود ميگيرد - همه سخن از آغاز شدن زندگي انساني است .
سرگذشت موجودي است كه رفته رفته وادي ظلماني حيوانيت را پشتِ سر ميگذارد و به عرصة روشن انسانيت گام مينهد .
چنين موجودي بخانه ، پناهگاه ، لباس ، غذا ، ابزار توليد ، مهاركردن آتش ، تهية سلاح ، تسلط بر آبها و قوام بخشيدن به پايه هاي جامعه اي كه در حال تشكيل است نياز دارد .
چنين است كه به گفتة فردوسي در دورانِ كيومرث مردم در شكافِ كوهها ، در غارها مي زيستند و از شكار گذران مي كردند و با ديوان ميجنگيدند .
از آن پس هوشنگ است كه آتش - ودر واقع مهاركردن آتش - را ميشناسد ، فلان پادشاه ديگر مردم خود را فرمان ميدهد كه از پوست جانوران براي خود لباس پديد آورند .
كم كم مردم به دشت مي آيند و كشاورزي آغاز ميكنند و به اهلي كردن جانوران ميپردازند و خانه ميسازند .
در دوران هفتصد سالة پادشاهي جمشيد ( به روايت فردوسي ، و نهصد سال به روايت اوستا ) كارهاي مهمي صورت ميگيرد :
نيز هم اكنون گفتيم كه سرگذشت اردشير بابكان و شاپور نخستين شاهان ساساني با افسانه هاي حماسي ، كه تقليد گونه اي از داستانهاي منسوب به رستم و اسفنديار و ديگران است آميخته شده ، اما رفته رفته جنبة تاريخي خالص بخود ميگيرد و با آنچه طبري و مسعودي و ثغالبي و حمزه و ديگران ياد كرده اند برابر ميشود .
در اين گفتار كوتاه ، دربارة بخش تاريخي چيز زياد ويگري براي گفتن نداريم .
آنچه باقي ميماند باز نمودن تفاوت اساسي دو بخش اساطيري و حماسي است :
در قسمت اساطيري - كه سخت فشرده و مختصر است تا جائي كه گاه سخن شاعر صورت رمز و كنايه به خود ميگيرد - همه سخن از آغاز شدن زندگي انساني است .
سرگذشت موجودي است كه رفته رفته وادي ظلماني حيوانيت را پشتِ سر ميگذارد و به عرصة روشن انسانيت گام مينهد .
چنين موجودي بخانه ، پناهگاه ، لباس ، غذا ، ابزار توليد ، مهاركردن آتش ، تهية سلاح ، تسلط بر آبها و قوام بخشيدن به پايه هاي جامعه اي كه در حال تشكيل است نياز دارد .
چنين است كه به گفتة فردوسي در دورانِ كيومرث مردم در شكافِ كوهها ، در غارها مي زيستند و از شكار گذران مي كردند و با ديوان ميجنگيدند .
از آن پس هوشنگ است كه آتش - ودر واقع مهاركردن آتش - را ميشناسد ، فلان پادشاه ديگر مردم خود را فرمان ميدهد كه از پوست جانوران براي خود لباس پديد آورند .
كم كم مردم به دشت مي آيند و كشاورزي آغاز ميكنند و به اهلي كردن جانوران ميپردازند و خانه ميسازند .
در دوران هفتصد سالة پادشاهي جمشيد ( به روايت فردوسي ، و نهصد سال به روايت اوستا ) كارهاي مهمي صورت ميگيرد :
ريسندگي و بافندگي ، آهنگري و ابزارسازي ، پديد آمدن خورش هاي گوناگون ، كشتي ساختن و به آب انداختن ، تقسيم جامعه به طبقات چهارگانه ، آموختنِ ساختنِ كاخ و ايوان و گرمابه و نوشتن خط - نه يك خط بلكه سي خط - از ديوان ، از دست آوردهاي روزگار جمشيد است .
در دوران فريدون ، كه پادشاهي بسيار قديمي است تقسيم كشور بين پسران سه گانه پيش مي آيد و فريدون ايران را به ايرج ، پسر كهترِ خود وامي گذارد .
اين نشانة رمزگونه ( سمبوليك ) از پديد آمدن كشور ايران ، و كشته شدن ايرج بدست دو برادر مهترِ خود سَلم و تور ، فرمانروايان روم و توران است كه پايه هاي جنگ هاي بي پايان و اختلاف هاي رفع ناشدني ميان ايران و توران را پديد مي آورد .
پس از آن دوران هزار سالة تسلط ضحاك است كه صورت افسانه اي و بيان اساطيري تسلط دراز مدت قومي بيگانه - از نژاد سامي - بر ايران زمين است .
در دوران فريدون ، كه پادشاهي بسيار قديمي است تقسيم كشور بين پسران سه گانه پيش مي آيد و فريدون ايران را به ايرج ، پسر كهترِ خود وامي گذارد .
اين نشانة رمزگونه ( سمبوليك ) از پديد آمدن كشور ايران ، و كشته شدن ايرج بدست دو برادر مهترِ خود سَلم و تور ، فرمانروايان روم و توران است كه پايه هاي جنگ هاي بي پايان و اختلاف هاي رفع ناشدني ميان ايران و توران را پديد مي آورد .
پس از آن دوران هزار سالة تسلط ضحاك است كه صورت افسانه اي و بيان اساطيري تسلط دراز مدت قومي بيگانه - از نژاد سامي - بر ايران زمين است .
*
براي بيان تمام حوادثي كه در بخش اساطيري شاهنامه يادشده به گفتارهاي متعدد نياز داريم و همين اندازه كه به اشاراتي مختصر ياد شد ، بعنوان نمونه كافيست .در بخش حماسي ، سخن رنگي ديگر دارد .
جامعه تشكيل شده ، دولت پديد آمده ، پايه هاي آن قوام واستحكام يافته ، طبقات روحاني و سپاهي و كشاورز و پيشه ور از يكديگر مجزا و مشخص شده اند . ملتي زندگي خويش را آغاز كرده است .
در اين هنگام از يكسوي بايد براي نگاهداري دست آوردها و حاصل دست رنج خويش از هجوم بيگانگان بكوشد و تن به اسارت و غارت و كشته شدن مردان و بردگي زنان و كودكان - خرابي خانه و كاشانه و بتاراج رفتن فرآورده هاي كشاورزي و دامداري خويش ندهد و در راه حفظ آنها به جان بكوشد .
در اينجاست كه پهلوان ، مظهر دفاع و مقاومت و نمونة دليري و پايداري و شهامت قدم به ميدان ميگذارد .
از سوي ديگر ، بهترين راه آسوده شدن از خطر دشمن آنست كه به گفتة قابوس نامه " پيش از آن كه دشمن بَر تو شام خُورَد ، تو بَر وِي چاشت خورده باشي " .
بايد سَرِ مار را در لانه اش كوفت و دشمن را در آشيانه اش سركوب كرد تا ديگر هواي حمله و هجوم به مرزهاي ايران زمين نكند .
شرح جزئيات اين دليريها و رأي و تدبيرها و بيان فرمانروائي پادشاهان و پهلواني دليراني كه ايران را به اوج عظمت خويش رسانيدند مربوط به بخش حماسي است .
از همين روي است كه مهمترين قسمت شاهنامة فردوسي بخش حماسي آن است ، و آن قسمت كه نقالان و قصه خوانان در قهوه خانه ها و شاهنامه خوانان در زيرسيه چادرهاي ايلات و عشاير آن را برمردم مشتاق وعلاقمند فرو ميخواندند همين بخش حماسي است نه بخش اساطيري يا تاريخي .
هرگز ديده نشده است كه نقالي در قهوه خانه از كيومرث و تهمورث ديو بند سخن گويد و اگر گاهي به ندرت و اختصار همچون درآمدي بر بخش حماسي سخني از آنان ساز كند ، باري بخش تاريخي شاهنامه هيچگاه در هيچ قهوه خانه اي به نقل گفته نشده است وهيچ قصه خواني بازگفتن آن داستانها را به ياد ندارد.
پاسخ دومين پرسش به گفتاري جداگانه نياز دارد و به توفيق يزدان پاك از آن در شمارة بعد سخن خواهيم گفت .
بايد سَرِ مار را در لانه اش كوفت و دشمن را در آشيانه اش سركوب كرد تا ديگر هواي حمله و هجوم به مرزهاي ايران زمين نكند .
شرح جزئيات اين دليريها و رأي و تدبيرها و بيان فرمانروائي پادشاهان و پهلواني دليراني كه ايران را به اوج عظمت خويش رسانيدند مربوط به بخش حماسي است .
از همين روي است كه مهمترين قسمت شاهنامة فردوسي بخش حماسي آن است ، و آن قسمت كه نقالان و قصه خوانان در قهوه خانه ها و شاهنامه خوانان در زيرسيه چادرهاي ايلات و عشاير آن را برمردم مشتاق وعلاقمند فرو ميخواندند همين بخش حماسي است نه بخش اساطيري يا تاريخي .
هرگز ديده نشده است كه نقالي در قهوه خانه از كيومرث و تهمورث ديو بند سخن گويد و اگر گاهي به ندرت و اختصار همچون درآمدي بر بخش حماسي سخني از آنان ساز كند ، باري بخش تاريخي شاهنامه هيچگاه در هيچ قهوه خانه اي به نقل گفته نشده است وهيچ قصه خواني بازگفتن آن داستانها را به ياد ندارد.
پاسخ دومين پرسش به گفتاري جداگانه نياز دارد و به توفيق يزدان پاك از آن در شمارة بعد سخن خواهيم گفت .
گنجينه اي با صدها هزار واژگان
باز ممكن است گروهي از خوانندگان گرامي با خود بينديشند :
ستايش شاعران از شعر خود ( و احيانأ انتقاد از شعرِ ديگران و بَر شمردن عيب هاي آن ) امري جاري و سنّت عادي شاعران است .
كدام گوينده است كه شعر خويش را نستوده باشد و ستايش گوينده از شعر خويش دليل برتري آن نيست .
درست است . اگر فردوسي خود به تنهايي زبان به انتقاد ازدقيقي مي گشود ، اما ديگران با او هم آواز نمي شدند يا شعر دقيقي را برتر از شعر فردوسي مينهادند گفتة فردوسي هيچ دلالتي بر رجحانِ شعرِ وِي نمي كرد .
اما وقتي بهار در آفرين فردوسي مي گويد :
نشانِ خوي دقيقي و خوي فردوسي است
تفاوتي كه به شَه نامه ها ببيني راست
و آن را در مقامِ برتري انكار ناپذير فردوسي مي سرايد ، يا بديع الزمان فروزان فر ، پس از هزار سال مي نويسد :
" ابياتِ دقيقي فقط قصة منظوم است و پس از كشته شدن پهلوانان فقط دريغ مي گويد و مي گذرد ، مثل اين كه مقصود فردوسي تهذيب اخلاق و تربيت نفس و زنده كردن ايران است . . . بر خلافِ دقيقي كه فقط مي خواهد داستان منظوم و موزون شود . . . " ديگر جاي انكار براي ترجيح شعر فردوسي بر شعر دقيقي نمي ماند ، و از تمام اين سخنان گذشته شعرهاي فردوسي و دقيقي هردو در دست است و هر خوانندة فارسي زباني كه شناسايي او از شعر تا بدان حد باشد كه بتواند آن دو را درست بخواند و معني آن را دريابد ، خود مي تواند گفتة آن دو را با يكديگر بسنجد .
هزار بيت شعر دقيقي يك نواخت ، ملال خيز و كسل كننده است چندان كه نمي توان بي احساسِ دل زدگي و ملالت آن را يك باره از آغاز تا پايان مطالعه كرد .
اما پنجاه و يك هزار بيتِ ديگر شاهنامه نه تنها چنين نيست ، بلكه جاذبة سخن تا حدي است كه خوانندة آن گذشتِ زمان را احساس نمي كند و ناگاه مي بيند شب گذشته و حديثِ شاهنامه به پايان نرسيده است !
" ابياتِ دقيقي فقط قصة منظوم است و پس از كشته شدن پهلوانان فقط دريغ مي گويد و مي گذرد ، مثل اين كه مقصود فردوسي تهذيب اخلاق و تربيت نفس و زنده كردن ايران است . . . بر خلافِ دقيقي كه فقط مي خواهد داستان منظوم و موزون شود . . . " ديگر جاي انكار براي ترجيح شعر فردوسي بر شعر دقيقي نمي ماند ، و از تمام اين سخنان گذشته شعرهاي فردوسي و دقيقي هردو در دست است و هر خوانندة فارسي زباني كه شناسايي او از شعر تا بدان حد باشد كه بتواند آن دو را درست بخواند و معني آن را دريابد ، خود مي تواند گفتة آن دو را با يكديگر بسنجد .
هزار بيت شعر دقيقي يك نواخت ، ملال خيز و كسل كننده است چندان كه نمي توان بي احساسِ دل زدگي و ملالت آن را يك باره از آغاز تا پايان مطالعه كرد .
اما پنجاه و يك هزار بيتِ ديگر شاهنامه نه تنها چنين نيست ، بلكه جاذبة سخن تا حدي است كه خوانندة آن گذشتِ زمان را احساس نمي كند و ناگاه مي بيند شب گذشته و حديثِ شاهنامه به پايان نرسيده است !
*
اين داستان شاعراني بود كه پيش از فردوسي به سرودن حماسه ملي ايران دست يازيدند .
اما حماسه سرايي ، پس از فردوسي همچنان ادامه يافت و بسياري از استادان ، مانند نظامي گنجوي ، اسدي طوسي ، عثمان مختاري ، سرايندة برزونامه ، ايران شاه بن ابي الخير ، سعدي ، خواجوي كرماني ، فتح علي خان صبا ، ابن حسام ، سروش اصفهاني و اديب پيشاوري در اين عرصه طبع آزمايي كردند و اين سنّت تا روزگار ما ادامه يافت و حبيب الله نوبخت در عصر پهلوي اول " شاهنامة نوبخت " را سرود و كوشيد تا دنبالة شاهنامة فردوسي را ، از روزگار هجوم اعراب و اسلام آوردن ايرانيان تا دوران رضاشاه به نظم آورد ، و بخشي از شاهنامة وِي به چاپ نيز رسيد و انتشار يافت .
تمام اين شاعرانِ متأخر بَر فردوسي ، سرمشقي مانند شاهنامة استادِ طوس را در پيشِ رويِ خود داشتند .
با اين حال هيچ يك از آنان نه تنها بَر فردوسي سبقت نگرفتند ، يا اثري همانندِ اثرِ وِي پديد نياوردند ، بلكه حتي به حريم والاي فردوسي نيز نزديك نشدند ، در ميان اين آثارِ حماسي ، بزرگ ترين آن ها يكي گرشاسب نامة اسدي طوسي ، ديگري اسكندرنامة نظامي و سومين سام نامة خواجوي كرماني است .
اما حماسه سرايي ، پس از فردوسي همچنان ادامه يافت و بسياري از استادان ، مانند نظامي گنجوي ، اسدي طوسي ، عثمان مختاري ، سرايندة برزونامه ، ايران شاه بن ابي الخير ، سعدي ، خواجوي كرماني ، فتح علي خان صبا ، ابن حسام ، سروش اصفهاني و اديب پيشاوري در اين عرصه طبع آزمايي كردند و اين سنّت تا روزگار ما ادامه يافت و حبيب الله نوبخت در عصر پهلوي اول " شاهنامة نوبخت " را سرود و كوشيد تا دنبالة شاهنامة فردوسي را ، از روزگار هجوم اعراب و اسلام آوردن ايرانيان تا دوران رضاشاه به نظم آورد ، و بخشي از شاهنامة وِي به چاپ نيز رسيد و انتشار يافت .
تمام اين شاعرانِ متأخر بَر فردوسي ، سرمشقي مانند شاهنامة استادِ طوس را در پيشِ رويِ خود داشتند .
با اين حال هيچ يك از آنان نه تنها بَر فردوسي سبقت نگرفتند ، يا اثري همانندِ اثرِ وِي پديد نياوردند ، بلكه حتي به حريم والاي فردوسي نيز نزديك نشدند ، در ميان اين آثارِ حماسي ، بزرگ ترين آن ها يكي گرشاسب نامة اسدي طوسي ، ديگري اسكندرنامة نظامي و سومين سام نامة خواجوي كرماني است .
حجمِ هيچ يك از اين كتاب ها نه به شاهنامه ، كه حتي به يك پنجمِ آن نيز نمي رسد .
براي سنجشِ آن ها با شاهنامه نيز هيچ گونه مقدمه چيني " فاضلانه " و تبحر در ادب فارسي ضرورت ندارد .
فقط گوييم كه شاهنامة فردوسي با آن عظمت تا كنون درحدود پنجاه بار تجديد چاپ شده و حال آن كه بعضي آثار حماسي ديگر يا اصلا به چاپ نرسيده ، يا سال ها پيش از اين يك بار طبع شده و انتشار يافته و هنوز كه هنوز است نسخه هاي آن روي دست ناشرانشان مانده است .
تنها استثناء در اين مورد اسكندرنامة نظامي است و دليل طبع مكرر آن اين است كه اين كتاب معمولا همراه شاهكارهاي عاشقانة نظامي - خسرو و شيرين و ليلي و مجنون و هفت پيكر يك جا به چاپ مي رسيده است ، اما خوانندگان ايراني ، شايد به دليل نفرتي كه از اسكندر داشته اند ، باقي آثار نظامي را مي خوانده واين يك را فرو مي گذاشته اند و شاهد اين دعوي آن كه شاهكارهاي نظامي مانند خسرو و شيرين و هفت پيكر بارها جداگانه ، به صورت منتخب و به قطع جيبي به چاپ رسيده ، اما اسكندرنامه كه تصادفأ آخرين كتاب نظامي و محصول دوران پختگي و بلوغ فكري شاعر و دوران كمال هنري اوست همچنان استثناء شده است .
براي سنجشِ آن ها با شاهنامه نيز هيچ گونه مقدمه چيني " فاضلانه " و تبحر در ادب فارسي ضرورت ندارد .
فقط گوييم كه شاهنامة فردوسي با آن عظمت تا كنون درحدود پنجاه بار تجديد چاپ شده و حال آن كه بعضي آثار حماسي ديگر يا اصلا به چاپ نرسيده ، يا سال ها پيش از اين يك بار طبع شده و انتشار يافته و هنوز كه هنوز است نسخه هاي آن روي دست ناشرانشان مانده است .
تنها استثناء در اين مورد اسكندرنامة نظامي است و دليل طبع مكرر آن اين است كه اين كتاب معمولا همراه شاهكارهاي عاشقانة نظامي - خسرو و شيرين و ليلي و مجنون و هفت پيكر يك جا به چاپ مي رسيده است ، اما خوانندگان ايراني ، شايد به دليل نفرتي كه از اسكندر داشته اند ، باقي آثار نظامي را مي خوانده واين يك را فرو مي گذاشته اند و شاهد اين دعوي آن كه شاهكارهاي نظامي مانند خسرو و شيرين و هفت پيكر بارها جداگانه ، به صورت منتخب و به قطع جيبي به چاپ رسيده ، اما اسكندرنامه كه تصادفأ آخرين كتاب نظامي و محصول دوران پختگي و بلوغ فكري شاعر و دوران كمال هنري اوست همچنان استثناء شده است .
در نتيجة اين گفتگو شايد بتوان ادعا كرد كه اگر شاعري شاهنامه را ميسرود و به پايان مي رساند ( همچنان كه مسعودي مروزي كرد ) باز اثرِ وِي كاري جاويدان و ماندگار نمي شد .
باز فردوسي مي بايست بارِ اين رنجِ گران را بَر دوش بكشد و سي و پنج سال در سرودن اين كتاب رنج ببرد و عجم را از پارسي خويش رنده سازد .
باز فردوسي مي بايست بارِ اين رنجِ گران را بَر دوش بكشد و سي و پنج سال در سرودن اين كتاب رنج ببرد و عجم را از پارسي خويش رنده سازد .
برگزيده هاي نيكو
آنچه تا كنون مذكور افتاد، دربابِ ارزشِ هنري بي مانند شاهنامه بود.
اما اين كتابِ گران قدر چه نقشي در حفظِ بنيانِ مليّت ما داشته است ؟
پيش از ورودِ مستقيم بدين مطلب بايد بگوييم كه مسلمانان جز ايران هر كشوري را كه گشودند ، نه تنها مردم را به دين خود فراخواندند ، بلكه تازه مسلمانان زبان عربي - زبانِ دين و كلامِ خدا و در عين حال زبانِ قومِ غالب - را نيزپذيرفتند و رفته رفته زبان اصلي خويش را از ياد بردند.
سوريه و لبنان فعلي جاي گزين فنيقيه است : نخستين قومي كه الفبا را اختراع كردند و گامي بزرگ در راه پيشرفت فرهنگ بشري و تعميم سواد و آموزش خواندن و نوشتن برداشتند .
اما امروز آنان خود را جزو ملل عرب بشمار مي آورند .
مصر ، با شش هزار سال تمدن ، كشوري كه پديد آمدن جامعه و استقرار پادشاهي در آن سه هزارو پانصد سال قديم تر از نخستين شاهنشاهي ايران است ، امروز زبان اصلي خود را از ياد برده است .
فقط گروهي قبطيان كه اقليتي ناچيز دركشور بشمار مي آيند و به كار كشاورزي اشتغال دارند بقاياي زبان كهن مصر(زبان قبطي) را نگاه داشته اند (و اين همان زباني است كه شامپوليون فرانسوي به ياري آن موفق به خواندن خط هيروگليف شد ).
اما مصريان خود را عرب مي شمارند و از "ميراثِ عربي ما " ( تراثنا العربيه ) دَم مي زنند .
ايران نخستين كشوري است كه در برابر هجوم اعراب ، اسلام آورد ، اما هرگز به زبان عربي سخن نگفت و نه تنها زبان خود را نگاه داشت ، بلكه پيش رفتِ اسلام به سوي شرق ( هند و پاكستان و مالزي و اندونزي تا حد چين ) به زبان فارسي بوده و هست .
اين همت ايرانيان است كه با سخت كوشي و مواظبت بسيار زبان شيرين خود را حفظ كردند .
اما به يادداشته باشيم كه فردوسي گفت وقتي اين نامة پُر از داستان را ديدم ، كه دو هزار سال - اگر نه بيشتر - از عمر آن مي گذشت .
پيش از فردوسي مردم ايران در طي دوهزار سال اين داستان ها را سينه به سينه از سلف به خلف انتقال داده و در طي اين روزگار دراز ذوق و سليقة ايراني ناسازي ها و بي اندامي هاي آن را به اصلاح آورده و از سرگذشتي مختصر - آن چنان كه در اوستا و مراجع قديم آمده بود - داستاني دل پذير ساخته بودند .
شايد سليقة فردوسي نيز در انتخاب بهترين و محبوب ترين اين داستان ها دخالت داشته است ، چه در روزگارِ وِي احيانأ " داستان هاي گرشاسپ و سام و برزو و جهانگير و كوش پيل دندان و ديگر سرگذشت هاي حماسي نيز وجود داشته و در دسترس او بوده است .
اما او با نبوغ خاص خويش داستان هاي رستم - آن هم نه تمام داستان هاي منسوب به رستم - بلكه دل پذيرترين و زيباترين آن ها را برگزيد و لباسي از نظم بر آن پوشانيد كه روزگار آن را كهن نگرداند و از باد و باران گزند نيابد .
بدين ترتيب داستان هاي شاهنامه ، از همان روزگار فردوسي ، با شعر وِي بر سر زبان ها افتاد .
مسعود سعد سلمان كه اندكي پس از فردوسي مي زيست كتابي به نام "اختيارات شاهنامه " ترتيب داد و مقداري از شاهنامه را - آن اندازه كه در كتابي دستي و قابل حمل و نقل بگنجد - برگزيد .
با اين حال شاهنامه با همة عظمت خويش ، همان گونه كه مقدسي در باب شاهنامة مسعودي مروزي گفته بود ، در طي قرون و اعصار با دقت و مواظبت بسيار نوشته و نگارگري و تذهيب و تزيين شد چندان كه امروز بيش از پانصد نسخه از اين كتاب را مي توان در كتاب خانه هاي عمومي عالم سراغ كرد و نخستين چاپ آن به سال 1811 ميلادي در هندوستان صورت گرفت و كار چاپ و نشر آن همواره تا امروز ادامه يافته است .
مي دانيم كه بسياري از مردان عشاير - حتي بدون داشتن سواد - نيمي يا بيش از نيمي از شاه نامه را از بر دارند و در هنگام كوچ و خاصه در رويارويي با دشمن شعرهاي آن را براي برانگيختن شور و حميّت رزم آوران مي خوانند چه اشعار شاهنامه چنان است كه به گفتة محمود غزنوي - مرد ترك نژاد ترك زباني كه هيچ ارادتي به فردوسي و شاهنامة او نداشت - مردي از آن همي زايد .
مسعود سعد سلمان كه اندكي پس از فردوسي مي زيست كتابي به نام "اختيارات شاهنامه " ترتيب داد و مقداري از شاهنامه را - آن اندازه كه در كتابي دستي و قابل حمل و نقل بگنجد - برگزيد .
با اين حال شاهنامه با همة عظمت خويش ، همان گونه كه مقدسي در باب شاهنامة مسعودي مروزي گفته بود ، در طي قرون و اعصار با دقت و مواظبت بسيار نوشته و نگارگري و تذهيب و تزيين شد چندان كه امروز بيش از پانصد نسخه از اين كتاب را مي توان در كتاب خانه هاي عمومي عالم سراغ كرد و نخستين چاپ آن به سال 1811 ميلادي در هندوستان صورت گرفت و كار چاپ و نشر آن همواره تا امروز ادامه يافته است .
مي دانيم كه بسياري از مردان عشاير - حتي بدون داشتن سواد - نيمي يا بيش از نيمي از شاه نامه را از بر دارند و در هنگام كوچ و خاصه در رويارويي با دشمن شعرهاي آن را براي برانگيختن شور و حميّت رزم آوران مي خوانند چه اشعار شاهنامه چنان است كه به گفتة محمود غزنوي - مرد ترك نژاد ترك زباني كه هيچ ارادتي به فردوسي و شاهنامة او نداشت - مردي از آن همي زايد .
مردم شهري نيز سال از پسِ سال و قرن از پيِ قرن ، در تفرج گاه ها ، در چهارسوق ها ، در حياط مسجدها ، كاروان سراها ، قبرستان ها و ميدان هاي عمومي مي ايستادند و به گفتار قصه خوان كه اين داستان ها را ميسرود گوش فرا مي دادند و چون قهوه خانه در ايران پديد آمد مجلس قصه خواني بدان جا رفت و تا امروز در همان مكان جاي گزيده است و دل و جانِ مردم كوچه و بازار را صفا و روشني مي بخشد .
جاذبة سحر آميز اين داستان ها بدان حد بوده است كه در صدر اسلام شهرت آن تا جزيرة العرب رسيده بود و مردي از دشمنان جدي اسلام و رسول اكرم به نام نضربن حارث ، كه موسيقي مي دانست و داستان ميسرود ، سفري به ايران رفت و داستان هاي رستم و سهراب و رستم و اسفنديار را از ايران براي اعراب به ارمغان آورد و هم زبانانِ خود را تشويق مي كرد كه به سخنان محمد ( ص ) گوش فرا ندهند كه وِي حديثي خوش تر از آن را از ايران براي ايشان آورده است .
جاذبة سحر آميز اين داستان ها بدان حد بوده است كه در صدر اسلام شهرت آن تا جزيرة العرب رسيده بود و مردي از دشمنان جدي اسلام و رسول اكرم به نام نضربن حارث ، كه موسيقي مي دانست و داستان ميسرود ، سفري به ايران رفت و داستان هاي رستم و سهراب و رستم و اسفنديار را از ايران براي اعراب به ارمغان آورد و هم زبانانِ خود را تشويق مي كرد كه به سخنان محمد ( ص ) گوش فرا ندهند كه وِي حديثي خوش تر از آن را از ايران براي ايشان آورده است .
همين كار سَرِ نضربن حارث را به باد داد و داستان سرايي و قصه خواني را در اسلام تحريم كرد .
نِگاهدارَندِهِ زَبانِ فارسي
آيا خواندن و از بَرخواندن اين داستان هاي منظومِ زيبا و فصيح كه كودكان آن را از دورانِ زبان باز كردن فرا مي گرفتند و تا واپسين دَمِ زندگي از آن لذت مي بردند يكي ازعوامل استوارِ حفظ و نگاه داري زبان فارسي نبوده است؟
و آيا فردوسي وقتي مي گويد:
بَسي رنج بُردَم در اين سال سي
عَجَم زنده كردم بدين پارسي
پِي افكندَم از نظم كاخي بلند
كه از باد و باران نيابد گزند
حق با او نبوده است ؟!
اما از نظر ارزش ادبي :
شاهنامة امروزي داراي قريب پنجاه و دو هزار بيت است ( نزديك ده هزار بيت آن از ميان رفته است ) و اگر به طور متوسط هر بيت را داراي ده كلمه بگيريم پانصد و بيست هزار كلمة مصطلح فارسي زبانان ، دراين گنجينة بي مانند براي ما به يادگار مانده است ، و چون شاهنامة فردوسي منظوم بوده ، قيد رعايت وزن و قافيه ، كار دخل و تصرف ناسخان در آن را به مراتب دشوارتر از تصرف در كتاب هاي نثر مي ساخته است .
از اين روي مي توان گفت كه اكثريت اين بيت ها ( خاصه در نسخه هاي قديم شاهنامه ) به همان صورت كه بَر قَلَمِ فردوسي جاري شده در اين كتاب به يادگار مانده و شناسنامه اي هزاروچندساله براي هريك از آن واژه ها و مثل ها و تركيب ها و عبارت ها به دستِ ما داده است و اين كم ترين بهره اي است كه از كوچك ترين اجزاء شاهنامه يعني واژه هاي آن ميتوان بُرد وَرنَه براي فوايدي كه از نظرگاه هاي گوناگون ادبي ، تاريخي، جامعه شناسي ، مردم شناسي ، اقتصادي ، فلسفي ، ديني و غير آن ميتوان از اين گنجِ شايگان بَر گرفت بايد كتاب ها پرداخت و تا كنون محققان ايراني و غير ايراني صدها سال است كه دراين راه گام برداشته اند و هنوز در آغازِ كارَند.
از اين روي اين نوشتة كوتاه را نيز ميتوان سپاس نامه اي مختصر و يادِخيري از آن بزرگ مرد ، نه در خورِ قدرِ او ، كه در خورِ بي بضاعتي نويسندة آن در شمار آورد و آن را با بيتي دو از بهار در آفرين فردوسي به پايان مي آوريم :
گفت پيغمبر كه دارند اهلِ فردوسِ بَرين
بَر زبان لفظِ دري ، جايِ زبانِ مادري
نِي عَجَب گر خازنِ فردوس ، فردوسي بود
كو بود بي شُبه رَبّ النوع گفتار دري
همه كس اين سخن را شنيده است كه شاهنامه ، حماسة كوه پيكر استاد طوس ، سند استوار مليت ايرانيان و نشانة بزرگ هويت ملي ماست .
اما اگر از ايرانيان ، خواه كساني كه ساليان دراز در قهوه خانه ها به داستان هاي گوناگون اين كتاب گوش فرا داده و آن را از زبانِ قصه خوانان شنيده اند و خود از سواد بهره اي ندارند ، و خواه آنان كه تحصيلات خود را در حدود متوسطه يا عالي در مدارس ايران يا خارج به پايان آورده اند بِپُرسيم :
به چه دليل شما اين كتاب را سند مليت ايرانيان مي شماريد ؟
يا سؤال را بدين گونه طرح كنيم كه : اگر شاعري به نامِ فردوسي در ايران به دنيا نيامده بود ،يا آمده بود و اين كتاب را به نظم نميآورد چه ميشد ؟
جوابي روشن و قانع كننده از آنان نمي شنويم .
گويي همة ايرانيان به راهنمايي ضمير نا آگاه ، يا تشخيصِ غريزي سود و زيان خويش قانع شده اند كه به راستي شاهنامة فردوسي كاخي بلند پايه و جاويدان از نظم و اساسي استوار و ويران نشدني براي بقاي هويت ملي و مليت ايراني است ، و از اين روي ديگر در باب آن چون و چرا نمي كنند و آن را جزء اصول بديهي زندگاني ملي خويش مي شمارند .
اما حقيقت اين مطلب شايستة آن است كه اندكي در باب آن بينديشيم .
فكر كنيم كه اگر شاهنامه در دست ايرانيان نبود ، و اگر فردوسي اين كاخِ رفيع بنيان نظم را پي نيفكنده بود ، چه مي شد ؟
و اكنون كه وِي اين كارِ سترگ را به انجام رسانيده و فزون از يك هزار سال پيش اين نامة نامور را به ايرانيان پيش كش كرده است ، اين شاهنامه در دوام و قوامِ اساسِ مليت ِ ما چه تأثيري داشته است .
اگر فردوسي ، شاهنامه را به رشتة نظم نمي كشيد آيا كسي ديگر ، شاعري از ميان بيش از دوازده هزار تن گويندگاني كه نام و نشانِ آن ها در كتاب هاي تاريخ و ادب و تذكره هاي شاعران ثبت است ، و بسياري از آنان به مقام بلند استاديِ مسلم و بي چون و چراي سخن پارسي رسيده اند ، به جاي فردوسي اين كارِ بزرگ را به انجام نمي رسانيد ؟
اين ها نكاتي است شايستة آن كه اندكي بيشتر در باب آن ها غور و دقت شود .
*
تقريبأ تمام منظومه هاي فارسي ، چه داستان هاي حماسي و چه سرگذشت هاي عاشقانه ، پيش ازآن كه به توسط شاعري به نظم آيند اصلي منثورداشته اند.
تنها استثناء در اين زمينه مثنوي هاي اخلاقي و عرفاني از نوعِ حديقة سنائي ، مثنوي مولانا جلال الدين ، مثنوي هاي عطار ، بوستان سعدي و جامِ جَم اوحدي است كه شاعر خود نخست طرح آن ها را ريخته و سپس به نظمِ كتابِ خود پرداخته است .
گاه در اين گونه مثنوي ها ، طرح نخستين ، حتي به صورتي نيم رنگ و كلي نيز در مخيلة شاعر ريخته نميشده است .
بهترين شاهد مثال در اين مورد همان مثنوي كبير مولانا است كه جلال الدين روزي بيتي چند ( در حدود 18 بيت ) از آغازِ مثنوي را سرود و آن را بَر مُريدِ محبوب و مورد علاقة خويش چلپي حسام الدين فرو خواند .
حسام الدين سخت زير تأثيرِ آن بيت هاي آتشين قرار گرفت و با اصرار و ابرام از مولانا درخواست كرد كه " مثنوي " را ادامه دهد و به تشويق او دفتر اول مثنوي به پايان آمد .
پس از آن ، زنِ حسام الدين درگذشت و وِي در اثر درد و اندوه فقدان همسر مدتي نزديك دوسال از رسيدن به خدمت پير و مرادِ خويش تقاعد ورزيد .
مولانا نيز سرودن مثنوي را ترك گفت و دفتر اول را به طاق نسيان نهاد تا روزي كه پس از گذشت روزگاري دراز دوباره حسام الدين به درگاه مولانا باز آمد و تقاضاي سرودن مثنوي را از سر گرفت و بدين ترتيب دفتر دوم آغازشد .
مولانا خود در آغاز دفتر دوم بدين درنگ دراز اشاره مي كند :
تنها استثناء در اين زمينه مثنوي هاي اخلاقي و عرفاني از نوعِ حديقة سنائي ، مثنوي مولانا جلال الدين ، مثنوي هاي عطار ، بوستان سعدي و جامِ جَم اوحدي است كه شاعر خود نخست طرح آن ها را ريخته و سپس به نظمِ كتابِ خود پرداخته است .
گاه در اين گونه مثنوي ها ، طرح نخستين ، حتي به صورتي نيم رنگ و كلي نيز در مخيلة شاعر ريخته نميشده است .
بهترين شاهد مثال در اين مورد همان مثنوي كبير مولانا است كه جلال الدين روزي بيتي چند ( در حدود 18 بيت ) از آغازِ مثنوي را سرود و آن را بَر مُريدِ محبوب و مورد علاقة خويش چلپي حسام الدين فرو خواند .
حسام الدين سخت زير تأثيرِ آن بيت هاي آتشين قرار گرفت و با اصرار و ابرام از مولانا درخواست كرد كه " مثنوي " را ادامه دهد و به تشويق او دفتر اول مثنوي به پايان آمد .
پس از آن ، زنِ حسام الدين درگذشت و وِي در اثر درد و اندوه فقدان همسر مدتي نزديك دوسال از رسيدن به خدمت پير و مرادِ خويش تقاعد ورزيد .
مولانا نيز سرودن مثنوي را ترك گفت و دفتر اول را به طاق نسيان نهاد تا روزي كه پس از گذشت روزگاري دراز دوباره حسام الدين به درگاه مولانا باز آمد و تقاضاي سرودن مثنوي را از سر گرفت و بدين ترتيب دفتر دوم آغازشد .
مولانا خود در آغاز دفتر دوم بدين درنگ دراز اشاره مي كند :
مدتي اين مثنوي تأخير شد
مهلتي بايست تا خون شير شد
سرودن مثنوي بدين ترتيب آغاز شد و مولانا اتمام آن كتاب را در حالِ جذبه و شور و شوقِ روحاني ، و در حالِ دست افشاني و پاي كوبي سرود و در اواخر دفترِ ششم ناگهان از سرودن آن باز ايستاد و مثنوي كه بي مقدمه آغاز شده بود ، بي مؤخره و - ظاهرأ - به صورتي ناقص و ناتمام به پايان آمد .
اما چنان كه بار ديگر نيز يادآوري كرده ايم مثنوي مولانا از اين لحاظ در ميان تمام آثار گران بهاي نظم و نثر فارسي منحصر به فرد است .
خلاصة كلام اين كه شاعران عارف مشرب نخست طرحي از منظومة خويش در ذهن آماده مي كردند ، آن گاه به سرودن آن مي پرداختند .
حتي در ميان اين گونه آثار نيز مي توان منظومه هايي يافت كه اگر نه تمام آن پيش تر به صورت منثور وجود داشته ، اما قسمت هاي بزرگي از آن در ميان آثار منثور پيشينيان يافت مي شود .
مثلا در الهي نامة عطار داستان هاي كوتاه بسيار جالب توجهي آمده كه بي شك سراينده آن ها را در آثار گذشتگان ديده و از صورت قصه و افسانه براي بيان مقاصد خويش بهره گرفته است ، همان گونه كه مولانا هم در مثنوي از اين گونه آثار استفاده فراوان كرده و استاد علامة فقيد نويسنده ، شادروان بديع الزمان فروزان فر با فحص بليغ بسياري از اين مآخذ را يافته و در كتاب ممتع خويش موسوم به " مآخذ قِصَص و تَمثيلاتِ مثنوي " آن ها را گرد آورده است .
اين گفتگوي مقدماتي بيش از حد به درازا كشيد و غرض اصلي اين بود كه تمام داستان هاي حماسي يا عاشقانه نخست نسخه اي - كتبي يا شفاهي ، مدون يا پراكنده - به نثر داشته اند و شاعر ، به سليقة خود ، گاه آن ها را با دقت و امانت تمام به نظم آورده و گاه در آن دخل و تصرف هايي روا داشته است .
قديم ترين منظومة فارسي كه از سوء حّظ فقط نام و بيتي چند از آن بر جاي مانده كليله و دمنه است كه به وسيلة رودكي لباس شعر پوشيده و شاعر در برابر اين كار نواخت و انعامي بي سابقه يافت ( و شايد همين تشويق فوق العادة رودكي يكي از عوامل گرد آوري روايت هاي ملي زير عنوان شاهنامه به نثر از سوي ابو منصور عبدالرزاق - معروف به شاهنامة ابومنصوري - و تصميم گرفتن فردوسي به سرودن شاهنامه بوده است ) .
دُرّ پراكنده
اكنون مي دانيم كه نخست بار ابوالفضل بلعمي وزير دانشمند و دانش دوست و نامور فرمانروايان ساماني ، كليله را از عربي به نثر فارسي ترجمه كرد و آن ترجمه را ببَر رودكي خواندند و شاعرِ استاد آن را منظوم ساخت و كليلة منظوم در زبانِ خُرد و بزرگ افتاد و نام نصربن احمد ساماني بدان زنده گشت .
فردوسي ، كه خود در شرحِ زندگاني انوشيروان فصلي مشبع در سرگذشت و تاريخچة كليله و دمنه آورده است در اين باب مي گويد :
گزارنده ( = مترجم ) را پيش بنشاندند
همه نامه بَر رودكي خواندند
بپيوست گويا ( = شاعر ) پراكنده را
بسُفت اين چنين دُرّ آكنده را
فردوسي خود نيز به تكرار اشاره مي كند كه در نظم شاهنامه از منابعي سودجسته است .
اين منابع گاه كتبي بوده است :
يكي نامه ديدم پُر از داستان
سُخن هاي آن پُر مَنِش راستان
فَسانة كُهَن بود و منثور بود
طبايع زِ پيوندِ او دور بود
گذشته بَر او ساليان دو هزار
گرايدون كه بَر تَر نيايد شمار
و در دنبالة اين گفته مي افزايد كه گردآورندة اين نامه جز اندكي از بسيار نگفته است .
اما در عين حال بَر وِي آفرين مي خواند كه اين روايت ها را گرد آورده است و اعتراف مي كند كه رهبرِ وِي در نظمِ شاهنامه ، همين نامة كهن بوده است :
هم او بود گوينده را راهبر
كه شاهي نشايند بَرگاه بَر
گاه نيز منبع فردوسي شفاهي بوده است .
اين گونه داستان ها را حكيم از زبان دهقان ، موبد و حتي معشوق خويش شنيده و سپس آن ها را به نظم كشيده است .
در آغازِ داستانِ رستم و سهراب مي گويد :
زِ موبد بدين گونه برداشت ياد
كه رستم بر آراست از بامداد
غمي بُد دِلَش ، سازِ نخجير كرد
كمر بست و تركش پُر از تير كرد . . . الخ
داستانِ غم انگيزِ رستم و سهراب در هيچ يك از منابع مدّون تاريخ و ادب ايران ، خواه به عربي و خواه به فارسي ، نيامده و شاهنامه تنها منبعي است كه اين شاهكارِ بزرگ و جاويدانِ تراژدي را به دست ما رسانيده است .
در مقدمة داستانِ سياوش مي گويد كه آن را از گفتارِ دهقان به ياد دارد.
بسياري از داستان هاي ديگر نيز از گفتة دهقان ( كه معني آن در روزگار فردوسي يكسره با آنچه امروز از آن مي دانيم فرق دارد و به معني خُرده مالكانِ تحصيل كرده و فرهيخته و آشنا به فرهنگ و تمدن ايران است نه به معني كشاورزِ ساده ، و خودِ فردوسي نيز - به گفتة چهارمقالة نظامي عروضي - از دهقانانِ طوس بوده است . )
زِ گفتارِ دهقان كنون داستان
تو بَر خوان و بَر گوي با راستان
كُهَن گشته اين داستان ها ، زِ مَن
همي نو شود بَر سَرِ انجمن
و در پايان توصيفِ بسيار زيبا و شاعرانه اي كه در پيش گفتار داستانِ بيژن و منيژه از " شبي چون َشبَه روي شُسته به قير " كرده است گويد :
شب هنگام بتِ مهربانم با من به باغ آمد و مِي و نار و ترنج و بهي آورد و چون به سخن گفتن نشستيم ، وِي اين داستان را باز گفت :
*
به دلايلي كه اكنون جاي ياد كردن آن نيست ، فردوسي سراسرِ شاهنامه، از بخش هاي اساطيري گرفته تا بخش هاي حماسي و تاريخي را تاريخِ مدّونِ ايران مي دانسته و تمام داستان هاي آن را منطبق با حقيقت مي پنداشته و از همين روي امانتي حيرت انگيز در نقل و منظوم ساختن آن رعايت كرده است .
اين نكته را از آن جا مي دانيم كه متن پهلوي پاره اي از داستان هاي شاهنامه اكنون در دست ماست .
اين گونه داستان ها يا نخست به عربي ترجمه شده و سپس از عربي به فارسي درآمده است ، يا مستقيم از پهلوي به فارسي برگردانده شده و سپس به نظم آمده است .*
ودرهر دو صورت شعر فردوسي ، با نسخة اصلي به وضعي شگفت انگيز منطبق است و دليل اين وفاداريِ شگفت همان است كه پيش از اين ياد شد:
چون مردم ايران اين روايت ها را تاريخ واقعي و سرگذشت حقيقي قوم و ملت خويش مي دانستند دخل و تصرفي در آن را به هنگام ترجمه يا منظوم ساختن نوعي خيانت مي پنداشتند و از آن گريزان بودند .
از اين روي مي توان يقين داشت كه داستان هاي شاهنامه ، بي هيچ تغيير و تبديلي همان هاست كه در شاهنامة ابو منصوري يا در متن هاي پهلوي آمده ، يا گوينده آن را از زبان دهقان و موبد ( كه آنان نيز خود را كاملا مقيد به رعايت امانت مي ديدند ) شنيده است .
اين نكته را از آن جا مي دانيم كه متن پهلوي پاره اي از داستان هاي شاهنامه اكنون در دست ماست .
اين گونه داستان ها يا نخست به عربي ترجمه شده و سپس از عربي به فارسي درآمده است ، يا مستقيم از پهلوي به فارسي برگردانده شده و سپس به نظم آمده است .*
ودرهر دو صورت شعر فردوسي ، با نسخة اصلي به وضعي شگفت انگيز منطبق است و دليل اين وفاداريِ شگفت همان است كه پيش از اين ياد شد:
چون مردم ايران اين روايت ها را تاريخ واقعي و سرگذشت حقيقي قوم و ملت خويش مي دانستند دخل و تصرفي در آن را به هنگام ترجمه يا منظوم ساختن نوعي خيانت مي پنداشتند و از آن گريزان بودند .
از اين روي مي توان يقين داشت كه داستان هاي شاهنامه ، بي هيچ تغيير و تبديلي همان هاست كه در شاهنامة ابو منصوري يا در متن هاي پهلوي آمده ، يا گوينده آن را از زبان دهقان و موبد ( كه آنان نيز خود را كاملا مقيد به رعايت امانت مي ديدند ) شنيده است .
كتابِ گُوهَر نِشان
اكنون ممكن است خارخارِ شُبهه اي در ذهنِ خوانندة اين سطور پديد آيد و با خود بينديشد :
" اگر وضع چنين است كه مذكور افتاد ، فردوسي كاري فوق العاده انجام نداده ، فقط كسوتِ نثر را از آن مضامين و معاني بيرون آورده و لباس نظم بر آن ها پوشانيده است و اين كاري است كه از هر شاعرِ ورزيده و چيره دستي بر مي آيد و . . . اگر فردوسي بدين كار توفيق نمي يافت ، ديگري ، كسي در رديفِ انوري ، سنائي ، عثمان مختاري، اسدي طوسي يا ديگري از استادان سخن پارسي اين كار را به انجام ميرساند . "
اما اين پندار يك سَرِه باطل است .
سهمِ فردوسي در جاويدان ساختن روايت هاي ملي ايران كه با شير در ذهنِ اين قوم اندرون شده و با جان بِدَر شَوَد، بسيار بيش از گوينده اي است كه لباسِ نثر را به كسوتِ نظم بَدَل كند .
اينك دلايل اين گفته :
* - پيش از فردوسي دست كم دو تن ديگر اين كار را آغاز كرده اند و يك تن آن را به انجام رسانيده است .
* - پيش از فردوسي دست كم دو تن ديگر اين كار را آغاز كرده اند و يك تن آن را به انجام رسانيده است .
ازسرايندگان شاهنامه پيش از فردوسي نام دو تن به ما رسيده است: يكي مسعودي مروزي و ديگري ابو منصور دقيقي .
از شاعر نخستين در كتابِ مطّهربن طاهر مَقدِسي ، به نام البُداء و التاريخ ( كه زير نام " آفرينش و تاريخ " به وسيلة آقاي دكتر محمدرضا شفيعي كدكني به فارسي ترجمه شده و انتشار يافته ) يادشده است .
از شاعر نخستين در كتابِ مطّهربن طاهر مَقدِسي ، به نام البُداء و التاريخ ( كه زير نام " آفرينش و تاريخ " به وسيلة آقاي دكتر محمدرضا شفيعي كدكني به فارسي ترجمه شده و انتشار يافته ) يادشده است .
وِي گويد : مردم ايران كتابي دارند منظوم ، به نام شاهنامه ، كه آن را سخت عزيز مي دارند و نسخه هاي آن را به خط خوش مي نويسند و با طل و لاجورد تذهيب و آن را به گران بهاترين صورتي جلد ميكنند و جلد كتاب را گوهر نشان مي سازند و در حفظ آن مي كوشند .
اين كتاب را شاعري به نام مسعودي مروزي به نظم آورده است ( اين مطلب نقل به معني شده است ) سپس وي دو بيت از آغاز و يك بيت از پايان اين شاهنامه را نقل كرده است كه در نقل آن نيز تحريف و تصحيف بسيار راه يافته و خواندن آن را دشوار كرده است .
اين كتاب را شاعري به نام مسعودي مروزي به نظم آورده است ( اين مطلب نقل به معني شده است ) سپس وي دو بيت از آغاز و يك بيت از پايان اين شاهنامه را نقل كرده است كه در نقل آن نيز تحريف و تصحيف بسيار راه يافته و خواندن آن را دشوار كرده است .
واپسين بيتِ شاهنامة مسعودي اين است :
سپري شد زمان خسروانا
چو كامِ خويش را نديدند در جهانا
از اين بيت ، و نيز دو بيتِ نخستين بر مي آيد كه شاهنامة مسعودي دربحري غيراز بحرمتقارب ( بحر شاهنامة فردوسي) سروده شده است. با اين حال وزني كه مسعودي انتخاب كرده نيز يكي از بحرهاي بسيار معروف و مطبوع شعر فارسي است كه تمامِ دو بيتي هاي محلي (فهلويات ) و از جمله دوبيتي هاي باباطاهر كه قديم ترين نمونة موجود اين گونه شعرهاست در اين بحر سروده شده و نيز اكثر داستان هاي عاشقانه و از جمله قديم ترين آن ها - ويس و رامين - و خسرو و شيرين نظامي نيز به همين وزن است .
نام عروضي اين بحر ، هزج مسدّس مقصور ( يا مخذوف) است و خلاصه غرابت و نا آشنايي وزن شعر موجب از ميان رفتن اين شاهنامه نبوده است .
بر رغم شرحي كه مقدسي در باب كوشش ايرانيان در حفظ و نگاهداري اين كتاب مي نويسد ، اثرِ وِي تنها منبعي است كه نام اين شاهنامه و لقب شاعرانة سراينده و سه بيت از آن را به ما رسانيده است وَر نَه يادِ آن نيز مانند بسيار آثاري كه احتمالا در همين زمينه سروده شده و هيچ نام و نشاني از آن برجاي نمانده است يك سره به فراموشي سپرده مي شد .
شاعر ديگري كه كار سرودن شاهنامه را آغاز كرد اما به پايان نرسانيد دقيقي است .
وِي در حدود 1060 بيت از شاهنامه را در شرح پادشاهي گشتاسب و پديد آمدن زردشت و پشتيباني شاه از دينِ تازة وِي و كوششي كه در راه نشر و ترويج آن كرد سروده و خوش بختانه فردوسي تمام شعرهاي وِي را در شاهنامة خود آورده و آن را از گزند زوال مصون داشته است .
حكيم طوس در مقدمة شعرهاي دقيقي گويد : " شبي وِي را ( كه كشته شده بود ) به خواب ديدم و گفت كه من بيتي هزار از سرگذشت گشتاسب و ارجاسب ( شاه توران ) سرودم و روزگارم به سرآمد ، تو اگر آن ها را يافتي بخيلي مكن و آن را در شاهنامة خود بياور ".
سپس شعرهاي دقيقي را نقل مي كند و در پايان آن چنين مي گويد :
حكيم طوس در مقدمة شعرهاي دقيقي گويد : " شبي وِي را ( كه كشته شده بود ) به خواب ديدم و گفت كه من بيتي هزار از سرگذشت گشتاسب و ارجاسب ( شاه توران ) سرودم و روزگارم به سرآمد ، تو اگر آن ها را يافتي بخيلي مكن و آن را در شاهنامة خود بياور ".
سپس شعرهاي دقيقي را نقل مي كند و در پايان آن چنين مي گويد :
به گيتي نمانده است از او يادگار
مگر اين سخن هاي نا پايدار
چو اين نامه افتاد در دستِ من
به ماهي گراينده شد شستِ من
نگه كردم اين نظم و سُست آمدم
بسي بيت ناتن درست آمدم
چو طبعي نداري چو آبِ روان
مَبَر دست زي نامة خسروان
دهان گر بماند زِ خوردن تهي
از آن به كه ناساز خواني نهي.
شاهنامة فردوسي
و شَرحِ شِگفتي هاي گيتي
و شَرحِ شِگفتي هاي گيتي
تصوري كه همگان از شاهنامه استادِ طوس دارند ، و تا حد زيادي نيز به حقيقت نزديك است ، اين است كه شاهنامه كتابي است تاريخي و حماسي .
اين تصور درست است ، با اين حال بسيار چيزهاي ديگر نيز هست كه اگر بخواهيم قديم ترين منبع و منشاء آن را در زبان و ادب فارسي جستجو كنيم ، بايد به شاهنامه روي آوريم .
اين تصور درست است ، با اين حال بسيار چيزهاي ديگر نيز هست كه اگر بخواهيم قديم ترين منبع و منشاء آن را در زبان و ادب فارسي جستجو كنيم ، بايد به شاهنامه روي آوريم .
يكي از عناصر مهم در داستانسرايي شرح شگفتي هاي گيتي ( شگفتي هاي واقعي يا خيالي ) است .
داستان پرداز قهرمانِ خود را داوطلبانه ، يا بر اثر پيش آمدن حوادثي خاص در نقاط مختلف جهان مي گرداند و از جانب ، يا از زبانِ او شگفتي هاي جهان را باز مي گويد .
از اين مادّه در اكثر داستانهاي ادبي و عوامانة فارسي استفاده شده است .
اسدي ، قهرمانِ خود گرشاسب را به جاهاي گوناگون مي برد و عجايب جهان را شرح مي دهد .
در داستان هايي مانند داراب نامه ، قصة فيروزشاه ( يا داراب نامة بي غمي ) ، هزار و يك شب و حتي كتاب هاي جدي تر ، مانند ويس و رامين و مثنوي مولانا نيز نشانِ اين گونه مناظر و ديدگاه ها را مي توان يافت.
با اين حال قديم ترين جاي استفاده از اين عنصر داستان سرايي ، شاهنامة فردوسي است .
از اين مادّه در اكثر داستانهاي ادبي و عوامانة فارسي استفاده شده است .
اسدي ، قهرمانِ خود گرشاسب را به جاهاي گوناگون مي برد و عجايب جهان را شرح مي دهد .
در داستان هايي مانند داراب نامه ، قصة فيروزشاه ( يا داراب نامة بي غمي ) ، هزار و يك شب و حتي كتاب هاي جدي تر ، مانند ويس و رامين و مثنوي مولانا نيز نشانِ اين گونه مناظر و ديدگاه ها را مي توان يافت.
با اين حال قديم ترين جاي استفاده از اين عنصر داستان سرايي ، شاهنامة فردوسي است .
*
چندي پيش در قيام ايران ، دربارة " اسكندر و دارا " سخن گفتيم و آن شرح داستاني بود كه ايرانيان براي توجيه شكستِ خويش از يونانيان بَر ساخته بودند .
اما داستان اسكندر و جهان گشايي و جهان پيمايي هاي او پس از كشته شدنِ دارا نيز ادامه مي يابد و اسكندر ، چنان كه در افسانه هاي مربوط بدو آمده است سراسر گيتي را از شرق تا غرب در مي نوردد و به محلِ غروب آفتاب ميرسد و به سوداي يافتن آب حيوان به ظلمات ميرود و چون نوشيدن از اين آب نصيبِ وِي نبوده است ، ناكام از اين سفر باز ميگردد .
با آن كه اين ماجراها به صورت مشروح در اسكندرنامة نظامي و اسكندرنامه هاي ديگري كه در زبان فارسي وجود دارد آمده است ، با اين حال در شاهنامة فردوسي ، فصلي مبسوط جهان گردي اسكندر و جستجوي شگفتي ها و بازديد از آن هاست .
بعضي از اين گونه عجايب است كه چون بارها از آن سخن گفته شده است ، ديگر جلوة چنداني ندارد ، از قبيل اژدها كشتن اسكندر ، كه گرچه روش آن با روش ديگر پهلوانان بكلي متفاوت است ، موضوع آن تازگي ندارد و حال آنكه بعضي صحنه هاي ديگر كاملا تازه است و براي نخستين بار در ادب فارسي ، در شاهنامه مطرح ميشود .
با رعايت اختصار صحنه اي چند از اين گونه شگفتي ها را ياد ميكنيم:
شهر بَرَهمَنان
اما داستان اسكندر و جهان گشايي و جهان پيمايي هاي او پس از كشته شدنِ دارا نيز ادامه مي يابد و اسكندر ، چنان كه در افسانه هاي مربوط بدو آمده است سراسر گيتي را از شرق تا غرب در مي نوردد و به محلِ غروب آفتاب ميرسد و به سوداي يافتن آب حيوان به ظلمات ميرود و چون نوشيدن از اين آب نصيبِ وِي نبوده است ، ناكام از اين سفر باز ميگردد .
با آن كه اين ماجراها به صورت مشروح در اسكندرنامة نظامي و اسكندرنامه هاي ديگري كه در زبان فارسي وجود دارد آمده است ، با اين حال در شاهنامة فردوسي ، فصلي مبسوط جهان گردي اسكندر و جستجوي شگفتي ها و بازديد از آن هاست .
بعضي از اين گونه عجايب است كه چون بارها از آن سخن گفته شده است ، ديگر جلوة چنداني ندارد ، از قبيل اژدها كشتن اسكندر ، كه گرچه روش آن با روش ديگر پهلوانان بكلي متفاوت است ، موضوع آن تازگي ندارد و حال آنكه بعضي صحنه هاي ديگر كاملا تازه است و براي نخستين بار در ادب فارسي ، در شاهنامه مطرح ميشود .
با رعايت اختصار صحنه اي چند از اين گونه شگفتي ها را ياد ميكنيم:
شهر بَرَهمَنان
وَزآن جايگه لشكر اندر كشيد
دَمان تا به شهرِ بَرَهمَن رسيد . . .
سِكنَدَر چو رويِ بَرَهمَن بديد
بَرآن گونه آوازِ ايشان شنيد
دَوان و برهنه تن و پاي و سَر
تنان بي بَرو جان زِ دانش بِبَر
زِ بَرگِ گيا پوشش ، از تخم ، خورد
بَر آسوده از رزم و روز نبرد
خور و خواب و آرام بَر دشت و كوه
برهنه بهرجاي كشته گروه
همه خوردنيشان بَرِ ميوِه دار
زِ تخمِ گيا رُسته بَر كوهسار
اِزارش ( = زيرجامه اش ) يكي چرمِ نخچير بود
گياپوشش و خوردن آژير بود
سكندر بپرسيدش از خواب و خورد
از آسايشِ روزِ ننگ و نبرد
خردمند گفت اي جهانگير مرد
كس از ما نكوشد بننگ و نبرد
زِ پوشيدني وَز گستردني
همه بي نيازيم از خوردني
برهنه چو زايد زِ مادر كسي
نبايد كه نازد بپوشش بسي
وَز ايدر برهنه شود باز جاي
همه جاي ترس است و تيمار و باك
زمين بستر و پوشش از آسمان
بِرَه ديده بان تا كي آيد زمان ( = اجل )
اين برهمنان در شاهنامه به خردمندي معرفي شده اند .
اسكندر نيز مي گويد كه جز گفتگو با ايشان هيچ منظوري ندارد .
وقتي هم قدم به سر زمين ايشان نهاد رئيس برهمنان وِي را پذيره شد .
اسكندر از وِي پرسش ها كرد و پاسخ ها شنيد كه به صورت مشروح در شاهنامه آمده است .
سپس بديشان بسيار چيزها بخشيد و چيزي از آن ها نگرفت و بي آزردن ايشان روي به خاور نهاد .
اسكندر نيز مي گويد كه جز گفتگو با ايشان هيچ منظوري ندارد .
وقتي هم قدم به سر زمين ايشان نهاد رئيس برهمنان وِي را پذيره شد .
اسكندر از وِي پرسش ها كرد و پاسخ ها شنيد كه به صورت مشروح در شاهنامه آمده است .
سپس بديشان بسيار چيزها بخشيد و چيزي از آن ها نگرفت و بي آزردن ايشان روي به خاور نهاد .
مَردانِِ پُوشيدِه رُوي
همي رفت منزل به منزل بِراه
زِ رَه رَنجه و مانده يكسر سپاه
زِ شهرِ برهمن بجايي رسيد
يكي بي كران ژرف دريا بديد
بسانِ زنان مرد ، پوشيده روي
همي رفت با جامه و رنگ و بوي
زبانها نه تازي و نه خسروي
نه تركي نه چيني و نه پهلوي
هم آنگاه كوهي بَر آمد زِ آب
بدو پاره شد زرد چون آفتاب
سكندر يكي تيز كشتي بجُست
كه آنرا ببيند به ديده درست
همي رفت منزل به منزل بِراه
زِ رَه رَنجه و مانده يكسر سپاه
زِ شهرِ برهمن بجايي رسيد
يكي بي كران ژرف دريا بديد
بسانِ زنان مرد ، پوشيده روي
همي رفت با جامه و رنگ و بوي
زبانها نه تازي و نه خسروي
نه تركي نه چيني و نه پهلوي
هم آنگاه كوهي بَر آمد زِ آب
بدو پاره شد زرد چون آفتاب
سكندر يكي تيز كشتي بجُست
كه آنرا ببيند به ديده درست
دانايان و فيلسوفان اسكندر را از اين كار باز داشتند .
گروهي نزديك سي تن از روميان و پارسيان ، كشتي گرفتند و بدان كوه نزديك شدند . اما :
يكي زَرد ماهي بُد آن لَخت كوه
هم آنگه چو تنگ اندر آمد گروه
فرو بُرد كشتي هم اندر شتاب
هم آن كوه شد ناپديد اندر آب
اسكندر از آن جا بگذشت و به نيستاني رسيد كه ني هاي آن چون چناري ستبر بود و بالاي آن به پنجاه گز مي رسيد .
از آن جا گذشتند وبه كنار دريايي ژرف با آبي شيرين و گوارا رسيدند .
لشكر فرود آمد و سراپرده ها زدند و مستقر شدند .
اما اين ناحيه پُر از آفت هاي گوناگون بود :
چو خوردند و كردند آهنگ خواب
بسي مارِ پيچان بَر آمد زِ آب
وَزآن بيشه گژدم چو آتش برنگ
جهان شد بَر آن خفتگان تار و تنگ
بهرگوشه اي در ، فراوان بمُرد
بزرگانِ دانا و مردانِ گُرد
زِ يكسو فراوان بيامد گراز
چو الماس دندانهاي دراز
زِ دستِ دگر شير ، مهتر زِ گاو
كه با جنگ ايشان نبد زور و تاو
سپاهش زِ دريا بيكسو شدند
بَر آن نيستان آتش اندر زدند
بكشتند چندان زِ شيران كه راه
بيكبارگي تنگ شد بر سپاه
زَنگيان ، نَرم پايان
اسكندر در راهِ خويش به ديار زنگيان رسيد و گروهي انبوه از ايشان بكشت .
چون شب شد كرگدن ها حمله آوردند .
اسكندر ناگزير زره پوشيد و به جنگ آنان رفت :
اسكندر ناگزير زره پوشيد و به جنگ آنان رفت :
يكي پيشِ رو بود مِهتر زِ پيل
بِسَر بَر سُرُو ( = شاخ ) داشت همرنگِ نيل
ازين نامداران فراوان بكشت
بسي حمله بُردند و ننمود پُشت
بكشتند فرجام كارش بتير
يكي آهنين كوه بُد پيل گير
پس از آن گذارِ اسكندر به ديارِ نرم پايان مي افتد .
اينان همانند كه در داستان هاي بعدي به دوال پا و دوال پايان معروف شده اند و در بسياري از كتاب هاي افسانه ، رَدّ پاي ايشان را توان يافت .
در شاهنامه فقط گفته شده است كه اسكندر بسياري از ايشان بكشت.
در قصه هاي متأخر دوال پا پهلوانان را فريب مي دهد و بر گردن ايشان سوار مي شود و آنان را مركب خود مي سازد و به چپ و راست ميتازد تا پهلوانان به زحمتي از شَرّش رها مي شوند .
شهر زنان
همي رفت با نامدارانِ روم
بدان شارستان شد كه خواني هَروم
كه آن شهر يكسر زنان داشتند
كسي را در آن شهر نگذاشتند
سوي راست پستان چو آنِ زنان
بسانِ يكي نار بر پَرنيان
سوي چپ به كردارِ پوينده مَرد
كه جوشن بپوشد به روزِ نبرد
بدان شارستان شد كه خواني هَروم
كه آن شهر يكسر زنان داشتند
كسي را در آن شهر نگذاشتند
سوي راست پستان چو آنِ زنان
بسانِ يكي نار بر پَرنيان
سوي چپ به كردارِ پوينده مَرد
كه جوشن بپوشد به روزِ نبرد
توصيفِ فردوسي از شهر زنان ، مجمل و مبهم است .
اسكندر نامه اي بديشان مي نويسد و آنان را به اطاعت فرا ميخواند و آن را با مردي داننده و خوش سخن بديشان مي رساند .
زنان پس از خواندن نامه چنين پاسخ مي دهند :
بي اندازه در شهرِ ما بَرزَنست
بِهَر بَرزَني بَر ، هزاران زَنَست
همه شب به خَفتانِ جنگ اندريم
زِ بَهرِ فزوني بتنگ اندريم
زِ چندين يكي را نبودست شوي
كه دوشيزگانيم و پوشيده روي
زِ هرسو كه آيي بَر اين بوم و بَر
بجز ژرف دريا نبيني گذر
سپس دربارة طرز زادو ولد كردن خود توضيحاتي مي دهند كه چندان مفهوم نيست و احتمال مي رود كه در نسخه هاي چاپي موجود ، تحريف شده باشد .
زنان در پايانِ نامه بدو مي نويسند :
تو مردي بزرگي و نامت بلند
دَرِ نام بَر خويشتن دَرمَبَند
كه گويند با زَن بَر آويختي
زِ آويختن نيز بگريختي
يكي ننگ باشد تو را زين سخن
كه تاهست گيتي ، نگردد كهن
چو خواهي كه با نامدارانِ روم
بيايي بگردي به مرزِ هروم
چو با راستي باشي و مردمي
نه بيني جز از خوبي و خرّمي
اسكندر نيز بديشان پاسخي موافق مي دهد و ديدار از شهر زنان به خوبي و خوشي برگزار مي شود اگرچه سپاهِ اسكندر در راه بر اثر برف و باد ، و سپس گرماي شديد لطمة بسيار مي بيند .
ظلمات ، چشمه حيوان
اسكندر پس از گذشتن از شهر زنان به مغرب مي رود كه در آن ناحيه مردماني سرخ روي و زرد موي مي زيستند .
مردم آن شهر به اطاعت و فرمانبرداري پيش اسكندر آمدند .
سكندر بپرسيد از سَركشان
كه ايدر ( = اينجا ) چه دارد شگفتي نشان
چنين گفت با او يكي مردِ پير
كه اي شاهِ نيك اختر و شهر گير
يكي آبگيرست زان روي شهر
كز آن آب كس را نديدم بهر
چو خورشيد تابان بدانجا رسيد
بر آن ژرف دريا شود ناپديد
پسِ چشمه در ، تيره گردد جهان
شود آشكارايِ گيتي نهان
وَزآن جاي تاريك چندان سَخُن
شنيدم كه هرگز نيايد به بُن
خرد يافته مردِ يزدان پرست
بدو در يكي چشمه گويد كه هست
گشاده سخن مرد با راي و كام
همي آبِ حيوانش خواند بنام
سپس خاصيت آب حيوان را شرح مي دهد .
اسكندر از او مي پرسد كه چگونه در آن جاي تاريك توان رفت ؟
پيرِ خردمند به اشاره مي گويد : " از آن راه بر كرّه بايد نشست . " در اين باب نيز بعدها افسانه ها پرداخته اند كه براي بيرون شدن از ظلمات بايد ماديان هايي را برگزيد كه هنوز از كّرة خود جدا نشده اند و كُرّه را بيرون از ظلمات نگاه داشت .
ماديان راه بازگشت را به بوي كرة خويش خواهد يافت .
ماديان راه بازگشت را به بوي كرة خويش خواهد يافت .
سپس شرح رفتن اسكندر به ظلمات و جستجوي چشمة حيوان است كه بسيار مختصر سروده شده :
اسكندر سپاه را در شهرستان مغرب بگذاشت .
چند تن مرد شكيبا از ميان لشكر برگزيد و راهنمايي چالاك براي آن را بگرفت .
چند تن مرد شكيبا از ميان لشكر برگزيد و راهنمايي چالاك براي آن را بگرفت .
آذوقة چهل روزه نيز برداشت و به راه افتاد .
وِرا اندرآن خضر بُد رأي زَن ( = مشاور )
سَرِ نامدارانِ آن انجمن
سكندر بيامد به فرمانِ اوي
دِل و جان سپرده به پيمانِ اوي
بدو گفت كاي مردِ بيدار دِل
يكي تيز گردان بدين كار دِل
دو مُهره است با من كه چون آفتاب
بتابد شب تيره چون بيند آب
يكي زآن تو بَر گير و در پيش باش
نگهبانِ جان و تنِ خويش باش
دِگر مهره باشد مرا شمعِ راه
بتاريكي اندر شوم با سپاه
ظاهرأ اين " مهرة " افسانه اي همان " گوهرِ شب چراغ " است كه در آن باب نيز داستان ها پرداخته اند .
به هر روي ، آنان دو روز و دو شب باهم در تاريكي راه پيمودند :
سه ديگر بتاريكي اندر دو راه
پديد آمد و گم شد از خضر ، شاه
پيمبر سوي آبِ حيوان كشيد
سَرِ زندگاني به كيوان كشيد
بر آن آبِ روشن سَر و تن بشست
نگه دار جز پاك يزدان نجست
خضر بر سرِ دوراهي از راه درست رفت و به چشمة حيوان راه يافت.
اسكندر از راه ديگر رفت و بي نصيب از ظلمات بر آمد .
به قول خواجه حافظ :
سكندر را نمي بخشند آبي
به زور و زر ميسّر نيست اين كار
اين داستان و جزئيات صحنه هاي گوناگونِ آن ، باعثِ انگيختن مضمون هاي بسيار در ادب فارسي شده و ضرب المثل هايي چند نيز از آن پديد آمده است .
در شاهنامه از بسياري شگفتي هاي ديگر نيز در اين سفر گفتگو شده كه از ميان آن ها به ذكر همين يكي اكتفا مي كنيم :
چو آمد بتاريكي اندر سپاه
خروشي بر آمد زِ كوهِ سياه
كه هركس كه بر دارد از كوه سنگ
پشيمان شود زآن كه دارد به چنگ
وگر برندارد پشيمان شود
بهر درد دل سوي درمان شود
سپه سوي آواز بنهاد گوش
پُر انديشه شد هركسي زآن خروش
كه بردارد آن سنگ اگر ( = يا ) بگذرد
پي رنج نا آمده نشمرد
يكي گفت كاين رنج هست از گناه
پشيماني . سنگ بردن به راه
دِگر گفت لختي ببايد كشيد
مگر در د و رنجش نبايد چشيد
يكي برد زآن سنگ و ديگر نبُرد
يكي ديگر از كاهلي داشت خُرد
چو از آبِ حيوان ، بهامون شدند
ز تاريكي راه بيرون شدند
بجستند هركس بر او آستي ( = آستين )
پديدار شد گژّي و كاستي
كنارِ يكي پُر زِياقوت بود
يكي را پُر از گوهرِ نا بَسود
پشيمان شد آنكس كه كم داشت اوي
زِبَرجَد چنان خوار بگذاشت اوي
پشيمان تر آنكس كه خود برنداشت
از آن گوهرِ پُر بها سر بگاشت ( = برگردانيد )
سدّ يأجوج و مأجوج
اسكندر پس از ديدن مغرب به سوي شمال مي آيد .
چون مردم از او استقبال مي كنند مي پرسد اين جا چه شگفتي وجود دارد ؟
چون مردم از او استقبال مي كنند مي پرسد اين جا چه شگفتي وجود دارد ؟
زبان برگشادند بر شهريار
به ناليدن از گردش روزگار
كه ما را يكي كار پيش است سخت
بگوييم با شاه پيروز بخت
زِ چيزي كه ما را بدو تاب نيست
زِ يأجوج و مأجوجِ مان خواب نيست
همه رويهاشان چو روي هيون ( = اسب )
زبانها سيه ديده ها پُر زِ خون
سيه روي و دندانها چون گراز
كه يارد شدن نزد ايشان فراز
همه تن پُر از موي و تن ها چو نيل
بَرو سينه و گوشهاشان چو پيل
بخسپند و يك گوش بستر كنند
دِگر بر تنِ خويش چادَر كنند
زِ هَر ماده اي بچّه زايد هزار
كم و بيشِ ايشان كه داند شُمار
به گرد آمدن چون ستوران شوند
تك آرند و برسانِ گوران شوند
بسته شدن سّد يأجوج و مأجوج داستاني است كه تازگي ندارد .
نكتة جالب وصف اين قوم به روايت شاهنامه است كه مختصري از آن را ياد كرديم .
درختان سخنگو
اسكندر راه را ادامه مي دهد و به شهري آباد و مردمي مهربان برميخورد و طبق معمول خويش از عجايبِ آن شهر جويا مي شود :
چنين داد پاسخ بدو رهنماي
كه اي شاهِ پيروزِ پاكيزه راي
شگفتيست ايدر كه اندر جهان
كسي آن نديد آشكار و نهان
درختي است ايدر ( = اين جا ) دو بُن گشته جفت
كه چونان شگفتي نشايد نهفت
يكي ماده و ديگري نرّ اوي
سخن گو بود شاخ بارنگ و بوي
به شب ماده گويا و بويا شود
چو روشن شود نرّ گويا شود
بپرسيد زيشان كه اكنون درخت
سخن كي سرايد بآوازِ سخت
چنين داد پاسخ بدو ترجمان
كه از روز چون بگذرد نُه زمان ( = 9 ساعت )
سخن گوي گردد يكي زين درخت
كه آواز او بشنود نيكبخت
شب تيره گون ماده گويا شود
بر و برگ چون مشك بويا شود
اسكندر خواستار سخن گفتن درختان شد .
وِي را بدان جا راهنمايي كردند .
چون ظهر فرا رسيد خروشي سهمگين از درخت برخاست .
اسكندر از ترجمان معني آن را باز پرسيد .
چون ظهر فرا رسيد خروشي سهمگين از درخت برخاست .
اسكندر از ترجمان معني آن را باز پرسيد .
پاسخ ترجمان نوميد كننده بود :
چنين داد پاسخ كه اي نيكبخت
همي گويد اين برگِ شاخِ درخت
كه چندين سكندر چه پويد بِدَهر
كه برداشت از نيكويي هاش بهر
زِ شاهيش چون سال شد بر دو هفت
زِ تَختِ بزرگي ببايدش رفت
همي گويد اين برگِ شاخِ درخت
كه چندين سكندر چه پويد بِدَهر
كه برداشت از نيكويي هاش بهر
زِ شاهيش چون سال شد بر دو هفت
زِ تَختِ بزرگي ببايدش رفت
اسكندر با اندوه تمام تا نيم شب صبر كرد تا سخن درخت ديگر را نيز بشنود .
گفته هاي درخت دومين نيز چيزي جز سر زنش آزمندي وِي براي گشتن بَر گرد جهان و تسخير آن نبود .
سر انجام از ترجمان خواست كه از درخت بپرسد آيا خواهد توانست به روم ( = يونان ) بازگردد تا مادرش وِي را زنده ببيند ؟
سر انجام از ترجمان خواست كه از درخت بپرسد آيا خواهد توانست به روم ( = يونان ) بازگردد تا مادرش وِي را زنده ببيند ؟
چنين گفت با شاه ، گويا درخت
كه كوتاه كُن روز و بَر بَند رَخت
نه مادرت بيند نه خويشان به روم
نه پوشيده رويان ( = زنان ) آن مرز و بوم
به شهرِ كسان مرگت آيد ، نه دير
شود اختر و تاج و تخت از تو سير
كه كوتاه كُن روز و بَر بَند رَخت
نه مادرت بيند نه خويشان به روم
نه پوشيده رويان ( = زنان ) آن مرز و بوم
به شهرِ كسان مرگت آيد ، نه دير
شود اختر و تاج و تخت از تو سير
اسكندر با نامرادي از آن نقطه كه پايان جهان بوده است باز ميگردد و نخست به چين ، سپس به حلوان ، سند، يمن و سر انجام به بابِل ميرسد .
بيماري و مرگ وِي نيز در بابل فرا مي رسد .
واپَسين شگفتي كه اسكندر در راه بابل بدان بر ميخورد بر لب دريايي ژرف است :
پديد آمد از دور مردي سترگ
پُر از موي با گوشهايِ بزرگ
تنش زيرِ موي اندرون همچو نيل
دو گوشش به كردارِ دو گوشِ پيل
چو ديدند گردنكشان زآن نشان
ببردند پيش سكندر كشان
سكندر نگه كرد زو خيره ماند
برو بر همي نام يزدان بخواند
چه مردي بود گفت ، نامِ توچيست
زِ دريا چه يابي و كامِ تو چيست
بدو گفت شاها مرا باب و مام
همان " گوش بستر " نهادند نام
" گوش بستر " نيز بعدها بسيار مورد استفادة داستان سرايان قرار گرفت .
آنان نام اين گروه را عوض كرده و ايشان را " گليم گوش " ناميده اند بدين اعتبار كه در هنگام خفتن از گوشي به جاي بستر و زير انداز و از گوش ديگر به عنوان پوشش و روي انداز استفاده مي كرده و درون گوش هاي خود مي خفته اند .
آفرين فردوسي
و
مدايح بي صله
و
مدايح بي صله
اكثريت نزديك به اتفاق فارسي زبانان ، ديوان شاعرانِ ستايشگر و گويندگاني را كه مجموعة شعرشان آكنده از قصيده هاي مدح شاهان و اميران و وزيران است دوست نمي دارند و كمتر آن شعرها را مي خوانند و اگر به واسطة علاقه مندي به شعر فارسي ، يا تحقيق ادبي و تاريخي ، بدين گونه ديوان ها روي آورند ، مي كوشند كه قسمتهاي ستايش آميز را فقط تا آن حد كه مورد نيازشان است مطالعه كنند و شعردوستان ، تنها به خواندن تغزل هاي وصفي يا عاشقانة آغازِ قصايد اكتفا مي كنند و غالبأ اين گونه شاعران را مدّاح ، متملق ، مديحه سرا و ستايشگر مي خوانند تا جايي كه اين گونه واژه ها وقتي در حق شاعري به كار رود به منزلة دادن دشنامي بدوست .
نويسندة اين سطور ، با آن كه خود نيز در اين احساس با ديگر فارسي زبانان شريك است مقدمة گفتار خويش را بحثي مختصر دربارة مدح و ستايش قرار داده تا ثابت كند كه آنچه مورد نفرت و بي ميلي خوانندگان واقع مي شود ، صرف مدح گستري و ستايشگري نيست ، بلكه بايد عواملي ديگر نيز بدان يار شود تا شعر ستايش آميز را اين گونه از نظرها بيندازد .
در آغاز اين بحثِ ادبي و اجتماعي بايد عرض كنم كه ستايش ، بمعني آفرين خواندن به نيكي ها و زيبايي ها و ويژگي هاي ستودني در اشخاص است .
نويسندة اين سطور ، با آن كه خود نيز در اين احساس با ديگر فارسي زبانان شريك است مقدمة گفتار خويش را بحثي مختصر دربارة مدح و ستايش قرار داده تا ثابت كند كه آنچه مورد نفرت و بي ميلي خوانندگان واقع مي شود ، صرف مدح گستري و ستايشگري نيست ، بلكه بايد عواملي ديگر نيز بدان يار شود تا شعر ستايش آميز را اين گونه از نظرها بيندازد .
در آغاز اين بحثِ ادبي و اجتماعي بايد عرض كنم كه ستايش ، بمعني آفرين خواندن به نيكي ها و زيبايي ها و ويژگي هاي ستودني در اشخاص است .
و نكوهش ، كه نقطة مقابلِ آن و بد گفتن از صفات ناپسند و زشتي هاي ظاهري و باطني آدميان است و اين هردو دو روي يك سكه اند ، از اركانِ سخن در هر زباني است و در دنيا هيچ زباني را نمي توان يافت كه از اين معاني خالي باشد .
حتي سخن هاي روزانة ما سرشار از ستايش و نكوهش ، يعني همان چيزي است كه در اصطلاحِ ادب آنها را " مدح " و " هجو " مي نامند .
حتي سخن هاي روزانة ما سرشار از ستايش و نكوهش ، يعني همان چيزي است كه در اصطلاحِ ادب آنها را " مدح " و " هجو " مي نامند .
وقتي كسي در سخن گفتن زبان به ستايش زيبايي زني يا گلي يا بنايي يا منظره اي از طبيعت ميگشايد ، يا - چنان كه در اروپا به علت بدي هوا رواج تمام دارد - از بدي هوا و نامساعد بودن آن شكايت مي كند ، اين همان مدح يا هجو است كه در طي سخن گفتن روزانه بر زبان وِي جاري شده است .
بر همين قياس است مقالات روزنامه ها و گفتارها و بحث هاي راديويي و تلويزيوني و مطالب مندرج درداستانها و نمايشنامه ها ، كه تقريبأ هيچ يك از ستايش يا نكوهشي خالي نيست و با اين حال آن ها را با شوق و علاقه ميخوانند .
بر همين قياس است مقالات روزنامه ها و گفتارها و بحث هاي راديويي و تلويزيوني و مطالب مندرج درداستانها و نمايشنامه ها ، كه تقريبأ هيچ يك از ستايش يا نكوهشي خالي نيست و با اين حال آن ها را با شوق و علاقه ميخوانند .
بنا براين بايد در ستايشگري شاعران مدح سرا عوامل ديگري نيز وجود داشته باشد تا ماية بي ميلي طبيعتِ آدميان بدان شود .
اكنون از نظري ديگربه همين قضيّه بنگريم و براي روشن ترشدن مطلب نخست مثالي بزنيم :
ميرزاحبيب الله قاآني از شاعران بسيار توانا و در عين حال ستايشگر عصر قاجار است .
ديوان وِي سرشار از قصيده هاي غرّاست در مدح ناصرالدين شاه و شاه زادگان و وزيران و اميرانِ دربار قاجار .
ميرزاحبيب الله قاآني از شاعران بسيار توانا و در عين حال ستايشگر عصر قاجار است .
ديوان وِي سرشار از قصيده هاي غرّاست در مدح ناصرالدين شاه و شاه زادگان و وزيران و اميرانِ دربار قاجار .
همين شاعر چند قصيده نيز - به مناسبت كاري كه داشته - در ستايش ميرزا تقي خان اميركبير سروده است .
خوانندة شعر ، چون ممدوح را دوست مي دارد و بدو احترام مي گذارد، اگر اين قصيدة مديح را در جايي ببيند با علاقه مندي مي خواند ، كما آن كه يكي از همين قصيده ها را در نخستين كتاب هاي دبستاني كه وزارت فرهنگ انتشار داد ، نقل كرده بودند .
خوانندة شعر ، چون ممدوح را دوست مي دارد و بدو احترام مي گذارد، اگر اين قصيدة مديح را در جايي ببيند با علاقه مندي مي خواند ، كما آن كه يكي از همين قصيده ها را در نخستين كتاب هاي دبستاني كه وزارت فرهنگ انتشار داد ، نقل كرده بودند .
بنا بر اين يكي از دلايلِ رميده شدنِ طبع خواننده از شعرهاي مديح آن است كه يا از ممدوح نفرت دارد و او را به ستمكارگي و سخت دلي و خون ريزي و غارتگري مي شناسد ، يا دست كم اصلا او را نمي شناسد و بديهي است كه خواندن ستايش نامه اي از شخصي كه هيچ او را نمي شناسيم چندان دل پذير نيست .
اما مهم ترين عاملي كه باعث رميدن طبع از خواندن شعر ستايش آميز مي شود آن است كه خواننده مي داند شاعر اين سخنان را فقط براي آن سروده كه صله اي بستاند و خرج مِي و معشوق كند .
ديوان همين قاآني پُر است از قصيده هاي بسيار زيبا در مدح حاج ميرزا آقاسي وزير محمدشاه .
علاوه بر اين شاعر شخصأ لاف دوستي با حاج ميرزا آقاسي هم مي زده و حتي از او گله مي كرد كه وقتي ناخوش بوده چرا صدر اعظم احوالش را نپرسيده و كسي را به عيادت او نفرستاده است .
اما وقتي همين حاج ميرزا آقاسي عزل شد و ميرزا تقي خان اميركبير بجاي او نشست ، شاعر وِي را هجو گفت :
اما مهم ترين عاملي كه باعث رميدن طبع از خواندن شعر ستايش آميز مي شود آن است كه خواننده مي داند شاعر اين سخنان را فقط براي آن سروده كه صله اي بستاند و خرج مِي و معشوق كند .
ديوان همين قاآني پُر است از قصيده هاي بسيار زيبا در مدح حاج ميرزا آقاسي وزير محمدشاه .
علاوه بر اين شاعر شخصأ لاف دوستي با حاج ميرزا آقاسي هم مي زده و حتي از او گله مي كرد كه وقتي ناخوش بوده چرا صدر اعظم احوالش را نپرسيده و كسي را به عيادت او نفرستاده است .
اما وقتي همين حاج ميرزا آقاسي عزل شد و ميرزا تقي خان اميركبير بجاي او نشست ، شاعر وِي را هجو گفت :
به جاي ظالمي شقي (= حاج ميرزا آقاسي) نشسته عادلي تقي
كه مؤمنانِ متقي كنند افتخارها
اين كار قاآني فقط براي خود شيريني بود وگرنه هيچ لزومي نداشت كه ستايش اميركبير را با نكوهش وزير سلفِ وِي بياميزد .
به عبارت ديگر اگر اميركبير از قاآني انتظار مدح داشت ( كه نداشت ) بي هيچ شبهه منتظر نبود كه در ضمنِ مدحِ خويش هجوِ وزير معزول را كه ممدوح و رفيق شاعر نيز بود بشنود .
پس اگر شاعري زبان به ستايش مردي بگشايد و خواننده در ستايش نامة او هيچ اثري از طمع و چشم داشت ( مادي يا معنوي ، از قبيل رسيدن به مقام و غيره ) نبيند و نسبت به ممدوح نيز حسن نظر داشته باشد شعر او را - اگر نه با شوق و رغبت - لا اقل بي هيچ اكراه خواهد خواند .
ظاهرأ درشعر فارسي چنين سنّت و سابقه اي نبوده و شاعر ستايشگر اجازه نداشته است ممدوح را به صفاتي كه در او وجود نداشته است بستايد .
تنها قصيدة تامّ و تمامي كه از رودكي ، پدر شعر فارسي ، به ما رسيده و در عين حال قديم ترين قصيدة كامل و تمامي است كه در زبانِ فارسي وجود دارد قصيدة معروفِ " مادر مِي " است كه با اين بيت آغاز مي شود :
ظاهرأ درشعر فارسي چنين سنّت و سابقه اي نبوده و شاعر ستايشگر اجازه نداشته است ممدوح را به صفاتي كه در او وجود نداشته است بستايد .
تنها قصيدة تامّ و تمامي كه از رودكي ، پدر شعر فارسي ، به ما رسيده و در عين حال قديم ترين قصيدة كامل و تمامي است كه در زبانِ فارسي وجود دارد قصيدة معروفِ " مادر مِي " است كه با اين بيت آغاز مي شود :
مادرِ مِي را بكرد بايد قربان
بچة او را گرفت و كرد به زندان
اين قصيدة زيبا در تاريخ سيستان نگاه داري شده و از صدمة زوال مصون مانده است .
صاحب تاريخ سيستان پس از نقل تمام قصيده ، كه در مدحِ اميرابوجعفر ، يكي از بازماندگان يعقوب ليث است ، ( و رودكي به علت پيري خود نيامده و اين قصيده را براي او فرستاده بود) گويد كه چون اين قصيده بخواندند هيچ كس منكر نشد ، الا همه گفتند در حقِ اين ممدوح هرچه گويند كم است زيرا كه امير ابوجعفر مردِ تمام است (نقل به معني).
از اين گفته بَرمي آيد كه در آغازِ كار شاعر حق نداشته است ممدوحِ ممسك يا كم جرأت خويش را حاتم طائي يا رستم بخواند ، چه درهمان مجلس شنوندگان اعتراض مي كرده اند .
در قابوس نامه نيز وقتي در آيينِ شاعري سخن ميگويد به گوينده عينِ همين اندرز را ميدهد:
" آن كسي را كه هرگز كارد بر ميان نبسته باشد مگوي كه شمشيرِ تو شير افكَنَد و به نيزه كوه بيستون برداري و به تير موي بشكافي وآن كه هرگز بَر خَري ننشسته باشد اسبِ اورا به دُلدُل وبُراق و رَخش و شَبديز ماننده مكن وبدان كه هركسي را چه بايد گفت ... " اما بعدها كار از قاعده خارج شد و شاعران در مبالغه و اغراق و قلب حقيقت و فروختن ستايش به مسابقه پرداختند !
غرض از اين مقدمة مبسوط آن بود كه اگر طبع مردم به خواندن شعر مديح رغبتي ندارد نه از آن روي است كه مدح و ستايش ناخوش آيند است ، يا مي توان آن را از سخن حذف كرد .
مگر در شعر عاشقانه چيزي جز ستايش معشوق ميتوان يافت ؟
اين گناهِ ستايش فروشاني است كه گوهرِ گران بهاي ستايش را تباه كرده و دُرّ ِ لفظِ دَري را در پاي خوكان ريخته اند .
در اين زمينه سخن بسيار است و بناي ما بَر اختصار و ناگزير بايد به گرفتن نتيجه بپردازيم :
با تمام اين احوالي كه شرح آن گفته آمد ، جاي جاي در ديوان شاعران به ستايش هايي بَر مي خوريم كه بويِ خوشِ اخلاص و حُسنِ عقيده از آن بَر مي آيد و آن ستايش ها را با شوق و اعجاب مي خوانيم.
شعري كه گويندگان بر اثر عقايد ديني و مذهبي خويش دربارة اولياي دين سروده اند (گو اين كه درآن نيز طمع شفاعت و گرفتن اجر و تمناي بهشت وجود دارد، اما هرچه باشد اين گونه چشم داشت ها مادّي نيست !)، نيز شعرهايي كه شاعر بر اثر احساساتِ ملي خويش سروده (مانند قصيدة ديوان مداين خاقاني و قصيدة غرّائي كه بهار در ستايش نادر سروده است ) از اين گونه به شمار مي آيد .
اما خالصانه تر از همة اين ستايش ها مدحي است كه شاعري در حقّ شاعري ديگر بسرايد كه آن جز از رويِ احترام به استادي گويندة سلف و اعتقاد بدو نيست و در ميان تمام شاعران ايران دو تن هستند كه بيش از تمام استادانِ ديگر ، ممدوحِ شاعران بعد از خود واقع شده اند و آن دو تن يكي رودكي است كه مال و نعمتي تمام داشت و ديگري فردوسي كه در كهن سالي با فقر و تنگ دستي چشم از جهان فرو بست .
جمع كردن و نقل تمام مدايح اين دو استاد - و حتي يكي از آنان - در يك گفتار ممكن نيست و ازاين روي فقط بعضي از اين مدايحِ بي صله را كه در حقّ فردوسي سروده شده است به اختصار نقل ميكنيم و سخن را با نقل يكي از بهترين مدايح فردوسي كه سرودة استاد حسين سخنيار است به پايان ميبريم .
اين شاعر نويسنده و اديب ارجمند در ميان ايرانيان بيشتر به تخلص شاعرانة خود شهرت دارد و همگان او را " حسين مسرور " ميشناسند ، شايد بدين علت كه " سخن يار " كلمه اي است مركب و " مسرور " يك كلمه است و آسان تر بر زبان مي آيد .
از استادان بزرگ نخستين كسي كه زبان به آفرينِ فردوسي گشوده نظامي گنجوي است .
غرض از اين مقدمة مبسوط آن بود كه اگر طبع مردم به خواندن شعر مديح رغبتي ندارد نه از آن روي است كه مدح و ستايش ناخوش آيند است ، يا مي توان آن را از سخن حذف كرد .
مگر در شعر عاشقانه چيزي جز ستايش معشوق ميتوان يافت ؟
اين گناهِ ستايش فروشاني است كه گوهرِ گران بهاي ستايش را تباه كرده و دُرّ ِ لفظِ دَري را در پاي خوكان ريخته اند .
در اين زمينه سخن بسيار است و بناي ما بَر اختصار و ناگزير بايد به گرفتن نتيجه بپردازيم :
با تمام اين احوالي كه شرح آن گفته آمد ، جاي جاي در ديوان شاعران به ستايش هايي بَر مي خوريم كه بويِ خوشِ اخلاص و حُسنِ عقيده از آن بَر مي آيد و آن ستايش ها را با شوق و اعجاب مي خوانيم.
شعري كه گويندگان بر اثر عقايد ديني و مذهبي خويش دربارة اولياي دين سروده اند (گو اين كه درآن نيز طمع شفاعت و گرفتن اجر و تمناي بهشت وجود دارد، اما هرچه باشد اين گونه چشم داشت ها مادّي نيست !)، نيز شعرهايي كه شاعر بر اثر احساساتِ ملي خويش سروده (مانند قصيدة ديوان مداين خاقاني و قصيدة غرّائي كه بهار در ستايش نادر سروده است ) از اين گونه به شمار مي آيد .
اما خالصانه تر از همة اين ستايش ها مدحي است كه شاعري در حقّ شاعري ديگر بسرايد كه آن جز از رويِ احترام به استادي گويندة سلف و اعتقاد بدو نيست و در ميان تمام شاعران ايران دو تن هستند كه بيش از تمام استادانِ ديگر ، ممدوحِ شاعران بعد از خود واقع شده اند و آن دو تن يكي رودكي است كه مال و نعمتي تمام داشت و ديگري فردوسي كه در كهن سالي با فقر و تنگ دستي چشم از جهان فرو بست .
جمع كردن و نقل تمام مدايح اين دو استاد - و حتي يكي از آنان - در يك گفتار ممكن نيست و ازاين روي فقط بعضي از اين مدايحِ بي صله را كه در حقّ فردوسي سروده شده است به اختصار نقل ميكنيم و سخن را با نقل يكي از بهترين مدايح فردوسي كه سرودة استاد حسين سخنيار است به پايان ميبريم .
اين شاعر نويسنده و اديب ارجمند در ميان ايرانيان بيشتر به تخلص شاعرانة خود شهرت دارد و همگان او را " حسين مسرور " ميشناسند ، شايد بدين علت كه " سخن يار " كلمه اي است مركب و " مسرور " يك كلمه است و آسان تر بر زبان مي آيد .
از استادان بزرگ نخستين كسي كه زبان به آفرينِ فردوسي گشوده نظامي گنجوي است .
سه منظومة نظامي يعني خسرو و شيرين و هفت پيكر ( بهرام نامه ) و بخشي از اسكندرنامه (شرف نامه) از نظرِ موضوع با شاهنامة استادِ طوس تماس دارد .
چه فردوسي هم سرگذشت خسروپرويز را به نظم آورده است ، هم تاريخ بهرام و داستان اسكندر را .
از اين روي نظامي درآغازِ هر سه منظومه نسبت بدو اداي احترام و اظهارِ كوچكي كرده است .
در آغازِ خسرو و شيرين گويد كه فردوسي چون در شصت سالگي داستان خسرو را ميسروده حديثِ عشق را در آن نياورده است :
چه فردوسي هم سرگذشت خسروپرويز را به نظم آورده است ، هم تاريخ بهرام و داستان اسكندر را .
از اين روي نظامي درآغازِ هر سه منظومه نسبت بدو اداي احترام و اظهارِ كوچكي كرده است .
در آغازِ خسرو و شيرين گويد كه فردوسي چون در شصت سالگي داستان خسرو را ميسروده حديثِ عشق را در آن نياورده است :
حكيمي كاين حكايت شرح كرده است
حديثِ عشق از ايشان طرح كرده است
كه درشصت اوفتادَش زندگاني
خدنگ افتادَش از شَستِ جواني
به عشقي دركه شصت آمد پَسَندَش
سخن گفتن نيامد سودمندَش
نگفتم هرچه دانا گفت از آغاز
كه فرّخ نيست گفتن ، گفته را باز
در آن جزوي كه ماند از عشق بازي
سخن راندَم ، نيت بر مردِ غازي
و مراد از" مردِ غازي " حكيم طوس است .
در آغاز بهرام نامه از فردوسي چنين ياد مي كند :
در آغاز بهرام نامه از فردوسي چنين ياد مي كند :
هرچه تاريخِ شهرياران بود
در يكي نامه اختيار ، آن بود
چابك انديشه اي رسيده نخست
همه را نظم داده بود درست
مانده زان لعلِ ريزه لختي گَرد
هر يكي زان قراضه چيزي كرد
من از آن خُرده چون گهر سنجي
بَر تراشيدم اين چنين گنجي . . .
آنچ از او نيم گفته بُد گفتم
گوهرِ نيم سفته را سفتم
وآنچه ديدم كه راست بود و درست
ماندمش ( = باقي گذاشتمش ) هم برآن قرار نخست
و اين بيت هه از آغازِ شرف نامه است .
در نقل بيت هاي نظامي ترتيبِ تاريخيِ سرودن منظومه ها رعايت شده است :
در نقل بيت هاي نظامي ترتيبِ تاريخيِ سرودن منظومه ها رعايت شده است :
سخن گوي پيشينه داناي طوس
كه آراست روي سخن چون عروس
در آن نامه كان گوهر سفته راند
بسي گفتني هاي ناگفته ماند
اگر هرچه بشنيدي از باستان
بگفتي ، دراز آمدي داستان
نگفت آنچه رغبت پذيرش نبود
همان گفت كز وِي گزيرش نبود
دِگَر از پي دوستان زَلّه (1) كرد
كه خلوا بتنها نشايست خورد
نظامي كه در رشته گوهر كشيد
قلم ديده ها را قلم در كشيد
به نا سفته دُرّي كه در گنج يافت
ترازوي خود را گهر سنج يافت . . .
ديگر از استادان بزرگ ، شيخ اجل سعدي است و تجليلِ او از فردوسي در بوستان ، گلستان و قصيده هايش معروف است .
در بوستان بيتي از حكيم را با احترامي شايسته تضمين كرده است :
چه خوش گفت فردوسي پاك زاد
كه رحمت بَر آن تربتِ پاك باد
" ميازار موري كه دانه كش است
كه جان دارد و جانِ شيرين خوش است "
اين بيت فردوسي از داستان كشته شدن ايرج به دستِ برادرانش سلم و تور گرفته شده است .
در گلستان نيز در حكايتي از پادشاهي ستمگر گويد :
" باري به مجلس او در كتاب شاهنامه همي خواندند در زوالِ مملكت ضحاك و عهد فريدون . . . "
( باب اول ، حكايت هفتم ) نيز در قصيده اي در ستايش انكيانو فرمايد :
" باري به مجلس او در كتاب شاهنامه همي خواندند در زوالِ مملكت ضحاك و عهد فريدون . . . "
( باب اول ، حكايت هفتم ) نيز در قصيده اي در ستايش انكيانو فرمايد :
اين كه در شهنامه ها آورده اند
رستم و روئينه تن اسفنديار
تا بدانند اين خداوندانِ مُلك
كز بَسي خلق است دنيا يادگار
خواجه حافظ ، چنان كه شيوة اوست ، رندانه و غير مستقيم به داستان هاي شاهنامه اشاره كرده است :
سوختم درچاهِ صبر از بهرِ آن شمع چِگِل
شاهِ تركان فارغ است از حالِ ما ، كو رستمي ؟
*
شاهِ تركان سخنِ مدّعيان مي شنود
شرمي از مظلمة خون سياووشش باد
*
شاهِ تركان چو پسنديد و به چاهم انداخت
دست گير ار نشود لطفِ تهمتن ، چه كنم ؟
*
و نيز بارها به جمشيد و كي خسرو و اسكندر و سلم و تور و افراسياب و باربد و بهرام و بهمن و پرويز و پشنگ ( پدر افراسياب ) و پيران ( وزير افراسياب ) و تهمتن و رستم و سيامك و زو و شيده و شيرين و قباد و كاووس و كي قباد - همه از قهرمانان شاهنامة فردوسي - اشاره كرده است .
از ملك الشعرايِ بهار ، سه قصيدة آفرينِ فردوسي در دست داريم :
از ملك الشعرايِ بهار ، سه قصيدة آفرينِ فردوسي در دست داريم :
مطلع اين سه قصيده را از پي يكديگر ياد ميكنيم :
سخن بزرگ شود چون درست باشد و راست
كس ار بزرگ شد از گفتة بزرگ ، رواست
*
آنچه كورش كرد و دارا و آنچه زردشتِ مهين
زنده گشت از همت فردوسي سحر آفرين
*
چارتن در يك زمان جُستند در دوران سري
پنج نوبت كوفتند از فرّ شعر و شاعري
اين قصيده هاي بهار يكي از يكي زيباتر و استادانه ترو بلند تر است و جاي آن دارد كه يكايك با مختصر شرحي براي آگاهي خوانندگان گرامي درج شود.
اما همين بهار ، درمقامِ قدرشناسي ازشعر مسرور گفته بود :
" ماهمه گفته ايم ، اما مسرور از همه بهتر گفته است" و مقصودش همين ستايش نامة فردوسي بود .
" ماهمه گفته ايم ، اما مسرور از همه بهتر گفته است" و مقصودش همين ستايش نامة فردوسي بود .
اينك با تأسف از كوتاه كردن اين " فردوسي نامه " به علت كمي جا با نقل آن اين گفتار را حُسنِ ختام مي بخشيم :
سحرگه كه انديشه بيدار بود
زِ آلايشِ تن سبكبار بود
بَر آسوده گيتي زِ غوغايِ روز
هَمه خُفته جز فكرِ گيتي فروز
كنارِ خطِ كهكشان روي ماه
درخشنده چون شاه پيشِ سپاه
در آن شب دل انديشة طوس داشت
بشاهِ سخن عزمِ پابوس داشت
بگفتم دلا ، رَه دراز است و دور
بگفتا نه با سرعتِ سير نور
بگفتم چه آري مرا ارمغان
بگفتا دَمِ گرم و طبعِ رَوان
زِ گَردي كَز آن خاكدان آورم
ترا سُرمة چشم جان آورم
از آن برقِ رَخشندة جانفروز
تو را پَرتوي آرم آفاق سوز
وَزان آب حيوان كه در جامِ اوست
زِ آبشخورِ سَرمَدي نام اوست
تو را جرعه اي آورم خوشگوار
چو خوردي نفرسايَدَت روزگار
چو بگشود دل ديده برخاكِ او
چنين گفت با تربتِ پاكِ او:
كه اي ميزبان ميهمانت كجاست ؟
زِ مينا بلند آسمانت كجاست ؟
مبادا كني دستِ زحمت دراز
بدين سَركه از وِي شدي سرفراز
برويان بنفشه به پيرامنش
به گل غرقه كن فرق تا دامنش
بجشنِ هزارش هزاران هزار
بياور زِ خُنياگرانِ بهار
كه بر يادِ او شادماني كنند
برقصند و شهنامه خواني كنند
كجا خفته اي ، اي بلند آفتاب
برون آي و بَر فرقِ گردون بتاب
نه اندر خورِ تُست رويِ زمين
زِ جا خيز و بَر چشمِ دوران نشين
بيك گوشه از گيتي آرام تواست
همه گيتي آكنده از نام تواست
چو آهنگِ شعر تو آيد بگوش
بتن خونِ افسرده آيد بجوش
زِ شهنامه گيتي پُر آوازه است
جهان را كُهَن كرد خود تازه است
تو گفتي جهان كرده ام چون بهشت
از اين پيش تخم سخن كس نكشت
زِ جا خيز و بنگَر كَز آن تخم پاك
چه گلها دميده است بَر طَرفِ خاك
*
تو در جامِ جمشيد كردي شراب
تو بر تختِ كاووس بستي عقاب
اگر كاوه زآهن يكي توده بود
جهانش بسوهانِ خود سوده بود
تو آبِ ابد دادي آن نام را
زُدودي از او زنگِ اياّم را
تهمتن نمك خوارِ خوانِ تو بود
بهر هفت خان ميهمانِ تو بود
توئي دودمانِ سخن را پدر
به تو باز گردد نژادِ هنر
چو بختِ عرب بر عجم چيره شد
همه روزِ ساسانيان تيره شد
بايران درختي فروزنده بود
كه ايراني از پرتوش زنده بود
زِ دَم سَرديِ شامِ فتح الفتوح
بيفسرد آن آتش انگيزِ روح
بر آورد تازي زبان ، دستِ قهر
دهان بست بر فارسي گويِ شهر
بهنگامِ سامانيانِ بزرگ
بر آن شد كه بگريزد از گله گرگ
دِگرباره اين آسمانِ كبود
درِ تركتازي بر ايران گشود
بدورانِ محمودِ ايران مدار
سخنور بسي بود در روزگار
همه مدحِ محمودشان پيشه بود
بكارِ دگرشان نه انديشه بود
هر آنكس كه در مدح بودي دلير
پسنديده بودي بدرگاهِ مير
يكي را زرِ پيلوار آمدي
يكي را زِ خسرو نثار آمدي
تو را گيتي از شاعران برگزيد
زبانِ تو شد گنج حق را كليد
قناعت نمودي بدوران خويش
بباغِ خود و لقمة نان خويش
نه والا بود چون تو گوينده را
كه گردون نهد منّتِ بنده را
حرام است بر زادة ببر و شير
كه گردد زِ پس ماندة گرگ سير
ولينعمتِ حكمت و پند و راز
ندارد بنان پارة كس نياز
همي داشتي در دل اين آرمان
يكي آرمان برتر از آسمان
كه بر چرخ سائي سرِ خامه را
بنظم آوري باستان نامه را
نمائي بايرانيِ خسته جان
نياكانِ كوشندة پهلوان
مگر فّرِ پيشينه ياد آورند
گذر بر رَهِ پيشداد آورند
زبانِ كهن گشتة پهلوي
كني تازه چون عهدِ كيخسروي
*
بدين آرمان رنج بُردي بسي
بيابد چو كوشنده باشد كسي
بر افراختي قامتِ رستمي
نشان دادي از همتِ آدمي
سخن پرچمِ پُر درخش توبود
قلم تيغ و انديشه رخشِ تو بود
توئي دوميّن كاوة روزگار
درفشِ تو شهنامة نامدار
تو ايرانيان را شدي رهنماي
بفّر فريدون و راهِ نياي
خدايت بدان كار پيروز كرد
شب تارِ ايران به تو روز كرد
اگر شاهت از پيلِ خود بيم داد
وزيرِ دغل جايِ زر سيم داد
چو تو بيدق افراشتي برق وار
چو محمود را مات كردي هزار(2)
*
برآمد يكي نعره از قعرِ خاك
نه از خاك از آن مَرقَدِ تابناك
بگفت اي گرانمايه فرزندِ من
زِ پُشتِ سخن پاك پيوندِ من
هماوردِ من در همه خاك نيست
مرا از چنين خاكيان باك نيست
" مرا زنده پندار چون خويشتن
من آيم بجان گر تو آئي بتن
درودم فرستي ، فرستم درود
بخواني ، بيايم زِ گنبد فرود
دعايِ تو بر هرچه آرد شتاب
من آمين كنم تا شود مستجاب "
*
چون آن مژدة غيبم آمد بگوش
زِ شاهِ سخن يا زِ فرّخ سروش
بر افراشتم سوي دادار دست
كه اي آفرينندة هرچه هست
نگه دار اورنگِ جمشيد را
قوي پنجه كن شير و خورشيدرا
بايران فروغِ كهن تازه كن
جهان را زِ نامش پُر آوازه كن
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 - زَلّه ، به فتح اول وتشديد دوم: طعامي كه مردمِ بي نوا از جايي بردارند و با خود برند . ( فرهنگ معين )
2 - اين منظومه در سال 1313 خورشيدي به مناسبتِ هزارة فردوسي و افتتاحِ آرامگاه او سروده شده و شاعر به آنچه در بزرگداشتِ فردوسي انجام يافته بود اشاره مي كند .
1 - زَلّه ، به فتح اول وتشديد دوم: طعامي كه مردمِ بي نوا از جايي بردارند و با خود برند . ( فرهنگ معين )
2 - اين منظومه در سال 1313 خورشيدي به مناسبتِ هزارة فردوسي و افتتاحِ آرامگاه او سروده شده و شاعر به آنچه در بزرگداشتِ فردوسي انجام يافته بود اشاره مي كند .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر