همانندي عناصر داستان سرايي در داستانهاي ايراني و سامي
نوشته : دكتر محمدجعفر محجوب
به کوشش : مهندس منوچهر كارگر

نوشته : دكتر محمدجعفر محجوب
به کوشش : مهندس منوچهر كارگر
همانندي عناصر داستان سرايي
در داستان هاي ايراني و سامي
هر داستاني را كه بنگريم ، خواه باستاني و خواه نو ، خواه حماسي و خواه عاشقانه ، خواه ويژة كودكان و خواه خاص كتاب خوانان و درس خواندگان ، به هر حال از يك سلسله حوادث ساخته شده است .
اين حوادث از جايي آغاز مي شوند به يكديگر مي پيوندند و درهم تأثير مي كنند و سر انجام درجايي به پايان مي رسند و اين پايان گاه غم انگيز است (تراژدي ) و گاه شادي بخش .
اگر هر داستان را به ساختماني مانند كنيم ، حوادث گوناگون - كه در اصطلاح ادب آنها را عناصر داستان مي نامند - به منزلة مصالح ساختماني ، آجر و گچ و سنگ و چوب و آهن و سيمان يا لوازم ثانوي آن از نوع لوله و سيم و شيشه و رنگ و مانند آن هاست .
براي نخستين بار در حدود سال هاي 1930 ميلادي يك استاد روس اهلِ اتحاد جماهير شوروي دريافت كه اگرچه در سراسر دنيا و در نزدِ ملل و اقوامِ گوناگون هزاران هزار داستان وجود دارد كه هريك از آن ها با ديگري تفاوت دارد ، اما عناصر تشكيل دهندة اين داستان ها معدود است و تعداد آن ها از پنجاه در نمي گذرد و همان گونه كه اين همه ساختمان كه در نقاط مختلف دنيا وجود دارند ، هريك به شكلي و صورتي ساخته شده اند اما تعداد مصالح آن ها بسيار معدود است .
داستان ها نيز بر همين منوال به صورت هاي گوناگون ، اما از عناصر معدود ساخته شده اند .
از اين روي گاه اتفاق مي افتد كه يك عنصر داستاني در بسياري از داستان ها ، داستان هاي ملل و اقوام گوناگون به كار گرفته شده است . بهتر است در اين باب مثالي بزنيم :
يكي از عناصر داستان سرايي اين است كه كاهنان و اخترشناسان براي پادشاهِ وقت پيش گويي مي كنند كه در فلان سال و فلان جا كودكي به دنيا خواهد آمد كه ماية زوال سلطنت آن پادشاه خواهد شد .
از اين روي گاه اتفاق مي افتد كه يك عنصر داستاني در بسياري از داستان ها ، داستان هاي ملل و اقوام گوناگون به كار گرفته شده است . بهتر است در اين باب مثالي بزنيم :
يكي از عناصر داستان سرايي اين است كه كاهنان و اخترشناسان براي پادشاهِ وقت پيش گويي مي كنند كه در فلان سال و فلان جا كودكي به دنيا خواهد آمد كه ماية زوال سلطنت آن پادشاه خواهد شد .
آن گاه پادشاه تمام سعي خود را براي پيش گيري از زاده شدن آن كودك به كار مي برد ، اما نمي تواند سرنوشت را تغيير دهد .
نمونة كامل و بسيار مشهور استفاده از اين عنصر ، داستان موسي است .
كاهنان به فرعون گفتند به زودي آن كس كه حكومتِ تو را سرنگون خواهد كرد از مادر زاده خواهد شد .
فرعون بفرمود تا بازرسان و ناظران گماشتند تا هركودكي كه در مصر زاده مي شود در نظر بگيرند .
اگر دختر بود كاري بدو نداشته باشند و اگر پسر بود به حكومت خبر بدهند تا اورا بكشد " و بر هر زني موكل كرده بود زني ديگر ، چنان كه هيچ غايب نشدي مگر وقت نماز شام تا وقت نماز خفتن . " اما خواستِ ايزد ديگر بود .
موسي از مادر زاده شد و مادر تدبيري براي حفظ وي انديشيد كه از آن سخن خواهيم گفت .
اما اين عنصر نخستين ، يعني پيشگويي زاده شدنِ كودك "خطرناك" در بسياري از داستان هاي ديگر ، داستان هاي ديني و ملي و تاريخي نيز مورد استفاده قرار گرفته و از آن بهره بر شده است .
از ميانِ داستان هاي ديني ، در سرگذشت ابراهيم و عيسي عينِ همين مطلب آمده است .
حاكم شهر نيز دستورِ كشتنِ نوزادانِ نرينه را صادر كرده است ، اما آنان هريك به طريقي از اين كشتار جان بدربرده و مأموريتِ خويش را انجام داده اند .
در داستان هاي ملي نيز از اين عنصر در سرگذشت فريدون استفاده شده است .
شبي ضحاك خوابي هولناك مي بيند و با وحشت از خواب مي پَرَد و اختر شماران را فرا مي خواند و از تعبير خواب جويا مي شود .
دانشمندان و موبدان نخست از گفتن آنچه ديده و دانسته اند حذر ميكنند و سر انجام با گرفتن تأمين از او اعلام مي دارند كه بزودي كودكِ بَر هَم زنندة دولتِ وي زاده خواهد شد و . . . فريدون زاده شد و در جنگل ، گاوِ پُرمايه او را شير داد و بپرورد و سر انجام دستگاه ظلم ضحاك به دست فريدون برچيده شد .
براي قهرمانانِ واقعي تاريخي نيز از اين داستانها ساخته شده است.
چنان كه مي دانيم در مورد كوروش بزرگ خوابي ديده بودند كه وي بَرهَم زنندة دستگاهِ پادشاهِ ماد است .
شاه براي از ميان بردن كوروش اقدام كرد اما طبيعي است كه به نتيجه نرسيد .
شاه براي از ميان بردن كوروش اقدام كرد اما طبيعي است كه به نتيجه نرسيد .
*
پس از اين مقدمة نسبتأ دراز اكنون گوييم گاهي در ميانِ داستان هاي ايراني كه شاخه اي از اقوامِ هند و اروپايي است ، مي توان همانندي هايي با داستانهاي كهنِ اقوامِ سامي يافت .
از اين گونه است مشابِهَتِ سر نوشتِ جمشيد و زكرياي پيغمبر كه هردو را با اره كشتند .
يا مشابِهَتِ داستانِ ابراهيم خليل كه او را در آتش انداختند با سياوش كه خود داوطلبانه و به قصدِ ادايِ سوگند از آتش گذشت و در هر حال آتش به هيچ يك از آن دو زياني نرسانيد .
آنچه امروز در صددِ باز نمودنِ آن هستيم سرگذشتِ موسي است ، پس از زاده شدن و داستانِ داراب پسرِ بهمن از دختر خويش هماي و آنچه پس از زاده شدن بر سَرِ وِي آمد .
داستانِ داراب با تفصيل بسيار در داراب نامة ، ابورطاهر طرسوسي آمده است ، مختصري از آن را نيز استادِ طوس ، فردوسي ، در شاهنامه آورده است .
داستانِ موسي را نيز به تفصيل يا به اختصار ، در كتاب هاي تفسيرِ قرآن و داستان هاي پيامبران مي توان يافت .
در اين گفتار داستان موسي از قصص الانبيايِ ابواسحاق نيشابوري نقل شده است :
بدانكه موسي از بني اسرائيل بود.
و اختلافست كه از فرزندانِ كه بود .
بعضي گفته اند كه از فرزندانِ ابنِ يامين بود و بعضي گفته اند از فرزندانِ يهودا بود و پدرش عمران بود و نامش موسي بود زيرا كه بميانِ آب و درختَش يافتند .
و بزبانِ عبري " مو " آب است و " سي " درخت .
چون مادرِ موسي بارگرفت پدرش در گذشت ، و مادرش پنهان ميداشت تا وقتِ بار نهادن .
حق تعالي چنان حكم كرد كه آمدنِ وي بوقت نمازِ خفتن بود.
چون از مادر جدا شد مادر او را بديد ، دوستي وِي در دلش افتاد ، با خويشتن گفت چگونه كنم و كجا برو اين فرزند را و چون دلم آيد كه اين را پيشِ من هلاك كنند ؟
در اين غم در خواب شد .
و اين پس از آن بود كه موسي را برگرفته بود و پاك كرده و در سله اي از برگِ خرما نهاده .
در خواب بِنمودَندَش كه مَتَرس از هلاك كردنِ فرعون ، برو و در آب انداز كه حق تعالي نگاه دارد و بتو باز دَهَد .
بدين دليلست كه وحي درستست .
آنگاه مادرش خواهر او را چنين گفت كه چنين بايد كرد .
و بعضي گويند از گوشة خانه آواز آمد كه چنين كن و اين را بلفظِ وحي ياد كرد زيرا كه بامرِ او بود .
بهر حال كه بود از فرمانِ حق بود .
آنگاه او را در تابوتي نهاد از خرما و شير بداد و بآب انداخت و آن آب يكشاخ سوي سرايِ فرعون رفتي و به سراي درآمدي و بزيرِ تختِ فرعون برفتي و ببستان شدي و بحوضي درآمدي ، و يكشاخ ديگر بسوي شهر رفتي .
و در قصه چنين آمده است كه شاخِ ديگر تابوت موسي را بربود .
جبرئيل پَر بزَد و بسوي شاخي برد كه سرايِ فرعون بود .
گفته اند چندين بار آن آبِ بزرگترخواست كه تابوت را بِبَرَد ، ليكن حق تعالي خواست كه او را فرعون پَروَرَد تا خلق بدانند كه حكمِ او را هيچ كس نتواند بازداشتن .
و برآن جايگاه مي گشت تا وقتِ صبح دميدن و بسراي فرعون در آمد و بزير تختِ او بگذشت و دربوستان آمد و گرد ميگشت تا روشن گشت .
و كنيزكانِ زنِ فرعون بلبِ حوض آمدند بآب برداشتن ، تابوتي ديدند كه بر آب مي گشت .
با يكديگر بگفتند اين چه شايد بودن .
حيله كردند و تابوت را بگرفتند و پيشِ آيسيه ( = زن فرعون ) بردند و گفتند چنين تابوتي يافتيم.
آيسيه گفت پيشِ من آريد .
و تعجب كردند كودكي ديدند در او ، نوراني.
وحق تعالي در آن يك ساعت مهر او به دلِ آيسيه در افكند .
شاد گشت و گفت مرا اين فتوح افتاده و دادة خدايست سبحانه تعالي.
آيسيه را بِوِي شاديها بود .
و اينجا نخست قصة آيسيه ياد كنيم :
آيسيه زني بود از ملوكِ شام و از بزرگانِ آن ناحيَت و در ولايتِ فرعون كنيزكي از او نيكوتر نبود و گفته اند مسلمان بود ليكن مسلماني پنهان مي داشت از فرعون .
و فرعون او را از ملك شام خواسته بود و همچنان بِمُهرِ خود بود و قريبِ سي سال در خانة فرعون بوده بود و فرعون او را نيك دوست داشتي .
آيسيه آن تابوت پيشِ فرعون بُرد و گفت مردمان مرا و ترا ملامت ميكنند بنابودَنِ فرزند .
اكنون چنين فرزند يافتيم نيكو روي مانندة ملك زادگان و شك نكنم كه اين ما را آفريدگار ما هديه داده است .
فرعون گفت يا آيسيه نبايد ( = مبادا ) كه اين آن فرزند بُوَد كه از بني اسرائيل بيرون خواهد آمد .
آيسيه گفت فرزندي كه ما بپرورانيم ما را قوّتي بُوَد از وِي وخللي نيايد.
فرعون رضا داد و موسي را بفرزندي گرفت و مادرش خود داية او بود ، نيكوش مي داشت .
و آيسيه در سِرّ خداوند را عبادت مي كرد .
چون موسي يكساله شد ، فرعون روزي آيسيه را گفت اين پسر را چه كردي ؟
آيسيه ، موسي بياورد ، بگوهرها آراسته و لباسِ نيكو پوشيده .
چون فرعون ، موسي را بديد دردِلَش چيزي بگشت و او را هيبتي از موسي در دل آمد .
گفت يا آيسيه من همي ترسم كه مرا از اين كودك بلايي برسد .
پس موسي را بر كنار گرفت و بنواختش .
موسي دست بر آورد و ريشِ فرعون بگرفت و بكشيد .
فرعون گفت اين آن دشمنِ منست .
اين را بكشم پيش از آنكه ازين بلايي بمن رسد .
آيسيه گفت عجب مي دارم از تو كه از كودكي بدين خردي ميانديشي .
اگر مي خواهي كه بداني كه بر خلاف اينست حال او را بيازماي بچيزي تا پيدا شود ترا .
آنگاه بفرمود تا طشتي بياوردند پُر آتش ، و طشتي ديگر پُر از عُناّب و هردو را پيشِ او بنهادند .
موسي دست بعناّب دراز كرد تا بر گيرد .
جبرئيل در ساعت بيامد ودست او بگرفت و سوي آتش بُرد .
موسي پارة آتش بَر گرفت و بَر زبان نهاد .
زبانش بسوخت و آن عقده بر زبان او از آن بود .
فرعون او را معذور داشت .
پس از آن موسي را بناز مي داشت و مي پرورد .
چنانكه باخبار آمده است كه چون موسي بزرگ شد كه از خانة فرعون بيرون آمدي چهارصد غلام با وي برفتي و جامهاي همه بمرواريد بافته بودندي تا آنگاه كه بگريخت و آيسيه عبادت همي كرد تا موسي باز آمد برسالت بسوي فرعون و جادوان فرعون را قهر كرد و فرعون بكار وِي درماند .
باقي داستانِ موسي كه دراز آهنگ و بسيار دل پذير است مربوط به بحثِ امروزِ ما نيست .
خوانندگان گرامي خود آن را در قصص الانبياي ابو اسحاق نيشابوري بخوانند و لذت ببرند .
از ايرانيان ، نوزادي را كه به علتي ديگر به آب انداختند واز آب نجات يافت و به صورتي كاملا متفاوت بزرگ شد داراب فرزند بهمن است.
شگفت تر آن كه در قصص الانبيا در اشتقاق و معني موسي گفته است :
به زبان عربي "مو " آب است و " سي " درخت ، و در اشتقاق داراب نيز گفته اند كه مركب است از " دار " و " آب " و اگر چنين باشد (بنده در اين مورد اطمينان ندارم ) چنان كه مي دانيم در فارسي دار به معني درخت است (هنوز در مازندران به جاي كلمة درخت ، دار مي گويند و ما نيز در تهران دارو درخت را باهم به كار مي بريم . ) و بنا براين " دار " و " آب " درست معادل " مو " و " سي " است .
به هر حال در داستان هاي ملي آمده است كه بهمن پسر اسفنديار با هماي دختر خويش بخفت و هماي از پدر بار گرفت .
فردوسي كه همواره در رعايت احترام و شئونِ ايرانيان كوشا بوده و گمان مي بُرده كه آنچه در منابعِ خويش مي بيند تاريخ واقعي ايران است ، از اين روي گويد كه بهمن دخترخويش را به رسم و آيين ايرانيان به زني خواست:
پسر بُد مر او را ( = بهمن را ) يكي همچو شير
كه ساسان همي خواندي اردشير
دگر دختري داشت نامَش هماي
هنرمند و با دانش و نيك راي
همي خواندندي وِرا چهرزاد
زِ گيتي بديدار او بود شاد
پدر در پذيرفتش از نيكوي
بر آن دين كه خواني همي پهلوي
هماي دل افروز تابنده ماه
چنان بدُ كه آبستن آمد زِ شاه
اما براي خواننده اين شبهه پيش مي آيد كه اگر بهمن دختر خود را به " دين پهلوي " و بر طبق رسم و آيين خواسته بود چه لزومي داشت كه هماي حمل خويش را پنهان دارد ؟
باقي داستان را هم از زبان استاد طوس بشنويد :
چو شش ماه شد پُرزِتيمار شد
چو بهمن چنان ديد بيمار شد
چو از درد، شاه اندر آمد زِ پاي
بفرمود تا پيش او شد هماي
بزرگان و نيك اخترانرا بخواند
بتختِ گرانمايگان بَر نشاند
چنين گفت كاين پاك تن چهرزاد
بگيتي فراوان نبودست شاد
سپردم بدو تاج و تختِ بلند
همان لشكر و گنج با ارجمند
ولي عهدِ من آن بُوَد در جهان
هم آنكس كزو زايد اندر نهان
اگر دختر آيد برش گر پسر
وِرا باشد اين تاج و تختِ پدر
اگر در اين ماجرا هيچ چيز خلافِ دين و قانون وجود نداشته است ، چگونه است كه بهمن در مقام معرفي دختر خويش به جانشيني ( با وجود داشتن پسري ساسان نام ) گويد كه اين چهرزاد پاك تن در گيتي فراوان شاد نبوده است ( و از اين روي ) سپردم بدو تاج و تختِ بلند . . . در هر حال اين ماجرا سخت به پسر بهمن برخورد و از پدر دوري گزيد .
چو ساسان شنيد اين سخن خيره شد
زِ گفتارِ بهمن دلَش تيره شد
به دو روز و دو شب بسانِ پلنگ
زِ ايران بمرزي دِگر شد زِ ننگ
دمان سوي شهرِ نشاپور شد
پُر آزار بُد از پدر دور شد
زني را زِ تُخمِ بزرگان بخواست
بپرورد و با جان و دل داشت راست
نژادش بگيتي كسي را نگفت
همي داشت آن راستي در نهفت
زنِ پاك تن خوب فرزند زاد
زِ ساسانِ پُر مايه ، بهمن نژاد
فرزندان ساسان همگي نام پسران خود را ساسان مي نهادند و تا چهار پشت در نيشابور به كار چوپاني و گله داري مي پرداختند .
فردوسي پس از شرح اين ماجرا فرمايد :
كنون بازگردم به كارِ هماي
پس از مرگِ بهمن كه بگرفت جاي
ببيماري اندر بمرد اردشير
همي بود بي كار تاج و سرير
همي بود بي كار تاج و سرير
هماي آمد و تاج بر سر نهاد
يكي راه و آيينِ ديگر نهاد
سپه را همه سر بسر بار داد
درِ گنج بگشاد و دينار داد
بِرأي و بِداد از پدر بَر گذشت
همي گيتي از دادش آباد گشت
نخستين كه ديهيم بر سر نهاد
جهانرا بداد و دهش مژده داد
كه اين تاج و اين تخت فرخنده باد
دل بد سكالان ما كنده باد
همه نيكويي باد كردارِ ما
مبيناد كس رنج و تيمارِ ما
يكي راه و آيينِ ديگر نهاد
سپه را همه سر بسر بار داد
درِ گنج بگشاد و دينار داد
بِرأي و بِداد از پدر بَر گذشت
همي گيتي از دادش آباد گشت
نخستين كه ديهيم بر سر نهاد
جهانرا بداد و دهش مژده داد
كه اين تاج و اين تخت فرخنده باد
دل بد سكالان ما كنده باد
همه نيكويي باد كردارِ ما
مبيناد كس رنج و تيمارِ ما
اما با آن كه در اين روزگار خود برتخت نشسته و بزرگان نيز او را به شاهي برداشته بودند :
چو هنگامِ زادنش آمد فراز
زِ شهر و زِ لشكر همي داشت راز
همي تختِ شاهي پسند آمدش
جهان داشتن سودمند آمدش
نهاني پسر زاد و با كس نگفت
همي داشت آن نيكويي در نهفت
بياورد آزاده تن دايه را
يكي پاك پُر شرم و با مايه را
نهاني بدو داد فرزند را
چنان شاه شاخِ برومند را
كسي كو زِ فرزندِ او نام بُرد
چنين گفت كان پاك زاده بمُرد
همان تاجِ شاهي بسر برنهاد
همي بود بر تخت پيروز و شاد
زِ شهر و زِ لشكر همي داشت راز
همي تختِ شاهي پسند آمدش
جهان داشتن سودمند آمدش
نهاني پسر زاد و با كس نگفت
همي داشت آن نيكويي در نهفت
بياورد آزاده تن دايه را
يكي پاك پُر شرم و با مايه را
نهاني بدو داد فرزند را
چنان شاه شاخِ برومند را
كسي كو زِ فرزندِ او نام بُرد
چنين گفت كان پاك زاده بمُرد
همان تاجِ شاهي بسر برنهاد
همي بود بر تخت پيروز و شاد
توجيهي كه فردوسي از اين روش هماي مي كند اين است كه وي را پادشاهي و افسر داري خوش آمده بود و از اين روي فرزند را به دايه سپرد و شهرت داد كه وي مرده است . اما پس از مدتي كوتاه ( هشت ماه) پسر به صورت پادشاه ( بهمن ) بر آمد :
بدين سان همي بود تا هشت ماه
پسر گشت مانندة رفته شاه
بفرمود تا دُرگري ( نجاري ) پاك مغز
يكي تخته جُست از دركارِ نغز
يكي خُرد صندوق از چوبِ خشك
بكردند و بَر زَد بَر اوقير و مشك
درون نرم كرده بديباي روم
بر اندوده بيرونِ او مشك و موم
بزير اندرش بسترِ خواب كرد
ميانش پُر از دُرّ خوشاب كرد
بسي زرّ سرخ اندرو ريخته
عقيق و زِبَرجَد بَر آميخته
ببستند بس گوهرِ شاهوار
ببازوي آن كودكِ شيرخوار
بدانكه كه شد كودك از خواب مست
خروشان بشد داية چرب دست
نهادش بصندوق در نرم نرم
بچيني پرندش بپوشيد گرم
سر تنگ تابوت كردند خشك
به دِبق( 1 ) و بعنبر بقير و بمشك
ببردند صندوق را نيم شب
يكي بر دگر نيز نگشاد لب
زِ پيشِ همايش برون تاختند
بآبِ فرات اندر انداختند
پس اندر همي رفت پويان دو مرد
كه تا آب با شيرخواره چه كرد
چو كشتي همي رفت چوب اندر آب
نگهبان آنرا گرفته شتاب
سپيده چو بر زد سر از كوهسار
بگرديد صندوق بر رودبار
بگازر گهي كاندروبود سنگ
سر جوي را كارگه كرده تنگ
يكي گازر آن خُرد صندوق ديد
بپوييد وز كارگَه بر كشيد
چو بگشاد گسترده ها برگرفت
بماند اندران كار گازر شگفت
بجامه بپوشيد و آمد دمان
پُر اميد و شادان و روشن روان
سبك ديده بان پيشِ مامَش دويد
زِ صندوق و گازر بگفت آنچ ديد
جهاندارِ پيروز با ديده ( = ديده بان ) گفت
كه چيزي كه ديدي ببايد نهفت
پسر گشت مانندة رفته شاه
بفرمود تا دُرگري ( نجاري ) پاك مغز
يكي تخته جُست از دركارِ نغز
يكي خُرد صندوق از چوبِ خشك
بكردند و بَر زَد بَر اوقير و مشك
درون نرم كرده بديباي روم
بر اندوده بيرونِ او مشك و موم
بزير اندرش بسترِ خواب كرد
ميانش پُر از دُرّ خوشاب كرد
بسي زرّ سرخ اندرو ريخته
عقيق و زِبَرجَد بَر آميخته
ببستند بس گوهرِ شاهوار
ببازوي آن كودكِ شيرخوار
بدانكه كه شد كودك از خواب مست
خروشان بشد داية چرب دست
نهادش بصندوق در نرم نرم
بچيني پرندش بپوشيد گرم
سر تنگ تابوت كردند خشك
به دِبق( 1 ) و بعنبر بقير و بمشك
ببردند صندوق را نيم شب
يكي بر دگر نيز نگشاد لب
زِ پيشِ همايش برون تاختند
بآبِ فرات اندر انداختند
پس اندر همي رفت پويان دو مرد
كه تا آب با شيرخواره چه كرد
چو كشتي همي رفت چوب اندر آب
نگهبان آنرا گرفته شتاب
سپيده چو بر زد سر از كوهسار
بگرديد صندوق بر رودبار
بگازر گهي كاندروبود سنگ
سر جوي را كارگه كرده تنگ
يكي گازر آن خُرد صندوق ديد
بپوييد وز كارگَه بر كشيد
چو بگشاد گسترده ها برگرفت
بماند اندران كار گازر شگفت
بجامه بپوشيد و آمد دمان
پُر اميد و شادان و روشن روان
سبك ديده بان پيشِ مامَش دويد
زِ صندوق و گازر بگفت آنچ ديد
جهاندارِ پيروز با ديده ( = ديده بان ) گفت
كه چيزي كه ديدي ببايد نهفت
داستان گازر و آنچه براي داراب در زندگي با او و زنش پيش آمد كرد ، خود چنان كه پيش تر ياد شد موضوع داستاني است جداگانه به نام داراب نامه و اكنون جزئيات آن را ،حتي از روي شاهنامه نيز كه سر گذشتِ داراب در آن به مراتب كوتاه تر ازداراب نامه آمده است نمي توان نقل كرد.
چه آن كار نياز به گفتاري جداگانه دارد .
همين اندازه گوييم كه گازر چون كودك را با آن زر و گوهر و ديبا و پرند از آب گرفت بي درنگ كار را رها كرد و كودك را به خانه آورد :
همين اندازه گوييم كه گازر چون كودك را با آن زر و گوهر و ديبا و پرند از آب گرفت بي درنگ كار را رها كرد و كودك را به خانه آورد :
چو بيگاه گازر بيآمد زِ رود
بدو جفتِ او گفت هست اين درود
كه باز آمدي جامه ها نيم نم
بدين كاركرد ، از كه يابي دِرَم ؟
دل گازر از درد پژمرده بود
يكي كودكِ زيركَش مرده بود
زنِ گازر از دردِ كودك نوان
خليده رُخان ، تيره گشته روان
بدو گفت گازر كه باز آر هوش
ترا زشت باشد از اين پس خروش
كنون گر بماند سخن در نهفت
بگويم بپيشِ سزاوار جفت
بسنگي كه من جامه را بر زنم
چو پاكيزه گردد بآب افكنم
در آن جوي صندوق ديدم يكي
نهفته بدو اندرون كودكي
چو من برگشادم درِ بسته باز
بديدار آن خُردم آمد نياز
اگر بود ما را يكي پورِ خُرد
نبودش بسي زندگاني بمرد
كنون يافتي پور با خواسته
بدينار و ديبا بياراسته
زنِ گازر آن ديد خيره بماند
برو بر جهان آفرين را بخواند
رُخي ديد تابان ميانِ حرير
بديدار مانندة اردشير
بدو داد زن زود پشتانِ شير
ببُد شاد زان كودكِ دلپذير
زِ خوبيِ آن كودك و خواسته
دل او زِ غم گشت پيراسته
بدو گفت گازر كه اين را بجان
خريدار باشيم تا جاودان
كه اين كودك نامداري بُوَد
گر او در جهان شهرياري بود
بدو جفتِ او گفت هست اين درود
كه باز آمدي جامه ها نيم نم
بدين كاركرد ، از كه يابي دِرَم ؟
دل گازر از درد پژمرده بود
يكي كودكِ زيركَش مرده بود
زنِ گازر از دردِ كودك نوان
خليده رُخان ، تيره گشته روان
بدو گفت گازر كه باز آر هوش
ترا زشت باشد از اين پس خروش
كنون گر بماند سخن در نهفت
بگويم بپيشِ سزاوار جفت
بسنگي كه من جامه را بر زنم
چو پاكيزه گردد بآب افكنم
در آن جوي صندوق ديدم يكي
نهفته بدو اندرون كودكي
چو من برگشادم درِ بسته باز
بديدار آن خُردم آمد نياز
اگر بود ما را يكي پورِ خُرد
نبودش بسي زندگاني بمرد
كنون يافتي پور با خواسته
بدينار و ديبا بياراسته
زنِ گازر آن ديد خيره بماند
برو بر جهان آفرين را بخواند
رُخي ديد تابان ميانِ حرير
بديدار مانندة اردشير
بدو داد زن زود پشتانِ شير
ببُد شاد زان كودكِ دلپذير
زِ خوبيِ آن كودك و خواسته
دل او زِ غم گشت پيراسته
بدو گفت گازر كه اين را بجان
خريدار باشيم تا جاودان
كه اين كودك نامداري بُوَد
گر او در جهان شهرياري بود
در اين مقام آنچه را كه خواستارِ نشان دادن آن بوديم ، يعني همانندي عناصر داستان سرايي در داستان هاي ايراني و سامي ( عرب و يهود ) به پايان مي آيد .
داراب نيز سر انجام زير بار تربيتي كه گازر و زنش براي او خواسته بودند نمي رود و روش و منش شاهان و شاهزادگان را از خود نشان ميدهد و چون فر ايزدي داشته حوادثي معجزآسا براي او پديد ميآيد و سر انجام خبر آن به هماي مي رسد .
هماي نيز در طي حوادثي جالب توجه و پُر هيجان در مي يابد و بدو ثابت مي شود كه اين جوان فرزندش داراب است .
آنگاه پس از تهية مقدمات لازم :
هماي نيز در طي حوادثي جالب توجه و پُر هيجان در مي يابد و بدو ثابت مي شود كه اين جوان فرزندش داراب است .
آنگاه پس از تهية مقدمات لازم :
زِ درگاه پرده فرو هشت شاه
بيك هفته كس را نداده راه
جهاندار زرين يكي تخت كرد
دو كرسي زِ پيروزه و لاژورد
يكي تاجِ پُر گوهرِ شاهوار
دوباره يكي طوقِ گوهر نگار
همه جامة خسرواني بزر
در او بافته چند گونه گهر
چو آمد بنزديك ايوان فراز
هماي آمد از دور و بردش نماز
بر افشاند آن گوهرِ شاهوار
فرو ريخت از ديده خون بر كنار
پسر را گرفت اند آغوش تنگ
ببوييد و ببسود رويش بچنگ
بياورد و بر تختِ زرين نشاند
دو چشمش زِ ديدارِ او خيره ماند
چو داراب بر تخت شاهي نشست
هماي آمد و تاج شاهي بدست
بياورد و بر تارك او نهاد
جهانرا بديهيم او مژده داد
چو از تاج دارا فروزش گرفت
هما اندران كار پوزش گرفت
بداراب گفت آنچ اند گذشت
چنان دان كه بر ما همه باد گشت
بيك هفته كس را نداده راه
جهاندار زرين يكي تخت كرد
دو كرسي زِ پيروزه و لاژورد
يكي تاجِ پُر گوهرِ شاهوار
دوباره يكي طوقِ گوهر نگار
همه جامة خسرواني بزر
در او بافته چند گونه گهر
چو آمد بنزديك ايوان فراز
هماي آمد از دور و بردش نماز
بر افشاند آن گوهرِ شاهوار
فرو ريخت از ديده خون بر كنار
پسر را گرفت اند آغوش تنگ
ببوييد و ببسود رويش بچنگ
بياورد و بر تختِ زرين نشاند
دو چشمش زِ ديدارِ او خيره ماند
چو داراب بر تخت شاهي نشست
هماي آمد و تاج شاهي بدست
بياورد و بر تارك او نهاد
جهانرا بديهيم او مژده داد
چو از تاج دارا فروزش گرفت
هما اندران كار پوزش گرفت
بداراب گفت آنچ اند گذشت
چنان دان كه بر ما همه باد گشت
بدين ترتيب بر طبق وصيت بهمن ، داراب تاج شاهي ايران را باز مي يابد و سال ها به شادكامي سلطنت مي كند .
آن دارا كه با اسكندر جنگيد و از وي شكست خورد ( و در تاريخ او را داريوش سوم نامند ) پسر اين داراب است .
-------------------------------------
1 - دبق به كسر اول ، چيزي است مانند سريشم كه مرغان را بدان شكار كنند . ظاهرأ در عهد فردوسي از اين ماده به جاي سريشم استفاده مي شده است .
آن دارا كه با اسكندر جنگيد و از وي شكست خورد ( و در تاريخ او را داريوش سوم نامند ) پسر اين داراب است .
-------------------------------------
1 - دبق به كسر اول ، چيزي است مانند سريشم كه مرغان را بدان شكار كنند . ظاهرأ در عهد فردوسي از اين ماده به جاي سريشم استفاده مي شده است .
***
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر