۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

دکتر محمدجعفر محجوب - داستان سمک عيار

داستان سمک عيار
نوشته : دکتر محمدجعفر محجوب
به کوشش : مهندس منوچهر کارگر


داستان سمك عيار


ستايش نامه رادي و راستي و دليري و جوانمردي

تا حدود سي سال پيش داستان هاي ايراني مورد اعتناي اهلِ فضل و تحقيق نبود و هيچ كس آن ها را جدي نمي گرفت .
بسياري ازآن ها به صورت دست نويس گوشه ي كتابخانه هاي ايران و جهان افتاده بود و خاك ميخورد .
اما پس از انتشار گفته ها و نوشته هايي از نويسندگانِ سرشناسي مانند روان شاد صادق هدايت و مرحوم صبحي و ديگران و جلب كردن توجه مردم و خاصه اهل ذوق و ادب به اهميت اين گونه آثار و فايده هاي فراواني كه از غور و تحقيق در آن مي توان به دست آورد و ارزش فراوان اين داستان ها از ديدگاه دانش هايي چون جامعه شناسي، مردم شناسي ، روان شناسي اجتماعي و تاريخ، رفته رفته نهضتي براي انتشار متن هاي داستاني كهن پديد آمد و داستان هاي عوامانه ي موجود شناخته شده نيز با ديدي تازه و توجهي بيشتر به طريق پژوهشي و علمي مورد مطالعه قرار گرفت .

اين غور و پژوهش و نيز فعاليت در راه معرفي داستان هاي ناشناخته يا كم شناخته همچنان ادامه دارد و تا كنون نتايجي بسيار مثبت و قابل توجه از آن به دست آمده است .
ما برآنيم كه بعضي از اين گونه داستان ها را با توجه به اعتبار و اهميت و نيز قدمت و ارزش ادبي هريك از آن ها به خوانندگان عزيز و دوستداران فرهنگ و ادب فارسي معرفي كنيم تا بخصوص جوانان و دانشجويان را به اين منبع سرشار و سرچشمه ي پُر بركتِ فيض و لذت و آگاهي به زندگاني و خلق و خوي نياكان خويش رهنمون گردد .
قديم ترين داستان عوامانه اي كه تا كنون به دست آمده ، داستان جذاب وشيرين سَمَك عَياّر است .

پيش از گفت و گو درباره ي موضوع داستان بايد عرض كنم كه سَمَك عيار داستاني است طولاني و بسيار شيرين و دلپذير با تمام ويژگي هاي امروزي رُماني جذاب و پُرحادثه و هنرمندانه با رعايتِ تمامِ قواعد و قوانينِ هنري كه در عصرِ ما براي نگارش اين گونه آثار از سوي هنرمندانِ بزرگ مراعات مي شود .
تاريخِ نگارشِ اين داستان اگر چه معلوم نيست ، اما از روي شواهد و قرائني كه در متن آمده ، ان را اثري از قرن ششم هجري ( قرن ۱۲ ميلادي ) ميدانند .
به ديگر سخن اين داستان روزي در ميانِ مردم كوچه و بازارِ ايران پديد آمده و با شوق و رغبتِ بسيار مورد علاقه و استقبالِ ايشان قرار گرفته كه اروپا در ظلمتِ جَهل و نادانيِ قرون وسطاييِ خويش غوطه مي خورده است .
سَمَك را داستان سرايي به نامِ فرامرز پسر خداداد پديد آورده و قصه خواني به نامِ صَدَقه فرزند ابوالقاسم شيرازي نوشته و يك نسخه ي خطي ناقص از آن در كتابخانه ي بادليان اكسفورد برجاي مانده است .
اما در روزگاران پيشين – و حتي در دوران پيش از هجوم مغول ، اين داستان از چنان محبوبيتي در ميان مردم برخوردار بوده كه آن را به تركي (براي مطالعه ي تركماناني كه در آن روزگار اميري و فرمان روايي و حتي پادشاهي داشته اند) نيز ترجمه كرده اند و جاي خوشوقتي بسيار است كه بخش افتاده و از ميان رفته ي نسخه فارسي را نسخه تركي تكميل مي كند و در نسخه ي چاپ شده ي داستانِ سَمَك افتادگي آن را از نسخه ي تركي ترجمه كرده و بدان افزوده اند .
قهرمانِ اصلي و شخصِ اول داستان ، همان است كه نامَش را بر روي كتاب نهاده اند .

پيشينه ي سَمَك ، عيّاري است و عيّاران جماعتي بوده اند پُر دِل و پُر خِرَد و مبارز ، كه پشتيباني از ستم ديدگان و مبارزه با ستمكاران شعارِ انان بوده و مي كوشيده اند با تربيتي دقيق و دشوار و بر آمدن از ازمايش هاي سخت و خدمت به جوانمردان و " مردان " سال خورده راه و رسمِ جوانمردي را فرا گيرند و روانِ خويش را به مَلَكاتِ فاضله ي اخلاقي :
شجاعت ، بخشندگي ، وفاداري ، رازپوشي ، فداكاري براي برآوردن كام دوستان ، بلند همتي و آرمان خواهي بيآرايند .
عياران كه ايرانيان آنان را جوانمردان نيز خوانند ، در تاريخِ ايران و ديگر كشورهاي اسلامي عامل كارهاي برجسته بوده و دخالت هاي موثر داشته اند .

مثلا يعقوب ليث ، كه نخستين سلسله ي مستقل ايراني را پايه گذاري كرد از عياران است .
با اين حال از كتاب هاي ادب و تاريخ اطلاع زيادي درباره كار و كردار و روش و منش اين گروه نمي توان به دست آورد و مهم ترين منبع تحقيق درباب اعمال و رفتار عيّاران همين داستان هاست كه گاه مانند سَمَك عيّار يك سَره به شرحِ قهرماني ها و دليري هاي ايشان اختصاص يافته و عيّار ، در آن ها قهرمانِ اول است .
اگر چه شرحِ اين گونه حوادث رنگِ تندِ افسانه دارد و از مبالغه و اغراق – و گاه اغراق هاي گزافه آميز و باور نكردني – خالي نيست .
اما خواننده ي بصير و اهلِ تحقيق به آساني مي تواند از وراي اين مبالغه ها به نقطه ي حقيقت راه ببرد .
علاوه بر اين بسيار مسائل ديگر است كه دست يافتن برآن جز با مطالعه ي اين گونه كتاب ها ممكن نيست .
مي دانيم كه تاريخ ها همواره در دستگاهِ پادشاهان نوشته مي شد و مورخ يكي از اعضاي دستگاه سلطنت بود و به اقتضاي شغل خويش نه تاريخ زندگي مردم كه سرگذشتِ پادشاهان و وقايع روزگار ايشان را – البته باديدِ طرفدارانه ي از دستگاه ولي نعمت خويش – مي نوشت .
اما با تمام اين احوال شايد هيچ يك از اين گونه تاريخ ها نيز جزئياتِ ساختمانِ عمارت و تزئيناتِ دربار و آدابِ حضور در مجلسِ پادشاه و نحوه ي برگزاري مهماني ها و پذيرايي هاي شاهانه را ننوشته اند تا به شرحِ جزئياتِ زندگاني مردم چه رسد

*


سوگند جوانمردي

نمونه هاي حيرت انگيزِ وارستگي و بلند همتي سراسرِ اين كتابِ عظيم را آكنده است .
مرزبان شاه ، پادشاهي كه سَمَك از هوادارانِ اوست ، فرمانروايي ولايتي را بدو ارزاني مي دارد .
سَمَك آستينِ بي نيازي بر اين نواختِ شاهانه مي افشاند و پس از سپاس گزاري از اين نواختِ شاهانه مي گويد :
" من . . . مردي عيّار پيشه ام . اگر ناني يابم بخورم و اگر نه ميگردم و خدمتِ عيّاران و جوانمردان مي كنم و كاري اگر مي كنم آن براي نام ميكنم نه براي نان ، و اين كار كه مي كنم از براي آن مي كنم كه مرا نامي باشد . چه در خوردِ اقطاع (= ملكي كه از سوي شاه به كسي واگذار ميشود ) و ولايَتَم ؟."
جوانمردان راه و رسمي خاص – كه هميشه مردانه و اخلاقي است – دارند.
پادشاه همواره حفظ نظم و امنيت شهر و جلوگيري از تجاوز و تعدي و دزدي و ستمگري را به ايشان واميگذارد ، آنان اسفهسلار ( = سپه سالار ) شهرند و گاه شاهزادگان به ديدن ايشان مي روند و از ايشان كمك مي خواهند :
" شاهزاده كيسه ي زرِ هزار تنگه برداشت و به درِ خانه ي شغالِ پيل زور (استادِ سَمَك ) آمد .
دو جوان ايستاده بودند گفت : سَرِ جوانمردان را بگوي كه غريبي آمده و مي خواهد درآيد اگر اجازت باشد .
ايشان گفتند كه درِ جوانمردان گشاده باشد .
شاهزاده گفت چنين است ، اما بي اجازت درآمدن در خانه ي جوانمردان ناجوانمردي است . . .
شاهزاده را درآوردند ( = تو بردند ) ، رو در شغال كرد و گفت :
يا پهلوان ، جوانمردي چند حد دارد ؟
. . . شغال گفت : حّدِ جوانمردي از حّد فزون است .
اما آنچه فزونتر است هفتاد و دو طرف دارد و از آن ، دو را اختيار كرده اند :
يكي نان دادن و دوم راز پوشيدن .
اكنون تو را چه حاجت است ، بگوي .
شاهزاده گفت : چون راز پوشيدن صفتِ مرديِ شماست پس مرا اماني فرماي تا رازي كه دارم بگويم .
جوانمردان براي وارد شدن در گروه خويش بايد سوگند ياد كنند .
سوگندي پُر شكوه و سرشار از عقيده و ايمان .
براي ايشان زن و مرد مساوي است .
اما زنان نيز بايد سوگند ياد كنند و بر آن وفادار بمانند ، حتي اگر خطرِ مرگ براي ايشان باشد :
" روح افزا ( نام زني است ) گفت : به يزدانِ دادار پروردگار و آمرزگار ، و به جان پاكان و راستان ، كه دل با شما يكي دارم و با دوستانِ شما دوست باشم و با دشمنانِ شما دشمن ، و هرگز رازِ شما را آشكار نكنم و هرچه شما را از آن رنجي خواهد رسيد ، به هركه توانم نيكي بكنم و در نيكي كردن تقصير نكنم و دقيقه هاي حيل ( = حيله ها ) نسازم و انديشه ي بد نكنم ، و اگر از دوستي شما كاري باشد كه من برباد شوم روا دارم و انديشه ندارم ، و اگر نه مرادِ شما حاصل كنم از زنانِ مرد كردار نباشم . "
كار اين روح افزا ، مطربي و نوازندگي در دستگاه شاهان است .
وقتي سَمَك او را مي پُرسد : از جوانمردي كدام شُقه داري ؟
در جواب مي گويد : " از جوانمردي امانت داري بكمال دارم كه اگر كسي را كاري افتد و به من حاجت آرد ، من جان پيش او سپر كنم ، و منت برجان دارم و بدو يار باشم ، و اگر كسي در زينهارِ من ( = پناه من ) آيد به جان از دست ندهم تا جانم باشد ، و هرگز راز كسي با كسي نگويم و سِرّ او را آشكار نكنم . مردي و جوانمردي اين را دانم . "
سراسر كتاب آكنده از اين سخنانِ روان بخش و روح افزاست .
اما چون نمي توان كتابي عظيم را در گفتاري مختصر گنجانيد ناگزير دامن مطلب را فراهم مي آوريم و بخشي كوتاه از داستان را نقل مي كنيم و به تاكيد از خوانندگان عزيز مي خواهيم كه خود اين حماسه ي شور انگيز و انساني را به دست آورند و بخوانند و لذت بي مانندي را كه از خواند آن نصيب ميشود درك كنند .
سَمَك به شهرِ غريبِ ماچين مي آيد .
پس از تحقيق در مي يابد كه اسفهسلارِ شهر مردي است " كانون " نام كه در شهرنيست ، اما دو پسر به نامِ " بهزاد " و " رزميار " دارد كه هردو پهلوان و عيّارند .
سَمَك دوستاني ، از آن جوانان كه عيّاري و پهلواني و " خدمتِ مردان كردن" را دوست دارند در شهر مي يابد و به خانه ي آنان مي رود و شبانه با ياري زني " دلارام " نام دست بُردي مي زند .
كارِ وي بر آن جوانان كه "صابر"و " صملاد " نام داشته و پسر مردي موسوم به " خمار " بوده اند عجب مي آيد و " آتشك " دوست و همراه " سَمَك " پياپي مردي و عيّاريِ سَمَك را مي ستايد .
سَمَك بدو مي گويد : اي آتشك ، كس را مَسِتاي خاصه كه حاضر باشد . . .
پس گفت اي آزاد مردان ، اين چيست كه من كردم به شب سيه كه هيچ كس نديد ، كاري پنهان كنند آسان باشد .
اگر به روزِ روشن بروم و پسرِ " كانون " را كه اسفهسلار شهر است بيآورم نيك باشد .
خمار و صابر و صملاد و آتشك بر وي آفرين كردند .
گفتند : اي پهلوان ، چگونه كني و چگونه مي تواني آوردن ؟ كه ايشان ترا طلب ميكنند و ترا در آب مي جويند .
چون ترا بينند ناچار بشناسند .
سَمَك گفت : روا باشد ، بنگريد تا چه سازم .
گفت : اي خمار! مرا از سراي زنان دستي جامه بخواه .
خمار ، دستي جامه ي زنانه ي نيكو با چادر و موزه ( = چكمه ) بياورد و آنچه به كار بايست بياورد و پيش سَمَك بنَهاد .
سَمَك ، دلارام را گفت : مرا به زني نيكو برآراي .
دلارام ، سَمَك را بَر آراست ، چنانكه صفت نتوان كرد و بسيار عطر و بوي خوش و بخور در وي به كار بُرد.
موزه در پاي كرد و چادر به سر دركشيد و نقاب بَر بَست و با كرشمه و رعنائي از خانه بيرون آمد و گفت :
شما به غرفه نگاه مي كنيد تا آمدن من باشد.
سَمَك روي به راه نهاد .
در همه ي بازارها و كوچه ها مي گشت تا بر كوچه اي رسيد .
بهزاد را ديد مي آمد و حمايل افكنده و تنها .
سَمَك در پهلوي بهزاد آمد و به قصد ، دوش بَر دوشِ بهزاد زد و بَرگذشت.
بهزاد را بوي عطر به دماغ رسيد ، در وي نگاه كرد .
زني با جمال و رعنا ديد كه مي رفت و غَنج مي كرد .
باز ايستاد و از پسِ وي نگاه مي كرد .
گفت ، اگر باز پس نِگرد با من كاري دارد .
مگر مرا خواستار است .
پس اگر نه به كارِ خويش مي رود و خطا بود كه دوش بَر دوشِ من زد.
بنگريد كه چه قوم اند زنان كه به يك كرشمه ي مردي كه به شكل زني برآمده بود چنان بهزاد را سراسيمه كرد و برجاي بداشت ، چنانكه يك قدم پيش نتوانست نهاد .
پس چون سَمَك از وي در گذشت باز پس نگاه كرد .
بهزاد را ديد ايستاده و در وي مي نگرد .
سَمَك او را اشارتي كرد ، يعني بيا .
بهزاد ، چون اشارتِ وي بديد خرّم شد .
گفت : دانستم كه اين زن مرا مي خواهد .
از قفاي وي رفتن گرفت .
سَمَك مي رفت و باز پس مي نگريد .
بهزاد به وي رسيد . سلام گفت .
سَمَك به اوازي نرم و نطقي شيرين با حلاوت و ملاحت گفت اي جوان كه دنبالِ من داري ، چه كار و چه حاجت داري ؟
بگوي از بهرِ چه تو اينجا ايستاده اي ؟
بهزاد چون سخن گفتن بدان خوشي از وي بديد دلش بروي ميل كرد زيادت از آن .
گفت : اي دلبر ، هيچ ممكن باشد كه از روي لطافت و ظرافت و مردمي يك ساعت به جمالِ خويش ما را آسايش دهي ؟
به سراي اين كهتر آئي و آبي سرد باز خوري و زماني بياسائي و ازين گرما ساكن شوي .
مرا از آن راحتي باشد و ترا نام جوانمردي بود .
سَمَك گفت : به لطفي خوش ، كه اي جوانمرد ، مرا به چشمِ ديگران منگر كه من هرگز اين كار نكرده ام .
اين مي گفت و جامه مي افشاند و چشمها ميگردانيد .
بهزاد با خود گفت او را بردم ، به دليلِ انكه هر آن زني كه با وي سخن گوئي و از هرگونه با تو مجادله كند و سخن سخت گويد و خود را پاك دامن و پرهيزگار نمايد او را صيد كردي .
زن آن ساعت بيافتي كه ترا دشنام دهد .
پس بهزاد گفت : اي ماه روي ، بد گفتم ، حاشا كه از تو بدي آيد با من خود از تو چشم اين دارم تا چون ديگران در تو نگاه كنم كه "هركار پديد و مرد هركار پديد " دانم كه در تو جوانمردي باشد كه هركه را روي نيكو بود با مردم نيكوئي كند از روي كَرَم و جوانمردي .
مي گويم ساعتي به سراي من آي و بنشين و بياساي تا آشنا گرديم و نان در نمك زنيم .
پس هركجا كه خواهي برو .
سَمَك با خود گفت اي جوانمرد ، راهِ تو دور است و گرما گرم است و سراي من نزديك است .
به سراي من رويم كه خالي است .
بهزاد در جوال او رفته بود ( فريب او را خورده بود ) كه زني با جمال است و او را در كنار مي بايد گرفت .
گفت : فرمان تراست .
رضاي تو به دست آريم . رو تا رويم .
سَمَك در پيش ايستاد و بهزاد بَر اثر . تا بَر سَرِ كوچه ي خمار رسيدند .
خمار و آتشك از پنجره نگاه مي كردند .
بهزاد را ديدند كه از قفاي سَمَك مي آمد عجب داشتند .
تا سَمَك در سراي شد و بهزاد را در سراي خواند .
بهزاد درآمد ، او را در صفه بنشاند .
سَمَك همچنان ايستاده بود تا بهزاد گفت: اي دلارام ، بنشين و روي بگشاي.
سَمَك گفت : اي پهلوان زاده ، مرا نمي شناسي ؟
منم خدمتگارِ تو سَمَك .
از آنجا آمده ام .به چه حساب تو و برادرت كار مرا نگاه داشتيد ؟
در زير سراي شاه در پي من بوديد تا مرا بگيريد .
رفتم و دلارام و آلاتِ شراب خانه آوردم و ترا نيز آوردم .
بهزاد چون آن حالت بديد و آن سخن بشنيد سراسيمه وار خواست كه بجهد و شمشير بركشد .
سَمَك در آمد و او را بگرفت .
آتشك با فرزندان خمار بيامدند و به همه بهزاد را بر بستند و بيفكندند و ايشان به شراب خوردن مشغول شدند .
***

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر