سخني درباره :حافظ
نوشته : دکتر محمدجعفر محجوب
به کوشش : مهندس منوچهر کارگر

گر به ديوانِ غزل صدر نشينم چه عجب
اكنون نيز كه براي راه جستن به ساحل اين درياي ناپيدا كرانه قلم در دست گرفته ام هنوز از دشواري كار ، از عظمت اين شاعر آسماني ، از آن همه سخن كه از جهات گوناگون دربارة وي مي توان گفت مي هراسم :
تاكنون آنچه دربارة خواجه و شعر بهشتي وي - كه به سرود قدسيان ماننده تراست تا تراوش قريحة مردي ازدنياي خاكي- گفته اند به قول خود او:
حرفي است از هزاران كاندر عبارت آمد
حافظ از تمام گويندگان بزرگ و خداوندگاران شعر پارسي(فردوسي - نظامي - مولانا جلال الدين - شيخ اجل سعدي) از نظر تاريخي به ما نزديك تر است.
وي در پايان قرن هشتم ، سعدي و مولانا در اواخر شدة هفتم ، نظامي در آخر قرن ششم روي در نقابِ خاك نهفته اند .
فردوسي نيز در واپسين سال قرن چهارم ( 400 هجري قمري ) كار سرودن و تجديد نظر و تكميل شاهنامه اش را به پايان آورد و يازده سال و به روايتي ديگر شانزده سال بعد جان به آفرينندة جان ها داد .
با اين حال در ميان اين ابرمردان كسي كه از همه كمتر دربارة حقايق زندگي وي آگاهي داريم ، خواجة شيراز است .
حافظ درست يكصد و بيست سال پس از وفات مولانا جلال الدين در گذشت .
آنچه در تحقيق دربارة زندگي مولانا ما را رنجه مي دارد فزوني بيش از حد اسناد و مدارك مربوط به زندگاني ثمربخش و پُر بركت اوست و حال آن كه يك قرن بعد از وفات وي ، تقريبأ هيچ اطلاع درستي از زندگاني خواجه ، جز آنچه از مطالعة ديوان خود او برمي آيد ، به جا نمانده است و ديوان حافظ نيز دربارة زندگاني مادي و جسماني خود او و اصلا درباب آنچه صوري و مادي و خاكي و مربوط به دنياي فرودين است به اشارتي مبهم و سخت كوتاه اكتفا مي كند .
شاعر مرغ باغ ملكوت است و از عالم خاك نيست و شرح ماجراهاي اين دو سه روزه را كه قفسي از بدن وي ساخته و شاهباز بلند نظر و سدره نشين جانِ عُلوي اورا تخته بندِ تن كرده اند به چيزي نمي گيرد .
از همين روي اگر در باب مرگ فرزند ، نور چشم و ميوة دل خويش نيز ناله اي سر مي دهد ، حاصل سخن او همين است كه فرزند گراميش آسان رفت و كار او را مشكل كرد و جز اين ، نه اسمي ، نه رسمي ، نه وصفي ، نه به دست دادن سال هاي عمري ، هيچ از اين شعرهاي مرثيه گونة وي برنمي آيد .
فقط : ماه كمان ابروي او از " چشم حسود مه و مهر " در لحد منزلكرده و كنار او را از اشك ديده رود جيحون ساخته و خون را به جاي مي لعل در " جام غم " بدو پيموده است .
از اين گذشته ديوان خواجه از نظر حجم ديواني كوچك است و پس از پنجاه سال شاعري ، بيشتر يا كمتر ، تعداد تمام بيت هاي او ، با افزودن قطعه ها و رباعي ها و مثنوي ها و ماده تاريخ ها و شعرهاي متفرقه به شاه غزل هائي كه سراسر آن ها بيت الغزل معرفت است ، شايد تعداد بيت هاي ديوان او به پنج هزار نرسد و چه كرامتي ، چه خارق عادتي ، چه نبوغ و عظمتي از اين بالاتر كه گوينده اي با پنج هزار بيت شعر پس از شاعران زبان آوري چون فردوسي و نظامي و مولانا و سعدي از راه فرازآيد و با 486 غزل كه هيچ گاه تعداد متوسط بيت هاي آن به ده نمي رسد ( حد متوسط ، يعني معدل بيت هاي هر غزل كمي كمتر از 31/8 بيت است ) به گفتة خود " به ديوان غزل صدر نشين " شده است .
از سوي ديگر چون خواجه از نظرها سخت پنهان مي رفته و جزئيات زندگاني خصوصي وشخصي خويش رادرشعرش منعكس نمي ساخته است ، تذكره نويسانِ ساده دل و كودك مزاج ، تا بخواهي دربارة زندگاني او، شعرِ او و لسان الغيب شدن او افسانه ساخته اند .
يكي از اين تذكره نويسان عبدالنبي فخرالزماني قزويني است كه به كار نقالي و قصه خواني اشتغال داشته و خود در كمال انصاف و شرافتمندي اعتراف ميكند كه چون در روزگار كودكي و جواني دنبالِ تحصيل نرفته و سرماية فضلي نيندوخته و از سوي ديگر در سنين بلوغِ فكري متوجه بلندي قدر دانشوران و تعظيم و تكريم مردم در برابر صاحبان علم و فضيلت گرديده، خواسته است او نيز تأليفي بسازد و توجه يافته است كه از وي جز ساختن تذكره اي مشتمل بر زندگي نامه و آثار شاعران ساخته نيست .
از همين روي تذكره اي پرداخته و چون در آن فقط ترجمة شاعراني را كه ساقي نامه سروده اند ، با ساقي نامه هاي ايشان آورده ، تذكرة خود را " مي خانه " نام نهاده است .
در هر صورت ، يكي از منابع قديم افسانه سرايي در باب زندگي خواجه، همين تذكرة مي خانه است كه مؤلف نگارش آن را به سال 1028 هجري قمري1619 ميلادي در شهر پتنة هندوستان به پايان برده است و اين خلاصة گفتار اوست درترجمة حال خواجة شيراز كه نقل به معني شده است :
... جد عالي تبار ايشان از كوپاي ( 1 ) اصفهان است . . . در ايام سلطنت اتابكان از آن جا به شيراز آمده . . . اند .
نام پدر ايشان بهاء الدين و بازرگان و توانگر بوده است .
مادرحافظ ، كازروني است و خانة ايشان در دروازة كازرون بوده است.
بهاء الدين سه پسر داشته كه كوچك ترين آنان شمس الدين محمد (حافظ بعدي ) بوده است .
برادران پس از مرگ پدر تا مكنتي داشتند با يكديگر بودند و چون چيزي در بساط نماند پراكنده شدند .
فقط شمس الدين با مادر در شيراز ماند .
اما حافظ هنوز خردسال بود .
" آن صالحه از كثرت پريشاني پسر خود را در صغر سن به يكي از اهل محله سپرد تا مربي حال او شود . . . خواجه چون خود را شناخت ، اوضاع آن مردش خوش نيامد .
به كسب خميرگيري مشغول شد و اكثر شب ها از نيم شب تا سفيدة صبح به آن امر مأمور مي بود و هميشه در سحرخيزي بر صبح صادق سبقت مي گرفت . "
ظاهرأ واداشتن حافظ به خميرگيري از آن جهت بوده كه اين پيشه مقتضي سحر خيزي است و مؤلف مي خواسته است حافظ را در سحرگاه به مقامات عالي شاعري برساند .
در هرصورت در حوالي دكاني كه حافظ در آن خميرگيري مي كرده ، مكتب خانه اي بود " اكثر اطفال ارباب حال در آن مكتب به درس خواندن اشتغال داشتند و عبور خواجه هر روز بدان سمت واقع مي شد .
انصاف ، عبدالنبي اين داستان را بسيار ناشيانه به هم بافته است .
اگر خواجه هنوز كودك بود كه توجه وي به مكتب رفتن جلب شد ، چگونه خميرگيري مي كرده است ، چه اين كار مستلزم داشتن نيروي بدني كافي است ، و اگر وي به سني رسيده بود كه مي توانست خميرگيري كند (يعني دست كم هيجده سال داشت ) چگونه مي توانست و بدو اجازه ميدادند كه در سلك كودكان مكتب خانه بنشيند .
نيز شگفتا كه چه زود و چه آسان حافظ قرآن و " سواد خوان " شده است ؟!
حفظ كردن قرآن ، حتي براي عربي زبانان كار آساني نيست ، تا جايي كه تذكره اي مستقل در معرفي و بيان احوال حافظان قرآن تأليف شده است .
آن وقت حافظ ، معلوم نيست در كودكي يا جواني ، در مكتب خانة سر كوچه و مجاور دكان نانوايي او در عين خميرگيري در اندك مدتي حافظ قرآن شده است ! دنبالة داستان هم به همين بي مزگي است .
باز در همسايگي دكان خواجه جوان بزازي ، فصيح و بليغ و صاحب طبع شعر دكان داشته است و صاحبان قريحه و دوست داران شعر در محل كسب وي گرد مي آمده اند .
" حافظ را اطوار آن مردم خوش آمده . . . و هميشه آرزومند آن بوده كه از زمرة سخنوران باشد " اما چون در آن فن مهارت نداشته اكثر شعرهاي ناموزون مي سروده و بر شاعران مي خوانده و خود را مضحكة ايشان ميكرده است تا . . . روزي از روزهاي رمضان المبارك ، آزار بسيار از ظريفان شهر مي بيند و از وضع خويش دلگير و مأيوس ميشود و به مزار باباكوهي ( 2 ) مي رود و سه شب در آن جا افطار نميكند و روز و شب به مناجات و تضرع و زاري مي گذارد .
سر انجام در شب بيست و سوم ماه رمضان پس از تضرع بسيار خواب او را مي ربايد و حضرت مولاي متقيان را به خواب مي بيند " كه از نعل مركب او تا ساق عرش نور بلند ميشده ، روي مبارك به ايشان مينمايد و ميگويد كه اي حافظ ( شايد هنوز تا آن وقت خواجه تخلص حافظ را براي خود اختيار نكرده بوده است ) برخيز كه مراد تو برآورديم - و لقمه اي دركمال سفيدي ازدهن مبارك خود برآورده به دهن حافظ مينهد وميفرمايد كه ابواب علم برتوگشاده گشت و نادرة زمانه شدي و . . . "
آورده اند كه خواجه مي فرموده كه هرگز به آن لذت لقمه اي نخورده و از هيچ لذتي آن قسم ذوق نيافته بودم كه از آن لقمه . . . خواستم . . . سر و جان نثار مقدم امير مردان گردانم ، آواز بانگ مؤذن به گوشم رسيد، از خواب بيدار شدم و باطن خود را از بركت . . . آن بزرگوار متجلي يافتم ، در آن سفيدة صبح سحر دلم در موج آمد و اين غزل كه هر مصراعش رشتة جواهر قيمتي است بركنار افتاد :
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واند آن ظلمت شب آب حياتم دادند .
حضرت مولا به خوابش مي آيند و لقمه از دهان خود در دهان او ميگذارند و يك مرتبه خميرگيري كه موضوع مضحكه و وسيلة استهزا و دست انداختن شاعران و صاحب طبعان بوده است لسان الغيب مي شود .
وقتي رفقا غزل حافظ را مي شنوند به آساني زير بار نمي روند و ميگويند :
" اين شعر تو نيست و به اعتقاد ما معلوم نيست كه هيچ فردي از افراد شعرا در اين جزو زمان به اين خوبي شعر گفته باشد ( پس آن شعر از كجا آمده ؟ ) . . . گفتم غزلي طرح كنيد . . . كردند .
به توفيق الهي خوب گفتم . . .
تازه بعد از تمام اين ماجراهاست كه به قول عبدالنبي يكي از اكابر خواجه فرموده كه چون از سعادت قرآن داني و فرقان خواني مستفيذ و بهره ور شده اي بايد كه تخلص خود حافظ نمايي .
شمس الدين بنابر گفتار آن بزرگوار تخلص خود حافظ نمود . . . "
( تذكره مي خانه ، به تصحيح احمد گلچين معاني ، ص 84 تا 88 )
*
اين گونه دخل و تصرف ها نه تنها در ترجمة حال و شرح سوانح زندگي خواجه صورت گرفته ، بلكه ديوان آسماني او ، حتي از اين نيز بيشتر عرصة دخل و تصرف كاتبان و نسخه برداران و حتي دوستداران خواجه گرفته و در اين شش قرني كه از درگذشت خواجه مي گذرد به دلايلي كه شايد بتوانيم به اختصار ياد كنيم در معرض دست كاري و تغيير و تبديل و افزايش و كاهش ( بيشتر افزايش تا كاهش ) دائمي بوده است .
اگر چه وقتي كتابي طرف توجه و مورد علاقة خوانندگان باشد نسخة آن ( در دوران پيش از اختراع چاپ ) به تعداد زياد تهيه مي شود .
تعداد بسيار زياد دست نويس هاي كتاب عظيم شاهنامه گواه اين امر است.
حافظ در دوران زندگي خويش ديوانش را جمع آوري نكرد و رسمأ به نام خويش انتشار نداد و حتي وقتي دوستانش با اصرار و ابرام اين كار را از وي تقاضا مي كردند ، طفره مي رفت و به بهانه هاي گوناگون توسل ميجست و بنا بدانچه در مقدمة ديوانش آمده است "حوالت دفع و منع آن به ناپروائي روزگار كردي و نقص و غدر اهل عصر عذر آوردي " و مفهوم اين جمله آن است كه خواجه از انتشار ديوان به نام خويش نگران بود و مي ترسيد فتنه انگيزان و دشمنان فضل و كمال و تقوي براي او مايه بگيرند و تكفيرش كنند.
به همين سبب نيز تا امروز قديم ترين نسخه اي از ديوان را كه در دست داريم بيست و يكي دو سال پس از درگذشت خواجه نوشته شده است . اما چون شعر خواجه در دوران زندگيش شرق و غرب دنياي فارسي زبان را در نورديده و طفا يك شبة غزل هاي او رهِ يكساله پيموده بودند ، بي درنگ برداشتن نسخه هاي متعدد از ديوان وي آغاز شد و كار به جايي رسيد كه از هيچ كتابي در زبان فارسي ، اين اندازه نسخه برداري نشد .
پس از رواج فن چاپ نيز همين قبول و اقبال مردم ادامه يافت .
در ميان ايرانيان مسلمان ، بجز قرآن كريم كه اولا كلام خداست و اثر بشر نيست و ثانيأ به زبان عربي نازل شده و ارزش ديني و ماوراء طبيعي دارد از هيچ كتاب ديگري به قدر ديوان حافظ استقبال نشده است .
ناچار اين نسخه برداري هاي بي شمار و دائمي ، موجب تغيير و تبديل ها ، اتفاق افتادن غلط ها ، ايجاد دست كاري هاي عمدي به دلايل گوناگون كه عمده ترين آن ها يكي تغيير و تحول زبان در طي قرون ، و فراموش شدن بعضي واژه ها و تركيبات و پديد آمدن بعضي ديگر و ديگري اعمال سليقة كاتب ( يا در دوران رواج چاپ سليقة ناشر و مصحح) يا تأمين مقاصد بازرگاني ( مانند افزودن غزل هاي ديگران به ديواني به منظور كامل تر و مفصل تر جلوه دادن آن ) است و هرچه توجه مردم به كتابي بيشتر شود ، اين گونه دگرگوني ها نيز افزايش مي يابد . سّرِ اين نكته كه در ديوان خواجه اين همه اختلاف و دگرگوني و نسخه بدل و كم و زياد راه يافته ، اما در ديوان گويندگاني مانند سلمان ساوجي ، ناصر بخاري ، امامي هروي و مجد الدين همگر ( 3 ) اين گونه تغيير و تبديل ها كمتر ديده مي شود همين است .
اين مطلبي است كه دست كم از دوران رواج يافتن تحقيق علمي و ادبي به روش نو ، ذهن بسياري از محققان را به خود مشغول داشته و قسمت اعظم آنچه دربارة زندگاني خواجه و شعر او نوشته شده براي حل اين مشكل و راه بردن به نقطة حقيقت است .
شادروان سيد عبدالرحيم خلخالي ، يكي از دانشمندان فعال و بي سر و صداي دوران پهلوي اول كسي است كه به سال 1306 خورشيدي 1927 ميلادي ديوان حافظ را از روي نسخه اي كه متعلق به خود او بود و تا آن روز قديم ترين نسخة موجود تاريخ دار ديوان خواجه شناخته مي شد و به سال 827 ه . ق . نوشته شده بود انتشار داد .
همين نسخه است كه چندي بعد اساس چاپ معروف شادروانان علامة قزويني و دكتر قاسم غني قرار گرفت و به نام و هزينة وزا رت فرهنگ در سال 1320 ه و ش . انتشار يافت .
خلخالي مقدمه اي به ديوان چاپ خويش افزوده و با روشن بيني و به اختصار تمام آنچه را كه ديگران پس از وي با كوشش و تجسس فراوان بدان دست يافتند در اين مقدمه آورده است .
وي پس از يادكردن تمام مراجع و اشاره به مطالب آن ها گويد :
"آنچه از تمام اين كتب و تذكره ها و ساير نوشته ها استنباط مي شود اين است كه خواجه ... يكي از شعراي نامي قرن هشتم هجري و سر آمد شعراي معاصر خود بوده ، اسمش محمد ، لقبش شمس الدين و تخلصش حافظ است . "
اين است متفق عليه ( = آنچه همه به اتفاق آن را تصديق ميكنند ) تمام نويسندگان ايراني و غير ايراني .
ساير مطالب ، از حكايت ها و افسانه ها و مدت عمر و تاريخ وفات و شرح زندگاني و مسافرت و غيره ، چنان كه قبلا گفته شد تمام مجهول و در پردة خفا ( = پنهان بودن ) مستور ( = پوشيده ) است و هركه هرچه نوشته ازروي حدس وظن واحتمال بوده ومدارك صحيحي ارائه نداده اند .
آن گاه نويسنده گويد براي وي مقدور نيست كه مطالب مظنون و مشكوك و مورد ترديد را به صورت يقيني بنويسد .
بنا براين تنها راه حل مشكل خويش را آن مي داند كه فقط بدانچه همة مورخان در آن اتفاق نظر دارند و آنچه از ديوان خود شاعر استنباط ميشود اكتفا كند . آنچه از پي روي اين روش به دست مي آيد كوتاه و مختصر ، اما قطعي و حقيقي است :
" خواجه در شيراز متولد و در همان جا مشغول تحصيل شده . . . در مراتب علمي از عرفان و تصوف بهره اي به كمال داشته ، از ساير علوم بخصوص تفسير بي بهره نبوده ، چنان كه خود نيز به معلومات خويش اشاره مي كند :
فلك به مردم نادان دهد زمام مزاد
تو اهل دانش و فضلي همين گناهت بس
اگر چه عرض هنر پيش يار بي ادبي است
زبان خموش وليكن دهان پُر از عربي است
اشعار عربي خواجه گرچه در لطافت و ملاحت به پاية اشعار فارسي او نمي رسد ولي باز دليل آن است كه در ساير علوم ادبي نيز بهره اي بسزا داشته و معروف است كه شرحي بر بعضي كتاب هاي عربي نوشته است . ..
هر كس غزل هاي اين شاعر گران قدر را به دقت مطالعه كند تصديق خواهد كرد كه حافظ چه حقايق و دقايق عرفاني را در قالب الفاظ گنجانيده و اسرار طبيعت را بيان كرده است و كمتر شاعر عارفي است كه در بيان حقايق با او برابري كند و بايد گفت كه خواجه حقأ لسان الغيب بوده است . وي كاملا به اخلاق و عادات عمومي پي برده و از افكار پراكندة بشري آگاه بوده و در بيانات خود قوم خاصي را به نظر نياورده بلكه قدر مشترك را منظور نظر داشته ، به همين مناسبت شعر او با سليقه و افكار هر قوم و هر فرد مناسب و موافق افتاده است و فال زدن به ديوان خواجه نيز از همين جهت معمول شده و غالبأ مطابق خيال و حال اشخاص تصادف كرده است و در اين باب حكايت هاي فراوان نقل مي كنند .
*
" در بعضي اشعار و غزليات خواجه ظاهرأ پاره اي تناقض و تباين پيداست .
گاهي اختياري ، گاهي جبري ، گاهي هم نه جبر و نه تفويض ، بعضي از ارباب علم براي رفع اين تناقضات ظاهري محتاج به تأويل و تفسير آن ها شده و شرح هايي تدوين كرده اند ."
به عقيدة نويسنده خوب است خوانندگان ديوان خواجه به اين نكتة بسيار ساده متوجه بشوند كه خواجه از افراد بشر است و هر فردي از افراد بشر مجبور است كه در مدت عمر خود ادوار مختلف را طي كرده و با حوادث گوناگون روبرو گردد .
در دورة زندگاني بدي و خوبي بيند ، با وصل هم آغوش گردد و به فراق گرفتار شود . . . بديهي است هر حادثه اي نسبت به بدي و خوبي و عيش و عزا و فراق و وصل موجب توليد افكار متفاوت است و اگر كسي همين افكار را از لوح ضمير خارج كرده در دفتري يادداشت كند ، قهرأ تناقضات فكري مشاهده خواهد شد .
گاهي چرخ فلك را زبون خود دانسته ، گاهي گردش گردون را موجب بدبختي خود مي شمارد .
زماني با قضا وقدر مي ستيزد و" چرخ برهم زند ار غير مرادش گردد" وقتي هم خود را تسليم قضا و قدر كرده " رضا به داده بده وَز جبين گره بگشا " مي گويد .
" وضع هاي مختلف ادوار زندگاني انسان طبعأ افكار ضد و نقيض ايجاد مي كند .
نهايت بعضي كه اين افكار و ارادات ذهني را از عالم خيال به روي صفحات كاغذ يادداشت مي كنند كوته بينان را باعث خرده گيري و دانشمند نمايان را موجب اعتراض مي گردد .
بنابراين نبايد به اين گونه اعتراضات چندان اهميت داد . "
همين گونه است آنچه از مطالعة ديوان خواجه در برخورد وي با محيط و اجتماع به دست مي آيد .
اما اين مطلب ، خود بحثي فراخ دامن به دنبال دارد كه بايد در فرصتي ديگر دنبال شود .
*
بحث و تحقيق در اين باب كه چرا چنين شده و چگونه اين ديوان كوچك بدين درجه از شهرت و اهميت و اعتبار رسيده است ، نه كاري آسان و نه در خور اين گفتار مختصر است .
تنها كاري كه مي توانيم كرد ، اين است كه به بعضي از عوامل محبوبيت ديوان وي به اختصار اشارتي كنيم .
اما پيش از اين كار، از يادآوري يك نكته كه به ظاهر خلاف مقصود و ناقضِ غَرَض ماست بايد اشاره كرد و آن اين است كه به عقيدة نويسنده هيچ شعري دشوارتر از شعر حافظ و هيچ ديواني پر پيچ و خم تر و دقيق تر از ديوان وي در شعر فارسي نمي توان يافت .
ممكن است بسياري از خوانندگان با بنده در اين زمينه هم عقيده نباشد : كساني كه بارها از ديوان عزيز خواجه فال گرفته و مقصود خويش را نيز در آن يافته و فهميده اند ، چنين كسان خواهند گفت :
آيا شعر حافظ از شعر خاقاني و اثير و صائب و كليم و بيدل دشوارتر است ؟
و حال آن كه يك قصيدة خاقاني را نمي توان درست از رو خواند و بايد تمام ديوان را درس گرفت يا به مراجعي كه در شرح مشكلات آن نوشته اند رجوع كرد .
شعر انوري نيز همچنين .
اما حافظ صاف و ساده و روان و بي دست انداز است .
چگونه مي توان شعر وي را از گفتة آن گونه استادان دشوار تردانست ؟
پيش از بحث و نشان دادن شواهد صدق گفتار خويش نخست شهادتي از ادوارد براون را نقل به معني مي كنم .
وي در جلد چهارم تاريخ ادب خويش گويد :
" من در اين اظهار عقيدة خويش از فضلاي ايران بسيار معذرت مي خواهم و يقين دارم كه نظر ايشان در باب شعر فارسي از نظر من صائب تر است ، اما من بايد با شرمساري اعتراف كنم كه از خواندنشعر صائب تبريزي بسيار بيش از خواندن شعر حافظ لذت مي برم . "
سِرّ ِ گفتة براون كه با صراحت و صداقت نظر خود را اظهار كرده و شعر صائب را از شعر حافظ برتر نهاده در اين نكته است كه وي شعر صائب را مي خوانده و در آن يك گره ، يك پيچيدگي ، يك تشبيه دور از ذهن يا نازك خيالي و تعبير دقيق مييافته و ميتوانسته است با اندكي تفكر ، يا مراجعه به يكي از فرهنگ هاي تركيبات و تعبيرات ادب فارسي (مانند آنند راج و برهان قاطع ) گرهِ بيت را بگشايد و مانند دانش آموزي كه به حل مسأله اي رياضي راه مي برد،از كشف خويش لذت مي برده است .
اما شعر حافظ در عين آن كه هيچ تركيب يا تشبيه دور از ذهن و لغت مهجوري ندارد ، براي او كه با تخيلات و پيش داوري ها و خلاصه با فرهنگ ايراني آميزش و تماس دائمي نداشته است ، هيچ معني نمي داده و آن را در نمي يافته است .
هزاران تن تا كنون اين غزل بسيار معروف حافظ :
سال ها دل طلب جام جم از ما مي كرد
وآنچه خود داشت زِ بيگانه تمنا مي كرد
گوهري كز صدف كون و مكان بيرون است
طلب از گم شدگان لب دريا مي كرد . . . الخ
جام جم چيست ؟
دل اگر آن را دارد ، چرا باز از " ما " آن را طلب مي كند ؟
چگونه است كه " ما " بيگانه شديم ؟
اين جام جم چگونه گوهري است كه از صدف كون و مكان بيرون است ، و " ما " چه شده است كه گم شدگان لب درياييم و . . .
براي آن كه تصور نفرماييد اين گونه غزل ها منحصر به همين يكي ، يا حتي منحصر به غزل هايي است كه رنگ و بوي صوفيانه دارد ، چند نمونة ديگر را نقل مي كنم تا خوانندگان خود به تأمل در آن ها بپردازند و ببينند آيا واقعأ چيزي دقيق و روشني را از آن درك مي كنند يا نه ؟
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
بيخود از شعشعة پرتو ذاتم كردند
باده از جام تجلي صفاتم دادند . . .
بعد از اين روي من و اينة وصف جمال
كه در آن جا خبر از جلوة ذاتم دادند . . .
*
دوش ديدم كه ملايك در مي خانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند
ساكنان حرم ستر و عفاف ملكوت
با من راه نشين بادة مستانه زدند
شكر آن را كه ميان من و او صلح افتاد
صوفيان رقص كنان ساغر شكرانه زدند . . .
*
ساقي حديث سرو و گل و لاله مي رود
وين بحث با ثلاثة غساله مي رود
مي ده كه نوعروس چمن حد حسن يافت
كار اين زمان زِ صنعت دلاله مي رود
*
بيا كه پردة گلريز هفت خانة چشم
كشيده ايم به تحرير كارگاه خيال
*
عبوس زهد بوجه خمار ننشيند
مريد خرقة دردي كشان خوش خويم
پيرما گفت خطا برقلم صنع نرفت . . و . آه اگراز پي امروز بود فردايي ، و حتي مطالب پيش پا افتاده تري از نوع كشتي نشستگانيم يا كشتي شكستگانيم مي گذريم .
براي كساني كه علاقه مند دريافت اين گونه مطالب و حل اين نوع مشكلاتند عرض مي كنم كه تا كنون قدم هاي بسيار در اين راه برداشته و كتاب هاي متعدد از قديم و جديد تأليف شده است كه مي توانند بدان ها مراجعه كنند .
در اين گفتار فقط مقصود اشاره بدين نكته بود كه ديوان حافظ را چون لغاتي از قبيل طَيلَسانو مُطرّا و يهوديانه و ركاب مَيّ و بُرقَع رعنا و غيره ندارد ، چندان آسان نگيرند كه آن مشكلات با يك مراجعة ساده به فرهنگ حل مي شود اما كار حافظ دراز تر از اين حرف هاست .
*
وي اين كار را از آن روي انجام مي داده كه كار خويش - شاعري - را بسيار جدي مي گرفته است .
او تمام اين شعرها را مي خوانده است براي آن كه اگر يك تركيب زيبا، چنان كه در خور ذوقِ آسماني وي باشد، در آن يافت شود ، آن را بگيرد و در شعر خود ، در مقام مقتضي از آن استفاده كند .
گاه مصراع يا بيتي از حافظ را در شعر متقدمان مي توان يافت .
مقام حافظ بالاتر از آن است كه بتوان بدو نسبت انتحال ( = سرقت شعر ديگران) داد .
منتهي يا آن مصراع و بيت چندان شهرت داشته كه احتياج به آوردن نام شاعرنبوده است مانندمصراع معروف رودكي : بوي جوي موليان آيد همي ،
در اين بيت :
خيز تا خاطر بدان ترك سمرقندي دهيم
كز نسيمش بوي جوي موليان آيد همي
گاه نيز شعري چنان در خاطر وي نشسته و مركوز ذهن او شده است كه پس از گذشت مدت زماني ، گمان برده كه خود آن را سروده است و شايد بتوان وجود بيت هايي از معزي ، كمال الدين اسماعيل و مولانا جلال الدين را در شعر حافظ بدين ترتيب توجيه كرد ، خاصه آن كه با تخلص خواجه ، يعني حافظ و تصريح بدان كه قرآن را در چهارده روايت ( يعني با تمام اختلاف هايي كه قاريان هفتگانه و راويان ايشان در خواندن قرآن داشته اند ) از بر داشته است ، ديگر دربارة حافظة بسيار قوي او جاي ترديد نمي ماند .
بعضي از اين گونه بيت ها را بعد از اين ياد خواهيم كرد .
نكتة مهم ديگر اين است كه اگر كسي كه باشعر حافظ آشناست ، يكي از ديوان ها يا منظومه هاي فارسي را مرور كند ، معتقد مي شود كه حافظ بدين شاعر نظر داشته است ، اما اگر كسي ديوان هاي متعدد ، همة ديوان ها را در مطالعه بگيرد ، مي بيند كه خواجه به همة آن ها نظر داشته است .
از شاعراني كه پيش از او مي زيستند چيزهايي گرفته و به شيوة خاص خود مورد استفاده قرار داده و بدان ها كه بعد از او به جهان آمده اند چيزي بخشيده است .
صائب تبريزي شاعر دورة صفوي كه از علاقه مندان و مريدان حافظ بوده است گفت :
كمالِ حافظ شيراز را زِ صائب پُرس
كه قدرِ گوهرِ يك دانه گوهري داند
در اين گفتار مي كوشيم به قدر طاقت به بعضي از اين نمونه ها اشاره كنيم .
در اين اشاره ها از بسياري شعرهاي استادان بزرگ مي گذريم تا سخن دراز نشود و مثلا از سعدي به يكي دو نمونه اكتفا مي كنيم و بيشتر از شاعراني مثال مي آوريم كه در نظر اول گمان نمي رود خواجه بدان ها نظري داشته باشد .
حافظ در يكي از قصيده هاي خويش :
سحرگهم چه خوش آمد كه بلبلي گلبانگ
به غنچه مي زد و مي گفت در سخن راني
كه تنگ دل چه نشيني ، زِ پَرده بيرون آي
كه در خُم است شرابي چو لعلِ رُمّاني
كمال الدين اسماعيل اصفهاني :
مرا چو مردم چشمي ، زِ پَرده بيرون آي
كه نيست مردمكِ چشم را سراپرده
چو گل زِ پوست بُرون آي خرم و خندان
قسمتي از اين دو بيتِ كمال در دو بيت مذكور از حافظ حلّ شده است. (حلّ و دَرج از اصطلاحات ادبي در علم بديع و نقد الشعراست ) در قصيدة حافظ كه با اين مطلع آغاز مي شود :
زِ دلبري نتوان لاف زد به آساني
هزار نكته در اين كار هست ، تا داني
تويي كه نيست تو را در همه جهان ثاني
گرفته شده است و از جمله همان مصراع اول كه در شعر حافظ بدين گونه آمده است :
بيار بادة رنگين كه يك حكايتِ راست
بگويم و نكنم رخنه در مسلماني . . . الخ
از ذكر باقي اين گونه بيت ها صرف نظر شد .
از شيخ اجل سعدي ، علاوه بر استقبال هاي بسيار ، گاه مصراعي درست ، و گاه با تصرف وگاه به صورت اقتباس در ديوان خواجه آمده است.
چون آن نكات را همه ( و از جمله شادروان مسعود فرزاد) نوشته و ياد آوري كرده اند فقط به ياد كردن دو مثال اكتفا مي شود :
خواجه :
جز اين قدر نتوان گفت در جمالِ تو عيب
كه وضع مهر و وفا نيست روي زيبا را
شيخ :
جز اين قدر نتوان گفت بر جمالِ توعيب
كه مهرباني از آن خُلق و خو نمي آيد
حافظ :
تو مگر بر لبِ ابي به هوس بنشيني
ورنه هر فتنه كه بيني همه از خود بيني
سعدي :
من با تو نيامدم كه صحرا بينم
يا بر لب جويي به هوس بنشينم
مقصود من آن است كه تو لاله و گل
مي چيني و من درد تو بر مي چينم
اين يك شاهد نيز از همانندي هاي سعدي و حافظ شايان ياد آوري است :
طفيلِ هستيِ عشقند آدمي و پري
ارادتي بنما تا سعادتي بِبَري
سعدي :
ارادت نداري سعادت مجوي
به چوگانِ همت توان بُرد گوي
مجلس وعظ چو كلبة بزاز است ، آن جا تا نقدي ندهي بضاعتي نستاني و اين جا تا ارادتي نياري سعادتي نبري - اكنون شواهدي از ديگر شاعران :
اي هُدهُدِ صبا به سبا مي فرستَمَت
بِنگَر كه از كجا به كجا مي فرستَمَت
اي بادِ صبح ، ببين كه كجا مي فرستَمَت
نزديكِ آفتابِ وفا مي فرستَمَت
ديدار شد ميسر و بوس و كنارهم
از بخت شكر دارم و از روزگار هم
با بخت در عتابم و باروزگار هم
وَز يار در حجابَم وَز غمگسار هم
دير است كه دلدار پيامي نفرستاد
ننوشت سلامي و كلامي نفرستاد
آمد نفسِ صبح و سلامت نرسانيد
بوي تو نياورد و پيامت نرسانيد
كه چنان زو شده ام بي سر و سامان كه مَپُرس
دارم از چرخِ تهي دو گِلِه چندان كه مَپُرس
دو جهان پُر شود ار يك گِلِه سرباز كنم
تو همچو صبحي و من شمع خلوتِ سحرم
تبسمي كن و جان بين كه چون همي سپُرَم
بي تو چوشمعم كه زنده دارم شب را
چون نفسِ صبح در دميده بميرم
*
گرچه صَد رود است در چشمم مُدام
زِندِه رودِ باغ كاران (5 ) ياد باد
در ميانِ باغ كاران يا كنارِ زنده رود
نسيم صبح سعادت بدان نشان كه تو داني
گذر به كوي فلان كن در آن زمان كه تو داني
ايا صبا خبري كن مرا از آن كه تو داني
بدان زمين گذري كن در آن زمان كه تو داني
فكر بلبل همه آن است كه گُل شُد يارَش
گُل در انديشه كه چون عشوه كند در كارَش
وآب شيرين زِ عقيقِ لبِ شكر بارَش
گرچه از آتش دل چون خُم مِي در جوشَم
مُهر بَر لب زده خون مي خورم و خاموشَم
مي دَرَم جامه و از مدعيان مي پوشم
مي خورم جامي و زَهري به گمان مِي نوشم
آن كيست كز روي كَرَم با ما وفاداري كند
برجاي (= دربارة) بدكاري چومن يك دَم نكوكاري كند
چون سايبان آفتاب از مشك تا تاري كند
روزِ منِ بد روز را همچون شبِ تاري ( = تاريك ) كند
يارَب آن نوگُلِ خندان كه سپُردي به مَنَش
مي سپارَم به تو از چشم حسودِ چَمَنَش
حسد از هيچ ندارم مگر از پيرهنش
كه جز او كيست كه برخورد زِ سيمين بدنش
آن كه جز نام نيابند نشان از دَهَنَش . . .
الا اي طوطي گوياي اسرار
مبادا خاليَت شكر زِ منقار
الا اي بلبل گوياي اسرار
زِ صندوقِ جواهر بند بردار( اسرار نامه )
حجابِ راه تويي حافظ از ميان برخيز
خوشا كسي كه در اين راه بي حجاب رود
زِ حُبّ مال و حُبّ جاه برخيز
حجابِ خود تويي ، از راه برخيز ( همان كتاب )
به هوش باش كه هنگام باد استغنا
هزار خرمن طاعت به نيم جو ننهند
ببين چندين هزاران سال كابليس
نبودش كار جز تسبيح و تقديس
همه طاعات او برهم نهادند
زِ استغناي خود بر باد دادند ( همان )
حافظ چو آب لطف زِ نظمِ تو مي چكد
حاسد چگونه نكته تواند بر آن گرفت ؟
صحبتش بر همه جهان بگزيد
ناچشيده شراب مست شدم
بسكه از لطفش آبِ لطف چكيد
يعني غلام شاهم و سوگند مي خورم
شهبازم و شكارِ جهان نيست در خورم
ناگه بود كه از كفِ ايام بَر پَرَم
سِپهرِ بَر شده پرويزني( 6 ) ست خون افشان
كه ريزه اش سَرِ كسري و تاج پرويز است
سِپِهرِ بَر شده را راي او به خدمت خواند
كمر ببست به جوزا چو بندگان به دوال
عشق و شباب و رندي مجموعة مراد است
چون جمع شد معاني ، گوي بيان توان زد
هركه نا شاعر بود چون كرد قصد مدح او
شاعري گردد كه شعرش روضة رضوان بود
زان كه فعلش جمع گردانيد معني هاي نيك
چون معاني جمع گردد شاعري اسان بود
كي شعر تر انگيزد خاطر كه جزين باشد
يك نكته در اين معني گفتيم و همين باشد
كه او را از اين سان بود ناي و چنگ
معاشران گره از زلفِ يار باز كنيد
شبي خوش است بدين وصله اش دراز كنيد
خواهي تو كه روز نايد ، اي سروِ بلند
زلفِ سيه دراز در شب پيوند
از آن گناه كه نفعي رسد به غير چه باك
جرعه برخاك همي ريزم از جامِ شراب
جرعه برخاك همي ريزند مردانِ اديب
بي زلفِ سركشش سر سودايي از ملال
همچون بنفشه بر سرِ زانو نهاده ام
شاخ بنفشه بر سَرِ زانو نهاده سَر
مانندة مخالفِ بوسَهلِ زوزني
سَلسَبيلَت كرده جان و دل سَبيل
بَر خُلد و سَلسَبيلِ تو جان و دِلَم سَبيل
پدَرَم روضة رضوان به دو گندم بفروخت
من چرا ملك جهان را به جوي نفروشم
آدم بهشت را به دو گندم اگر فروخت
حقا كه اين گروه به يك جو نمي خرند
هرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود
هركه رخسار تو بيند به گلستان نَرَوَد
وان كه درد تو كشيد از پيِ درمان نَرَوَد
زِ شَستِ صِدق گشادم هزار تيرِ دعا
ولي چه سود ؟ يكي كارگر نمي آيد !
اي دل بيا كه ما به پناه خدا رويم
زآنچ آستين كوته و دست دراز كرد
دست بدار ، اي چو فلك زرق ساز
زاستيِ (= آستين) كوته و دست دراز (مخزن الاسرار)
كسبِ جمعيت از آن زلف پريشان كردم
هرچه خلاف آمد عادت بُوَد
قافله سالار سعادت بُوَد ( همان )
بيا تاگُل بَر افشانيم و مِي در ساغَر اندازيم
فلك را سَقف بشكافيم و طرحي نو در اندازيم
گل بر افشانيد يار اين است و بس
نيشكر كوبيد ، كار اين است و بس
صوفي گلي بچين و مُرَقّع به خار بَخش
وين زُهدِ خشك را به مِي خوش گوار بَخش
مگر به خار بيابان نيز مي توان چيزي بخشيد ؟
بدين حكايت اسرار التوحيد توجه فرمائيد :
مريدي از عراق به خدمت شيخ ( = ابوسعيد ابوالخير ) مي آمد . . . و شيخ را بسيار جامه هاي نيكو مي آورد و همه راه با خويشتن در پنداري بود كه من شيخ را چنين جامه هاي . . . ظريف مي آرم ، شيخ را اين . . . خوش خواهد آمد و از من منت ها خواهد داشت . . . آن درويش به يك فرسنگي ميهنه ( = محل شيخ ) رسيد .
شيخ ما گفت : ستور زين كنيد .
اسب زين كردند و شيخ بر نشست و جمع جمله در خدمت شيخ برفتند به صحرا بيرون آمد .
چون بدان درويش رسيد آن درويش را پندار زيادت گشت ، گمان بُرد كه شيخ به مراعات او از جهت جامه ها بيرون آمده است ، و بدين تصور حُبّ دنيا در دل او زيادت مي گشت .
پيش شيخ آمد و در پاي او افتاد .
شيخ گفت : آن جامه ها كه از جهت ما آورده اي بيار .
" آن درويش جامه ها از بار بيرون گرفت و پيش شيخ آورد و يك يك باز مي كرد و بر شيخ عرضه مي كرد .
شيخ بفرمود تا هم آن جا همه جامه ها پاره پاره كردند و بَر سَرِ هر خار بُني پاره اي از آن بيآويختند و برفتند . . . “
الي آخر . اكنون ملاحظه مي فرماييد كه مُرَقّع به خار بخشيدن چه معني دارد .
بخشي گران از آن يادداشت ها در نسخه اي بود كه در تهران ماند و فعلا از آن خبري ندارم .
بخشي ديگر در نسخه اي است كه اين جا در اختيار دارم و قسمتي بر پاره كاغذها تعليق شده است و چنان كه ملاحظه شد در آن از تأثير حافظ بر آيندگان هيچ سخني گفته نشده است .
با اين احوال اين سخن پيش از آنچه بايد دراز شد و گفتگو در معاني و مفاهيم و خواص اصلي شعر خواجه به گفتاري ديگر ماند .
حق اين است كه وقتي در باب آنچه حافظ از گذشتگان گرفته است گفتگو كرديم ، چيزي نيز در باب اثر عميق وي بر آيندگان بگوييم .
اما نخست بايد ببينيم اين كتاب عزيزي كه امروز به نام ديوان حافظ در دست داريم چگونه پديد آمده و تا روزگار ما چه ها بر آن گذشته و شاعر در سرودن آن چه نوع مطالب و مضمون هايي را در مد نظر داشته است .
آنگاه به بحث دربارة تأثير او در جامعة فارسي زبان ( اعم از ايراني و غير ايراني ) بپردازيم .
چنان كه گويا همه مي دانند ، حافظ در دوران زندگي خويش ديوانش را گردآوري نكرد و انتشار نداد .
اين هم يكي از آن كارهايي است كه در ظاهر، با وسواس عجيبي كه خواجه در اصلاح و پيرايش و پرداخت شعر خويش داشته و از آن نيز سخن خواهيم گفت ، متضاد مي نمايد .
چگونه ممكن است كه كسي در طي حدود پنجاه سال شاعري كمتر از پانصد غزل ( سالي كمتر از ده غزل ) بسرايد و به دلايل و قرائني كه در دست است تمام عمر پُر بار خويش را صرف اصلاح و تجديد نظر و پيراستن آن ها كند و اين خود نشان آن است كه نه تنها ارزش فوق العادة شعرهاي بي مانند خود را مي دانسته ، بلكه مانند تمام هنرمندان واقعي كار هنر را به جِدّ گرفته و دَمي از رنج بردن و تلاش كردن و تكميل هنر خويش نياسوده ، آن گاه چنين كسي تا روز مرگ اين غزل ها را كه در نزد خود او "چو زرعزيز وجود" بوده تدوين نكرده و انتشار نداده باشد ؟ اما اين تناقض ، كاملا ظاهري است .
شايد براي خواجه هيچ چيز دل پذير تر از آن نبوده است كه در واپسين ساليان عمر گرامي خويش كتابي را به عنوان " ديوان خواجه شمس الدين محمد حافظ شيرازي " تدوين كند و با وسائل محدود آن روز انتشار دهد ، چرا كه وي به درستي قدر و ارج شعر خويش را مي شناخت و نه تنها شاعري بي نظير ، بلكه ناقدي بصير و دقيق و سخت گير نيز بود و پيش از هر كس ، خود شعري را كه سروده بود به محك نقد بي گذشت و دور از سهل انگاري خويش مي آزمود و اگر شعر به دل خواه وي از بوتة نقد پاك و خالص ، چون زر تمام عيار بيرون مي آمد آن گاه آن را به نظر ديگران ميرسانيد . نيز قرينه هايي در دست است كه در اين باريك انديشي و سخت گيري تنها به اظهار نظر شخص خود اكتفا نمي كرد ، بلكه شعرش را به نظر كساني كه به خبرگي و صاحب نظري ايشان اعتقاد داشت نيز ميرسانيد و از آنان تقاضاي اصلاح مي كرد :
ياد باد آن كه به اصلاح شما مي شد راست
نظم هَر گوهَرِ نا سُفتِه كه حافظ را بود
بي جهت نيست كه ديوان خواجه ، با وجود پنجاه سال - يا بيشتر - شاعري ، چنين كوچك است حال آنكه مي دانيم وي شاعري بوده كه يك شبه غزلي مي سروده و به راه يك ساله مي فرستاده است :
طي زمان ببين و مكان در سلوك شعر
كاين طفل يك شبه رَهِ يكساله مي رود
شِعرَم به يُمنِ مَدحِ تو مُلكِ دِل گرفت
گويي كه تيغ تُست زَبانِ سُخنَوَرَم
عراق و فارس گرفتي به شعرِ خوش حافظ
بيا كه نوبتِ بغداد و وقتِ تبريز است
كه تُحفة سُخَنَت مي بَرَند دست به دست
*
از گل پارسيم غنچة عيشي نشكفت
حَبَذا دجلة بغداد و مِيِ ريحاني
*
شكر شكن شوند همه طوطيانِ هند
زين قندِ پلرسي كه به بنگاله مي رود
غزل سرايي ناهيد (= زهره ، آسمان سوم ) صرفه اي نبرد
در آن مقام كه حافظ بر آورد آواز
زِ چنگِ زهره شنيدم كه صبحدم مي گفت
مريدِ حافظِ خوش لهجة خوش آوازم
سرودِ مَجلِسَت اكنون فلك به رقص آرَد
كه شعرِ حافظِ شيرين سخن ترانة تُست
گويا قدسيان شعر حافظ را از بَر مي كنند :
قدسيان گويي كه شعر حافظ از بَر مي كنند
زِ كارها كه كُني ، شعر حافظ از بَر كُن
" آنچه از آثار حافظ در دوران حيات او كتابت شده و به ما رسيده است مقدار قابل توجهي نيست . اين آثار عبارت است از غزلي كه كاتب نسخه اي از " المعجم . . . ( = قديم ترين كتاب فارسي دربارة علم عروض و صنايع شعري ) به نام ابن فقيه در سال 781 يعني ده سال پيش از مرگ حافظ در بغداد نوشته است ، زيرعنوان " مولانا محمد حافظ گويد " و با مطلع ذيل :
عكسِ روي تو چو در آينة جام افتاد
عاشق از خندة مِي در طَمَعِ خام افتاد
گشاد كارِ من اندر كرشمه هاي توبست
ماية مُحتَشَمي خدمتِ درويشان است
به خلوتي كه در آن اجنبي صبا باشد
( حافظ خانلري ، ج 2 ، ص ، 1124 )
بسيار خوب ، چه شده است كه شاعري با آن شهرت و محبوبيت عظيمي كه در دوران زندگي به دست آورده بود ، با آن شعري كه از بلندي از آسمان برگذشته ، و به قول نظامي عروضي به اعلاعليين رسيده و خود او " طبع چون آب و غزل هاي روان " را بالاترين نصيب حيات خويش مي داند ، نه تنها به جمع آوري ديوان خود نمي پردازد ، بلكه در برابر اصرار دوستان و ارادتمندان نيز از اين كار طفره مي رود ؟
پاسخ اين سئوال را در ديوان خواجه نمي توان يافت ، چه در دورانِ زندگيش ديواني از او در دست كسي نبوده است .
اما براي نخستين بار، اندكي پس از درگذشت حافظ يكي از دوستان و معاصران و هم درسانش ، ظاهرأ به نام محمد گلندام ، ديوان وي را فراهم ميآورد و مقدمه اي مصنوع و پر از سجع و آرايش بر آن مينويسد .
تا مدت ها در وجود واقعي داشتن اين" مولانا محمد گلندام " ترديد ميشد.
اما امروز ديگر با پيدا شدن سندي معتبر هم وجود وي در ضمن معاصران خواجه به اثبات رسيده و هم دانسته شده است كه وي در جواني به شاعري مي پرداخته و سپس به كار انشا و دبيري در نزد اميران مختلف روي آورده است .
نسخه اي از مقدمة منسوب بدو نيز در يكي از نسخه هاي قديم ديوان حافظ ( مورخ 824 = 1330 ميلادي ) در هندوستان يافت شده و در اصالت آن جاي ترديد نمي گذارد .
اين مقدمه با همة صنعت گري و آرايشي كه در تدوين آن به كار رفته است درروشن كردن زندگاني خواجه و ميزان اطلاعات و معلومات و نام بردن دوستان و معاشران و هم درسان او اطلاعات گران بهائي به دست ميدهد كه يكي از آن ها شرح مراتب علمي و ادبي خواجه است .
مؤلفِ مقدمه ، وي را ماية افتخار افاضل علما و استاد اديبان قوي دست و معدن لطايف روحاني و مخزن معارف سبحاني مي نامد ( اين لقب ها نقل به معني شده است ) و بدين ترتيب تمام افسانه هايي را كه بناي آن بر " نظر كرده شدن " حافظ و امداد غيبي بدوست رد مي كند .
نويسندة مقدمه دربارة شعرا و نيز تفصيلي روا مي دارد كه نمونه اي است از داوري معاصران خواجه دربارة شعرا و نشانه اي است از توفيق بي مانندي كه غزل هاي جهان گير وي در سال هاي زندگيش يافته است :
" اشعار آب دارش رشك چشمة حيوان و بنات ( = دختران ) افكارش غيرت حور و ولدان است . . . مذاق . . . عوام را به لفظ متين شيرين كرده ، و دهان جان خواص را به معنيمبين ( = روشن ) نمكين داشته ، هم اصحاب ظاهر ( = اهل شريعت ) را بدو ابواب آشنايي گشوده و هم ارباب باطن ( = اهل طريقت و عرفان ) را از او مواد روشنايي افزوده ، در هر باب سخني مناسب حال گفته و براي هر كسي معني غريب لطيف انگيخته ، معاني بسيار در لفظ اندك خرج كرده و . . . غزل هاي جهان گسترش در ادني ( = نزديك ترين ) مدتي به حدود اقاليم تركستان و هندوستان رسيده و قوافل ( = قافله هاي ) سخن هاي دل پذيرش در اقل زمان به اطراف و اكناف عراقين ( = عراق عرب و عراق عجم يعني نواحي مركزي ايران ) و آذربايجان كشيده . . . سماع صوفيان بي غزل شورانگيز او گرم نشدي و بزم پادشاهان بي نقل سخن ذوق آميز او زيب و زينت نداشتي ، بلكه هاي و هوي مستان بي ولولة شوق او نبودي و سرو دِرودِ ( = آلت موسيقي ) مي پرستان بي غلغلة عشق او رونق نيافتي . . . "سپس اين سه بيت را از شاعري كه نامش را نبرده در ستايش غزل هاي حافظ مي آورد :
غزل سرايي حافظ بدان رسيد كه چرخ
نواي زهره و رامشگري بِهشت ( = فرو گذاشت ) از ياد
بداد دادِ بيان در غزل بدان وجهي
كه هيچ شاعر از اين گونه دادِ نظم نداد
چو عذبِ ( = گوارا ، خوش ) روانش زِ بَر كني گويي
هزار رحمتِ حق بَر روانِ حافظ باد
موضوع بعدي كه در اين مقدمه مطرح شده ، حاكي از شرح مراتب علمي خواجه است و اين كه پرداختن بدين گونه كارها مانع روي آوردن به جمع آوري اشعار پراكنده اش بود و . . . :
" بلي ، محافظت درس قرآن و ملازمت شغل تعليم سلطان و تحشية كشاف و مفتاح و مطالعة مَطالع و مِصباح ( 7 ) و تجسس قوانين ادب و تحسين دواوين ( = ديوان هاي ) عرب از جمع اشتات ( = پراكندة ) غزلياتش مانع آمدي . . . "
آخرين مطلب اين مقدمه كه مهم ترين آن ها نيز هست آن كه نويسنده با خواجه در محضر درس قوام الدين عبدالله (كه وي را با لقب استاد البشر ياد ميكند ) از استادان بزرگ روزگار هم درس بوده و بدو اصرار مي ورزيده كه ديوانش را گرد آوري كند و حافظ تا روز مرگ از اين كار امتناع ميكرده است .
بي شك براي شاعري چون حافظ پرداختن به درس قرآن و ساير مشاغل، مانع گردآوري اشعارش نمي شده و جانِ كلام و كليدِ حلِ اين مسأله كه چرا خواجه با همة رنجي كه در تكميل هنر خويش برده و علاقة شديدي كه بدان داشته و پاية نظم خويش را بلند و جهان گير مي دانسته ، باز از گردآوري ديوان خود سرباززده است ، در همين " ناپروايي روزگار غدر اهل عصر " نهفته است .
آري حافظ بيم داشته است كه اگر رسمأ كتابي را به عنوان ديوان خود انتشار دهد ، از فرداي آن روز ، در برابر تيرهاي جان سوز كه بر دل تيرة رياكاران و زهد فروشان گران جان رها كرده است ، چماقِ تكفير به كار افتد و شريعت مداران مردم فريبي كه ناموسِ عشق و رونقِ عشاق ميبرند و عيب جوان و سرزنش پير مي كنند ، غزلي ، بيتي يا حتي كلمه اي را بر انگشت پيچند و آن را دستاويز تفسيق و تكفير يا دست كم حَدّ و تعزيرِ وي سازند و حال آن كه تا كتابي به نام وي انتشار نيافته است به آساني مي تواند انتسابِ غزلي به خويشتن را تكذيب كند و بگويد كه صاحب غرضي آن را براي بدنام كردن وي سروده است .
بدين ترتيب است كه ديوان خواجه در دوران حياتش تدوين ناشده مانده و پس از آن كه وي " رخت وجود از دهليزِ تنگِ اجل بيرون برد و روان پاكش با ساكنان عالم عُلوي قرين شد " و از " تهمت تكفير " و عيب جويي " شيخ پاك دامن " رَست ، دوستانش به اتمام اين مهم روي آوردند :
" سوابق حقوق صحبت . . . و ترغيب عزيزان با صفا . . . حامل و باعث بر ترتيب اين كتاب . . . گشت . "
با اين حال اگر تمام شبهه ها را يقين بگيريم و آنچه را كه در اين مقدمه آمده است يكسر حقيقت محض بدانيم ، باز در كار گردآوري ديوان خواجه اشكالاتي باقي مي ماند .
بخشي از اين اشكالات را از زبانِ استاد خانلري بشنويم :
" اگر اين گمان درست باشد كه چندي پس از فوت حافظ كسي به نام محمد گلندام ديوان او را جمع و تدوين كرده است باز جاي دو شبهه باقي است : يكي آنكه اين جامع ديوان به تمامي آثار او دسترس نيافته و حاصل كارش نقائصي داشته است .
ديگر آنكه مشتاقان آثار حافظ به نسخة مدون مزبور دسترس نيافته و از مآخذ مختلف ديگر نسخه هاي ناقص يا قريب به تمام را جسته و كتاب كرده باشند .
گذشته از اين ، دو نسخة بسيار قديمي و با اعتبار مي شناسيم كه كاتب آنها نخست عده اي از غزليات را به ترتيب حروف قافيه از الف تا ياء كتاب كرده و سپس باعنوان " تتمة حروف الف " الخ .
بقيه غزلها را به همان ترتيب تا حروف ياء به دنبالة متن افزوده است .
از اين دو نسخه يكي آن است كه مورخ به سال 813 است و ديگر نسخه اي كه بي تاريخ است و يكي از شش منبع اساسي مرحوم قزويني قرار گرفته وزير عنوان " نسخة نخ " معرفي شده و در آن نيز به همين شيوه ابتدا قسمتي ديگر از غزليات به ترتيب الفبا ثبت گرديده و سپس قسمتي ديگر به همان ترتيب وزير عنوان " غزليات جديد " و " تتمة حرف الف " الخ آمده است . " دربارة چنين وضعي فرض هاي مختلف مي توان كرد از جمله آن كه مثلا نسخة 813 و آن نسخة ديگر پيش از گردآوري ديوان به وسيلة محمد گلندام نوشته شده باشد ( چون فاصلة تاريخ نگارش اين نسخه ها با مرگ خواجه زياد نيست و فقط 21 سال است . ) يا آن كه كسي بي خبر از كار گلندام و كوشش او در گردآوري ديوان ، بار ديگر اين كار را آغاز كرده باشد . در هر حال تا حدود دهة اول قرن دهم هجري ( 910 ) هنوز مسأله جمع آوري ديوان ، يا دست كم ديوان " كامل " خواجه مطرح بوده است . شرح اين نكته را هم از همان كتاب نقل مي كنيم :
" اطلاع ديگري كه از جمع و تدوين ديوان حافظ پس از حيات او در دست داريم شرحي است كه در مقدمه دو نسخه از اين ديوان وجود دارد و در آنها ، كه هردو داراي مقدمه اي از شهاب الدين عبدالله مرواريد خطاط مشهور متوفي به سال 922 هجري است ، چنين نوشته شده است .
چون به واسطة نقل كتابت بعضي از كاتبان . . . بسياري از . . . لآلي (= گوهرهاي ) آن قدوة ارباب مجد و معالي عرصة تاراج . . . مشتي بي خرد گشته بود برجمع نسخ متعدد از ديوان مذكور امر گشت و در تاريخ سنه 907 . . . جمعي كثير از فضلا . . . به جمع و تصحيح اين كتاب مبادرت فرمودند و قريب به پانصد جلد ديوان حافظ بهم رسيد و بعضي سفائن و غزليات كه پيش از فوت خواجه نوشته شده بود با هم مقابل كرده بسياري از غزلهاي دلفريب جانبخش كه به واسطة كاهلي و تصرف كُتّاب از صفحة روزگار محجور مانده بود در سلك ربط آمد . و چون رشح اين فيض از رشحات و نشر اين مشك ناب به يمن اهتمام اين شاهزاده گشته دربارگاه ولايت تسمية اين ديوان معجز بيان به لسان الغيب اتفاق افتاد . "
كسي كه با عنوان شاهزاده در سطور فوق نام برده شده است ابوالفتح فريدون حسين ميرزا فرزند سلطان حسين ميرزا بايقراست .
از اين شرح بر مي آيد كه بيش از يك قرن پس از فوت خواجه هنوز ديوان او به طور كامل تدوين نشده بوده و نسخه هاي متعددي كه از اشعار او در دست بوده هريك نقائصي داشته كه به دستور آن شاهزاده تكميل شده است و شايد پس از اين اقدام بوده كه مقدار مهمي از اشعار ديگران در ديوان خواجه حافظ راه يافته است .
استاد خانلري با ملاحظة اين مقدمه گمان برده اند كه " لسان الغيب " از اين تاريخ ( يعني از سال 907 به بعد ) متداول گشته و " عنواني است كه به ديوان حافظ داده شده است و به خلاف مشهور لقبي نيست كه به خود شاعر داده باشند . " ( ص 1149 ) .
اما ظاهرأ اين گمان درست نيست چه در تذكرة دولتشاه سمرقندي كه به سال 892 درست يكصد سال پس از وفات خواجه و پانزده سال پيش از نوشته شدن اين مقدمه تأليف شده دربارة خواجه نوشته است :
" سخن او را حالات است كه در حوزة طاقت بشري در نيايد ، همانا واردات غيبي است و از مشرب فقر چاشني دارد و اكابر او را (= حافظ را) لسان الغيب نام كرده اند . . . "
از لحن سخن دولتشاه پيداست كه اين لقب براي خواجه در روزگار او، يعني در دوران صدسالة پس از درگذشت خواجه شهرتي داشته است و اگر مدركي قديم تر از گفتة وي پيدا شود كه در آن لقب لسان الغيب به حافظ داده شده باشد ، اين دوران محدودتر مي شود .
واپسين سخن دربارة لسان الغيب آن است كه در فرهنگ اشتينگاس در مقام توضيح كلمة لسان الغيب آمده است كه اين لقب از طرف سعدي به حافظ داده شده است و چنين خطايي از چنان مردي بعيد است چه حافظ تا چند سال پس از مرگ شيخ اجل سعدي هنوز از مادر زاده نشده بود ! اگر آخرين چاپ معتبر ديوان حافظ ( چاپ استاد خانلري ) را ملاك اعتبار قراردهيم آنچه از آثار حافظ درآن گردآوري شده عبارت است از :
1 - در جلد اول 286 غزل كه در مجموع مركب از 4038 بيت است.
2 - مجموع باقي انواع شعرهاي او ( با غزل هايي كه به عنوان مشكوك در اين چاپ آمده ) يعني تركيب بند (1) قصيده (4) ( مصحح ديوان ، قصيده جوزا سحر نهاد . . . در مدح شاه منصور را كه معمولا در رديف غزل ها نوشته شده از آن جا بيرون آورده و جزو قصيده ها ثبت كرده است ) ، قصيدة عربي (1 ) مثنوي ها (3) ساقي نامه و معني نامه ، قطعات (52) فرديات (5) رباعي ها (63) غزل هاي مشكوك (38) كه در جلد دوم آمده فقط 860 بيت است كه اگر 260 بيت غزل هاي مشكوك را از آن كم كنيم بيش از ششصد بيت نمي ماند و از اين قرار كل شعرهايي كه در چاپ استادخانلري وارد متن ديوان حافظ شده 4638 بيت است كه بنا به تصريح مصحح ديوان ، بعضي ازآن ها نيز از خواجه نيست منتهي چون در اكثر يا تمام نسخه ها بوده ، مصحح ناچار شده آن ها را در متن قرار دهد . " مثلا " غزلي با اين مطلع :
برو به كار خود اي واعظ اين چه فرياد است
مرا فتاده دل از كف تو را چه افتادست
" برو فسانه بخوان و فسون مدم حافظ"
با اين حال چون درهفت نسخة قديم و معتبر ديوان حافظ اين غزل به نام او ثبت است ناگزير آن را در متن قرار داديم . " ( ص 1142 جلد دوم حافظ خانلري ) .علاوه بر اين در ميان قطعات همين ديوان ( در ذيل شمارة 50 ) اين دو بيت آمده :
سال وفال ومال وحال واصل ونسل وتَخت و بَخت
بادَت اندَر شهرياري بَرقَرار و بَر دَوام
سالِ خُرَم فالِ نيكو مالِ وافر حالِ خوش
اصل ثابت نَسلَ باقي تَختِ عالي بَختِ رام
" . . . هيچ نسخه اي از ديوان حافظ نيست كه از اشعار الحاقي يا منسوب و متعلق به ديگران خالي باشد . در قديم ترين نسخة كامل ديوان (مكتوب در سال 813 . . . ) يك قصيده از مسعود سعد سلمان مندرج است با اين مطلع :
دلم زِ اندُهِ بي حد مي نياسايد
تَنَم زِ رَنجِ فراوان همي بفرسايد
خوشبختانه استاد اين قصيدة مسعود را فقط بدين دليل كه در قديم ترين نسخة ديوان حافظ وجود داشته درديوان ، و حتي در جزء اشعار مشكوك نيز نياورده اند .اما واقعأ چرا چنين شده است ؟
شعرهاي ديگران ، حتي كساني مانند معزي و مسعود سعد در قديم ترين نسخه هاي ديوان حافظ چه مي كند ؟
البته فهم اين نكته چندان دشوار نيست كه وقتي ديوان حافظ شهرت و محبوبيت و رواجي تمام يافت و شاهان و شاهزادگان و اميران و وزيران طالب نويساندن و مقابله كردن و " تصحيح " و " تكميل " آن شدند ، گروهي از اين امر استفاده كنند و از اين يا آن ديوان ناشناخته يا كم شناخته غزلي برگيرند و با تبديل كلماتي مانند " سلمان " يا " ناصر " به " حافظ " آن را از خواجه قلمداد كنند و بر ديوان مصحح " شاهزاده " چيزي بيفزايند و چيزي بگيرند .
نويسندة اين سطور نيز كه اكنون در مقام پاسخ گويي به اين سؤال است بر اثر تجربه اي كه به تصادف روي داد به پاسخ اين پرسش برخورد :
در روزگاري كه بنده به كار تدوين ديوان ايرج ميرزا اشتغال داشت ، جُنگي متعلق به يكي از دوستان بسيار نزديك او ( دكتر علي رضا خان هوشي ، فيلسوف الدوله برادر خانم درّة المعالي ) به دست او رسيد كه در آن شعرهايي به خط زيباي ايرج به رسم يادگار نوشته شده بود .
نويسنده نيز در روزگار جواني ، تمام آنچه را كه به خط ايرج در آن دفتر آمده بود از آنِ او پنداشت و تمام آن ها را ( كه قسمتي از او و اندكي هم از ديگران بود ) استنساخ كرد و در ديوان ايرج آورد .از جمله آن ها قطعه اي بود با اين مطلع :
اي به درگاه تو نياز همه
كرم تست چاره ساز همه
نويسنده آن قطعه را از آخرين چاپ ديوان ايرج بيرون آورد ، اما در گرماگرم جستجو وقتي بدين قطعه برخورد كه به خط ايرج در آن مجموعه ثبت شده بود ، حتي به ذهنش نيامد كه اين شعر از نظر لفظ و معني به شعر ايرج نمي ماند .
اكنون بايد ديد در اين غزل ها چه معاني و مضاميني نهفته است و شاعر در كار سرودن آن چه فوت و فن هايي به كار بسته كه اين سان محبوب دل ها و پسند خاطرها افتاده است ؟
در آغاز اين بحث بايد عرض كنم كه حافظ در يكي از ادوار بسيار بد و آشفتة تاريخ ايران مي زيسته است .
هر گوشة مملكت به دست اميري فاسد و طماع و خون ريز افتاده بود و كشمكش هاي بي پايان در ميان ايشان وجود داشت و مردم نگون بخت ايران بودند كه چوب اين هرج و مرج ها و لشكر كشي ها و آدم كشي ها را ميخوردند .
در چنين روزگاري براي مردم مانند خواجه امكان نداشت كه به شاعري بپردازد ، اما جانب اميرانِ وقت را نگاه ندارد ويادي از ايشان نكند. از اين گذشته احتمالا وي از ديوان مقرري نيز دريافت مي كرده و حتي قطعه اي در " تقاضاي وظيفه " در ديوان او ثبت است .
از سوي ديگر حافظ ، با آن ذهنِ آسماني ديده بود كه شعرِ ستايش آميزو قصيدة مديح پس از درگذشت مداح و ممدوح كهنه ميشود وميميرد . وِي حال و روز ديوان شاعراني مانند فرخي و عنصري و معزي و انوري را ديده بود . بنابر اين سعي كرد تحولاتي در كار ستايش پديد آورد كه شعر او ، در عين حال كه در ستايش كسي سروده شده ظاهرِ ستايشگرانه نداشته باشد . نخستين كار بزرگ حافظ ، كه شايد در اجرا و انجامِ استادانة آن در ادب فارسي منحصر به فرد باشد ، اين بود كه لباس معشوق را بر تن ممدوح كرد.
كَرَم نَماي و فرود آ كِه خانه خانة تُست
به لُطفِ خال و خط از عارفان رُبودي دِل
لطيفه هاي عَجَب زيرِ دام و دانة تُست
دِلَت به وصلِ گُل اي بُلبُلِ سَحَر خوش باد
كه در چَمَن همه گلبانگِ عاشقانة تُست
علاجِ ضعفِ دِلِ ما به لب حوالَت كُن
كه آن مفرِّح ياقوت در خزانة تُست
به تن مقصرم از دولتِ ملازمتت
ولي خلاصة جان خاكِ آستانة تُست
من آن نيَم كه دَهَم نقدِ دِل به هر شوخي
درِ خزانه به مُهرِ تو و نشانة تُست
تو خود چه لُعبتي اي شهسوارِ شيرين كار
كه توسني چو فلك رامِ تازيانة تُست
چه جايِ من كه بلغزد سپهرِ شعبده باز
ازين حيَل كه در انبانة بهانة تُست
سرودِ مجلِسَت اكنون فلك به رقص ارد
كه شعر حافظ شيرين سخن ترانة تُست
سَحَر زِ هاتف غيبم رسيد مُژده به گوش
كه دورِ شاه شجاع است مِي دلير بنوش
كه نيست باكم از بهرِ مال و جاه نزاع
ابولفَوارس دوران مَنَم شُجاعِ زَمان
كه همچو من پسري مادرِ زمانه نزاد
يا رَب اين تأثير دولت در كدامين كوكب است
تاجِ خورشيدِ بلندش خاك نعلِ مركب است
تابِ خُوي بر عارضش بين كافتاب گرم رَو
در هواي آن عرق تا هست هر روزش تب است
خاك مي بوسم و عذرِ قدمَش مي خواهم
من نه آنم كه به جور از تو بنالم حاشا
بندة معتقد و چاكرِ دولت خواهم
بسته ام در خَمِ گيسوي تو اميد دراز
آن مبادا كه كند دست طلب كوتاهم
ذرّة خاكم و در كوي توام وقت خوش است
تَرسَم اي دوست كه بادي بِبَرَد ناگاهم
صوفي صومعة عالَمِ قُدسَم ليكن
حاليا دِيرِ مُغان است حوالَت گاهم
پير ميخانه سَحَر جامِ جهان بينم داد
واندر آن آينه از حُسنِ تو كرد آگاهم
با مَنِ راه نشين خيز و سوي ميكده آي
تا در آن حلقه ببيني كه چه صاحب جاهَم
مَست بگذشتي و از حافظت انديشه نبود
آه اگر دامَنِ حُسنِ تو بگيرد آهَم
با هَمِه پادِشَهي بَندِة توران شاهَم
لطف كردي سايه اي بَر آفتاب انداختي
تا چه خواهد كرد با ما تاب و رنگِ عارِضَت
حاليا بيرنگ نقشِ خود بَر آب انداختي
گوي خوبي بُردي از خوبانِ خَلّخ شادباش
جامِ كيخسرو طلب كافراسياب انداختي
هر كسي با شمع رُخسارت به وجهي عشق باخت
زان ميان پروانه را در اضطراب انداختي
طاعتِ من گرچه از مستي خرابم رَد مَكُن
كاندرين شُغلَم به اميدِ ثواب انداختي
گنجِ عشق خود نهادي در دِلِ ويرانِ ما
ساية دولت بَرين كنج خراب انداختي
زينهار از آبِ آن عارض كه شيران را از آن
تشنه لب كردي و گردان را در آب انداختي
خواب بيداران ببستي وانكه از نقشِ خيال
تهمتي بَر شَبروانِ خيلِ خواب انداختي
پَرده از رُخ بَر فكندي يك نظر در جلوه گاه
وَز حيا حور و پري را در حجاب انداختي
باده نوش از جامِ عالم بين كه بَر اورنگ جسم
شاهدِ مقصود را از رُخ نقاب انداختي
از فريبِ نرگسِ مخمور و لعلِ مي پرست
حافظِ خلوت نشين را در شراب انداختي
خواجه يك شبه غزل را مي سرايد و به دست آورنده به بنگاله ميفرستد و در پايان آن سلطان غياث الدين شاه بنگاله را مي ستايد:
وين بَحث با ثلاثة غساله مي رود
مي ده كه نو عَروسِ سخن حَدِ حُسن يافت
كار اين زمان زِ َصنعتِ دلاله مي رود
شكر شكن شوند همه طوطيانِ هند
زين قندِ پارسي كه به بنگاله مي رود
طيِ مكان ببين و زمان در سلوكِ شعر
كاين طفلِ يكشبه رَهِ يكساله مي رود
آن چشم جاودانة عابد فريب بين
كش كاروانِ سَحَر زِ دنباله مي رود
از رَه مَرو به عشوة دنيا كه اين عجوز
مكاره مي نشيند و محتاله مي رود
خوي كرده مي خرامد و بَر عارضِ سَمَن
از شَرمِ روي او عَرَق از ژاله مي رود
بادِ بهار مي وَزَد از گُلسِتانِ شاه
وَز ژاله باده در قدحِ لاله مي رود
حافظ زِ شوقِ مجلسِ سلطان غياث دين
خامش كه كار تو از ناله مي رود
گِرِه از كارِ فروبستة ما بگشايند
اگر از بَهرِ دِلِ زاهدِ خود بين بستند
دِل قوي دار كه از بَهرِ خدا بگشايند
به صفاي دِلِ رِندان كه صبوحي زَدِگان
بَس دَرِ بَسته به مِفتاحِ دعا بگشايند
نامة تعزيتِ دخترِ رَز بنويسيد
تا حريفان همه خون از مژه ها بگشايند
گيسوي چنگ بِبُزيد به مرگِ مِيِ ناب
تا همه مغبچگان زُلفِ دوتا بگشايند
دَرِ ميخانه ببستند خدايا مَپَسَند
كه درِ خانة تزوير و ريا بگشايند
حافظ اين خرقه كه داري تو ببيني فردا
كه چه زنار زِ زيرش به جفا بگشايند
كه دورِ شاه شجاع است مِي دلير بنوش
هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش
به بانگ چنگ بگوييم آن حكايت ها
كه از نهفتن آن ديگ سينه مي زد جوش
امام خواجه كه سجاده مي كشيد به دوش
مَكُن به فِسق مباهات و زُهد هَم مَفروش
شكوه اي كه متعلق به همه زمان ها و همه مكان هاست .
شكوه از سخت دلي و بي رحمي و خون ريزي و سالوسي ، گلة خون باري كه امروز نيز ذره اي از قدر و اعتبار آن كاسته نشده و گويي روح قدسي خواجه آن را براي روزگار تيرة ما سروده است :
اگر چِه باده فَرَح بَخش و باد گُل بيز است
به بانگ چنگ مَخور مِي كه مُحتسب تيز است
صراحيي و حريفي گَرَت به چنگ افتد
به عقل نوش كه ايام فتنه انگيز است
دَر آستينِ مُرّقع پياله پنهان كُن
كه همچو چشم صراحي زمانه خونريز است
زِ رَنگِ باده بشوئيم خرقه ها دَر اشك
كه موسمِ ورع و روزگار پَرهيز است
سپهر بَرشده پَرويزَنيست خون افشان
كه ريزه اش سَرِ كسري و تاجِ پَرويز است
مَجوي عيشِ خوش از دورِ واژگونِ سپهر
كه صافِ اين سرِ خُم جمله دُردي آميز است
عراق و پارس گرفتي به شعرِ خوش حافظ
بيا كه نوبتِ بغداد و وقتِ تبريز است
ببين كه دَر طَلَبَت حالِ مردمان چون است
از آن زمان كه زِ چنگم بِرَفت رودِ عزيز
كنارِ دامنِ مَن همچو رودِ جيحون است
چگونه شاد شود اندرونِ غمگينم
به اختيار ، كه از اختيار بيرون است
باد غيرت به صَدَش خار پريشان دِل كرد
كه خود آسان بِشُد و كارِ مَرا مُشكِل كرد
ساربان بارِ من افتاد ، خدا را مَدَدي
كه اميدِ كَرَمَم هَمرَهِ اين مَحمِل كرد
زِ كارستانِ او يك شَمه اين است
تو پنداري كه بَد گو رفت و جان بُرد
حسابش با كرام الكاتبين است
مَنَم كه گوشة ميخانه خانقاه من است
دعاي پير مغان وِردِ صبحگاهِ من است
غرض زِ مَسجِد و مِي خانه ام وصال شماست
جز اين خيال ندارم خدا گواهِ مَن است
سخن هاي شايستة غم گسار
اگر بازجويي از او بيت بد
همانا كه كم باشد از پانصد
سومين شاعري كه شعرش به حد اعلا داراي اين خاصيت ، يعني يك دستي و بي تفاوتي است ، خواجة شيراز است .
صائب تبريزي دوستدار حافظ بلكه شيفتة وي بوده است و در مقطع غزلي گويد :
كه قدرِ گوهرِ يك دانه گوهري داند
هلاكِ حُسنِ خدادادِ او شدم ، كه سراپا
چو شعر حافظِ شيراز ، انتخاب ندارد
ياد باد آن كه نَهانَت نَظَري با ما بود
رَقَمِ مِهرِ تو بَر چِهرة ما پيدا بود
ياد باد آن كه به اصلاحِ شما مي شد راست
نظمِ هر گوهرِ ناسُفته كه حافظ را بود
نظامي عروضي كه قديم ترين اطلاعات دربارة فردوسي و زندگاني اورابه دست داده است ( در حدود سال 550 - تقريبأ يكصدو سي سال پس از مرگ شاعر ) و با اين حال آنچه مي گويد آميخته اي از حقيقت و افسانه است ، دربارة شعر فردوسي گويد :
كي توان اين نغمه را بنهفت با افسونگري
في المثل گر شاعري مهتر نباشد در مَنِش
هرگز از اشعارِ او نايَد نشانِ مِهتَري
وَر نباشد شاعري اندر مَنِش والاگُهَر
نشنوي از شعرهايش بوي والا گوهري
چو مرد والا شد گفته هاي او والاست
سخاوت آرد گفتارِ شاعري كه سَخي است
گدايي آرد اشعارِ شاعري كه گداست
درست شعري ، فرعِ درستي طبع
بلند رختي ، فرعِ بلندي بالاست . . .
نشانِ خويِ دقيقي و خويِ فردوسي است
تفاوتي كه به شهنامه ها ببيني راست . . .
جلال و رِفعتِ گفتارهاي شاهانه
نشانِ همتِ فردوسي است ، بي كم و كاست
در غزل معروف به مطلع : حُسنَت به اتفاقِ ملاحَت جهان گرفت . . . گويد :
خورشيد شعله اي ست كه در آسمان گرفت
آتش آن است كه در خرمن پروانه زدند
آيا بود كه گوشة چشمي به ما كنند
باشد كه از خزانة غيبَش دوا كنند . . .
چون حُسنِ عاقبت نه به رندي و زاهدي ست
آن به كه كارِ خود به عنايت رها كنند . . .
مِي خور ، كه صد گناه زِ اغيار در حجاب
بهتر زِ طاعتي كه به روي و ريا كنند . . .
گفت ياز آي ، كه ديرينة اين درگاهي
كه ستانند و دهند افسر شاهنشاهي
خِشت زيرِ سَر و بَر تارُك هفت اختر پاي
دستِ قدرت نِگر و منصَبِ صاحب حاهي
به فلك بَر شد و ديوار بدين كوتاهي . . .
اگرت سلطنتِ فقر ببخشند اي دِل
كمترين ملك تو از ماه بود تا ماهي
گداي ميكده ام ، ليك وقتِ مستي بين
كه ناز بَر فلك و حكم بَر ستاره كنم
گرچه گرد آلودِ فقرَم شَرم باد از هِمَتَم
گربه آب چشمة خورشيد دامن تَر كنم
من كه دارم در گدايي گنج سلطاني به دست
كي طمع در گردش گردونِ دون پَرور كنم
از ياد بُرده اند هوايِ نشيمَنَم
چه گويَمَت كه به مِي خانه دوش مست و خراب
سروشِ عالَمِ غيبَم چه مُژده ها دادست
كه اي بلند نظر شاهبازِ سِدره نشين
نشيمَنِ تو نه اين كُنجِ مِحنَت آبادست
تو را زِ كنگرة عرش مي زنند صفير
ندانَمَت كه در اين دامگه چه افتادست
آنچه خود داشت زِ بيگانه تمنا مي كرد
گوهري كَز صَدَفِ كون و مكان بيرون است
طلب از گم شدگانِ لبِ دريا مي كرد . . .
ديدَمَش خُرَم و خوشدل قدحِ باده به دست
وَندَر آن آينه صد گونه تماشا مي كرد
گفتم اين جامِ جهان بين به تو كِي داد حكيم
گفت آن روز كه اين گنبدِ مينا مي كرد
*
گِلِ آدَم بسرشتند و به پيمانه زدند
ساكنانِ حَرَمِ سِتر و عِفافِ ملكوت
با منِ راه نشين بادة مستانه زدند
آسمان بارِ امانَت نتوانست كشيد
قرعة فال به نامِ منِ ديوانه زدند . . .
شُكر آن را كه ميانِ من و او صلح افتاد
حوريان رقص كنان ساغرِ شكرانه زدند
هزار نكته در اين كار هست ، تا داني
شنيده ام كه زِ من ياد مي كني گه گه
ولي به مجلسِ خاصِ خودم نمي خواني
طلب نمي كني از من سخن جفا اين است
وَگر نه با تو چه بحث است در سخن داني
زِ حافظانِ جهان كس چو بنده جمع نكرد
لطايف حكمي با كتاب قرآني
هزار سال بقا بخشدَت مدايحِ من
چنين نفيس متاعي به چون تو ارزاني
كه باز ماهِ دِگر مي خوري پشيماني
به شكرِ تهمتِ تكفير كز ميان برخاست
بكوش كَز گُل و مُل دادِ عيش بستاني
جفا نه شيوة دين پَروري بود ، حاشا
همه كرامَت و لطف است شرعِ يزداني. . .
طَرَب سراي وزي است ، ساقيا مگذار
كه غيرِ جامِ مِي آن جا كند گران جاني
تو بودي آن دم صبح اميد ، كز سَرِ مهر
بَر آمدي و سَر آمد شبانِ ظلماني
زين معما هيچ دانا در جهان آگاه نيست
اين چه استغناست يا رَب ، وين چه قادر حاكم است
جانا مگر اين قاعده در شهرِ شما نيست
چون چشمِ تو دِل مي بَرَد از گوشه نشينان
دنبالِ تو بودن گُنَه از جانبِ ما نيست( 9 )
گر پيرِ مغان مُرشدِ من شُد چه تفاوت
در هيچ سَري نيست كه سِرّي زِ خدا نيست
گفتن بَرِ خورشيد كه : من چشمة نورم
دانند بزرگان كه سزاوارِ سها نيست ( 10 )
*
هرگه كه دِل به عشق دهي خوش دوي بود
در كارِ خير حاجتِ هيچ استخاره نيست
فرصت شمر طريقة رندي كه اين نشان
چون راهِ گنج بر همه كس آشكاره نيست
*
منت سدره و طوبي زِ پي سايه مكش
كه چو خوش بنگري اي سرو روان اين همه نيست
دولت آن است كه بي خونِ دِل آيد به كنار
وَر نَه با سعي و عمل باغِ جنان اين همه نيست
مباش در پي آزار و هرچه خواهي كن
كه در شريعتِ ما غير از اين گناهي نيست
*
به خط و خال گدايان مَده خزينة دِل
به دستِ شاه وَشي دِه كه محترم دارد
نه هر درخت تحمل كند جفاي خزان
غلامِ همتِ سروَم كه اين قَدَم دارد
تا كند پادشهِ بحر دهان پُر گهرم
*
وقتِ صبح از عرش مي آمد خروشي ، عقل گفت
قُدسيان گويي كه شعرِ حافظ از بَر مي كنند
به لفظِ اندك و معني بسيار
اسمِ اعظم بكند كارِ خود اي دِل خوش باش
كه به تلبيس و حيَل ديو مسلمان نشود
نسخة استاد خانلري همان است كه نقل كرده ايم و فعلا با اين بحث كاري نداريم وبه اجمال مي گوييم كه هردو صورت درست است و براي هريك ميتوان دلايلي آورد .آما آنچه در اين جا مورد نظر است ، اين است كه خواننده نخست بايد بداند كه " اسم اعظم " چيست و چه كاري از آن بر مي آيد ؟
گروهي معتقدند كه اسم اعظم را كسي جز خاصان حق و اولياي خدا نمي داند و گروهي به خلاف اين عقيده دارند .
نيز در داستان سليمان آمده است كه چون غرور و حشمتِ سلطنت او را بگرفت ، روزي ديوي بيامد و وقتي سليمان براي طهارت كردن انگشتري را از انگشت بيرون آورده بود آن را بربود و در انگشت كرد و به بركت آن خود را به صورت سليمان بياراست و چهل روز به جاي او فرمانروايي كرد و چون سليمان دعوي پادشاهي كرد خدمتگاران سليمان كه او را نمي شناختند او را بزدند و براندند و به سرگرداني و بدبختي افتاد و سر انجام از گرسنگي به ماهي گيري در ساحل دريا ( يا رودخانه ) رفت و بر اثروقايعي كه ياد كردن آن در خورِ اين مقال نيست پس از چهل روز خفت و خواري سر انجام انگشتري كه از دست عفريت به دريا افتاده و يكي از ماهيان دريا آن را فرو برده بود بدو باز رسيد و به جاي خود برگشت و ديو را بگرفت و عقوبت كرد و از نو به پادشاهي نشست .
تمام اين مطالب ، علاوه بر گفتگويي كه دربارة سليمان شدن يا مسلمان شدن ديو هست ، تمام با اشاراتي بسيار مختصر و لطيف در اين بيت آمده است و فهمِ معني آن ، جز با آگاهي بر جزئيات اين داستان مقدور نيست.
حتي در بعضي بيت ها مطلب از اين نيز مختصرتر شده و با اشارتي بدان اكتفا رفته است .
خواجه ، ظاهرأ در ستايش همسر يا معشوق خويش ، گويد :
سِزَد كَز خاتَمِ لعلش زَنَم لاف سليماني
چو اسمِ اعظم باشد چه باك از اهرمن دارم
چنين عزيز نگيني به دست اهرمني
كه گاه گاه بر او دستِ اهرمن باشد
براي آن كه سخن از اين درازتر نشود ، نخست بيت ها را مي آوريم و سپس به همان ترتيب اشاراتي را كه در آن ها آمده است ياد مي كنيم :
بانگ گاوي چه صَدا باز دهد عشوه مَخَر
سامري كيست كه دست از يدبيضا ببرد ؟
*
اهلِ نظر دو عالم دريك نظر ببازند
عشق است و داوِ اوّل بَر نقدِ جان توان زَد
*
شاهِ تركان چو پسنديد و به چاهَم انداخت
دستگير اَر نشود لطفِ تَهَمتَن چه كنم ؟
*
شاهِ تركان سخنِ مدعيان مي شنود
شرمي از مظلمة خونِ سياووشش باد
*
خيز تا خاطر بدان ترك سمرقندي دهيم
كز نسيمش بوي جوي موليان آيد همي
دستگير اَر نشود لطفِ تَهَمتَن چه كنم
شرمي از مظلمة خون سياووشش باد
ما هم اشاره كرديم كه در بيت نخست به داستان بيژن و منيژه و در بيت دوم به داستان غم انگيز سياوش اشارت رفته است .
اما اين تمامِ مطلبي نيست كه در اين دو بيت مندرج است : شاه شجاع از جانب مادر فرزندِ زني تُرك بود و قيافة او به تُركان ( = تركمنان و مغولان ) شباهت داشت : چهرة مدور و مسطح و چشمان تنگ و برخوردار از زيبايي تُركانه .
در بيت نخست خواجه به داستان بيژن و منيژه اشاره كرده است و ميدانيم كه منيژه بر بيژن مهر آورد و او را به وسيلة بيهوش دارو بيخود ساخت و به خاك توران به قصر خود بُرد و آن جا به هوشش آورد .
بيژن اگر چه از اين ماجرا نگران شد اما به معشوق چيزي نميتوانست گفت ، ناگزير با او به عشرت نشست و خبر اين ماجرا از شومي وجودِ خبرچينان به افراسياب رسيد و بيژن را بگرفتند و در چاه زنداني كردند و منيژه را نيز از قصر شاهي براندند .
سپس رستم در لباس بازرگانان به توران آمد و بيژن را از چاه برهانيد.
البته داستان مفصل تر از اين است و شاخ و برگ هاي بسيار دارد ، اما آنچه ما از آن داستان براي دركِ بيتِ خواجه نياز داريم همين قدر است كه گفته شد .
اكنون اگر اين اطلاعات را با اين نكته كه مردي به نامِ قطب الدين تهمتن ، دانش دوست و ادب پرور و مهربان ، فرمانرواي هرموز و جزاير خليج فارس بوده و همان كس است كه خواجه در بيتي ديگر او را " پادشه بحر " ميخواند و آن بيت را نيزپيش از اين نقل كرده ايم ، آنگاه شعر معنايي كاملا تازه - جز معني ظاهري - به خود مي گيرد و آن اين است كه چون شاه شجاع به من بي لطفي كرد و مرا از نظر انداخت ، اگر لطفِ تَهَمتَن ( = قطب الدين تهمتن ) دست گير نشود چه چاره مي توانم ساخت ؟
و درج اين همه معاني و نكته هاي گوناگون باريك تر از موي و رعايت تناسب هاي لفظي و معنوي و تاريخي و داستاني و تلفيق آن ها با يكديگر كار ذهني توانا و برخوردار از نبوغ است و حاصلِ آن به اعجاز بيشتر ميماند تا به كرامات و خوارقِ عادات .
بيت ديگر نيز در ظاهر اشاره است به داستان غم انگيز سياوش كه بر اثرِ سخن چيني بدگويان بي هيچ جرمي خونش به تيغ قهر افراسياب ريخته شد و در باب جوشيدنِ خونِ وِي و انتقامِ اين قتل داستان ها پرداخته اند و درهر حال وبال و مظلمة آن بر گردنِ افراسياب بماند . اما باز علاوه بر اين ، شاهِ تُركان ، مانند بيت قبلي اشاره به شاه شجاع دارد و تراژدي سياوش كنايه اي است ازبي گناهي كه مدتي در زندان وِي بسر برد .اين زنداني بي گناه ، خواجه جلال الدين تورانشاه است كه در كارِ وزارت شاه شجاع در كمالِ اخلاص و يكدلي و كفايت خدمت كرد ، و روزي بد انديشان مكتوبي از زبان وِي جعل كرده براي خصم شاه شجاع فرستادند و ترتيبي دادند كه قاصد در راه دستگير شود و " اقرار " كند كه اين نامه را توران شاه براي شاه محمود فرستاده است .
جلال الدين توران شاه به زندان افتاد .اما شاه شجاع كسي نبود كه بدين آساني فريب بخورد . در پي كشفِ ماجرا بر آمد و سيدي زرق پيشه و رياكار را كه امر به جعلِ نامه داده بود بشناخت .
كاتب نامه نيز به مزوّر بودن آن اقرار كرد و توران شاه با عز و افتخار از زندان برآمد و بدخواه او به عقوبت رسيد .
خواجه به اين نكتة اخير نيز در غزلي ديگر - سخت زيبا - اشاره ميكند كه مطلع آن اين است :
مي رسَد مژدة گُل بُلبُلِ خوش الحان را
وقتِ آن است كه بدرود كُني زندان را
اما خواجه به همان شيوة غير مستقيم خويش - كه از آن سخن خواهيم گفت - به حريفان و خصمانِ توران شاه مي تازد :
در سَرِ كارِ خرابات كنند ايمان را
يارِ مردانِ خدا باش كه در كشتيِ نوح
هست خاكي كه به آبي نَخَرَد طوفان را . . .
حافظا مِي خور و رِندي كُن و خوش باش ولي
دامِ تزوير مَكُن چون دِگران قرآن را
ملاحظة اين گونه نكات و ريزه كاري ها كار انديشه اي است به پهناوري انديشة حافظ و بعيد است كه تا كنون كسي از اين همه خوانندگان اين ديوان عزيز آسماني ، به تمامِ چرب دستي هاي هنري وِي راه برده باشد :
هركسي بر حَسَبِ فهم گماني دارد
بهارِ عارضَش خطي به خونِ ارغوان دارد
غُبارِ خط بپوشانيد خورشيدِ رُخَش يا رَب
بقاي جاودانَش دِه كه حُسنِ جاودان دارد
چو عاشق مي شدم گفتم كه بُردَم گوهرِ مقصود
ندانستم كه اين دريا ، چه موجِ خون فَشان دارد
زِ چشمت جان نشايد بُرد كز هر سو كه مي بينم
كمين از گوشه اي كَردَست و تير اندَر كمان دارد
زِ سَروِ قدِ دِل جويَت مَكُن محروم چشمم را
بدين سرچشمه اش بنشان كه خوش آبي روان دارد
به فتراك اَر همي بندي خدا را زود صيدَم كُن
كه آفت هاست در تأخير وطالب را زيان دارد
چو دامِ طره افشاند زِ گردِ خاطرِ عشاق
به غمازِ صبا گويد كه رازِ ما نهان دارد
چو در رويت بخندد گُل مشو در دامَش اي بُلبُل
كه بَر گُل اعتمادي نيست وَر حُسنِ جهان دارد
زِ خوفِ هِجرَم ايمن كُن ، اگر اميّدِ آن داري
كه از چشمِ بدانديشان خدايَت در امان دارد
بيَفشان جُرعه اي بَر خاك و حالِ اهلِ شوكت پُرس
كه از جمشيد و كي خسرو فراوان داستان دارد
خدا را دادِ من بستان از او اي شحنة مجلس
كه مِي با ديگري خوردست و سَر بَر من گران دارد
چه عُذرِ بختِ خود گويم كه آن عيار شهر آشوب
به تلخي كُشت حافظ را و شكّر در دهان دارد
در اين صورت ، چون كسي مدعي آن نيست كه مورد اهانت قرار گرفته است سخنش قدري گزنده تر و سخت تر ميشود:
اي شيخِ پاك دامَن معذور دار ما را
حافظ مريدِ جامِ مِي است اي صبا برو
وَز بَندِه بَندِگي برسان شيخِ جام را
*
گرچه بدنامي است نزدِ عاقلان
ما نمي خواهيم ننگ و نام را
باده در دِه چند از اين بادِ غرور
خاك بَر سَر نفسِ نا فرجام را
مَحرَمِ رازِ دِلِ شيداي خود
كس نمي بينم زِ خاص و عام را
*
ما درپياله عكسِ رُخِ يار ديده ايم
اي بي خبر زِ لذتِ شُربِ مدامِ ما
ترسم كه صرفه اي نَبَرَد روزِ باژخواست
نانِ حلالِ شيخ زِ آبِ حرامِ ما
من از ورع مِي و مطرب نديدمي زين پيش
هواي مغ بچگانم در اين و ان ( = مي و مطرب ) انداخت
كنون به آبِ ميِ لعل خرقه مي شويم
نصيبة اَزَل از خود نمي توان انداخت
*
خرقة زهدِ مرا آبِ خرابات بِبَرَد
خانة عقلِ مرا آتش خُم خانه بسوخت
چون پياله دلَم از توبه كه كردم بشكست
همچو ,له جگرم بي مِي و پيمانه بسوخت
*
اساسِ توبه كه در محكمي چو سنگ نمود
ببين كه جامِ زجاجي چه طرفه اش بشكست
بيار باده كه در بارگاه استغفا
چه پاسبان و چه سلطان ، چه هوشيار و چه مست
*
مَطَلَب طاعت و پيمان و صلاح از منِ مست
كه به پيمانه كشي شهره شدم روزِ اَلَست
من همان دَم كه وضو ساختم از چشمة عشق
چار تكبير زَدَم يك سَره بَر هَرچه كه هست ( 11 )
*
ملامَتَم به خرابي مَكُن ، كه مرشدِ عشق
حوالَتَم به خرابات كرد روزِ نخست
واين از مواردي است كه حملة حافظ مستقيم و بي لفافه است :
نوبة زهد فروشانِ گران جان بگذشت
وقتِ رِندي و طَرَب كردنِ رِندان بَرجاست
چه ملامت بود آن را كه چنين باده خورد ؟
اين چه عيب است بدين بي خردي ، وين چه خطاست
باده نوشي كه در او روي و ريايي نبود
بهتر از زهد فروشي كه در او روي و رياست
ما نه مردان رياييم و حريفان نفاق
وان كه او عالَمِ سِرّ است بدين حال گواست
فرضِ ( = واجب ) ايزد بگزاريم و به كس بد نكنيم
وآنچه گويند روانيست نگوييم رواست
چه شود گر من و تو چند قدح باده خوريم
باده از خون رزان است ، نه از خونِ شماست
با اين همه مَشتي از تو هشيار تريم
تو خونِ كسان خوري و ما خونِ رزان
انصاف بِدِه كدام خون خوار تريم
*
من نخواهم كرد ترك لعل ِ يار و جام مِي
زاهدان معذور داريدم ، كه اينم مذهب است
*
در كنجِ دماغم مَطَلَب جاي نصيحت
كاين گوشه پُر از زمزمة چنگ و رَباب است
حافظ چه شد اَر عاشق و رِند است و نظرباز
بس طورِ عجب لازمِ ايامِ شباب است
به بانگِ چنگ مَخور مِي ، كه مُحتسب تيز است
صُراحيي و حَريفي گَرَت به چنگ اُفتَد
به عقل نوش ، كه ايام فتنه انگيز است
سپهرِ بَر شده پَرويزَني ( = غربالي ) است خون افشان
كه ريزه اش سَرِ كسري و تاجِ پرويز است . . .
*
فقيهِ مدرسه مَست بود فتوي داد
كه مِي حَرام ، ولي به زِ مالِ اوقاف است
حَديثِ حافظ و ساغَر كه مي زند پنهان
چه جاي مُحتسب و شِحنه ، پادشه دانست
*
آن شد ( = گذشت ) اكنون كه زِ افسوس ( = مسخرة ) عوام انديشم
محتسب نيز در اين عيشِ نهاني دانست
*
گناه اگر چه نَبُوَد اختيارِ ما حافظ
تو در طريقِ ادب كوش و گو گناهِ من است
آفرين بَر نَظَرِ پاكِ خطاپوشَش باد
*
زاهد شرابِ كوثر و حافظ پياله خواست
تا در ميانه ، خواستة كردگار چيست
*
بيار باده كه رنگين كنيم جامة زرق
كه مَشتِ جامِ غروريم و نام ، هشياري است
دِلَش به ناله ميآزار و ختم كُن حافظ
كه رستگاري جاويد در كم آزاري است
*
روي تو مگر آينة لطف الهي است
حقا كه چنين است و در اين روي و ريا نيست
زاهد دَهَدَم پند زِ روي تو ، زهي روي
هيچَش زِ خدا شَرم و زِ روي تو حيا نيست
*
مكن به نامه سياهي ملامتِ منِ مست
كه آگه است كه تقدير بَر سَرَش چه نوشت ؟
قَدَم دريغ مدار از جنازة حافظ
كه گرچه غرقِ گناه است مي رود به بهشت
عيبِ رندان مَكُن اي زاهدِ پاكيزه سِرِشت
كه گناهِ دگري بَر تو نخواهند نوشت
تو پَسِ پَرده ، چه داني كه ، كه خوب است و كه زِشت !
*
عيبِ حافظ گو مَكُن واعظ كه رفت از خانقاه
پاي آزادان نبندند ، ار به جايي رفت ، رفت
*
زاهد غرور داشت ، سلامت نبرد راه
رند از رَهِ نياز به دارالسلام رفت
نقد دِلي كه بود مرا ، صرفِ باده شد
قلبِ سياه بود ، از آن در حرام رفت
ديگر مگو نصيحت حافظ ، كه رَه نيافت
گم گشته اي كه بادة نابَش به كام رفت !
شراب و شاهدِ شيرين كرا زياني داد؟
*
زِ جيب خرقة حافظ چه طرف بتوان بست؟
كه ما صَمَد طلبيديم و او صَنَم دارد
*
بشارَت بَر به كوي مِي فروشان
كه حافظ توبه از زاهدِ ريا كرد
*
حديثِ عشق زِ حافظ شنو نه از واعظ
اگر چه صنعتِ بسيار در عبارت كرد
*
حافظ مَكُن ملامتِ رندان ، كه در اَزَل
ما را خدا زِ زاهدِ ريا بي نياز كرد
*
نفاق و زرق نبخشد صفاي دِل حافظ
طريقِ رندي و عشق اختيار خواهم كرد
*
حافظ افتادگي از دست مَدِه زآن كه حسود
عِرض و مال و دِل و دين در سَرِ مغروري كرد
*
حافظ شراب و شاهد و رندي نه وضع تست
في الجمله مي كني و فرو مي گذارَمَت
*
باده با محتسبِ شهر ننوشي حافظ
بخورد باده ات و سنگ به جام اندازد
*
`دمي با غم بسَر بُردَن جهان يكسر نمي ارزد
به مِي بفروش دَلقِ ما كز اين بهتر نمي ارزد
به كوي مي فروشانش به جامي بر نمي گيرند
زَهي سجادة تقوي كه يك ساغر نمي ارزد
*
حافظ به حقِ قرآن كز زرق و شيد باز آي
باشد كه گويِ عيشي در اين جهان توان زد
*
دوش از اين غصه نخفتم كه حكيمي مي گفت
حافظ اَر مَشت بود جاي شكايت باشد
*
دَلق و سجادة حافظ بِبَرَد باده فروش
گر شراب از كفِ آن ساقي مه وش باشد
*
زِ خانقاه به مِي خانه مي رود حافظ
مگر زِ مستيِ زهدِ ريا به هوش آمد
*
زاهد ار رِنديِ حافظ نكند فهم چه شد
ديو بگريزد از آن قوم كه قرآن خوانند
*
مِي دِه كه شيخ و حافظ و مفتي و محتسب
چون نيك بنگري همه تزوير مي كنند
*
جنابِ ( = آستانة ) عشق بلند است همتي حافظ
كه عاشقانِ رَه بي همتان به خود ندهند
حافظ اين خرقه كه داري تو ، ببيني فردا
كه چه زنّار زِ زيرَش به جفا بگشايند
*
قلب اندودة حافظ بَر ِ او خرج نشد
كه مَعامل به همه عيب نهان بينا بود
*
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
يا رَب اين قلب شناسي زِ كه آموخته بود ؟
*
مگو ديگر كه حافظ نكته دان است
كه ما ديديم و محكم غافلي بود
*
دي عزيزي گفت حافظ مي خورد پنهان شراب
اي عزيزِ من ، نه عيب آن به كه پنهاني بود ؟
*
حافظ به ادب باش كه واخواست نباشد
گر شاه پيامي به غلامي نفرستاد
*
حافظ از چشمة حكمت به كف آور آبي
بو كه ( = بُوَد كه ) از لوحِ دِلَت نقشِ جهالت برود
*
بيار باده و اول به دستِ حافظ ده
به شرطِ آن كه زِ مجلس سخن بدَ نَرَوَد
*
واعظِ شهر چو مهر ملك و شِحنه گُزيد
من اگر مهرِ نگاري بگزينم چه شود
خواجه دانست كه من عاشقم و هيچ نشد
حافظ ار نيز بداند كه چنينم چه شود
*
غفلتِ حافظ در اين سراچه عجب نيست
هركه به مِي خانه رفت بي خبر آيد
*
جز نقدِ جان به دست ندارم شراب كو
كان نيز بَر كرشمة ساقي كنم نثار
زان جا كه پَرده پوشي عفو ِ كريم تُست
بَر قلبِ ما ببخش كه نقدي است كم عيار
تَرسَم كه روزِ حَشر عنان بَر عنان رَوَد
تسبيحِ ما و خرقة رِندِ شراب خوار
*
دَلقِ حافظ به چه اَرزَد؟ به مِي اش رَنگين كُن
وآنگَهَش مَست و خراب از سَرِ بازار بيار
*
حافظ آراسته كُن بَزم و بگو واعظ را
كه ببين مَجلِسَم و تَركِ سَرِ مَنبَر گير
*
ساقيا مِي دِه كه رِندي هاي حافظ فَهم كرد
آصفِ صاحَب قرانِ جُرم بَخشِ عيب پوش
*
ساقي چويار مَه رُخ و از اهلِ راز بود
حافظ بخورد باده و شيخ و فقيه هَم
*
بسوز اين خرقة تقوي تو حافظ
كه گر آتَش شَوَم در وِي نگيرم
*
من اگر باده خورم وَر نَه ، چه كارم با كس ؟
حافظِ رازِ خود و عارفِ وقتِ خويشم
دَر بَزمِ خواجه پَرده زِ كارَت بَر اَفكَنَم
*
نيست اميد صلاحي زِ فساد حافظ
چون كه تقدير چنين است چه تدبير كنم ؟
*
من اَرچه عاشقم و رِند و مَست و نامه سياه
هزار شكر ، كه يارانِ شهر بي گنَهَند
مَبين حقير گدايانِ عشق را كاين قوم
شهان بي كمرو خسروان بي كلهند
غلامِ همتِ دُردي كشانِ يكرنگم
نه آن گروه كه ازرق لباس و دِل سيهَند
به بانگ بَربَط و ني رازَش آشكاره كنم
*
ديدة بدبين ( = عيب جو ) بپوشان اي كريم عيب پوش
زين دليري ها كه من در كنجِ خلوت مي كنم
حافظم در محفلي ، دُردي كشم در مجلسي
بنگر اين شوخي كه چون با خلق صنعت مي كنم
*
من اگر رِندِ خراباتَم وگر حافظِ شهر
اين متاعَم كه تو مي بيني و كمتر زينَم
*
رموزِ مستي و رِندي زِ من بشنو نه از واعظ
كه با جام و قَدَح هر شب نديمِ ماه و پَروينَم
*
محتسب داند كه حافظ عاشق است
واصف ملك سليمان نيز هم
*
حافظ اين خرقة پشمينه بينداز كه ما
از پيِ قافله با آتشِ آه آمده ايم
*
بيار مِي كه به فتواي حافظ از دِلِ پاك
غبارِ زرق به فيضِ قَدَح فرو شويَم
*
مَبوس جُز لَبِ معشوق و جامِ مِي حافظ
كه دَستِ زُهد فروشان خطاست بوسيدن
مُدام خرقة حافظ به باده در گرو است
مگر زِ خاكِ خرابات بود طينَتِ او
*
آتَشِ زُهدِ ريا خَرمَنِ دين خواهد سوخت
حافظ اين خرقة پشمينه بينداز و برو
*
حافظ غبار فقر و قناعت زِ رُخ مشوي
كاين خاك بهتر از عملِ كيمياگري
*
من اَرچه حافظِ شَهرَم ، جويي نمي ارزَم
مگر تو از كَرَمِ خويش يارِ من باشي
*
گفتي از حافظِ ما بوي ِ ريا مي آيد
آفرين بَر نفسَت باد كه خوش بُردي بوي
*
حافظِ خام طَمَع ، شَرمي از اين قصه بدار
عَمَلَت چيست كه مُزدَش دو جهان مي خواهي ؟
*
اين حديثَم چه خوش آمد سَحَرگه مي گفت
بَر درِ ميكده اي با دَف و ني تَرسايي
گر مسلماني از اين است كه حافظ دارد
آه اگر از پيِ امروز بُوَد فردايي
بديهي است كه اين بحث بسيار دراز دامن تر از اين است و اگر كسي در اين باب به استقصاء بپردازد و بخواهد تمام بيت هايي را كه حافظ بدين شيوه سروده است گردآوري كند ، حاصل آن چيزي بيش از پنج برابر اين شواهد مي شد و اي بسا غزل ها كه مي بايست به تمامي در ذيل اين عنوان قرار گيرد .دل پسندي اين شيوه در آن است كه شاعر نخست انگشت بر عيب خويش مي گذارد و پيش از آن كه ديده به عيب دگران بدوزد به خويشتن مي نگرد و آنچه را كه در شأن مدعيان و حريفان مي توان گفت ، جز در موارد بسيار معدود ، به خود نسبت مي دهد .وقتي هم كه روي سخن او با ديگران است ، چنان آن را با لطف و ظرافت و هنرمندي ادا مي كند و تيرِ طعنه را چنان با مهارت به هدف ميزند كه حريف نيز بر چيره دستي وي آفرين مي گويد . حريفان و خصمانِ حافظ بسيارند .
در درجة اول تمام كساني كه از روش و منش ايشان بوي نادل پذير ريا و تزوير و سالوس استشمام مي شود .
اما گفتگو در اين زمينه را گفتاري جداگانه در بايست است و در آن باب هنگام بحث ازمعاني و مضمون ها و مطالب ديوان خواجه سخن خواهد رفت. فعلا پس از آوردن مقدمه اي كوتاه اندكي دربارة مزاياي لفظي و معنوي شعر حافظ سخن مي گوييم : روزي در محفلي از امتيازات و زيبايي هاي سروده هاي آسماني لسان الغيب سخن در ميان بود .
نيز در هنگام تحليل شعر خواجه از نظر هنري و زيبا شناشي و بازگشودن نكته هاي آن مي گفت :
اين ها مطالبي است كه به ذهن شما مي رسد ، و از كجا معلوم است كه حافظ خود در هنگام سرودن اين شعرها چنين نكاتي را در نظر داشته باشد ؟
ممكن است بعضي دوستان نيز در ضمن مطالعة اين يادداشت ها بدين فكر بيفتند كه از كجا معلوم است كه اگر دربارة بلندي شعر حافظ سخن ميگويند و بيتي چند را به عنوان شاهد مي آورند ، تمام يا دست كم بسياري از شعرهاي او داراي چنين صفتي باشند ؟
يا آن كه اگر دربارة هنر حافظ در " كشيدن نقاب از رُخِ انديشه " بحث مي كنند و چهار پنج بيت را شاهد مدعاي خويش قرار مي دهند ، بتوان شعرهاي ديگري از همين دست را به فراواني در ديوان وي يافت ؟
براي آنكه غبار چنين شبهه اي بر خاطر خوانندگان اين گفتار ننشيند ، يا اگر نشسته است برخيزد و مدعاي ما با دليل و برهان توأم باشد قسمتي كوچك از يادداشت هايي كه شده است عرضه مي شود .
نخستين و مهم ترين ويژگي شعر حافظ بلندي آن است و كمتر غزلي است كه در آن نتوان به چند يا دست كم يك بيت بلند برخورد .
با اين حال در مروري سريع از ميان 486 غزل ديوان خواجه ( چاپ استاد خانلري ) يكصد و چهل و يك غزل - كمي كمتر از ثلث ديوان - را يادداشت كرده ام كه يا تمام غزل بسيار بلند است و يا چند بيت و دست كم يك بيت بلند ، به بلنداي آسمان ، درآن مي توان يافت و اكنون تأكيد ميكنم كه اين، همة غزل هاي بلند ديوان خواجه نيست و اگر به دقت نگريسته شود اي بسا غزل كه بدين سياهه توان افزود و چون به دست دادن تمام اين شواهد در خور گنجايش اين مقال نيست فقط آنچه را كه از ميان يكصد غزل اول ديوان يادداشت شده است به عرض مي رسانم . دوستان مي توانند باقي ديوان را نيز با همين مقدار شواهد بسنجند :
بَركشم اين دَلقِ ازرَق فام را
باده دَر دِه چند از اين بادِ غرور
خاك بَر سَر نفسِ نافرجام را
مَحرَمِ رازِ دِلِ شيداي خود
كس نمي بينم زِ خاص و عام را
*
رازِ درونِ پَرده زِ رِندانِ مست پُرس
كاين حال نيست صوفيِ عالي مقام را
عنقا شكار مي نشود دام باز چين
كاين جا هميشه باد به دست است دام را
*
يارِ مردانِ خدا باش كه در كشتيِ نوح
هست خاكي كه به آبي نخرد طوفان را
برو از خانة گردون به دَر و نان مَطَلَب
كاين سيه كاسه در آخر بكشد مهمان را
*
نبود نقش دو عالم كه رنگ الفت بود
زمانه طرحِ محبت نه اين زمان انداخت
بيار باده كه در بارگاه استغنا
چه پاسبان و چه سلطان چه هوشيار و چه مَست
به هست و نيست مرنجان ضمير و خوش مي باش
كه نيستي است سر انجام هر كمال كه هست
شكوه آصفي و اسب باد و منطق طير
به باد رفت و از آن خواجه هيچ طرف نيست
به بال و پَر مرو از رَه كه تير پرتابي
هوا گرفت زماني ، ولي به خاك نشست
*
سرشك من كه زِ طوفانِ نُوح دست ببرد
زِ لوحِ سينه نيارست نقشِ مِهرِتو شست
بكن معامله اي وين دِلِ شكسته بخر
كه با شكستگي ارزد به صد هزار درست
*
سَرَم به دنيي و عقبي فرو نمي آيد
تبارك الله از اين فتنه ها كه در سَرِ ماست
از آن به ديرِ مغانم عزيز مي دارند
كه آتشي كه نميرد هميشه در دِلِ ماست
چه ساز بود كه بنواخت دوش آن مطرب
كه رفت عمر و دماغم هنوز پُر زِ هواست
*
آن كس است اهلِ بشارَت كه اشارَت دانَد
نكته ها هَست بَسي ، مَحرمِ اسرار كجاست
هَر سَرِ مويِ مرا با تو هزاران كار است
ما كجاييم و مَلامَتگَرِ بي كار كجاست
*
در چمن باد بهاري زِ كنارِ گُل و سَرو
به هواداري آن عارض و قامت بَرخاست
مَست نگذشتي و از خلوتيان ملكوت
به تماشاي تو آشوبِ قيامت برخاست
پيشِ رفتارِ تو پا بَر نگرفت از خجلت
سرو سركش كه به نازِ قد و قامت برخاست
*
شهسوارِ من كه مَه آيينه دارِ روي اوست
تاجِ خورشيد بلندش خاكِ نعلِ مركب است
تاب خوي بَر عارضش بين كافتابِ گرم رو
در هواي آن عرق تا هست هر روزش تب است
*
اربابِ حاجتم و زبان سءوال نيست
در حضرتِ حكريم ، تمنا چه حاجت است
جام ِ جهان نماست ضميرِ منيرِ دوست
اظهارِ احتياج خود آن جا چه حاجت است
آن شد ( = گذشت ) كه بارِ منتِ ملاح بُردَمي
گوهر چو دست داد ، به دريا چه حاجت است
*
چه گويمت كه به مِي خانه دوش مست و خراب
سروشِ عالمِ غيبم چه مژده ها داد ست
كه اي بلند نظر شاهبازِ سِدره نشين
نشيمنِ تو نه اين كنج محنت آباد است
تو را زِ كنگرة عرش مي زنند صفير
ندانَمَت كه در اين دامگه چه افتادست
*
يك قصه بيش نيست غم عشق و اين عجب
كز هركسي كه مي شنوم نامكرر است
ما آبِ روي فقر و قناعت نمي بريم
با پادشه بگوي كه روزي مقرر است
از آستانِ پيرِ مغان سر چرا كشيم ؟
دولت در اين سرا و گشايش در اين در است
*
بِبُر زِ خلق و زِ عَنقا قياس ِ كار بگير
كه صيتِ گوشه نشينان زِ قاف تا قاف است
*
زمانه افسرِ رِندي نداد جز به كسي
كه سر فرازيِ عالم در اين كله دانست
ورايِ طاعتِ ديوانگان زِ ما مَطَلَب
كه شيخِ مذهبِ ما عاقلي گنه دانست
هر آن كه رازِ دو عالم زِ خطِ ساغر خواند
رموزِ جام جَم از نقشِ خاكِ رَه دانست
*
اي كه از دفترِ عقل آيتِ عشق آموزي
تَرسَم اين نكته بتحقيق نداني دانست
سنگ و گِل را كند از يُمنِ نَظَر لعل و عقيق
هركه قدرِ نَفَسِ بادِ يَماني دانست
*
روضة خُلد بَرين خلوتِ درويشان است
ماية مُحتشمي خدمتِ درويشان است
يارِ من باش كه زيبِ فلك و زينتِ دَهر
از مَهِ روي تو و اشكِ چو پروينِ من است
تا مرا عشقِ تو تعليمِ سخن گفتن داد
خلق را وِردِ زبان مدحت و تحسينِ من است
دولتِ فقر خدايا به من ارزاني دار
كاين كرامت سبب حشمت و تمكينِ من است
*
زِ پادشاه و گدا فارغم بحمدالله
گداي خاكِ درِ دوست پادشاهِ من است
غَرَض زِ مسجد و ميِ خانه ام وصالِ شماست
جز اين خيال ندارم ، خدا گواهِ من است
از آن زمان كه براين آستان نهادم روي
فرازِ مسندِ خورشيد تكيه گاهِ من است
*
بدان چشم سيه صد آفرين باد
كه در عاشق كشي سحر آفرين است
عجب علمي است علمِ هيأت عشق
كه چرخِ هشتمَش هفتم زمين است
*
نه من سبو كشِ اين ديرِ رِند سوزَمو بس
بسا سرا كه در اين كارخانه خاك سبوست
مگر تو شانه زدي زلف عنبر افشان را
كه خاكِ غاليه ساي است و باد عنبر بوست
*
من كه سر در نياورم به دو كون
گردنم زيرِ بارِ منت اوست
تو و طوبي و ما و قامت يار
فكر هركس به قدر همت اوست
من كه باشم در آن حرم كه صبا
پرده دارِ حريمِ حرمت اوست
دورِ مجنون گذشت و نوبتِ ماست
هركسي پنج روز نوبت اوست
*
عاشق كه شد كه يار به حالَش نظر نكرد
اي خواجه درد نيست وگر نه طبيب هست
در عشق خانقاه و خرابات فرق نيست
هرجا كه هست پرتو روي حبيب هست
*
پيوندِ عمر بسته به مويي است هوش دار
غم خوارِ خويش باش غم روزگار چيست
معني آبِ زندگي و روضة اِرَم
جز طَرفِ جويبار و ميِ خوشگوار چيست
رازِ درونِ پَرده چه داند فلك ؟ خموش
اي مدعي نزاعِ تو با پَرده دار چيست
سهو و خطاي بنده گرَش هست اعتبار
معني لطف و رحمت پروردگار چيست؟
*
بَر آستانِ تو مشكل توان رسيد آري
عُروج بر فلك سروري به دشواري است
سَحَر كرشمة وصلت به خواب مي ديدم
زَهي مراتبِ خوابي كه به زِ بيداري است
*
گر پيرِ مغان مُرشدِ من شد چه تفاوت
در هيچ سَري نيست كه سَرّي زِ خدا نيست
گفتن بَرِ خورشيد كه من چشمة نورَم
دانند بزرگان كه سزاوارِ سَها نيست
بستة دامِ قفس باد چو مرغِ وحشي
طايرِ سِدره اگر در طلبت طاير نيست
سَرِ پيوندِ تو تنها نه دِلِ حافظ راست
" كيست آن كش سَرِ پيوندِ تو در خاطر نيست"
يا نظر با تو ندارد مگرش ناظر نيست
تا چه بازي رُخ نمايد بيدقي خواهيم راند
عرصة شطرنج رِندان را مجالِ شاه نيست
چيست اين سقفِ بلندِ سادة بسيار نقش
زين معما هيچ دانا در جهان آگاه نيست
اين چه استغناست يا رَب وين چه قادر حاكم است
كاين همه زخم نهان هست و مجالِ آه نيست
هرچه هست از قامتِ نا سازِ بي اندامِ ماست
وَرنَه تشريف تو بر بالاي كس كوتاه نيست
حافظ ار بَر صدر ننشيند زِ عالي همتي است
عاشقِ دُردي كش اندر بند مال و جاه نيست
*
هرگه كه دِل به عشق دهي خوش دمي بود
در كار خير حاجتِ هيچ استخاره نيست
فرصت شُمَر طريقة رِندي كه اين نشان
چون راهِ گنج بر همه كس آشكار نيست
ما را به منعِ عقل مترسان و مي بيار
كان شِحنه در ولايتِ ما هيچ كاره نيست
او را به چشمِ پاك توان ديد چون هلال
هر ديده جاي جلوة آن ماه پاره نيست
از چشم خود بِپُرس كه ما را كه مي كُشَد
جانا گناهِ طالع و جُرمِ ستاره نيست
گوينده اين الفاظ را چنان به كار مي برد كه شنونده نخست ذهنش متوجه معني نزديك شود ، و حال آنكه معني دورتر مورد نظر شاعر است . در كتاب هاي بلاغت مثال هاي متعدد عربي و فارسي از شاعران بزرگ در اين زمينه داده شده است . براي آن كه ظرافتِ اين صنعتِ هنري در شعر خواجه و تفاوت آن با ايهام در شعر ديگر شاعران روشن شود فقط يكي از اين مثال ها را از حدائق السحر نقل مي كنيم .
رسيد و طواط گويد :
" من وقتي به ترمذ بودم انباري ( شاعر ) پيوسته گفته هاي خود بر من عرض كردي و از صلاح و فساد آن پرسيدي روزي در بازار نشسته بود . پسري طباخ بر او گذشت و او را به چشم خوش آمد و اين بيت در معني او بگفت :
آن كودك طَباخ بَر آن چَندان نان
ما را بِه لَبي هَمي ندارد مهمان
اكنون به نمونه اي از اين صنعت در شعر خواجه توجه بفرمائيد .
منتهي نخست بايد معني هاي قريب و بعيد چند واژه را در نظر داشت و آنگاه شعر را ديد .
1 - مقام به معني محل و مكان ، در عين حال نام هريك از دوازده آواز است مانند عشاق و بوسليك و نوا و عراق و اصفهان و . . . هريك از اين مقام ها شعبه هايي دارد و ميتوان از مقامي به مقام ديگر رفت .
2 - راه ، به معني نغمه و مقام و پَرده ، راه زدن به معني نواختن يكي از راه هاي موسيقي و سرود خواندن ، ودر عين حال به معني غارت كردن مسافران در راه ها و مجازأ به معني دلبري و كرشمه و جلب توجه است و در بيت معروف خواجه : كفر زلفش رَهِ دين مي زَد و آن سنگين دِل . . . به همين معني آمده است .
3 - غزل به معني معروف ( چند بيت كه وزن آن ها مساوي و مصراع اول با آخر ابيات مُقَفي و موضوع آن وصفِ مِي و معشوق و عشق بازي باشد ) و در عين حال در موسيقي عبارت است از :
چهار قسمت نوبت مرتب يعني تؤليف كامل است و آن چهار قسمت عبارتند از : قول ، غزل ، ترانه ، فرو داشت . ( فرهنگ معين ) .
4 - قول به معني سخن وگفتار و در موسيقي به معني تصنيف است .
5 - آشنا هم به صورت صفت ، به معني مناسب و ملايم به كار ميرود ، و هم به جاي اسم مي نشيند و در معني دوست و رفيق ( و احيانأ محبوب و معشوق ) استعمال مي شود . خواجه حافظ در غزل معروفي با مطلع :
چه مستي است ندانم كه رو به ما آورد
كه بود ساقي و اين باده از كجا آورد
كه تمام بيت هاي آن در حد اعلاي زيبايي است اين بيت را آورده است :
چه راه مي زند اين مطرب مقام شناس
كه در ميانِ غزل ، قولِ آشنا آورد
كه از يك سوي ميتوان معني نزديك آن را گرفت و گفت مراد آن است كه اين نوازندة چيره دست و آگاه به مقام هاي موسيقي چه راهي را مينوازد كه در ميان غزل ( كه درست مانند امروز به آواز در دستگاه هاي گوناگون خوانده مي شد ) قولِ آشنا ، يعني تصنيف مناسب را نيز آورد .
اما معني ديگر آن است كه اين نوازندة فهيمي كه نبضِ مجلس را در دست دارد واقتضاي هر محل و مقامي را ميداند چگونه راهِ دين و دِلِ ما را زَد وگفتة دوست را در ميان غزل ( يعني الفاظ و كلمات غزل ) نقل كرد .
نيز از دوران هاي نزديك به عصرخواجه، هريك از تذكره نويسان به نحوي اين نكته را تكرار كرده اند كه سخن گفتن به شيوة حافظ ممكن نيست .
عبدالنبي فخر الزماني صاحب تذكرة مي خانه كه بيش از اين از او ياد شده است در همين زمينه مي گويد :
" خسرو انديشه با آن همه همه دانش بيتي از ديوانِ كمالِ او تضمين نمي تواند نمود ، خِرَد خُرده دان با آن نور بينش گرهي از تعريف رشتة جواهر نظمش نمي تواند گشود . . . اصحاب حقيقت . . . معتقد كلام آن سخن آفرين بوده و او را لسان العيب خوانده اند " .
رضاقلي خان هدايت نيز در مقدمه اي كه بر ديوان خواجه نوشت است گويد : " كلام او را حالتي است كه در شعر ساير گويندگان نيست . " (نقل به معني ) و اين " حالت " همان ظرافت ، نكته سنجي و توجه حافظ از جهت هاي گوناگون به زيبايي و همآهنگي لفظ و معني شعر خويش است . نمونة اين گونه بيت ها - همان گونه كه در نشان دادنِ بيت هاي بلند مذكور افتاد - يكي و دوتا و ده تا نيست كه بتوان آن را به تصادف و اتفاق حمل كرد . ظاهرأ ذهن حافظ همواره به جستجوي لفظ هاي مناسب ، كلماتي با معاني قريب و بعيد و گاه با چند معني ، اشتغال داشته و هرچه را كه مييافته با دقت تمام به خاطر مي سپرده و درجاي خود به نيكوتر صورتي به كار ميبرده است . به نمونه اي ديگر از اين گونه ايهام ها در شعر خواجه توجه بفرمائيد. وِي در غزلي به مطلع :
مَرا فِتاد دِل از رَه تو را چِه افتادست
به كام تا نَرِسانَد مَرا لَبَش چون ناي
نصيحت هَمه عالم به گوش مَن باد است
2 - براي نواختن ني آن را به لب و دهان مي رسانند و درآن ميدهند.
3 - ناي لوله اي است ميان خالي كه دو سر آن باز است و هوا از برخورد با لبة آن توليدِ صوت مي كند و دمِ نوازندة ناي از سرِ ديگر بيرون مي رود .
حافظ خود را به ناي تشبيه مي كند و گويد اگر لبِ او مثل ني مرا به كام ( به هردو معني ) نرساند نصيحت همه عالم در گوشِ من ، مانند بادي است كه در ني مي دمند .
شعر سعدي اين است :
نصيحتِ همه عالم چو باد در قَفَس است
به گوشِ مردم نادان و آب در غربال
تشنه لب كردي و گردان را در آب انداختي
هنوز در زبان گفتاري اين معني به صورت " آب و رنگ " و " خوش آب و رنگ " به كار مي رود .نيز چنان كه معلوم است سُرخاب و سفيداب نام گردها و موادي است سرخ رنگ و سفيد رنگ كه مطلقأ آبي در آن وجود ندارد و آب در آن به معني رنگ چهره است يعني ماده اي كه رنگِ رخساره را سفيد يا سُرخ ميكند و به طور معترضه عرض مي كنم كه نام سهراب پسر رستم ، كه صورتي ديگر از كلمة سُرخاب است و در بعضي متن هاي فارسي اصلا اين پسر "سُرخاب " خوانده شده به همان معني دارندة رنگ چهره سُرخ ، يعني "سرخ و سفيد " و خوش آب و رنگ است .
پس " آب عارض " يعني رنگ رخساره . اما چون شاعر لفظ " آب " را به كار برده به تناسب آن تركيب وصفي تشنه لب را آورده است كه معني ديگر آن ارزومند و مشتاق و جوينده است .
نيز كلمة شير در اين مصراع به هردو معني حقيقي و مجازي ( به معني پهلوانان و دليران ) استعمال شده است .
در آب انداختن گردان نيز به معني از ميان بردن و تلف كردن ايشان و تشنه لب كردن شيران و در آب افكندن گردان ، اگرچه در معني مشابه و نزديك است در لفظ تضادي آشكار دارد .
بلكه خواجه آن را با لطايف لفظي و معنوي بسيار ديگر درهم مي آميزد و مجموعه اي لطيف ، مانند " مجموعة گل " پديد مي آورد .
كه به گفتة خود او در اين بيت ، فقط " مرغ سحر " قدر آن را مي داند و بس :
كه نه هَركو وَرَقي خواند ، معاني دانست
" مرغ سحر " نيز در اين جا كنايه از مردم شب خيز و اهل مناجات و رياضت و دعا و كسب دانش است و شاهد بسيار قويِ اين نكته كه حافظ در اين بيت به كساني از قماش خودش نظر داشته ، مصراع دوم است كه گويد:
هركس ورقي خواند راه به معاني(جمع كثرت ، به معني كل معني ها) نميبرد و بدين ترتيب نوكاران و ملانقطي ها و عالم نمايان و زُهد و دانش فروشان را دست مي اندازد . در هر حال شعر خواجه را نيز بايد با دقت و تأمل و تعمق و حضورِ ذهنِ كامل خواند و هر كلمه يا تركيب را به دقت در نگريست شايد بتوان به بعضي از معاني پوشيده در آن راه برد .
مثالي ديگر از بيت هايي كه در آن ايهام با لطايف ديگر در هم آميخته شده است ، در غزل معروف و بسيار زيبا به مطلع :
ديدي اي دِل كه غَمِ يار دِگَر بار چه كرد ؟
چون بشد دلبر و با يارِ وفادار چه كرد ؟
اين بيت آمده است :
اشكِ من رنگِ شفق يافت زِ بي مِهري يار
طالعِ بي شفقت بين كه دراين كار چه كرد ؟
شفق سُرخي افق پس از غروب را گويند و مراد حافظ از" اشك خونين" و " اشك سُرخ " و رنگ شفق يافتن اشك نه آن است كه در واقع خون از چشم جاري شود . چنان كه مي دانيم در موقع گريستن ، سفيدي چشم سُرخ رنگ ميشود و در مقامِ مبالغه آن را به خونين بر آمدن اشك تعبير كرده اند . در هر حال در اين بيت :
1 - توالي حرف ( ش ) در اشك ، شفق و شفقت موجب ايجاد موسيقي در كلام شده است .
2 - مِهر به معني دوستي و محبت و در عين حال به معني خورشيد است و " بي مهري " كه از آن نداشتن مَحَبّت اراده شده است در عين حال معني نبودن " مهر " به معني خورشيد را تداعي مي كند و شفق آن سُرخي است كه در هنگام غيبت خورشيد و نبودن مهر پديد مي آيد همان گونه كه اشك شاعر نيز در " بي مهري " يار رنگ شفق مي گيرد .
3 - كلمة طالع كه در اين جا به معني بخت و اقبال گرفته شده ، اسم فاعل از مصدر طلوع ، به معني برآمدن ( خورشيد يا ما و ستارگان ) است و با مهر به معني بعيد آن ( خورشيد ) بسيار متناسب است .
4 - در شفق و شفقت تجنيس زاءد به كار رفته ( يعني يك كلمه حرفي زائد بر كلمة ديگر دارد ) و در عين حال " بي مهري " در مصراع نخست و " بي شفقت " در مصراع دوم از نظر لفظ و معني پيوند و تناسبي تمام دارد و احساس زيبايي و تناسب را در ذهن بر مي انگيزد .تمام اين امتيازها در نظر اول ، يا با خواندن سرسري غزل در مجلسِ اُنسي شلوغ و پُر هياهو ، به نظرِ خواننده نمي رسد ودر نتيجه لذتي كه ميتوان از آن برد عايد خواننده نمي شود . براي درك اين التذاذ بايد اندكي نيز به خود زحمت داد و دقت نظر به كار بست . يك دسته از كلماتي كه خواجه با آن ها بازي هاي شگفت انگيز كرده و به صورت هاي گوناگون و حيرت آور آن ها را عرضه داشته است به نحوي كه توجه به ظرافت هاي آن خواننده را غرق لذت مي كند ، كلمات : قلب ، دِل ، نقد ، عيار ، سكه ، خرج شدن ، اكسير و مانند آن هاست كه گاه با كلماتي ديگر مانند " عمل " ( در صطلاح كيمياگران به معني فعل و انفعال و تجزيه و تركيب شيميايي ) همراه شده است .
مي دانيم كه قلب به معني دِل ، عضلة صنوبري شكل درون سينه ، نيز به معني پول تقلبي و " سيم زراندود" و هم به معني وارونه ساختن و سرو ته كردن چيزي يا باطل جلوه دادن حقي و حق فرا نمودن باطلي است.
نيز " قلب لشكر " جاي پادشاه و فرمانده كل و ميان دو " جناح " ( بال ) آن است و شكستن قلب لشكر به معني شكست قطعي آن است .
نقد نيز به معني جدا كردنِ زر و سيم سَره از ناسَره و بازشناختن عيار هر سكه و در عين حال وزن كردن آن است و در قديم كه هنوز دولت كار سكه زدن را برعهده نگرفته و اوراقِ اعتباري ( اسكناس ، چك ، سفته ، حوالة بانكي ، چك تضمين شده و . . . ) رواج نيافته بود صرافان خود سيم و زر را مي گرفتند و با دست و افزارهاي ابتدايي به ابتكار خود يا به سفارش يكي از بزرگان سكه مي زدند (و اصطلاحات زرِ جعفري ، زر شش سري ، زر ركني، زر مغربي همه به معني زرِخالص و كامل عيار ازهمين جاست ) و درنتيجه هر كس كه مي خواست پولي از كسي تحويل بگيرد نخست كسي مي آمد و سكه ها را يكايك " نقد " ميكرد و از جانب فروشنده تحويل ميگرفت و از بابت اين كار دستمزدي دريافت مي داشت و اصطلاح " پول نقد " در آن روزگار به معني زر و سيمي بوده كه ناقدي آن راديده و درستي آن را تضمين كرده بود و ديگر تحويل گرفتن آن اشكال نداشت .
معني جمله سعدي : هركه را زر در ترازوست زور در بازوست ، يا اين بين وي :
هزار نكتة موزون به هيچ در نگرفت
چو زر نديد پري چهره در ترازويم
ونيز اين بيت ديگر :
هركه زر ديد سر فرود آرد
وَر ترازوي آهنين دوش است
تمام اشاره به بحثي از كار نقد ، يعني وزن كردن سكه هاست كه از اين جهت نقصاني نداشته باشد .
نكات بسيار ديگر نيز در اين زمينه هست كه شرح آن لازم است و رعايت اختصار را ، از ياد كردن آن ها ميگذرم و آن را به فرصتي گشاده تر ميگذارم و فقط شعرهايي را كه در آن ها اين گونه الفاظ ( و نيز لقب " صاحب عيار " كه ظاهرأ به علت رسيدگي به اين گونه مساءل در دستگاه دولتي به قوام الدين محمد وزير، ممدوح حافظ داده بودند ) به كار رفته است ياد و مطالعه كنددگان را به دقت و تأمل در آن ها توصيه ميكنم :
يار دلدارِ من ار قلب بدينسان شكند
بِبَرَد زود به جانداري خود پادشهش
جاندار به معني سلاح دار و سلحشور و محافظ و نگهبان است .
( فرهنگ معين )
*
" قلب اندودة " حافظ برِ او" خرج " نشد
كه " معامل " به همه عيبِ نهان بينا بود
*
زان جا كه پرده پوشي عفو كريم تست
بَر قلبِ ما بِبَخش ، كه نقدي است كم عيار
*
جز قلبِ تيره هيچ نشد حاصل و هنوز
باطل در اين خيال كه اكسير مي كنند
*
نقد دلي كه بود مرا ، صرفِ باده شد
قلبِ سياه بود ، از آن در حرام رفت
قلب بي حاصلِ ما را بزن اكسير مراد
يعني از خاك درِ دوست نشاني به من آر
*
عاشقِ مُفلس اگر قلب دلت كرد نثار
مَكُنَش عيب ، كه بر نقدِ روان قادر نيست
در اين بيت معني مصراع اول آن است كه اگر عاشق مفلس ، دل قلب خود را برتو نثار كرد، او را عيب مكن چون نميتواند " نقد " روان را بر تو نثار كند ، اما باختن دل (كه مانند پول قلب و بي ارزش است) به اختيار اوست .
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
يارَب اين قلب شناسي زِ كه آموخته بود
قلب شناسي در اين بيت هم اصطلاح صرافان و ناقدان است ، يعني خرقة او خرقة ريا و مانند پول قلب است ، و هم به معني تحت الفظي كلمه ، يعني شناختن قلب (به معني عواطف و تخيلات ) و اشراف برضميرهاست .
*
گر قلبِ دلم را ننهد دوست عياري
من نقدِ روان در رهش از ديده شمارم
در مصراع دوم اين بيت ، به قرينة كلمة " ديده " مراد از " نقد روان " اشك است و شاعر به خلاف معمول روان را صفت فاعلي از مصدر رفتن به معني جاري گرفته است .
*
تو كه كيميا فروشي نظري به قلب ما كن
كه بضاعتي نداريم و فكنده ايم دامي
*
گدايي درِ مِي خانه طرفه اكسيري است
گر اين " عمل " بكني ، خاك زر تواني كرد
*
گاهي معني به قدري در شعر حافظ پنهان است كه جز با دقت و تأمل فراوان ، يا داشتن اطلاع قبلي نميتوان بر آن آگاهي يافت . بعضي از اين دشواري ها زاييدة عوامل تارخي و از ميان رفتن بعضي آثار ادبي است . به اين دو بيت خواجه توجه فرماييد :
ما قصة سكندر و دارا نخوانده ايم
از ما بجز حكايت مهر و وفا مپرس
اورنگ كو ، گلچهر كو ؟ نقسِ وفا و مهر كو
حالي من اندر عاشقي داو تمامي مي زنم
قصة سكندر و دارا روشن و نتيجة افسانة غير واقعي رايج در ايران مورد نظر شاعر است كه اسكندر برادر دارا بود و برادر به دست برادر كشته شد و خاصة مصراع اول اين است كه ما بي مهري و بي وفايي بلد نيستيم و از ما چيزي جز مهر و وفا نخواهي ديد .
در بيت دوم نيز اورنگ و گُلچهر نام عاشق و معشوقي است كه مانند ويس و رامين و ليلي و مجنون و شيرين و فرهاد و وامق و عذرا سرگذشتي عاشقانه داشته اند كه بنده اطلاع ندارد آيا امروز نيز سرگذشت ايشان در دست است يا نه . اطلاع مخلص منحصر بر اين است كه گويا اين داستان در غرب (كردستان و كرمانشاه ) رواج داشته و محمد علي ميرزاي دولتشاه پسر فتح علي شاه و رقيب عباس ميرزاي ولي عهد كه ساليان دراز فرمانفرماي آن سامان و حاكم كرمانشاهان بود ميخواسته است سرگذشت آن دو را به نظم آورد ( و از اين قرار داستاني - كتبي يا شفاهي - از ايشان در اختيار داشته ، يا دست كم ميخواسته است خود داستاني به نام آن دو بسازد همچنان كه بارها شاعران مختلف براي وامق و عذرا چنين كرده اند.) اما فقط به سرودن مقدمة كتاب كه ستايش ايزد تعالي و پيغمبر او و امامان شيعه و اين گونه مباحث است توفيق يافته و مثنوي خود را پيش از آغاز كردن متن نا تمام گذاشته ، يا عمرش وفا نكرده ، يا كارهاي حكم راني فرصتي براي او باقي نگذاشته است . در هر حال تنها نسخه اي كه از اين اثر ديده ام در كتابخانة مجلس شوراي ملي نگاهداري مي شود و ناقص است يعني جز مقدمه چيزي ندارد . شايد بتوان هنوز در غرب ردِ پايي از اين داستان را در حافظة مردم آن سامان ، جستجو كرد .
نكتة بسيار جالب توجه در اين دوبيت آن است كه در آغاز كار به نظر هيچ كس نمي رسد كه تركيب " حكايت مهر و وفا " يا " نقش وفا و مهر " نيز ناظر بر داستاني باشد .اما چنين است .
سرگذشت عاشقانة ديگري به نام " مهر و وفا " يا " حكايت مهر و وفا " در زبان فارسي وجود داشته و خواجه بدان اشاره مي كند .
نسخة فارسي اين داستان امروز در دست نيست ، اما روايت كُردي آن كه گويا منظوم هم هست و راويان كُرد آن را در حفظ دارند هنوز وجود دارد و نسخه اي از آن در ضمن انتشارات دانشگاه آذر آبادگان (تبريز ) به چاپ رسيده و انتشار يافته است .
با دانستن اين مقدمه ، بيت خواجه علاوه بر معني عادي و قريب ، معني بعيد ديگري نيز پيدا مي كند و آشنايان با شعر خواجه و روش او در شاعري ترديد نمي كنند كه وي در شعر خويش به اين داستان نيز نظر داشته است .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 - كوپا ، مخف كوهپايه است و هنوز هم مردم اصفهان و چهار محال كوهپايه را كوپاي مي گويند .
به نوشتة ياقوت در معجم البلدان ، كوپا از روستاهاي اصفهان است در ناحية لنجان .
2 - شيخ ابو عبدالله محمد معروف به باكويه ( وفات در سال 442 ه . ق . / 1050 - 1051 ميلادي( از زمان هاي بسيار قديم در زبان مردم شيراز به باباكوهي تحريف شده و شهرت يافته است .
سعدي در بوستان گفت:
شنيدي كه باباي كوهي چه گفت
به مردي ، كه ناموس را ، شب نخفت
وي از علما و عارفان بزرگ است و نسبت او به جد اعلايش باكويه است . پس از سفرهاي دور و دراز در پايان عمر ، در كوه شمالي شيراز مسكن گزيده و در همان جا وفات يافته و به خاك رفته است .
ديواني منسوب بدو به سال 1347 قمري 1307شمسي در شيراز چاپ شده كه از او نيست و متعلق به شاعري است كوهي نام از قرن نهم يا دهم كه بد شعر مي سروده است .
3 - تخلص شاعرانة اين گوينده مركب از دو جزء ( هم + گر ) است . در فرهنگ ها اين كلمه را " پيوند دهنده " معني كرده و گفته اند به معني بافنده و جولاهه است كه تارو پود پارچه را درهم مي آميزد و به هم پيوند مي دهد.
صاحب فرهنگ رشيدي گفته است اگر چه در همة فرهنگ ها همگر به همين معني آمده ، اما به مناسبت همان معني پيوند دادن ، مي توان آن را به معني رفوگر نيز به كار برد و در تأييد حدس خويش گفته است كه مجدالدين همگر رفوگري پيشه داشت و جولاهه نبود . وي از شاعران قرن هفتم و از معاصران شيخ اجل سعدي و ساكن شيراز بوده است .
4 - كشاف نام تفسيري است سخت معروف از قرآن ، تأليف جارالله زمخشري و " كشف كشاف " كتابي ديگر است كه در شرح مشكلات كشاف نوشته شده و نام اصلي آن " الكشف عن مشكلات الكشاف " است .
5 - زنده رود ، همان زاينده رود اصفهان است كه خواجه در غزلي ديگر آن را آب حيات دانسته اما شيراز را از آن برتر نهاده است .
باغ كاران نام باغي است سخت معروف كه قرن ها در اصفهان آبادان و تفرج گاه مردم بوده است . ظاهرأ اين باغ را در عصر سلجوقي ( اواخر قرن پنجم هجري ) احداث كرده بودند و تا عصر حافظ ( قرن هشتم ) آباد بوده است .
6 ـ پرويزن ، بر وزن ابريشم : غربال ، الك .
7 - تحشيه : حاشيه نويسي ، كشاف نام تفسيري است سخت معروف ، مفتاح و مطالع و مصباح نيز نام سه كتاب است از كتاب هاي مشهور آن روزگار .
8 - بي تفاوت در متن هاي قديم به معني يكدست و هموار آمده ، و اديباني كه آن را به عنوان صفت شعر ياد كرده اند ، مرادشان شعري بوده است كه تمام بيت هاي آن محكم و درست و بي عيب سروده شده باشد و پست و بلند و غّثّ و سمين ( = چاق و لاغر ) نداشته باشد .
9 - اين مصراع از سعدي است . شيخ اجل آن را مصراع اول بيتي قرار داده است :
دنبالِ تو بودن گنه از جانبِ ما نيست
با غمزه بگو تا دِلِ مردم نستاند
10 - سها به ضم اول ، نام ستاره اي است بسيار خُرد ، در صورتِ فلكي دُبِ اكبر ( خرسِ مهتر ) كه آن را با چشم غيرِ مسلح دشوار توان ديد و در قديم قدرت ديد را با آن مي آزمودند
11 - چار تكبير زدن ، كنايه از نيست و نابود انگاشتن و مرده پنداشتن است چه در اسلام واجب است كه برهركس كه مُرد ، پس از غسل و )نمازِ ميّت ) بگزارند و سپس او را دفن كنند . نمازِ ميت به اعتقادِ اهلِ سنت داراي چهار تكبير و به عقيدة اهلِ تشيع داراي پنج تكبير است و در حال چار تكبير زدن يعني نمازِ ميت خواند و مراد از بيت آن است كه از وقتي سر و كارم با عشق افتاد ( جز معشوق ) هرچه را كه در عالمِ هستي است نابوده انگاشتم .
***
معاني و مضامين
سلسله مقالات استاد محمد جعفر محجوب در زمينه فرهنگ ايران ، در ميان خوانندگان ما علاقمندان بسياري يافته است كه ضمن نامه هاي متعدد مراتب امتنان و تحسين خود را نسبت به استاد اديب و بسياردان ابراز داشته اند .بخصوص بدنبال درج چند مقاله اخير ايشان درباره حافظ ، نامه هاي فراواني از خوانندگان دريافت داشتيم كه آقاي محجوب مستقيمأ به آنان پاسخ نوشته اند .نظر به اين كه چند تن از علاقه مندان شعر و ادب فارسي تقاضا كرده اند كه فصلي نيز به معاني و مضامين ديوان حافظ اختصاص داده شود ، استاد بعنوان تكمله اي بر چند مقاله گذشته ، معاني و مضامين ديوان را مورد موشكافي قرار داده اند .
ديوان خواجه از نظر معني و مضمون به دو بخش كاملا مجزا و متمايز از يكديگر تقسيم مي شود :
1 - بخشي كه خوشبختانه در چاپ استاد خانلري در جلد دوم گردآوري شده ، اما در ديگر نسخه هاي ديوان ، در آغاز و انجام قرار گرفته و مشتمل بر تمام انواع شعر خواجه ، بجز غزل هاست .
شرح اين بخش طول و تفصيلي ندارد .
جمع آن در حدود ششصد بيت است و عبارت است از چند قصيدة فارسي ( سه يا پنج ، از آن روي كه دو قصيده را در تمام نسخه ها در ضمن غزل ها آورده اند . ) ، يك قصيدة عربي ، يك تركيب بند ، 7 قطعه مثنوي ، 54 قطعه كه حداكثر داراي 10 و حداقل دو بيت است و پنج تك بيت كه بعضي از آن ها قطعأ از لحاظ نسبت .
نيز 63 رباعي در اين چاپ آمده كه بنا به گفتة مصحح " هيچ يك از رباعيات منسوب به حافظ چه در لفظ و چه در معني ارزش و اعتبار چنداني ندارد و بر قدر و شأن اين شاعر بزرگ غزل سرا نمي افزايد .
بعضي از اين رباعي ها نيز بسيارسست و عاميانه است به حدي كه هر ذوق سليمي از انتساب آن ها به حافظ تحاشي دارد . "
با اين حال مصحح چون الزام داشته است كه هرچه در نسخه هاي اساس كار اوست در مجموعة خويش بيآورد آن ها را نقل كرده و نظر خويش را نسبت به آن ها ابراز داشته است .
در ميان باقي شعرهاي اين بخش نيز كمتر شعري است كه چيزي بر قدرِ خواجه بيفزايد ، گو اينكه در قصيده ها و مثنوي هاي وِي ، و گاه در قطعاتَش، به بيت هاي بلند و زيبا بر مي خوريم .
اما نه چندان كه شأن خواجه را در مقايسه با غزل هايش افزايش دهد .
اين تقريبأ تمام مطالبي است كه دربارة اين بخش مي توان گفت .
خوانندة عادي حافظ و افراد غير متخصص كمتر به اين بخش رجوع ميكنند و از همين روي در بعضي نسخه هاي چاپي و خطي ديوان حافظ اين قسمت ها يا بخش عمدة آن حذف شده است در حالي كه به عكس در اين قسمت بسياري نكات هست كه مي تواند مورد توجه پژوهشگران و كساني كه دربارة زندگي خواجه ، معاصران او و روابطش با آنان تحقيق مي كنند قرار گيرد .
با اين مقدمه مي توان گفت آنچه حافظ را حافظ ساخته و به صورت ستارة قدر اول آسمان ادب ايران در آورده است بخش ديگر يعني غزل هاي اوست كه تعداد آن ها نيز به نسبت با آثار شاعران ديگر چندان زياد نيست و اگر مثلا به خاطر آوريم كه از صائب تبريزي در حدود يكصد و بيست هزار بيت ( چيزي به اندازة دو برابر و نيم شاهنامه هاي چاپي ) بازمانده است و آن را با غزل هاي حافظ كه تعداد آن 486 و تعداد ابيات آن اندكي بيش از چهارهزار ( 4038 ) بيت است يا با كل ديوان او ( 4638 بيت ) بسنجيم مي بينيم كه صائب در برابر هر يك بيت خواجه بيش از 25 بيت سروده است ! در هر حال ، پيداست كه آنچه ماية عظمت و جلالت قدر خواجه شده همين چهار هزار بيت غزل هاي اوست و اكنون ببينيم چه معاني و مضاميني در اين بيت ها آمده است :پيش از بحث بايد به اختصار هرچه تمام تر يك نكته را ( كه شايد پيش تر هم ياد آوري شده باشد ) به خاطر داشته باشيم و آن اين است كه خواجه اين غزل ها را در تمام طول عمر شاعري خويش ( شايد حدود پنجاه سال ) سروده و در اين مدت نسبتأ دراز چه از نظر جسماني و چه از نظر روحي و عقلي و فكري تغييرات و تحولات بسيار به خود ديده است . از نظر جسماني مثل همة ما روزگاري نوجوان و جوان بوده ، سپس به سوي پختگي و بلوغ عقلي و فكري رفته ، به سنينِ كهولت ( = ميان سالي ) نزديك شده و رفته رفته برف پيري بر سرش نشسته و ضعف و ناتواني او را دريافته است . در بسياري شعرهايش به صراحت مي گويد كه آن ها را در اوان جواني سروده است :
حافظ چِه شد اَر عاشق و رِند است و نَظَرباز
بَس طور عجب لازم ايام شباب است
از ساير بيت هاي اين غزل نيز پيداست كه گويندة آن آب در جوي جواني داشته است :
دَر كُنجِ دَماغَم مَطَلَب جايِ نَصيحَت
كاين گوشه پُر از زِمزِمة چَنگ و رَباب است
بعضي غزل هاي ديگر نيز در ديوان خواجه وجود دارد كه در آن به پيري و سال خوردگي خود تصريح مي كند :
پيرانه سَرَم عِشقِ جواني به سَر افتاد
وآن راز كه در دِل بِنَهُفتم بِدَر افتاد
كاملا پيداست كه هرگز از جوان بيست و دو سه ساله اي سرودن چنين غزلي بسيار غريب مي نمايد .
يا در غزل 325 چاپ استاد خانلري كه با اين مطلع آغاز مي شود :
نَمازِ شامِ غريبان چو گريه آغازَم
به مويه هاي غريبانه قصه پَردازَم
بدين بيت بر مي خوريم :
خِرَد زِ پيريِ من كِي حساب بَر گيرَد
كه باز با صنمي طفل عشق مي بازَم
بسياري غزل هاي ديگر هست كه در آن ها به حوادث مختلف زندگاني خواجه اشارت رفته است از اين قبيل كه وقتي فرزندي از او درگذشته و او را داغ دار كرده است ، حافظ در دو غزل و يك قطعه از اين فرزند درگذشته با درد و حسرت ياد مي كند . نيز در غزلي برخود مي بالد كه همسري مهربان و وفادار در خانه دارد كه بدو آسايش و آرامش مي بخشد و در ساية قد او از ديدار سرو بستاني و شمشاد چمن بي نياز شده است .
جاي ديگر اشارتي دارد بر اين كه از زر و سيم دولتي و مال ديواني (زر تمغا ، نوعي ماليات ، اصطلاح مغولي است ) اعاشه مي كند ، و از اين روي به خود اجازة بدگويي كردن از رند شراب خواره را نمي دهد .
نيز ازمطلع غزلي بر ميآيد كه از دستگاه دولت حقوقي دريافت ميداشته وگويد كه اگر"وظيفه" او برسدآن را صرفِ گُل ومِي خواهد كرد . اين گونه اشاره ها ، گفتگو از زندگاني مادي و جسماني حافظ ، كه در آن با تمام افراد بشري اشتراك داشته درديوان خواجه كم نيست و هريك از آن ها در جاي خود مهم نيز هست .
براي پرهيز از درازي سخن شواهد اين گونه اشارت ها را نياورديم و بيش از اين نيز دربارة اين گونه جزئيات سخن نمي گوييم .
اما براي آگاه شدن از حوادث زندگي و وضع فردي و خانوادگي خواجه و روابط اجتماعي وي بايد اين گونه اشارت ها از سراسر ديوان به دقت گردآوري شود ، در اين مقام براي قدرشناسي از كساني كه در اين راه قدم هايي برداشته اند بايد گفت كه شادروان دكتر قاسم غني ، سال ها پيش از آن كه چاپ مشهور ديوان خواجه به تصحيح مرحوم قزويني و شركت دكتر غني به هزينة وزارت فرهنگ وقت انتشار يابد ، يكي از نسخه هاي چاپ سنگي ديوان خواجه را تهيه كرده و ميان هريك از اوراق آن برگي سفيد نهاده و يادداشت هاي فراوان و بسيار مفيدي بر اين صفحات تعليق كرده بود. اين نسخه را به همان صورت اصلي كه بود فرزند وِي دكتر سيروس غني به خرج خود به وسيلة كتاب فروشي زوار تهران انتشار داد . يادداشت هاي شادروان دكتر غني در صفحات اين كتاب بسيار مهم و با ارزش است .اما بايد فهرستي منظم از آن تهيه شود و مطالب گوناگوني كه در آن ها آمده طبقه بندي گردد تا مراجعه بدان ها و نيز به مراجعي كه در آن ياد شده است آسان باشد .بر طبق اين يادداشت ها در بسياري از غزل ها اشاراتي هست كه در نظر اول بر خواننده معلوم نمي شود و دريافتن آن ها فقط با رجوع به منابع تاريخي و ادبي ميسر است .
نظير اين گونه آثار مفيد و روشن كنندة مطالب ديوان خواجه بسيار نوشته شده است و درجاي ديگر از آن ها گفتگو خواهيم كرد .
*
اما آنچه در ديوان خواجه بسيار مهم تر از دريافت حوادث زندگاني روزانه و روابط خانوادگي اوست .
اشارت هايي است كه به تحولات فكري و تغييرات دروني و ذهني او رفته و نيز مطالبي است كه موضع گرفتن هاي او را در برابر تحولات اجتماعي و تاريخي عصر خويش روشن مي كند .
اين بخش مهم ترين قسمت از معاني و مضامين ديوان خواجه را در بر مي گيرد.
نيز با نظر كردن در همين گونه شعرهاست كه گروهي ديوان خواجه را پُر از تضاد و تناقض و نقيض گوئي يافته اند و نيز با توسل به اين گونه بيت ها و مطالب و استفاده از بعضي شعرهاي اين بخش است كه هر طايفه اي با استشهاد بدان خواسته اند حافظ را هم مَشرَبِ خود بدانند و " مِي دو ساله " و " محبوبِ چهارده ساله " او را داراي معاني عجيب و غريب و دور از ذهن ديگري بدانند .
مرحوم محمد علي بامداد در كتاب " حافظ شناسي " خود از قول آقا محمد رضا قمشه اي عارف و فيلسوف قرن گذشته نقل مي كند كه وقتي از او پرسيده بودند معني اين بين خواجه :
مِيِ دو ساله و محبوبِ چهارده ساله
همين بس است مرا صحبت صغير و كبير
چيست ؟
گفته بود به حقِ قرآن كه مقصودِ حافظ همان مِيِ انگوريِ دوساله و همان محبوبِ چهارده سالة زيبا روي است و هيچ نظر ديگري نداشته است و اين شماييد كه مي خواهيد نظر و اعتقادِ خود را به شعرِ حافظ بچسبانيد ! نيز بسيار شنيده ام كه مي پرسند معني اين بيت :
پيرِ ما گفت خطا بَر قَلَمِ صُنع نَرَفت
آفرين بَر نَظَرِ پاكِ خطاپوشَش باد
چيست ؟
معني ظاهري بيت اين است كه اگر پير ما گفت خطا بر قلم صنع نرفته است نظر خود او پاك بوده و خطا پوشي كرده است و به صورتي بسيار لطيف اين نكته راابراز ميدارد كه آري ، خطا برقلم صنع رفته است.
اما چون هضم كردن اين نكته ، آن هم از قولِ گوينده اي مانند خواجه كه قرآن را در چهارده روايت از بَر مي خوانده قدري دشوار مينمايد ، تا كنون بارها و بارها فضلا خواسته اند براي آن تعبيرها و تفسيرهاي گوناگون و غالبأ دور از ذهن و دور از روح شعر و گفتار خواجه بتراشند و حال آن كه معني شعر هيچ چيز جز همان معني ظاهري آن نيست و خواجه نيز به احتمال قريب به يقين جز همين معني را در نظر نداشته است و اگر قبول اين مطلب قدري در نظر ما دشوار مي نمايد براي آن است كه كمتر به سوابق امر و آثار ادبي گذشته نظر كرده ايم . در قطعه اي از ناصرخسرو آمده است :
بارخدايا ، اگر زِ روي خدايي
طينت انسان همه جميل سرشتي
طلعتِ رومي و چهرة حَبَشي را
ماية خوبي چه بود و علتِ زشتي ؟
از چه سعيد اوفتاد و از چه شقي شد
زاهدِ محرابي و كشيشِ كُنِشتي ؟
نعمتِ مُنعم چراست دريا دريا ؟
محنت مفلس چراست كشتي كشتي ؟
نيز در قصيده ايبسيار دراز ، منسوب به ناصرخسرو ( كه در حقيقت از او نيست و از شاعري كم سواد و عامي است ) اين بيت ها آمده است كه هر فارسي زبان درس خوانده اي آن ها را از بَر دارد :
خدايا راست گويم فتنه از تُست
ولي از ترس نتوان چخيدن ( = دم زدن ، ستيزه كردن )
لب و دندانِ تُركانِ ختا را
بدين خوبي نبايست آفريدن
كه از دست و لب و دندانِ ايشان
به دندان دست و لب بايد گزيدن . . .
و سر انجام :
اگر ريگي به كفشِ خود نداري
چرا بايست شيطان آفريدن ؟ !
اين كه اين بيت ها از ناصرخسرو باشد يا از شاعري ديگر تأثيري در اثبات مدعاي ما ندارد ، در هر حال گوينده اي جرأت كرده و اين سخنان را بر زبان آورده است .
دكتر ريتر شرق شناس معروف آلماني مقاله اي نوشته است زير عنوان " نزاع ديوانگان با خدا " كه اخيرأ ترجمة فارسي آن نيز در ايران انتشار يافته است .وي در گفتارِ خويش ده ها مورد را در آثار عطار يافته كه در آن عاقلان ديوانه نما به خدا اعتراض مي كنند و از جمله اين كه روزي يكي از اين كسان غلامان آراسته و زرين كمري را ديد كه با زيب و زينت تمام سوار بر اسبان تازي اصيل در راه مي گذرند . از كسي پرسيد اينان كيستند ؟
گفت : اينان غلامانِ زينب خانم ( يكي از شاه زاده خانم ها ) هستند .
ديوانه روي به آسمان كرد و گفت :
پروردگارا بنده نگاه داشتن را از زينب خانم بيآموز !
آيا معني اين گونه سخنان چيزي جز معني همان بيت خواجه است ؟
باز افسانه اي در مورد دو بيت آخر غزل معروف :
در همه ديرِ مغان نيست چو من شيدايي
خرقه جايي گرو و باده و دفتر جايي
نقل شده است كه حافظ در پايان اين غزل سروده بود :
گر مسلماني از اين است كه حافظ دارد
آه اگر از پِيِ امروز بُوّد فردايي
آن گاه زُهد فروشانِ گران جان كه منتظرِ فرصت بودند سر بر آوردند و اين بيت حافظ را انكار معاد دانستند .(معاد از اصول سه گانة دين اسلام است و مانند عدل و امامت از اصول مذهب شيعه نيست كه اهل سنت بدان معتقد نباشند) حافظ نزد شيخ زين الدين ابوبكر تايبادي رفت و از او چاره جُست .
شيخ بدو اشارت كرد كه چون نقل كفر ، كفر نيست اين سخن را از قولِ كسي ديگر بگوي ، آن گاه خواجه بيت پيش از مقطع را به غزل افزود و بيت را از قول يكي از ترسايان نقل كرد :
اين حديثم چه خوش آمد كه سَحَرگه مي گفت
بَر درِ ميكده اي با دَف و نِي ترسايي
گر مسلماني از اين است كه حافظ دارد
آه اگر از پِيِ امروز بُوّد فردايي
اين افسانه را پس ازانتشارغزل خواجه ساخته اند.اما اصل مطلب درست است . اگر غرض و مرضي در كار باشد مي توان انگشت بر حرف خواجه نهاد واورا منكرمعاد جسماني دانست .
حكمِ منكر معاد نيز معلوم است .
غزالي در كتاب فضائح الباطنيه دربارة كودكانِ اسماعيليه گفته است :
آنان را نگاه مي داريم و با اصولِ اسلام آشنا مي كنيم .اگر از مذهبِ بَدِ خود باز آمدند كه مسلمانند و جُرمي بر آنان نيست .اما اگر در مذهبِ بَدِ خود باقي ماندند و به انكار معاد اصرار ورزيدند آنگاه تيغ اسلام را بر گلوي ايشان آشنا مي كنيم .اما در واقع امر ، شعر جنبة عاطفي و خطابي دارد و جملة شرطي حافظ را در اين بيت به هيچ روي نميتوان به منزلة اقرارِ صريح او به انكارِ معاد دانست و تيغِ اسلام را بر گلوي وِي آشنا كرد ، چنان كه بسيار كسان اين گونه سخنان و حتي بسيار كفرآميزتر از آن را بر زبان رانده و بعضي از آنان (مانند حلاج و شيخ اشراق و عين القضاة ) در اوضاع و احوالي خاص سَرِ خويش را نيز بَر باد داده و گروهي ديگر گزندي نديده اند.
*
خواجه از آغازِ زندگي ذهني جستجو گر داشته و از همان روز كه در مكتب آموختن خواندن و نوشتن را آغاز كرده ، به حكمِ كنجكاوي ذاتي مانند كسي كه گم گشته اي بسيار گرامي داشته باشد دَمي از تكاپوي طلب در جستجويِ حقيقت نمي آسوده ورراه و رسم هر طايفه را بَر مَحَكِ ذهنِ وَقّاد و تواناي خويش مي آزموده است . در اين راه نخست در طلب علم دين برآمده و ظاهرأ تحصيل در اين رشته را به پايان آورده ، اما خيلي زود از خشونت و رعونت و خودبيني و رياكاري زاهدان و زاهد نمايان به جان آمده و به تركِ ايشان گفته و به راه تصوف روي نهاده است . اما به زودي از رفتارِ صوفيان نيز سَر خورده است و حق با اوست .
نه تنها حافظ (قرن هشتم ) و مولانا ( قرن هفتم ) از صوفيان انتقادهاي سخت كرده اند ، بلكه در كشف المحجوب ابوالحسن غزنوي كه هزار سال پيش از اين نوشته شده و قديم ترين كتاب فارسي دربارة تصوف است نيز همين گونه انتقادها را مي بينيم تا آن جا كه گويد :
تصوف ، ديروز حقسقتي بود بي نام و امروز نامي است بي حقيقت .
پيش از وِي نيز ، در اواخر قرن سوم و اوايل قرن چهارم هجري از صوفيان خود نما و دكان دار انتقاد شده است . بنا براين در دورانِ زندگي خواجه كه يكي از دوران هاي پُر آشوب و آكنده از فساد تاريخ ايران است بديهي است كه محيط فاسد و سالوس پرور آن روزگار فساد خويش را به حلقة صوفيان نيز سرايت داده باشد . انتقادهاي خواجه از صوفيان بسيار است .
راي نمونه بيتي چند از آن را ياد مي كنيم :
صوفي نهاد دام و سَرِ حُقه باز كرد
بنيادِ مَكر با فَلَكِ حُقه باز كرد
بازي چرخ بشكَنَدَش بيضه در كلاه
زيرا كه عرضِ شعبده با اهلِ راز كرد . . .
فردا كه پيشگاه حقيقت شود پديد
شرمنده رَهروي كه عَمَل بَر مَجاز كرد
تا آخر غزل كه تمام آن در همين معني است .
خدا را كم نشين با خرقه پوشان
رُخ از رِندانِ بي سامان مَپوشان
در اين خرقه بسي آلودگي هست
خوشا وقتِ قباي مِي فروشان . . .
دراين صوفي وَشان دَردي نديدم
كه صافي باد عيشِ دُرد نوشان
*
سَر زِ حيرَت به درِ ميكده ها بَر كردم
چون شناساي تو در صومعه يك پير نبود
*
يكي از روش هاي بسيار لطيف خواجه آن است كه به جاي عيب جويي از ديگران و خرده گرفتن بر ايشان هر عيبي هست به خود نسبت مي دهد و از آن انتقاد مي كند :
آتشِ زُهدِ ريا خَرمَنِ دين خواهد سوخت
حافظ اين خرقة پشمينه بينداز و برو
حافظ اين خرقة پشمينه بينداز كه ما
از پِيِ قافله با آتشِ آه آمده ايم
*
حافظ اين خرقه كه داري تو ، ببيني فردا
كه چه زنار زِ زيرش به جفا بگشايند
*
حافظ اين خرقه بينداز مگر جان بِبَري
كآتش از خرقة سالوس و كرامت بَرخاست
*
دِلَم زِ صومعه بگرفت و خرقة سالوس
كجاست دير مغان و شرابِ ناب كجا
*
حافظ به خود نپوشيد اين خرقة مِي آلود
اي شيخِ پاك دامن معذور دار ما را
*
صراحي مي كشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتشِ اين زرق در دفتر نمي گيرد
من اين دَلقِ مُلَمع ( = رنكارنگ ) را بخواهم سوختن روزي
كه پيرِ مِي فروشانَش به جامي بَر نمي گيرد
*
درويش را نباشد نُزل ( = پيش كش ) سراي سلطان
ماييم و كهنه دَلقي كآتش در آن توان زد
*
بسوز اين خرقة تقوي تو حافظ
كه گر آتش شوم در وِي نگيرم
*
چاك خواهم زدن اين دَلقِ ريايي ، چه كنم
روح را صحبتِ ناجنس عذابي است اليم
*
صوفي بيا كه خرقة سالوس بَر كشيم
وين نقشِ زرق را خطِ بطلان به سَر كشيم
*
گفتم به دَلقِ زَرق بپوشم نشانِ عشق
غَمّاز بود اشك و عيان كرد رازِ من
در غزل هايي كه فقط بيتي از آن ها ياد شد بسيار ابيات ديگر هست كه همين معني را ميرساند و چشم پوشيدن از آنها براي رعايت اختصار است .
اما چيزي كه خواجه را بيش از همه چيز آزار مي دهد ، رياكاري ، زهد فروشي ، خود نمايي و خشكه مقدسي است .
قضا را مدتي از زندگاني خواجه ( شش سال ) مصادف با فرمانروايي مبارزالدين محمد مظفري ، مردي بود كه خود از زُهد فروشان بود و آب به آسياب اين جماعت مي ريخت .
وِي كه شعوري در حدّ شعورِ خربندگان و ساربانان داشت و دشنام ها مي داد كه استربانان و مُكاريان از بَر زبان آوردن آن شرم داشتند ، و در جواني مُنكَري نمانده بود كه نكرده و مُسكِري كه نخورده بود ، در سال هايي كه ديگرآتش هوس و شهوت جسماني او روي به خاموشي ميرفت ناگهان عابد و زاهد شد و به مقتضاي همان خويِ خشن و نا تراشيده اي كه داشت در اين راه افراط كرد و چنان پنداشت كه بايد مردم را نيز به رفتن به راهي كه خود يافته است وادارد و پس از توبه كردن از باده نوشي كمر به توبه دادن مردم از اين كار بست و بازار امر به معروف و نهي از منكر و سالوسي و خودنمايي رواج گرفت و خُم شكني و بستنِ درِ مِي خانه ها همراهِ با هزاران منكر بسيار زشت تر از باده نوشي پنهان ، از دروغ و تهمت و ريختن خون بي گناهان و تفتيشِ عقايد آغاز شد تا جايي كه فرزندان او نيز در برابر اين تحريكات جان خود را در خطر ديدند و بر عزلِ وِي اتفاق كردند و او را در قلعه اي بنشاندند و كورش كردند .
مهم ترين مضموني كه در ديوان حافظ آمده و دريدن پردة رياكاران و رسوا كردن ايشان است ، حافظ با همان شيوة لطيفي كه دارد نيش هاي جان گزا و زخم هاي كاري به سالوسان و مقدس نمايان مي زند و گاه طنز و طعنة وِي چنان در لفافة عبارات پوشيده است كه براي دريافت آن بايد غور بسيار كرد . در غزلي به مطلع :
خيز و در كاسة زَر آبِ طرب ناك انداز
پيش تر زآن كه شود كاسة سَر خاك انداز
در حقِ زاهد چنين دعا مي كند :
يارَب آن زاهدِ خود بين كه بجز عيب نديد
دودِ آهيش در آيينة ادراك انداز
معني ظاهري بيت چنين است : خدايا دود آهي در آيينه ادراك زاهدِ خود پسندي كه چيزي جز عيب (البته عيب مردم ) نمي بيند بينداز و دِلِ او را نَرم كُن . اما در مصراع اول طنزي بسيار لطيف نهفته است .
درست است كه تركيب وصفي " خود بين " به معني خودخواه و خود پسند است .
اما در عين حال اين تركيب از ( خود + بين ) ساخته شده و صفت فاعلي مركب مرخم است و معني تحت اللفظي آن ، صفت كسي است كه هيچ كس را جز خود نمي بيند .
اگر خودبين را بدين معني درنظر بگيريم و آن را با دنبالة كلام ( كه بجز عيب نديد ) تركيب كنيم معني مصراع چنين مي شود كه زاهد هيچ كس جز خود را نمي بيند و جز عيب چيزي نمي بيند يعني خود او چيزي جز عيب نيست .
كمتر غزلي ( بجز همان ها كه حاكي از احوال شخصيِ خواجه است ) در ديوان حافظ مي توان يافت كه دستِ كَك اشارتي بدين گونه كسان نداشته باشد .
اما چون براي من فعلا نقل آن همه شاهد ميسرنيست ( و اين شواهد نيز در جاي خود تنوّع فراوان دارد و بسيار رنگارنگ و دل نشين است ) اين گفتار را با نقل غزلي در اين زمينه مشكين ختام مي سازم و پيش از آن ياد آوري مي كنم كه يك گفتار از اين بحثِ دراز باقي مانده است و آن اين كه :
اكنون كه متني نسبتأ درست و قابل اعتماد از ديوان خواجه به دست آمده است چه كارهاي ديگري را بايد در زمينة شناسايي درست و دقيق حافظ و شعر او انجام داد ؟
باشد اي دِل كه درِ ميكده ها بگشايند
گره از كارِ فروبستة ما بگشايند
اگر از بَهرِ دِلِ زاهدِ خودبين بستند
دِل قوي دار كه از بَهرِ خدا بگشايند
به صفاي دِلِ رِندان كه صبوحي زدگان
بَس دَرِ بسته به مفتاحِ دعا بگشايند
نامة تعزيتِ دختر رَز بنويسند
تا حريفان همه خون از مژه ها بگشايند
گيسوي چنگ بِبُرّيد به مرگِ مِيِ ناب
تا همه مغبچگان زلفِ دوتا بگشايند
درِ مِي خانه ببستند خدايا مَپَسند
كه درِ خانة تزوير و ريا بگشايند
حافظ اين خرقه كه داري تو ببيني فردا
كه چه زنّار زِ زيرَش به جفا بگشايند .
***
آنچه انجام يافته
و
آنچه بايد انجام يابد
در واپسين بخش گفتارهاي مربوط به لسان الغيب شيراز و شعر او ، دربارة آنچه تا كنون از نظر تحقيق در زندگي و هنرِ وِي با رعايتِ ميزان هاي علمي امروزي انجام يافته و آنچه بايد از اين پس انجام يابد ، سخن خواهيم گفت :بديهي است كه نخستين گام در شناخت درست و دقيقِ خواجة شيراز در دست داشتن ديواني از اوست كه تا حدّ امكان به آنچه از طبع بلندِ وِي تراويده است نزديك باشد . اين كار چندان كه نخست به نظر مي آيد آسان نيست ، چه حتي يك غزل به خطِ خود او در دست نداريم و تنها دو غزل و يك قطعه است كه قطعأ در دورانِ حيات حافظ كتاب شده است .
از اين گذشته ، قديم ترين مجموعه اي از شعرهاي حافظ كه بتوان نام ديوان بر آن نهاد ، نوزده يا بيست سال پس از مرگ خواجه كتاب شده است .
اما حتي در صورتي كه نسخه هاي متعدد از غزل هاي لسان الغيب به خط يَدِ خودِ وِي نيز در دست بود ، باز احتمالِ قوي مي رفت كه هنوز اشكال هايي باقي بماند ، چه بسياري از نسخه بدل هاي شعر خواجه هست كه قطعأ از خود اوست و طبيعي است كه هر شاعرِ هنرمندي نخستين صورت شعري را كه سروده است ، با گذشت زمان نخواهد پسنديد و آن را تغيير خواهد داد و شعر حافظ نيز از اين قانون مستثني نيست .
از سوي ديگر ، هرقدر گوينده اي محبوبيت بيشتر داشته باشد و شعرش بيشتر طرفِ توجه مردم قرار بگيرد و نسخه هاي بيشتري از ديوانِ وِي برداشته شود امكانِ دَخل و تصرف در شعر او بيشتر است و از همين روي است كه مثلا در دست نويس هاي ديوان شاعري مانند سلمان ساوجي اختلافات به مراتب كمتر است تا ديوان حافظ ، زيرا شعر حافظ از نظر جلب توجه عامه در درجة اول قرار دارد و شواهد بسيار در دست داريم كه در طي قرون و اعصار در آن دَخل و تصرف شده است .
اما براي نمونه فقط دو مورد را كه در روزگارِ خودِ ما اتفاق افتاده است ياد مي كنيم :
شادروان سيد عبدالرحيم خلخالي دست نويسي از ديوان خواجه به دست آورد كه در سال 827 ه . ق . نوشته شده بود و تا روزي كه مرحوم قزويني ديوان حافظِ چاپ خود را انتشار مي داد ( 1320 خورشيدي ) هنوز نسخه اي قديم تر از آن يافت نشده بود .
مرحوم خلخالي خود يك بار در سال 1306 خورشيدي نسخه اي از ديوان لسان الغيب را با چاپ سُربي انتشار داد و نوشت كه اين چاپ از روي دست نويس مورخ 827 انجام يافته است .
بنابراين در موقع تصحيح و چاپ حافظ قزويني يكنسخه چاپي حافظ "خلخالي " وجود داشت و يك اصل خطي آن .
اكنون ببينيم شادروان قزويني در مقدمة چاپ خود دربارة اين دو نسخه ، كه ظاهرأ يكي ( نسخة چاپي ) از روي ديگري ( خطي ) صورت گرفته است و قاعدتأ نبايد هيچ اختلافي با هم داشته باشند چه مي نويسد :
" در حواشي اين كتاب هرجا رمزخ مسطور است مطلقأ و بدون استثناء چنانكه مكرر گفته ايم اشاره به اصل نسخه خطي آقاي خلخالي است نه به متن چاپي ايشان كه از روي همان نسخه در سنه 1306 به طبع رسانيده اند ، و اين تنبيه را خواننده هيچ وقت نبايد از نظر دور بدارد و الا بكلي در اشتباه خواهد افتاد زيرا كه اگر از نسخة خ متن چاپي آقاي خلخالي به ذهن او برسد ، مكرر در طي اين طبع حاضر خواهد ديد كه دربسيار جاها كه ما به اين نسخه اشاره كرده ايم آن نسخه بدل به هيچوجه با متن چاپي آقاي خلخالي مطابق نيست و به كلي چيز ديگري است و فوري ما را نسبت بسهو و خطا خواهد داد ، و حال آنكه اصلِ مسئله از اين قرار است كه در نتيجة بعضي علل كه خود آقاي خلخالي در " حافظ نامه " با كمالِ صداقت به آن اعتراف كرده اند متن چاپي ايشان با اصل نسخه خطي ايشان كه اساس همان طبع است اختلاف فاحش پيدا كرده است و اينجانب با آقاي دكتر قاسم غني متن چاپي و نسخة اصلِ خطي ايشان را با كمالِ دقت با يكديگر مقابله كرديم و اختلافات بين نسخه خطي و چاپي را در حاشية متن چاپي ثبت كرديم و سپس آن ها را شمرده ديديم كه قريبِ چهار صد مورد مابين نسخه هاي خطي و چاپي اختلاف روي داده است و متن چاپي در جميع اين موارد بكلي كلمة ديگري يا تعبير ديگري يا جملة ديگري دارد غير آنچه در اصلِ خطي نوشته شده است .
و در جميع اين موارد تقريبأ بدون استثناء صحيح همانست كه در نسخة خطي ايشان مرقوم است و آنچه در متن چاپي چاپ شده يا بكلي خطائي فاحش است يا از نسخ جديد گرفته شده كه ظاهرأ كاتب ايشان كه از روي نسخه خطي براي فرستادن بمطبعه رو نويسي مي كرده غالبأ بي اراده و نا آگاهانه از حافظة خود ( چون اغلب ايرانيان اشعار حافظ را از بردارند ) روي كاغذ مي آورده است نه از روي اصل نسخة خطي ، و در هر صورت از مجموع علل و اسباب مذكور بدبختانه اين همه اغلاط و اشتباهات خارج از حد تناسب در نسخة چاپي روي داده و خوانندگان را از نتيجة زحمات چندين سالة ايشان تا درجه اي محروم ساخته و حق اين نسخه نفيس چنان كه بايد ادا نشده است.
از جملة اين اغلاط قسمت مهمي را ( قريب صد و ده غلط ) خود آقاي خلخالي در غلط نامه كه در آخر چاپ خودشان افزوده اند تصحيح كرده اند ولي جزء اعظم آن همچنان تصحيح ناكرده باقي است . . . "
سپس شادروان قزويني سي مورد از اين غلط هاي تصحيح نشده را به نام و نشان در مقدمة خود ياد كرده ، آنگاه به باقي غلطها ( مانند آوردن واو عطف در جايي كه لازم نيست و حذف آن در جايي كه لازم است ) به طور عام اشاره كرده است .
يكي ديگر از خطاها ، يا بهتر بگوييم دست كاري هاي رسوا در ديوان خواجه را نيز باز مرحوم قزويني در مقدمة چاپ خود ياد كرده است .
به گفتة او در نسخه هاي خطي ديوان خواجه ، و نسخه هاي چاپي آن از قديم ترين روزگاران تا سال 1306 خورشيدي ( سال چاپ نسخة خلخالي ) هرگز تعداد غزل هاي مندرج در ديوان خواجه به ششصد غزل نرسيده است و مثلا در چاپ خلخالي مجموع غزل هاي نسخة خطي وِي ، به علاوة ملحقاتي كه نسبت دادن آن ها به خواجه مشكوك تلقي مي شده به 589 غزل بالغ شده است و چنان كه مي دانيم تعداد غزل هاي خواجه كمتر از پانصد بلكه كمتر از 486 است . زيرا تعداد غزل ها در چاپ قزويني 495 و در چاپ استادخانلري 486 است و ايشان گفته اند كه يكي از غزل هاي چاپ ايشان در ديوان سلمان ساوجي ديده مي شود و قاعدة كلي اين است كه شعر الحاقي همواره از ديوان شاعر غير معروف به ديوان شاعر معروف تر الحاق ميشود و عكس قضيه صادق نيست . اكنون داستان غزل هاي الحاقي به ديوان خواجه را هم از مرحوم قزويني بشنويد :
" در همين ازمنه معاصر ما يعني در اين دو سه سال اخير نمي دانم در نتيجة چه علتي و چه محركي ؛ مثل اينكه خيال مي كرده اند هرچه حجم ديوان حافظ ضخيم تر و عده غزليات آن زيادتر باشد شأن و اهميت آن در انظار بالاتر است ، مي بينيم اين رشته محكم چند صدساله يك مرتبه از طرف بعضي از ناشران بكلي از هم گسيخته شده و بغتتأ از اين ميزان ها يعني حدود صد غزل الحاقي چند برابر قدم را بالاتر گذارده اند به طوري كه در بعضي از چاپ هاي اخير ديوان حافظ در تهران بيش از سيصد غزل الحاقي بر اصل ديوان خواجه علاوه شده و شمارة مجموع غزل هاي ديوان بيش از ششصد غزل رسيده يعني معادل سه پنجم عدد غزليات حافظ بر اشعار او افزوده شده است . "
*
امروز با انتشار ديوان حافظ استاد خانلري ، با وجود حافظ چاپ قزويني ، و چند نسخة ديگر ( چاپ نذيراحمد و جلالي نائيني ، چاپ بهروز - عيوضي ، چاپ ايرج افشار ، چاپ دكتر يحيي قريب و غيره ) ميتوان گفت تصحيح ديوان حافظ به مراحل نهائي خود نزديك شده است و با تكيه بر چاپ استادخانلري ميتوان كارهاي ديگري را كه دربارة ديوان عزيز خواجه و شناخت درست آن لازم است آغاز كرد. اما اين كارها كدام است؟
1 - نخستين و مهم ترين كاري كه بايد در اين راه انجام گيرد - و خوش بختانه انجام گرفته است- تهيه و تدوين واژه نامه و بسامدي ديوان حافظ است. مراد از واژه نامه ( و يا واژه نما ، به گفتة تدوين كنندگان " واژه نماي" حافظ ) آن است كه تمام واژه هاي ديوان ، حتي واو عطف و حروف ربط و اضافه و مانند آن به دقت شمرده شود و در مورد واژه هايي كه معني مستقل دارند (يعني اسم و فعل و وابسته هاي آن دو ) عين بيت يا مصراعي كه كلمه در آن به كار رفته است نيز يادشود .
ممكن است گروهي گمان برند چه فايده دارد كه ما بدانيم كلمات "از" و " شراب " و گُل " و مانند آن چند بار و كجا ها در ديوان خواجه به كار رفته است ؟ اين كار فايده هاي بسيار بزرگ دارد .يكي از آن ها اين است كه با مراجعه بدان مي فهميم هركلمه چند بار و به چه معني ها در ديوان به كار رفته است .اگر كلمه اي زياد در ديوان به كار رفته باشد نشان آن است كه ذهن شاعر بدان معني بيشتر توجه داشته است ، اختلاف معني هاي يك كلمه نيز ما را در فهم معني دقيق شعر حافظ ( كه شعري دشوار است ) ياري مي كند . يكي دو مثال مقصود را روشن تر مي كند :
كلمة آب ( نخستين كلمه اي كه در واژه نماي حافظ آمده ) يكصدو بيست بار در ديوان خواجه به كار رفته است .
معني هاي مختلف آن در ديوان بدين قرار است .
1 - جوي يا رودخانه ( آب ركن آباد )
2 - رنگِ رُخساره ( آب و رنگ و خال و خط )
3 - شراب ( آبِ حرام ، آبِ مِيِ لَعل )
4 - چشمه ، آب نوشيدني ( دور است سراب از اين باديه . . . )
5 - آبِ زندگي ، آبِ خضر ( آبِ حيوانش زِ منقار بلاغت مي چكد )
6 - نقش بر آب زدن ( كار بيهوده )
7 - اشك ، آبِ چشم ( در هجر تو گر چشم مرا آب نماند )
8 - طراوت و تازگي ( كآبِ گلزارِ تو از اشك چو گلنارِ من است )
9 - شرم و خجلت ( غرقِ آب و عرق اكنون شكري نيست كه نيست )
10 - زيبايي و لطافت ( حافظ چو آبِ لطف زِ نظمِ تو مي چكد )
11- آبِ رو( مباد كآتش محرومي آبِ ما بِبَرَد ،هرچند بُردي آبم روي از درت نتابم )
12 آب و هوا ( آب و هواي پارس عجَب سُفله پَروَر است )
13 - ذوب شدن ، از ميان رفتن ( كه ديده آب شد از شوقِ آن درگاه )
14 - دريا ( كز آبِ هفت بحر به يك موي تر شوي )
15 - آب دادن آهن و شمشير و غيره ( تيغي كه آسمانش از فسضِ خود دَهَد آب . . . )
16 - حكمت و دانش ( حافظ از چشمة حكمت به كف آور آبي ) ( در اساطير اقوام هند و اروپائي آب مظهرِ خِرَد و دانش است )
17 - صفا و رونق ( پُر كُن قَدَح كه بي مِي مجلس ندارد آبي ) . . .
شايد با دقت بيشتر بازهم معني هاي ديگري بتوان براي اين واژه در شعر حافظ يافت و اين ها غير از تركيباتي است از نوع : سراب ، پاياب ، سيراب ، خوناب ، خوشاب ، گرداب ، شاداب ، سيلاب ، گُلاب ، هفت آب (به معني هفت بار شستن براي تطهير ) كه جداگانه طبقه بندي شده و واژة آب در آن ها به كار رفته است .
كلمة صوفي 35 بار در ديوان خواجه آمده ، شش بار نيز در تركيب هاي صوفي افكن ، صوفيانه ، صوفي سوز ، صوفي كش ، صوفي وار ، صوفي وَش ( هريك يك بار ) ياد شده است .
در اين چهل و يك بار استعمال كلمه ، فقط سعي مورد هست كه ميتوان گفت خواجه با نظر انتقاد به صوفي ننگريسته است :
صوفيِ صومعة عالَمِ قُدسَم ، ليكن
حاليا ديرِ مُغان است حَوالَت گاهَم
حافظ به كوي ميكده دايم به صدقِ دِل
چون صوفيانِ صومعه دار از صفا رود
يك حرفِ صوفيانه بگويم اجازت است ؟
اي نورِ ديده صلح به از جنگ و داوري
در اين سه مورد نيز يا به خود اشاره يا خود را به صوفيان مانند كرده است و در هرحال روي سخن او با صوفيان نيست .
در باقي موارد ، همه جا يا انتقاد و خُرده گيري صريح از صوفي شده است مانند :
صوفيِ شهر بين كه چون لقمة شبهه مي خورد
پاردُمَش دراز باد آن حيوانِ خوش علف
كجاست صوفي دجال كيشِ مُلحد شكل
بگو بسوز كه مهدي دين پناه رسيد
يا دست كم او را دست مي اندازد و به بي خبري يا ضعف هاي اخلاقي وي با لطف تمام اشاره مي كند :
رازِ درونِ پَرده زِ رِندانِ مست پُرس
كاين حال نيست صوفيِ عالي مقام را
صوفي ار باده به اندازه خورد نوشش باد
وَرنَه انديشة اين كار فراموشش باد
بنابراين از مطالعة مجموع اين بيت ها تعيين مي كنيم كه حافظ در روزگار خويش نه تنها در زمرة صوفيان نبوده ، بلكه به نظر انتقاد بديشان مي نگريسته است . فايدة ديگر وجود چنين مجموعه اي اين است كه با زيرِ نظر داشتن تمام موارد استعمال يك كلمه يا تركيب ، بعضي از آن ها ميتوانند بعضي ديگر را تفسير و معني مبهم آن را روشن كنند . نيز به ياري آن ميتوان گفت آيا كلمه اي الحاقي است يا نه . مثلا وقتي يك كلمه بيست بار در ديوان خواجه به كار رفته ، و فقط يك بار در بعضي نسخه ها كلمه اي ديگر به جاي آن آمده و در بعضي ديگر همان كلمة بيست بار تكرار شده آمده بود ، اين امر قرينه اي قوي است مبني بر آن كه كلمة كم استعمال الحاقي است .
البته اين داوري را بايد با ملاحظة تمام عوامل و مطالب ديگر انجام داد و صرفِ كم استعمال بودن كلمه اي موجب حذف و رد آن نمي شود . دراين باب فعلا بيش از اين سخن گفتن را روي نيست .
كلمة بسامدي ( = بس - آمدي ) را در برابر كلمة كنكوردانس فرانسوي گذاشته اند و مراد از آن به دست دادن رقم و تعداد استعمال هر كلمه است و نشاني مي دهد كدام كلمه چند بار و بيش از همه در ديوان به كار رفته و كام كلمه در درجة دوم قرار گرفته ، به همين ترتيب تا به دست دادن واژه هايي كه بيش از يك بار در ديوان نيامده است .
مدت هاست كه در اين باب كوشش هايي صورت گرفته است .
آقاي انجوي شيرازي در چاپ هاي مختلف ديوان حافظ خود ، نخست فهرست بعضي كلمات و تركيبات را به دست داده و در چاپ هاي بعدي آن را تكميل كرده است . بااين حال هيچ وقت فهرست وي به صورت كامل و تام و تمام درنيامد.پس از انتشار نخستين چاپ ديوان حافظ مصحح استاد خانلري ، خانم دكتر مهين دخت صديقيان به تدوين واژه نما و بسامدي ديوان حافظ از روي آن پرداخت و چون آن چاپ فقط غزل ها را در برداشت ، ناگزير مدتي به انتظارنشست تا چاپ دوم ديوان محتوي تمام شعرهاي خواجه انتشار يافت.
آنگاه در بخشي ديگر واژه نما و بسامدي ساير شعرهاي خواجه از قصيده و مثنوي و قطعه و رباعي و غيره را نيز تنظيم كرد و كتاب خود را با همكاري آقاي دكتر ابوطالب مير عابديني متضمن دو بخش مذكور ، به سرماية مؤسسة انتشارات اميركبير درسال گذشته ( 1366 ) انتشار داد .
تهية واژه نما و بسامدي نيز اگرچه در نظر اول سهل و ساده مي نمايد به هيچ روي كاري ساده نيست . دشواري هاي اين كار وقتي پديد مي آيد كه كار را آغاز مي كنند .براي روشن تر شدن مطلب يكي از نكاتي را كه در ضمن مرورِ سَرسَريِ كتاب بدان برخورده ام ياد مي كنم : فهرست حكايت از آن دارد كه كلمة " وفا " چهل و پنج بار در ديوان خواجه تكرار شده است .يكي از آن موارد ، بيت زيرين است :
بَريد صبح وفا نامه اي كه بُرد به دوست
زِ خونِ ديدة ما بود مُهرِ عنوانش
پيداست كه مؤلفان مصراع اول را " بريدِ صبح وفا . . . الخ " خوانده اند .اين طرز خواندن درست نيست زيرا معلوم نيست " صبحِ وفا " چگونه تركيبي است و چه معني مي دهد و بريدِ صبح وفا يعني چه ؟ به نظرِ بنده بايد مصراع را چنين خواند : " بَريد صبح ، وفانامه اي كه بُرد به دوست . . . الخ " در اين صورت ، وفانامه تركيبي است مانند فتح نامه و صلح نامه و عقدنامه و گنج نامه و قسم نامه و غيره ، يعني نامه اي (= نوشته اي ) حاكي از ابرازِ وفا . اگر شعر را چنين بخوانيم بايد اين مورد را از ساير موارد استعمال كلمة وفا جدا كنيم و آن را در زيرِ تركيبِ " وفانامه " بيآوريم . چنين چيزي در " واژه نما " ديده نمي شود و تركيب هاي وفا در اين كتاب عبارتند از : بوالوفا ، بي وفا ، وفايت ، وفادار ، وفاداري ، وفا داري كردن ، وفا كردن .
دو بيت ديگر كه هم در ذيل كلمة وفا آمده ، اين هاست :
ما قصة سكندر و دارا نخوانده ايم
از ما بجز حكايت مِهر و وفا مَپُرس
اورَنگ كو ، گُلچهر كو ، نقشِ وفا و مهر كو
حالي من اندر عاشقي داوِ تمامي مي زَنم
پيش از اين ديده ايم كه در اين دو بيت " وفا " و نيز " مهر " و "اورنگ" و " گلچهر " هرچهار اسم خاص هستند و همة آن ها بايد در زير عنواني جداگانه بيآيند . اما نه تنها چنين عنواني براي وفا قائل نشده اند ، بلكه " مهر " و "اورنگ و گلچهر " همه به صورت اسم عام آمده اند . مثلا مؤلفان گفته اند اورنگ سه بار در ديوان آمده كه يكي از آن ها همين بيت مورد نظر است . دو مصراع ديگر كه كلمة اورنگ درآن ها آمده اين هاست :
باده نوش از جام عالم بين ، كه بر اورنگِ جم . . .
( در واژه نما بر اورنگِ جم آمده ، و غلطِ چاپي است ) ،
كاين عيش نيست روزيِ اورنگ خسروي .
گلچهر به روايت ايشان فقط دوبار در ديوان آمده و بار دوم آن اين مصراع است : زِ رويِ دختر گلچهرِ رَز آب انداز .
البته شك نيست كه مؤلفان زحمتي بسيار شايان توجه كشيده اند و بايد كساني كه در ضمن مطالعه بدين گونه اشكال هاي كوچك برميخورند آن ها را ياد آوري كنند تا در چاپ هاي بعدي اصلاح و رفته رفته نقائص اين فهرست بسيار مفيد كه بزرگ ترين افزار كارمحققان است مرتفع شود.
2 - دومين گامي كه بايد در راه شناخت درست حافظ برداشته شود تنظيم و تدوين و انتشار " كتاب شناسي حافظ " است .
به احتمال نزديك به يقين ديوان حافظ از سال 1791 ميلادي ( سال انتشار نخستين چاپ آن ) تا كنون ، بيش از هر كتاب فارسي ديگر در ايران و خارج چاپ شده است و شايد شمردن و ياد كردن تمام چاپ هاي كامل يا منتخب ديوان نا ممكن يا دست كم سخت دشوار باشد .
در مورد دست نويس هاي آن نيز ميتوان چنين ادعائي كرد ، يعني از هيچ كتاب فارسي بيش از ديوان خواجه نسخه برداري نشده و تعداد كردن و باز يافتن تنها آن نسخه هاي خطي ديوان كه در كتاب خانه هاي عمومي فهرست شدة جهان ضبط است نيز كاري دراز آهنگ و اگر نا ممكن نباشد بسيار دشوار است و دست رسي به همه نسخه هاي خطي محفوظ در كتاب خانه هاي خصوصي بكلي غير ممكن است . علاوه بر اين از روز تدوين ديوان تا كنون آن همه مطلب و شرح كه دربارة ديوان حافظ يا غزلي يا بيتي از آن نوشته شده نيز دربارة هيچ كتابي نوشته نشده است و براي آن كه مطلب روشن تر شود به عرض مي رسانم كه در شمارة 8 - 12 سال سيزدهم مجلة آينده ( آخرين شمارة 1366 ) 9 مقاله پژوهشي دربارة حافظ و تصحيح ديوان او از نه نويسنده آمده و چهل و چهار صفحه از كل 223 صفحة مجله اي را كه به جاي پنج شمارة آينده انتشار يافته در برگرفته است.
مدير آينده يادداشتي جالب توجه در صدر اين گفتارها نوشته است كه نقل آن بي لطف نيست :" در اين سالها حافظ خواني رونقي بسيار گرفت و تأمل در شعرهاي پيچيدة حافظ ميان صاحب نظران گستردگي بيش از پيش يافت و از جمله در همين مجله چند بار نكته بيني ها و بحث هاي لغوي و ادبي و نسخه بدلي و تصحيح متن دربارة ابيات و كلماتي از حافظ پيش آمد . از سويي تجديد اين گونه فوايد و دقائق كه اغلب آنها براي اهلِ تخصص سودمند و دنبال كردني است موجب ملال خاطر بسياري از خواندگان شد تا جائي كه آوردن چنان گوشه هايي را تكرار مطلب ميشمرند و مجله را از ادامة بحث پرهيز مي دهند . باز در اين چند ماه چند مطلب در نقدِ متن هاي چاپ شدة ديوان و تفسيرِ ابيات و حاشيه بر كلماتي از حافظ به دفتر مجله رسيده كه هم مفيدست و هم درج آنها در شماره هاي متوالي براي خوانندگان خستگي آور خواهد بود .سزاوار دانستيم كه همه را در اين شماره يكباره به چاپ برسانيم و ضمنأ خدمت خوانندگان و نويسندگان عرض كنيم كه از اين پس ، آينده از درجِ مطالبي از اين دست دربارة حافظ خودداري خواهد كرد .
مخصوصأ " از اين جهت كه نشرية سودمند" حافظ شناسي " به اهتمام شاعر فاضل آقاي سعيد نيازكرماني منتشر ميشود ( و تاكنون شش دفترآن نشر شده است) و جاي انتشار چنين مطالب آنجا خواهد بود.
خوانندگان را يادآور مي شود كه چندين سال پيش مطالبي از همين گونه دربارة حافظ در مجلة يغما چاپ مي شد و كار به جايي رسيد كه مرحوم اميري فيروزكوهي مقاله اي با عنوان " حافظ بس " نوشت و در آن مجله به چاپ رسانيد .نيز در يكي از اين گفتارها نويسنده دربارة اين بيت خواجه :
پيرِ ما گفت خطا بَر قَلَمِ صُنع نَرَفت
آفرين بَر نَظَرِ پاكِ خطاپوشَش باد
نظرِ يازده تن از فضلا و محققان و مفسران متقدم يا معاصر را آورده است . ما فقط اين 11 تن را نام مي بريم :
1 – سودي
2 - حافظ بدرالدين ( قرن 12 )
3 - محمد دارابي
4 - مفيد شيرازي متخلص به داور
5 - محمدعلي بامداد
6 - علي دشتي
7 - دكتر خليل خطيب رهبر
8 - پرويز ذوالنور
9 - ركن الدين همايون فرخ
10 - مرتضي مطهري
11 - آراء ديگر كه نويسنده نياورده اما نظر خود را ابراز كرده است داير بر آن كه شعر حافظ ناظر بر حديثي است معروف به حديث رفع .
پيدا است كه آراء اين افراد از يك قطب ( خطا بر قلم صنع رفته ) تا قطب مخالف (خطا نتيجة اشتباه خود آدمي است و در صنع خدا خطايي نرفته است ) نوسان دارد . در چنين وضعي كه تا كنون شش دفتر از نشرية " حافظ شناسي " انتشار يافته و قرن هاست كه اهل نظر در اين باب پژوهش ميكنند پيداست كه زير نظر داشتن و ( دست كم ) دانستن عنوان آنچه در باب حافظ و شعر او نوشته شده است گام نخستين است براي كسي كه مي خواهد در اين راه قدم بگذارد .
اي بسا كه كسي وقتي صرف كند و تحقيقي دربارة شعر حافظ عرضه دارد بي خبر از آن كه كسي قرن ها پيش از او عين اين نظر را ابراز داشته و اين كار را انجام داده است .
پيش از انتشار كتاب شناسي حافظ مطلع شدن بر تمام تحقيقات مربوط بدو مقدور نيست و خطا و لغزش در اين راه پرهيز ناپذير است .
3 - پس از انتشار كتاب شناسي و با استفاده از آن و ديدن تمام شرح ها و توضيحات است كه بايد شرحي مثبت ، بي طرفانه و عاري از هرگونه جانب داري و ديدن چهرة معنوي گروه ها و دسته هاي گوناگون و مشرب هاي فكري و فلسفي متفاوت در آينة شعر حافظ ، براي ديوان او نوشته شود .
شرحي كه در عين اختصار جامع باشد و مفاهيم شعر خواجه را با كمك گرفتن از ديوان خود او و معلومات و اطلاعاتي كه در عصرِ وِي وجود داشته و خواجه از آن ها بهره ور بوده و نيز با در نظر گرفتن محيط تاريخي و جغرافيايي و اجتماعي و فلسفي و ديني و تربيتي روزگار وِي روشن كند و براي كسب اطلاع دقيق تر در هر بخش و هر مطلب خواننده را به مراجع مفصل تر رهنمون شود .
اين هاست گام هاي مقدماتي كه بايد براي شناخت قدر واقعي اين گوينده بزرگ و سرودهاي آسماني وِي برداشته شود .
در پايانِ سخن بعضي دوستان اشاره فرموده اند كه بندة بي مقدار نظر خود را دربارة نسخه اي از ديوان خواجه كه از همه چاپ هاي ديگر سودمندتر و براي مطالعه مفيدتر باشد ابراز دارم .
به نظرِ بنده اگر خواننده بخواهد نسخه اي در دست داشته باشد كه بيش از هر چاپ ديگري به شعر واقعي او نزديك باشد ، بايد نسخة چاپ استاد خانلري را در مطالعه بگيرند ، گو اين كه مصحح در اين نسخه شرح بعضي مطالب را به چاپ مرحومان قزويني و دكتر غني حواله فرموده و خود آن ها را در چاپ خويش نياورده اند .
با اين حال ممكن است صورت بعضي كلمات و تركيب ها و بيت ها با آنچه براي ما مأنوس است تفاوت داشته باشد و در نظرِ ما غريب بنمايد .
بايد توجه داشته باشيم كه اكنون بيش از شش قرن از وفات خواجه ميگذرد و او شعرهاي خود را به زبان فارسي رايج در قرن هشتم و با مصطلحات و آداب و رسوم آن روزگار نوشته است و مي دانيم كه زبان هر روز در تحول و تغيير است و ما در روزگارِ خود شاهدِ بيرون رفتن هزاران واژه از محيط استعمال زبان و جاي گزين شدن واژه هاي جديد و نوساخته ، يا قديم و از گردش افتادة فارسي بوده ايم و هستيم .
اگر بخواهيم ديواني در دست داشته باشيم كه حد اكثر تناسب و هماهنگي را با زبان امروز ما داشته باشد ، مي توانيم هر نسخه اي را كه پسنديديم انتخاب كنيم .
اما اگر شعر شخص حافظ را به زبان او ، و تا سرحد امكان دور از تصحيف و تغيير و تبديل مي خواهيم فعلا چاپ دكتر خانلري ، با بعضي ايرادها كه ممكن است بدان وارد باشد بيش از همه واجد صحت و اعتبار است . اما مأنوس نبودن با كلمه يا تركيب يا عبارتي چندان مهم نيست. با اندك تأمل و تكراري بدان مأنوس مي شويم و اگر نشد ، صورتي ديگر را كه باز در نسخه هاي قديم و معتبر آمده است در برابر غزل مييابيم و ممكن است آن را برگزينيم .
قدر مسلم آن است كه در اين نسخه هيچ چيز سر خود از ديوان كاسته يا بدان افزوده نشده است
***
اين گفتارها به پايان رسيد و براي نويسندة آن جز شرمساري بحاصل نيامد چه از چند نكتة گفتني يكي بيش گفته نيامد و آن يك سينه سخن را كه در خاطر داشتم شرح نا داده ماند و از اين روي آن را با بيتي از آنِ لسان الغيب پايان مي بخشم :
اين شرحِ بي نهايت كز حُسنِ يار گفتند
حرفي است از هزاران كاندر عبارت آمد
***
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر