۱۳۸۸ دی ۱۷, پنجشنبه

محمود و اياز


نوشته : دکتر محمدجعفر محجوب
به کوشش : مهندس منوچهر کارگر



محمود و اياز

عشق يا شهوت

در شعر و نثر پارسي گهگاه به داستان هايي بر مي خوريم در شرح انس و الفت ، محبت داشتن ، مهر ورزيدن و حتي عشق آوردن مردي بر نو جوان يا پسري ديگر .
اين مطالب گاهي به اجمال ، سر بسته و پوشيده ياد شده و گاه به تفصيل و به صراحت از آن سخن رفته است .
بحث و نقد و تحليل اين گونه مطالب را ، اگر نه كتابي ، دست كم رساله اي لازم است تا در آن به جزئيات مطالب و انواع و اقسام اين گونه داستان ها و مضامين پرداخته شود و باز نموده آيد كه آيا آنچه در اين گونه ماجراها وداستان ها ومضامين، شاعران ونثرنويسان به شرح آن پرداخته اند، مهرورزي پاك و بي آلايش بوده است ، يا از غلام بارگي و هم جنس بازي نشاني به همراه دارد .
اما چون در اخيرأ در نشريه قيام ايران اشارتي رفته بود بر آن كه مهر آوردن سلطان محمود بر اياز ، چنان كه برخي گمان برده و بر پاية پندارهاي نادرست خويش داستان ها نيز نوشته و قصه ها پرداخته اند، از سر شهوت و ميل جسماني نبوده است .
نخستين دليل اين مدعا آن است كه اگر سلطان محمود " آن كاره " ميبود ـ كه بنده ابدأ در اين گفتار بر سر متهم ساختن محمود يا تبرئه او از اين انحراف اخلاقي نيست ـ در هر صورت غلامان بي شمار در اختيار خويش داشت وتعداد چاكران و فرمانبران و حتي غلامان زرخريد او از شماره بيرون بود .
پيداست كه وقتي دربارة فرخي ـ يكي از چهارصد شاعر دربار او ـ بنويسند كه بيست تن غلام زرين كمر در پي او سوار ميشدند تعداد حاجبان و خدمتكاران و ساقيان و نديمان و چاشني گيران و غلامان نوبتي او به چند تن مي رسد .
بنابراين بي شك محمود از اين بابت چشم و دلي بسيار سير داشت و در چنان حالتي نبود كه خم زلفِ غلامي ، يا به روايتي ديگر كودكي چوپان و نمد پوش و چارُق در پاي ، دين و دل او را از دست ببرد و خردش را به زيان آورد ، و چنان دل بدو ببازد كه تا دم مرگ نيز ديده از رُخسارِاو بر نگيرد و تا واپسين دم او را در كنار بسترِمرگ خويش نگاه دارد .
از اين روي ، كوشيده ايم در اين گفتار بخشي از داستان هايي را كه دربارة او در بسياري از آثار ادبي فارسي راه يافته است ياد كنيم . اما پيش از اين كار چند كلمه در باب شخص اياز و زندگاني او :
استاد دكتر ذبيح الله صفا در اثر گران قدر خود ، تاريخ ادبيات در ايران (جلد پنجم ) دربارة وي نوشته اند :
" . . . ابوالنجم اياز اويماق غلام ترك نژاد سلطان محمود غزنوي است كه در اواخر عهدِ وي و در دوران پسرانش محمد و مسعود به مقام هاي نظامي و حكومتي رسيد .
مرگش به گفتة ابن اثير در سال 449 ه . ق . اتفاق افتاد .
داستان عشق محمود بدو از دير باز در ادب فارسي رخنه كرده و در اثرهاي مختلف مانند چهار مقاله ، تذكرة اولياء ، مثنوي مولوي ، آثار عطار، بوستان سعدي ، و سپس در داستان هايِ منظومِ دوران صفوي و نيز در غزل هاي فارسي صورت ها و تعبيرهاي گوناگونِ عشق مجازي و عرفاني يافته است .
حتي زلالي خوانساري شاعر قرن دهم و ربع اول قرن يازدهم يك مثنويِ مستق، داراي حدودِ پنج هزار بيت، كه بزرگترين مثنوي در ميان مثنوي هايِ هفت گانة اوست به نام محمود و اياز سروده است .
دائره المعارفِ فارسي اين نكته را نيز برزندگي نامة وي ميافزايد:
" بعد از وفات سلطان محمود غزنوي در سنة 421 ه . ق . اياز خدمت امير محمد غزنوي را رها كرد و در نيشابور به سلطان مسعود ( يكم ) غزنوي پيوست .
" اياز در زيبايي ، هوشمندي ، بيداري و آگاهي و موقع شناسي و حاضر جوابي و نيز در دليري و جنگ آوري ضرب المثل بود و ظاهرأ سر و زلفي بسيار زيبا داشت .
در چهار مقالة نظامي عروضي داستاني آمده است كه محمود در حال مستي مقراض بگرفت و زلف اياز را ببريد .
آنگاه از كردة خويش پشيمان شد و بسيار به خشم آمد و نزديكان وي از بيم بر خود بلرزيدند چه ممكن بود بسياري از آنان را در آتش خشمِ خود بسوزاند .
اما عنصري ، ملك الشعراي دربارِ وي ، بر بديهه رباعيي سرود و خشم سلطان را تسكين داد و وقت او را خوش ساخت .
نيز دربسياري از داستان هاي عطار (كه بعضي را ياد خواهيم كرد) به زلف اياز و زيبائي آن اشارت رفته است .
داستان ديگري در بوستان شيخ اجل سعدي آمده است كه دربارة خلق و خوي و خدمتگزاري اياز است ، اما باز در آن به زلف وي اشارتي لطيف رفته است .
لسان الغيب شيراز نيز در ديوان عزيز خود سه جا از اياز نام برده و در يك جاي آن به زلف اياز اشاره كرده است :

بارِ دلِ مجنون و خَمِ طّرة ليلي
رُخسارة محمود و كفِ پايِ اياز است
غَرَض كرشمة حُسن است وَرنَه حاجت نيست
جَمالِ دولتِ محمود را به زلفِ اياز
محمود بُوَد عاقبتِ كار در اين راه
گر سَر بِرَوَد در سَرِ سوداي ايازم
شيخ اجل در باب سوم بوستان(در عشق و مستي و شور) داستاني كوتاه درزيرِعنوانِ " حكايتِ سلطان محمود و سيرت اياز " آورده است

يكي خُردِه بَر شاهِ غَزنين گرفت
كِه حُسني نَدارد اَياز اي شِگفت
گُلي را كِه نَه رنگ باشد نَه بوي
غَريب است سودايِ بُلبُل بَر اوي
به محمود گفت اين حكايت كسي
بپيچيد از انديشه بَر خود بَسي
كه عشق من ، اي خواجه ، بَر خوي اوست
نَه بَر قَدّ و بالايِ نيكوي اوست
شنيدم كه در تنگنايي ، شتر
بيفتاد و بشكست صَندوقِ دُر
به يغما ملك آستين بَر فِشاند
وَز آن جامه تَعجيل مركب بِراند
سواران پيِ دُرّ و مَرجان شدند
زِ سلطان به يغما پريشان شدند
نماند ازوُشاقانِ
( = خدمتگزاران ) گردن فَراز
كسي در قَفايِ مَلِك ، جُز اياز
نِگه كرد ، كاي دلبرِ پيچ پيچ
زِ يغما چه آورده اي ؟ گفت هيچ
*
مَن اَندَر قَفايِ تو مي تاختم
زِ خِدمَت بِه نِعمَت نَپَرداختَم
گَرَت قُربَتي هَست دَربارگاه
بِه خَلعَت مَشُو غافل از پادشاه
آنگاه اين ماجرا را به عشقِ حقيقي، مهري كه خاصانِ حق بدو ميورزند مي كشد :

خَلافِ طَريقَت بُوَد ، كاوليا
تَمَنا كنند از خدا جُز خدا
گَر از دوست چشمت بَر احسانِ اوست
تُو در بندِ خويشي ، نَه در بندِ دوست
تو را تا دهن باشد از حرص باز
نَيايَد به گوشِ دل از غيب راز
حَقايِق سَرايي است آراسته
هوي و هوس ، گَردِ بَرخاسته
نبيني كه جايي كه بَرخاست گَرد
نبيند نظر ، گَرچِه بيناست مَرد
*
در بخش الحاقي تذكرة اولياي عطار ، در شرح زندگاني شيخ ابوالحسن خرقاني داستاني از اياز آمده است كه بنابر آن " وقتي سلطان محمود وعده داده بود اياز را ، كه خلعتِ خويش را در تو خواهم پوشيد و تيغِ برهنه بالايِ سرِ تو ، به رَسمِ غلامان ، من خواهم داشت . "
پس از آن روزي محمود به عزمِ ديدار شيخ به شهر او مي آيد و كسي نزد شيخ مي فرستد و پيغام مي دهد كه " سلطان براي تو از غزنين بدين جا آمد . تو نيز براي او ، از خانقاه به خيمة او درآي ."
و شيخ زيرِ بار نمي رود و محمود ناگزير خود عزمِ زيارتِ شيخ ميكند .
اما براي آزمودن وي :
" جامة خويش را به اياز داد و درپوشيد ، و ده كنيزك را جامة غلامان در بركرد و خود به سلاح داري اياز پيش و پس مي آمد امتحان را .
روبه صومعة ( = خانقاه ، محل عبادت ) شيخ نهاد .
چون از درِ صومعه درآمد و سلام كرد ( يعني اياز در لباسِ محمود سلام كرد ) شيخ جواب داد ، اما برنخاست .
پس روي به محمود كرد ( كه در لباس غلامان بود ) و در اياز ننگريد.
محمود گفت :
برپا نخاستي سلطان را ( يعني اياز را ) و اين همه دام بود ؟
شيخ گفت :
دام است ، اما مرغش تو نه اي .
پس دستِ محمود بگرفت و گفت : سخني بگو .
گفت :
اين نامحرمان را بيرون فرست .
محمود اشارت كرد تا نامحرمان همه بيرون رفتند . . . شرح گفتگوي محمود و شيخ ابوالحسن خرقاني خارج از گفتگوي ماست . خواستاران مي توانند آن را در تذكرة اوليا در ترجمة حال وي بخوانند .
در تاريخ بيهقي نيز چند بار نام اياز آمده است و ظاهرأ آن قديم ترين مأخذ تاريخي است كه در آن روش و منش اياز ياد شده است اگر چه گفته هاي بيهقي درباب وي بسيار كوتاه است .
در داستانِ بر دار كردنِ حَسَنَك وزير از يكي از دوستانِ خود به نام ميكائيل ياد مي كند و گويد كه وي خواهرِ اياز را به زني كرده بود . در جايي ديگر در ضمنِ شرح قصّة غلامي طغرل نام گويد :
" از ميان هزار غلام چون او بيرون نيايد به ديدار و قد و رنگ و ظرافت . . .
امير اين طغرل را بپسنديد و در جملة هفت و هشت غلام كه ساقيان او بودند ، پس از اياز ، بداشت .
نيز در شرح رأي زدنِ مسعود با خواجه احمد وزير دربارة نصب كسي به سپهسالاري ، خواجه از اياز نام مي برد و مسعود درباب او اظهار عقيده مي كند .
خواجه گويد : اياز ، سالاري نيك است و در همه كارها با اميرِ ماضي ( = محمود ) بوده . . .
مسعود جواب مي دهد : اياز بس بناز و عزيز آمده است ، هرچند عطيّة پدر ماست ، از سراي دور نبوده و گرم و سرد نچشيده است و هيچ تجربت نيفتاده است وي را ، مدتي بايد كه پيش ما باشد بيرون از سراي تا در حد خدمتي گامي زند و وي را آزموده آيد ، آنگاه نگريم و آنچه بايد بود بفرماييم .
قابل توجه ترين نكته اي كه از زندگاني اياز در تاريخ بيهقي آمده ، در احوال غلامي است به نام نوشتكين نوبتي، از آن غلامان كه امير محمود آورده بود. . . غلامي چون صد هزار نگار كه زيبا تر و مقبول صورت تر از وي آدمي نديده بودند و امير محمود فرموده بود كه او را در جملة غلامان خاصه تر بداشته بودند كه كودك بود و در دل كرده ، كه او را بر روي اياز بركشد ( = او را به رُخِ اياز بكشد ) كه زيادت از ديدار (= بيشتر از زيبائيش ) جِلفي و بد آرامي ( = ناراحتي ) داشت . . .
كتاب بيهقي چون متني است تاريخي و مقاصدي از قبيل داستان سرايي ، يا شرح معانيِ عارفانه در آن راه ندارد ، بطبع از خيال پردازي هاي مؤلفاني مانند عطار و نظامي عروضي به دور است .
دراين متن ، حتي از " جلفي " و " نا آرامي " اياز سخن مي رود.
علاوه بر اين در اين كتاب اياز غلامي است خدمتگار و شرابدار يا ساقي و نديم سلطان ، يا حاكم فلان شهر و ولايت ، يا " سالاري نيك " و خلاصه آدميي چون ديگر آدميان .
اما چگونه است كه محمود غزنوي با آن همه قدرت ، كه زندگاني هزاران تن مانند اياز و برتر از او در قبضة قدرت اوست، نوشتكين نوبتي را نگاه ميدارد و درنظر مي گيرد كه روزي او را به رُخِ اياز بكشد بلكه از طريق برانگيختن رشك وي براي دردِ "جلفي " و " بدآرامي" او درماني بجويد ؟
علت اين امر همان است كه نخست گفته آمد:
محمود بدو مهرميورزيد و ازديدار او شكيب نداشت و چون ناز معشوقي اياز ازحد گذشته بود ، كسي را مي جست كه او را به رُخِ وي بكشد و اين گونه مسائل ،در روابط جنسي و احساسات شهواني و ميل جسماني هرگز مجال بروز و ظهور نمي يابد .

*

كتابي كه در آن بيش از هر منبع ديگر دربارة محمود و اياز گفتگو شده ، الهي نامة عطار است ، گو اينكه ساير آثار اين گويندة بزرگ و پاكيزه دامن ـ كه هيچ كس در پاكدامني و خلوص نيت او ترديد نكرده است ـ نيز از اين داستان خالي نيست .
وي در الهي نامه هفت صحنة كوتاه از داستان طولاني و نامكرّر عشق، خاصه عشق محمود را بر اياز ، نقل كرده است .
از هريك از اين صحنه ها بيتي چند ياد ميكنيم ، اما پيش از آن بايد گفت كه عطار ، مانند بسياري از صوفيان نام آور سلف و خلف خويش در حق محمود غزنوي حسن اعتقادي داشته وگرچه گفته است :
" به عمر خويش مدح كس نگفتم " ، محمود غزنوي را بسيار ستوده است .
گويا مراد وي از " نگفتن مدح " آن بوده كه هرگز در برابر گرفتن دستمزد ، به ستايش كسي نپرداخته است و اين كم مقام و منزلتي نيست .
درهر حال،اين شما و اين داستان هاي "محمود واياز " عطار در الهي نامه :
سَحَرگاهي مَگَر محمود عادل
ايازِ خاص را گفت : اي نِكو دِل
مرا امروز آهنگِ شكاري است
اگر تو هم بيايي ، نيك كاري است
*
غلامش گفت : بس من يك شكارم
كه من اين جا شكاري كرده دارم
شَهَش گفت : اين همه چابك سواري
به چه بگرفته اي اين جا شكاري ؟
غلامش گفت : اي شاهِ بُلَندَم
شكاري حاصل آمد از كَمَندَم
شَهَش گفتا : شكار تو كدام است ؟
جوابش داد كه محمود نام است
شَهَش گفتا : كَمَند خويش بِنماي
سَرِ زُلفِ دراز افكند در پاي
كَمَندَم گفت ، زُلفص بي قرار است
شَهِ عالَم كَمَندَم را شكار است !
*
نشسته بود اياز و شاه پيروز
ايازش پاي مي ماليد تا روز
به خدمت هردم افزون بود رايَش
كه مي ماليد و مي بوسيد پايش
ايازِ سيم بَر را گفت محمود
تو را زين پاي بوسيدن چه مقصود ؟

*
زِ هفت اعضا چرا بَر پا دَهي بُوس
دگر اعضا رها كرده به افسوس
چو قدرِ روي مي بيني كه چون است
چرا ميلَت به پاي ِ سَر نِگون است ؟
ايازش گفت اين كاري عجيب است
كه خلقي را ز روي تو نصيب است
كه مي بينند رويت جمله ، چون ماه
نمي يابد به پايِ تو كسي راه
چو اين جا نيست غيري ، اين به اخلاص
بسي نزديك تر ، اين بايدم خاص !
*
در آن ساعَت كه مَحمودِ جَهان دار
بُرون مي رفت از دنياي غدّار
ايازِ سيمبَر را كرد درخواست
كه با او مي بگويم اين سخن راست
بدوگفتند يك دم عمر بازاست
(= يك نفس از عمرت مانده است)
سُخَن گفتن هنوزَت با اياز است ؟
چنين گفت او ، كه گَر نَبوّد كنارَش
مرا دائم لَحَد ، با من چه كارش ؟

*
اگر از وِي دِل افروزيم بايد
براي اين چنين روزيم بايد
هَر آن عِشقي كه نَه جاويد باشد
بُوّد يك ذرّه ، گر خورشيد باشد!
چو عشقِ اوست عشقِ بي قياسَم
براي آن جهان بايد اياسَم
( = ايازم )
بخواند آخر ايازِ سيم تن را
نهان در گوشِ او گفت اين سخن را :
كه اي هَمدَم ، بحّقِ عَهدَ مَعبُود
كه چون تابوت گردد مَهدِ
( گهوارة ) محمود
به پيشِ كَس كَمَر هرگز نَبَندي
كه نَپسندَم مَن اين ، گَر تو پَسَندي !
زَبان بُگشاد اياز و گفت : آري
اگر مَن بودَمي مُردار خواري
نَبودي هَمچو محمودي شكارم
مگر پنداشتي مُردار خوارم ؟ !
چو محمودي به مويي مي توان بست
نَيازَم
( = جرأت نمي كنم ) پيش غيرِ او ميان بَست
*
بُزرگاني كه سَر بَر چَرخ سودند
همه در خدمتِ محمود بودند
شَهِ عالم بديشان كرد رويي
كه در خواهيد هركس آرزويي
زِ شهر و مال و ملك و منصب و جاه
بسي درخواستند آن روز از شاه
چو نوبت با اياز آمد ، كسي گفت
كه اي در حسن طاق و با هنر جفت
چه خواهي آرزو ؟ گفتا كه يك چيز
جز آن يك مي نخواهم من دگر چيز
من آن خواهم هميشه در زمانه
كه تير شاه را باشم نشانه
و چون بزرگان ازاو ميپرسند اين چه آرزويي است كه تو مي كني جواب مي دهد :
كه اول بَر نشانه چندره شاه
نظر مي افكند ، پس تير آن گاه
چو اول آن نظر در كار آيد
در آخر زخم كي دشوار آيد !
*
ايازِ سيم بَر ، بَر بانگ بُلبُل
بخفته بود زيرِ ساية گُل
چو سلطان را خبر آمد ، روان شد
به بالينِ ايازِ دِل سِتان شد
به زيرِ سايه اي ديد ، آفتابي
عَرَق كرده زِ گرما ، چون گُلابي
به بالينش بسي بنشست و بگريست
نمي شد سير از او چندان كه نگريست
( = نگاه كرد )
به آخر چون زِ خوابِ خوش در آمد
زِ شرمِ شاه ، چون آتش بَرآمد
چو شاهش ديد ، گفت اي حسنت افزون
چو تو باز آمدي ، من رفتم اكنون
در آن ساعت كه تو بي خويش بودي
زِ هَر وَصفَت كه گويم ، بيش بودي
در آن ساعت كه ديدم جان فزايت
نبودي تو ، كه من بودم به جايت !
چو با خويش آمدي ، محبوب گم شد
چو تو طالب شدي ، مطلوب گم شد

*
مگر
( = شايد ) سلطان دين محمود يك روز
ايازِ خاص را گفت : اي دل افروز
كه را داني تو ، از مه تا به ماهي
كه از من بيش دارد پادشاهي
غلامش گفت : اي شاهِ جهان دار
مَنَم در مملكت بيش از تو صد بار!
پس آنگه شاه گفت آن نازنين را
كه اي بنده ، چه حجّت داري اين را ؟
زبان بگشاد اياز و گفت : اي شاه
چه مي پرسي ؟ چو زين رازي تو آگاه
اگر چه پادشاهي حاصل تست
وليكن پادشاهِ تو دلِ تست
دِلِ تو زيردستِ اين غلام است
مرا اين پادشاهي خود تمام
( = كافي ) است !

*
اميدواريم دلايل كافي براي آن كه ماجراي ميان محمود و اياز عشق و دل باختگي بوده است نه شهوت و نفس پرستي ، به خوانندگان عزيز عرضه شده باشد !


***

۲ نظر:

  1. سلام جناب آقای مهندس کارگر
    ابتدا عذر میخوام که در این وبلاگ شما این سوال رو میپرسم چون مربوط به گل و گیاه هست و دیدم که مدتیست وبلاگ گل و گیاهتون به روز نیست و آدرس میلی هم از شما پیدا نکردم که به شما ای میل بزنم.
    اگر ادرس ایمیل خودتون رو برای من بفرستید ازتون بسیار ممنون میشم چون چند سوال در زمینه پرورش ارکیده و گیاهان گوشتخوار دارم که من رو راهنمایی کنید البته کتابها و مقالاتتون در این باره رو خواندم.
    اگر امکانش بود آدرس میلتون رو بفرمایید و یا اگر نه به من بگید در کدام وبلاگتون سوالاتم رو بپرسم.
    این آدرس ایمیل من هست:
    farhad61.razavi@gmail.com
    ممنون از شما
    فرهاد رضوی

    پاسخحذف
  2. دوست من آقاي فرهاد رضوي سلام . مدت يکماه بود که کامپيوتر من خراب شده بود و امکان پاسخگوئي نبود . در مورد گلها و گياهان در همان وبلاک گلها سئوالات مربوط به مطالب درج شده را ميتوانيد مطرح کنيد و يقينا در حد توانائي پاسخ خواهم داد . موفق باشيد .

    پاسخحذف