به کوشش: مهندس منوچهر كارگر
از سمت راست: دكتر محمدجعفر محجوب - استاد ذبيح الله صفا - نادر نادرپور
حسين بن منصور حلاج
از اسرار با خلق سخن مي گفت
حلاج بر سَرِ دار اين نكته خوش سرايد
از شــافعي نَپُرسند امثال اين مسائل
دربارة مردان بزرگ گفته اند يكي از خاصيت هاي ايشان اين است كه دوستان صميم و يكدل و حاضر براي فداكاري تا سرحد مرگ ، و نيز دشمنان سرسخت و خوني و سوگند خورده دارند و هريك از اين دو گروه در ابراز دوستي و دشمني تا مرز فدا كردن جان خود پيش ميروند .
اما تمام آنان ، چه دوستان و چه دشمنان ، سنگ هاي بناي رفيع شهرت و عظمت وي را برسرخويش حمل مي كنند و با فداكاري هاي خويش پايه هاي اين بنا را استوار مي سازند .
اينك به زندگاني و مرگ مردانه حسين بن منصور حلاج بنگريد ، بي شك او را يكي از اين بزرگان ، يكي از بزرگ ترين اين بزرگان مي يابيد و چون در زندگي نامة پُر اسرار و سرشار از حوادث وي نظر مي كنيد ميبينيد اين همه ضد و نقيض كه دربارة شخصيت ، روش و منش ، صفات و اعتقادات او گفته و سروده و نوشته شده در زندگي كمتر كسي از رجال صوفيان مي توان يافت .
حلاج در همان دوران زندگي خويش به صحنة افسانه راه يافت .
اما تمام آنان ، چه دوستان و چه دشمنان ، سنگ هاي بناي رفيع شهرت و عظمت وي را برسرخويش حمل مي كنند و با فداكاري هاي خويش پايه هاي اين بنا را استوار مي سازند .
اينك به زندگاني و مرگ مردانه حسين بن منصور حلاج بنگريد ، بي شك او را يكي از اين بزرگان ، يكي از بزرگ ترين اين بزرگان مي يابيد و چون در زندگي نامة پُر اسرار و سرشار از حوادث وي نظر مي كنيد ميبينيد اين همه ضد و نقيض كه دربارة شخصيت ، روش و منش ، صفات و اعتقادات او گفته و سروده و نوشته شده در زندگي كمتر كسي از رجال صوفيان مي توان يافت .
حلاج در همان دوران زندگي خويش به صحنة افسانه راه يافت .
خود نيز از اين نكته آگاهي كامل داشت .
گويا تنها نكته اي از زندگاني او كه مورد اختلاف نيست نام او (حسين ) و نام پدرش ( منصور ) است .
حتي دربارة ملقب شدن او به حلاج همگان يك رأي ندارند .
عطار مي گويد : " از اسرار با خلق سخن مي گفت تا او را حلاج الاسرار گفتند " .
گروهي ديگر گويند پدرش پنبه زني داشت و از اين روي او را حلاج خوانده اند .
عطار گفته است : " او را حلاج از آن گفته اند كه يك بار به انباري پنبه بر گذشت اشارتي كرد، در حال دانه بيرون آمد و خلق متحير شدند . "
دربارة اصل و منشاء او نيز اختلاف است .
حتي دربارة ملقب شدن او به حلاج همگان يك رأي ندارند .
عطار مي گويد : " از اسرار با خلق سخن مي گفت تا او را حلاج الاسرار گفتند " .
گروهي ديگر گويند پدرش پنبه زني داشت و از اين روي او را حلاج خوانده اند .
عطار گفته است : " او را حلاج از آن گفته اند كه يك بار به انباري پنبه بر گذشت اشارتي كرد، در حال دانه بيرون آمد و خلق متحير شدند . "
دربارة اصل و منشاء او نيز اختلاف است .
باز عطار را دربارة او عقيده اين است كه دو حسين بن منصور بودند، يكي ملحد و استاد محمد زكريا بود و رفيق ابوسعيد قرمطي و . . . ساحر بوده است .
" ديگري ، يعني حسين بن منصور حلاج " از بيضاي فارس بود و در واسط پرورده شد .
" اما قديم ترين كسي كه در باب وي سخن گفته محمد بن اسحاق معروف به ابن نديم و صاحب الفهرست است .
ابن نديم چيزي از دوران زندگي حلاج را دريافته و در روزگار كشتن او كودك بوده است.
علاوه بر اين ، اين مؤلف به دقت و بي نظري و وسعت اطلاع و پرهيز از گزافه گوئي مشهور است .
با اين احوال داوري ابن نديم دربارة حلاج چندان دوستانه و مساعد نيست .
گويد : " نامش حسين بن منصور . . . بعضي او را از خراسان و بعضي از نيشابور و بعضي از مرو و بعضي از طالقان و بعضي از اصحابش او را از ري و دستة ديگر او را از كوهستان دانسته اند و البته به درستي چيزي در اين امر به دست نيامده است . "
بي شك ابن نديم بسياري از ياران و هواداران حلاج را ديده و شناخته و با آنان گفتگو كرده و گفتة او كه در قرن چهارم مي زيسته و حلاج را در آغاز اين قرن ـ به سال 309 ـ كشته اند به حقيقت نزديك تر است تا گفتة عطار كه در قرن هفتم با قاطعيت گفته است از بيضاي فارس بود و در واسط پرورده شد .
" ديگري ، يعني حسين بن منصور حلاج " از بيضاي فارس بود و در واسط پرورده شد .
" اما قديم ترين كسي كه در باب وي سخن گفته محمد بن اسحاق معروف به ابن نديم و صاحب الفهرست است .
ابن نديم چيزي از دوران زندگي حلاج را دريافته و در روزگار كشتن او كودك بوده است.
علاوه بر اين ، اين مؤلف به دقت و بي نظري و وسعت اطلاع و پرهيز از گزافه گوئي مشهور است .
با اين احوال داوري ابن نديم دربارة حلاج چندان دوستانه و مساعد نيست .
گويد : " نامش حسين بن منصور . . . بعضي او را از خراسان و بعضي از نيشابور و بعضي از مرو و بعضي از طالقان و بعضي از اصحابش او را از ري و دستة ديگر او را از كوهستان دانسته اند و البته به درستي چيزي در اين امر به دست نيامده است . "
بي شك ابن نديم بسياري از ياران و هواداران حلاج را ديده و شناخته و با آنان گفتگو كرده و گفتة او كه در قرن چهارم مي زيسته و حلاج را در آغاز اين قرن ـ به سال 309 ـ كشته اند به حقيقت نزديك تر است تا گفتة عطار كه در قرن هفتم با قاطعيت گفته است از بيضاي فارس بود و در واسط پرورده شد .
در حقيقت گفته هاي عطار ، و تصويري كه او از حلاج به دست ميدهد ـ و آن را ياد خواهيم كرد ـ مربوط به دوراني است كه كاخ شهرت و عظمت وي افراخته شده و استواري يافته بوده و شاعران و گويندگان نسل هاي متعدد حلاج را ستوده و افسانة اين مردِ افسانه اي را بنيان نهاده بودند و حال آن كه سخن ابن نديم در باب وي و نام و نشان ، از قول معاصران حلاج و كساني كه با او هم سخن بوده يا در دستگيري و محاكمة او دخالت داشته اند سرچشمه مي گيرد ـ به هر حال ، بر سر سخن ابن نديم رويم :
" به خط . . . احمدبن ابوطاهر خواندم : . . . حلاج مردي افسونگر و شعبده باز بود كه منش صوفيان داشت و به زبان ايشان سخن ميگفت و دعوي دانستن تمام دانش ها را مي كرد و حال آن كه در همة آن ها پياده و در حد صفر بود .
" به خط . . . احمدبن ابوطاهر خواندم : . . . حلاج مردي افسونگر و شعبده باز بود كه منش صوفيان داشت و به زبان ايشان سخن ميگفت و دعوي دانستن تمام دانش ها را مي كرد و حال آن كه در همة آن ها پياده و در حد صفر بود .
از كيميا اندكي ميدانست ولي جاهلي بي پروا و سر سخت و نسبت به فرمان روايان جسور و سركش بود و براي واژگون ساختن دولت ها از ارتكاب هيچ گناه بزرگي روي گردان نبود .
نزد پيروانش دعوي خدايي مي كرد و به حلول قائل بود .
در برابر فرمان روايان خود را شيعه و نزد عامة مردم صوفي فرا مي نمود ( ابن نديم خود نيز شيعه بوده است ) و در ضمن سخنان خويش دعوي مي كرد كه خدا در وي حلول كرده و حال آن كه خداوند تبارك و تعالي بالاتر از اين گونه سخنان است ."
وي شهر به شهر مي گشت و چون دستگير شد او را به علي بن عيسي سپردند و با او مناظره كرد و او را از علوم قرآني و فقه و حديث و شعر و علوم عربيت بي بهره يافت .
از اين روي بدو گفت : تو اگر به جاي اين نامه نگاري ها كه نميداني در آن ها چه مي گويي ، طهارت و واجبات خويش را آموخته بودي سودمند تر بود.
واي بر تو ، تا چند به مردم مينويسي :
“فرود آيد آن صاحب نور شعشعاني كه پس ازتشعشع ، پرتو افشاني ها دارد.
تو بي اندازه سزاوار تنبيه و تأديبي .
آن گاه بفرمود او را در سمت غربي و شرقي دارالحكومه به دار زنند* و سپس در دارالحكومه به زندان اندازند . "
همين مؤلف گويد كه وي ابوسهل نوبختي شيعي را به خود خواند .
اما او زير بار نرفت و گفت چون من پيشواي مذهبي خاص هستم ، اگر به تو بگروم ، پيروان آن مذهب نيز به تو خواهند گرويد ، و اگر تو موهاي سر مرا كه از سمت پيشاني ريخته است دوباره بروياني دعوت تو را خواهم پذيرفت .
نزد پيروانش دعوي خدايي مي كرد و به حلول قائل بود .
در برابر فرمان روايان خود را شيعه و نزد عامة مردم صوفي فرا مي نمود ( ابن نديم خود نيز شيعه بوده است ) و در ضمن سخنان خويش دعوي مي كرد كه خدا در وي حلول كرده و حال آن كه خداوند تبارك و تعالي بالاتر از اين گونه سخنان است ."
وي شهر به شهر مي گشت و چون دستگير شد او را به علي بن عيسي سپردند و با او مناظره كرد و او را از علوم قرآني و فقه و حديث و شعر و علوم عربيت بي بهره يافت .
از اين روي بدو گفت : تو اگر به جاي اين نامه نگاري ها كه نميداني در آن ها چه مي گويي ، طهارت و واجبات خويش را آموخته بودي سودمند تر بود.
واي بر تو ، تا چند به مردم مينويسي :
“فرود آيد آن صاحب نور شعشعاني كه پس ازتشعشع ، پرتو افشاني ها دارد.
تو بي اندازه سزاوار تنبيه و تأديبي .
آن گاه بفرمود او را در سمت غربي و شرقي دارالحكومه به دار زنند* و سپس در دارالحكومه به زندان اندازند . "
همين مؤلف گويد كه وي ابوسهل نوبختي شيعي را به خود خواند .
اما او زير بار نرفت و گفت چون من پيشواي مذهبي خاص هستم ، اگر به تو بگروم ، پيروان آن مذهب نيز به تو خواهند گرويد ، و اگر تو موهاي سر مرا كه از سمت پيشاني ريخته است دوباره بروياني دعوت تو را خواهم پذيرفت .
فرستادة حلاج رفت و ديگر بازنگشت .
دربارة خوارق عادتي كه از او ظاهر مي شد نوشته است : روزي دست تكان داد و بر گروهي مشك باريد .
بار ديگر دست تكان داد و از آن سكه هاي درهم فرو ريخت ، يكي از حاضران گفت :
دربارة خوارق عادتي كه از او ظاهر مي شد نوشته است : روزي دست تكان داد و بر گروهي مشك باريد .
بار ديگر دست تكان داد و از آن سكه هاي درهم فرو ريخت ، يكي از حاضران گفت :
اين همان درهم هاي عادي است ، اگر درهمي پديدآوري كه نام تو و پدرت بر آن نقش شده باشد دعوي تو را خواهم پذيرفت .
حسين گفت : اين كار شدني نيست چون چنين درهمي ساخته نشده است .
حسين گفت : اين كار شدني نيست چون چنين درهمي ساخته نشده است .
مرد گفت آن كس كه چيزي غايب را حاضر مي كند بايد بتواند چيزي را هم كه ساخته نشده است بسازد .
*
زندگي حلاج سراسر آميخته با اسرار است .
گاه در بغداد ، گاه در فارس ، گاه در خراسان و سيستان و گاه در هندوستان ديده مي شده و همواره سخت پنهان مي رفته و جامه بدل ميكرده ، گاه خرقه مي پوشيده، گاهي خرقه را بدور مي افكنده و قبا مي پوشيده و با مردم كوي و برزن همنشيني مي كرده است .
وقتي او را دستگير كردند سال ها بود كه از نظرها پنهان شده ناشناس در شهرهاي گوناگون سفر مي كرده است .
ابن نديم دستگيري او را زاييدة تصادف و اتفاق مي داند .
در اين مورد نيز گفته هاي او مستند به نوشتة اهل اطلاع است . :
" به خط ابوالحسن بن سنان خواندم :
ابن نديم دستگيري او را زاييدة تصادف و اتفاق مي داند .
در اين مورد نيز گفته هاي او مستند به نوشتة اهل اطلاع است . :
" به خط ابوالحسن بن سنان خواندم :
در سال 299 كارهاي حلاج آشكار شد و شهرت يافت .
سبب دستگيري وي آن بود كه رئيس چاپارخانة شوش از خانه هاي پشت حصار شهر مي گذشت .
در يكي از كوچه ها زني را ديد كه فرياد مي زد :
مرا رها كنيد وگرنه خواهم گفت آنچه را كه نبايد .
آن زن را دستگير كرد و از او پرسيد چه در خاطر داري ؟
گفت : هيچ ندارم . زن را به خانه برد و تهديد كرد .
زن گفت : در كنار خانة من مردي فرود آمده است كه او را حلاج خوانند ، و شب و روز گروهي نهاني بروي درآيند و باهم سخناني دارند كه به خلاف رضاي خداوند است .
وي بي درنگ به همراهان و مأموران دولت دستور داد آن خانه را جستجو و كاوش كنند .
مردي را كه تمام موهاي سر و ريش وي سفيد بود دستگير كردند .
در يكي از كوچه ها زني را ديد كه فرياد مي زد :
مرا رها كنيد وگرنه خواهم گفت آنچه را كه نبايد .
آن زن را دستگير كرد و از او پرسيد چه در خاطر داري ؟
گفت : هيچ ندارم . زن را به خانه برد و تهديد كرد .
زن گفت : در كنار خانة من مردي فرود آمده است كه او را حلاج خوانند ، و شب و روز گروهي نهاني بروي درآيند و باهم سخناني دارند كه به خلاف رضاي خداوند است .
وي بي درنگ به همراهان و مأموران دولت دستور داد آن خانه را جستجو و كاوش كنند .
مردي را كه تمام موهاي سر و ريش وي سفيد بود دستگير كردند .
همراه وي مقداري پول نقد ، مشك و عنبر و زعفران و جامه يافتند و ضبط كردند .
مرد گفت : از من چه مي خواهيد ؟
گفتند تو حلاجي ، اما وي انكار كرد و گفت : من نه حلاج هستم و نه او را مي شناسم .
مرد گفت : از من چه مي خواهيد ؟
گفتند تو حلاجي ، اما وي انكار كرد و گفت : من نه حلاج هستم و نه او را مي شناسم .
با اين حال وي را نگاه داشتند و خبر دستگيري او در شهر انتشار يافت و مردم به ديدن او ميآمدند .
يكي گفت من او را به نشانة جاي زخمي كه در سر دارد ميشناسم .
پس از جستجو آن نشانه را در سر وي يافتند .
نيز حلاج غلامي داشت كه مدتها او را در زندان شكنجه و آزار داده سپس به قيد سوگند وادارش كرده بودند كه حلاج را جستجو كند .
نيز حلاج غلامي داشت كه مدتها او را در زندان شكنجه و آزار داده سپس به قيد سوگند وادارش كرده بودند كه حلاج را جستجو كند .
از بخت بد همان روزها آن غلام نيز به شوش در آمد و گواهي داد كه مرد دستگير شده حلاج است . . . با آن كه لحن ابن نديم دربارة حلاج خصمانه است ، باز قبول عام يافتن وي از خلال گفتار او پيداست .
يك جا گويد وقتي او را به زندان انداختند وي با چرب زباني خودرا به آنان نزديك كرد تا گمان بردند حق به جانب اوست.
در جاي ديگر گويد : درجايي كه به نصر حاجب سپرده شده بود نصر را فريب داد و سر انجام در سخن از قتل وي گويد نزديك بود خليفه امر به رهائيش دهد زيرا وي از راه دعا و تعويذات حامد و خدمتگاران و زنانش را فريفتة خود كرده با كم خوردن و بسيار نماز خواندن و هميشه روزه داشتن آنان را فريب داده بود به طوري كه نصر قشوري وي را شيخ صالح ميخواند.
در جاي ديگر گويد : درجايي كه به نصر حاجب سپرده شده بود نصر را فريب داد و سر انجام در سخن از قتل وي گويد نزديك بود خليفه امر به رهائيش دهد زيرا وي از راه دعا و تعويذات حامد و خدمتگاران و زنانش را فريفتة خود كرده با كم خوردن و بسيار نماز خواندن و هميشه روزه داشتن آنان را فريب داده بود به طوري كه نصر قشوري وي را شيخ صالح ميخواند.
تمام اين سخنان از قبول عام و جاذبة بي پايان حلاج نشان ميدهد .
از آن پس حلاج ده سال در زندان بسر برد .
وي در دوران پيش از دستگيري مريدان مجذوب بسيار داشت.
پس از دستگيري نيز بر تعداد هواخواهان وي افزوده شد .
دوستدارانش مي كوشيدند تا او را از زندان آزاد كنند يا دست كم جلو كشته شدن وي را بگيرند .
دوستدارانش مي كوشيدند تا او را از زندان آزاد كنند يا دست كم جلو كشته شدن وي را بگيرند .
دشمنان وي نيز ، كه بيشتر به محبوبيت و موقع و مقام اجتماعي او رشك مي بردند و وجودش را مانعي كلان در راه گردآوري مريدان و ادامة رياست و رهبري خويش مي ديدند همواره در كار بودند و از هيچ كوششي فرو گذار نمي كردند .
همين ماجراها بود كه موجب شد حلاج ده سال در زندان بماند .
حتي شورش هايي نيز از سوي مردم براي رهايي دادن وي صورت گرفت.
همين ماجراها بود كه موجب شد حلاج ده سال در زندان بماند .
حتي شورش هايي نيز از سوي مردم براي رهايي دادن وي صورت گرفت.
مردم بغداد به زندان هاي خليفه حمله بردند و آن ها را شكستند و زندانيان را آزاد كردند ، اما ظاهرأ نبايد به حلاج دست يافته باشند چه حكومت از او بيم داشت و وي را در جايي امن و محكم نگاه داري مي كرد و سر انجام نيز پس از سركوب كردن اين شورش و به قصد پيش گيري از شورش هاي ديگري كه ممكن بود رُخ دهد تصميم به قتلش گرفتند .
حامد بن عباس وزير مقتدر خليفه كار را يكسره كرد و با اصرار فرمان قتل حلاج را از خليفه گرفت و پيش از آن كه پشيمان شود آن را اجراء كرد .
حامد بن عباس وزير مقتدر خليفه كار را يكسره كرد و با اصرار فرمان قتل حلاج را از خليفه گرفت و پيش از آن كه پشيمان شود آن را اجراء كرد .
نوشته اند كه خليفه خود نيز به كشتن حلاج چندان تمايلي نداشت ، بلكه چيزي نمانده بود كه دستور آزادي وي را صادر كند .
اما حامد عباس به فوريت دست به كار قتل حلاج شد و براي آن كه اين كار " بي دردسر " برگزار شود از تمام فقيهان فتوي گرفت و حتي صوفيان را نيز از اين كار معاف نداشت .
اما حامد عباس به فوريت دست به كار قتل حلاج شد و براي آن كه اين كار " بي دردسر " برگزار شود از تمام فقيهان فتوي گرفت و حتي صوفيان را نيز از اين كار معاف نداشت .
اين مطلب را از نوشتة عطار ، با آن كه سر تاريخ نگاري و نقل دقيق حادثه را ندارد ، مي توان دريافت :
حسين رو به بغداد آمد . با جمعي صوفيان به پيش جنيد شد و از وي مسائل پرسيد .
جنيد جواب نداد و گفت:" زود باشد كه سر چوب پاره (= دار) سرخ كني ".
حسين گفت : " آن روز كه من سر چوب پاره سرخ كنم ، تو جامة اهل صورت پوشي " ، چنان كه نقل است آن روزگار كه فقيهان فتوي دادند كه او را ببايد كشت جنيد در جامة تصوف بود و فتوي نمي نوشت .
خليفه فرموده بود كه :
" خط جنيد بايد چنان كه دستار و دُرّاعه (= قبا) در پوشيد و به مدرسه رفت و به جواب فتوي نوشت كه . . . بر ظاهر حال كشتني است و فتوي بر ظاهر است و باطن را خداي داند . "
حسين رو به بغداد آمد . با جمعي صوفيان به پيش جنيد شد و از وي مسائل پرسيد .
جنيد جواب نداد و گفت:" زود باشد كه سر چوب پاره (= دار) سرخ كني ".
حسين گفت : " آن روز كه من سر چوب پاره سرخ كنم ، تو جامة اهل صورت پوشي " ، چنان كه نقل است آن روزگار كه فقيهان فتوي دادند كه او را ببايد كشت جنيد در جامة تصوف بود و فتوي نمي نوشت .
خليفه فرموده بود كه :
" خط جنيد بايد چنان كه دستار و دُرّاعه (= قبا) در پوشيد و به مدرسه رفت و به جواب فتوي نوشت كه . . . بر ظاهر حال كشتني است و فتوي بر ظاهر است و باطن را خداي داند . "
*
حلاج را براي كشتن بردند .
« صدهزار آدمي گرد آمدند و او چشم گرد همه بر ميگردانيد و مي گفت : حق ، حق ، حق ، انا الحق .
نقل است كه در آن ميان درويشي از او پرسيد كه عشق چيست ؟
گفت : امروز بيني و فردا و پس فردا .
« صدهزار آدمي گرد آمدند و او چشم گرد همه بر ميگردانيد و مي گفت : حق ، حق ، حق ، انا الحق .
نقل است كه در آن ميان درويشي از او پرسيد كه عشق چيست ؟
گفت : امروز بيني و فردا و پس فردا .
آن روزش بكشتند و ديگر روز بسوختند و سوم روزش به باد بر دادند يعني عشق اين است . . . پس درراه كه مي رفت ، ميخراميد دست اندازان و عيّاروار ميرفت با سيزده بند گران .
گفتند : اين خراميدن از چيست ؟
گفت : زيرا كه به قتلگاه مي روم »
واقعة قتل حلاج به سال 309 هجري قمري روي داد .
واقعة قتل حلاج به سال 309 هجري قمري روي داد .
وي با اين قتل ، كه نخست هزار تازيانه اش بزدند و سپس با زجر بسيارش بكشتند ، زندگي دوم ، زندگاني ابدي خويش را آغاز كرد و خود اين نكته را در موقع مرگ نيك مي دانست : دستش جدا كردند ، خنده اي بزد .
گفتند : خنده چيست ؟
گفت : دست از آدمي بسته جدا كردن آسان است .
گفتند : خنده چيست ؟
گفت : دست از آدمي بسته جدا كردن آسان است .
مرد آن است كه دست صفات ، كه كلاه همت از تارك عرش در ميكشد ، قطع كند .
پس پاي هايش ببريدند .
تبسمي كرد و گفت : بدين پاي سفر خاك مي كردم .
قدمي ديگر دارم كه هم اكنون سفر هردو عالم كند ، اگر توانيد آن قدم ببريد !
پس دو دست بريدة خون آلود بروي در ماليد و روي ساعد را خون آلود كرد .
گفتند : چرا كردي ؟
گفت : خون بسيار از من رفت .
دانم كه رويم زرد شده باشد ، شما پنداريد كه زردي روي من از ترس است ، خون در روي ماليدم تا درچشم شما سرخ روي باشم كه گلگونة (= سرخاب ) مردان خون ايشان است . . .
" حسين ، گوي قضا به پايان ميدان رضا برد و از يك يك اندام او آواز مي آمد كه انا الحق .
روزي ديگر گفتند : اين فتنه بيش از آن خواهد بود كه در حال حيات ، پس او را بسوختند از خاكستر او آواز انا الحق مي آمد و در وقت قتل هر خون كه از وي بر زمين مي آمد نقش " الله " ظاهر مي گشت .
اين ، سخنان شيخ عطار است كه آن را چهار قرن پس از كشته شدن و به اسطوره پيوستن حلاج نوشته است .
گفت : خون بسيار از من رفت .
دانم كه رويم زرد شده باشد ، شما پنداريد كه زردي روي من از ترس است ، خون در روي ماليدم تا درچشم شما سرخ روي باشم كه گلگونة (= سرخاب ) مردان خون ايشان است . . .
" حسين ، گوي قضا به پايان ميدان رضا برد و از يك يك اندام او آواز مي آمد كه انا الحق .
روزي ديگر گفتند : اين فتنه بيش از آن خواهد بود كه در حال حيات ، پس او را بسوختند از خاكستر او آواز انا الحق مي آمد و در وقت قتل هر خون كه از وي بر زمين مي آمد نقش " الله " ظاهر مي گشت .
اين ، سخنان شيخ عطار است كه آن را چهار قرن پس از كشته شدن و به اسطوره پيوستن حلاج نوشته است .
*
پس از مرگ حلاج ، هيچ كتابي ، هيچ تاريخي ، هيچ تذكره اي ، هيچ ديوان شعري و هيچ كتاب فلسفه و اخلاق و كلام و حكمتي ازنام وي خالي نماند.
هركس به قدر فهم و به اندازة بنيه و استطاعت عقلي و وجداني خويش سنگي بر بناي جلال و عظمت حلاج نهاد و اين كشش و كوشش تا امروز ادامه يافته است .
هركس به قدر فهم و به اندازة بنيه و استطاعت عقلي و وجداني خويش سنگي بر بناي جلال و عظمت حلاج نهاد و اين كشش و كوشش تا امروز ادامه يافته است .
براي حسن ختام اين گفتار ، سخني چند از تذكرة عطار دربارة رد و قبول حلاج را نقل مي كنيم ، چه :
خوشتر آن باشد كه سر دلبران
گفته آيد در حديث ديگران
آن قتيل الله في سبيل الله ، آن شير بيشة تحقيق ، آن غرقة درياي مواج حسين بن منصور حلاج ، كار او كاري عجب بود ، . . . كه هم در غايت سوز و اشتياق بود و هم در شدت لهب فراق ، مست و بي قرار و شوريده روزگار بود و عاشق صادق و پاكباز . . . و عالي همت و عظيم قدر بود ، و او را تصانيف بسيار است . . . و صحبتي و فصاحتي و بلاغتي داشت كه كس نداشت و نظري و فراستي داشت كه كس را نبود . . . بعضي او را به سحر نسبت كردند و بعضي اصحاب ظاهر او را به كفر منسوب كردند و . . . مرا عجب آيد از كسي كه روا دارد كه از درختي آواز اناالله برآيد ، چرا روا نبود كه از حسين اناالحق برآيد ؟
. . . رشيد سمرقندي . . . روايت كرد كه حلاج با چهار صد صوفي روي در باديه ( كعبه ) نهاد .
چون روزي چند بر آمد چيزي نيافتند .
حسين را گفتند : ما را سرِ بريان مي بايد .
حسين را گفتند : ما را سرِ بريان مي بايد .
گفت بنشينيد .
پس دست ميكرد و سري بريان با دو قرص نان به هريكي مي داد.
پس دست ميكرد و سري بريان با دو قرص نان به هريكي مي داد.
چهارصد سر بريان و هشتصد قرص نان بداد .
بعد از آن گفتند ما را رطب مي بايد .
بعد از آن گفتند ما را رطب مي بايد .
برخاست و گفت : مرا بيفشانيد ، بيفشاندند رطب تر از وي ميباريد تا سير بخوردند .
پس درراه هرجا كه پشت به خاري با زنهاري رطب بار آوردي.
ممكن است خوانندگان عزيز ما با خود بينديشند : اين سخنان همگي محال و دور از حقيقت مي نمايد و نه حسين بن منصور كه هيچ كس قادر بر انجام دادن آن نيست .
راست است . تا كسي به اسطوره و به حماسه نپيوسته است چنين كارها از او بر نمي آيد .
اما وقتي قهرماني به جهان اساطير پيوست ، مردم خود اين كارها را به دست او به انجام مي رسانند و بدان اعتقاد ميكنند ، همچنان كه درباب رستم و اسفنديار و جمشيد و كاووس و ديگران كردند .
اما اين مقام آسان به دست كسي نميافتد .
ثبات قدمي و شور و عشقي منصوروار بايد تا مرد را از پيچ و خم هفت شهر عشق بگذراند و بدين وادي خيال انگيز برساند .
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* حلق آويز كردن محكومان بر دار ، كاري تازه است . در قديم مراد از دار صليب يا درختي ساده بوده است كه گنهكار را با طناب يا زنجير بدان مي بستند يا با ميخ مي كوبيدند و او را مي گذاشتند تا از گرسنگي بميرد يا او را سنگسار يا تيرباران مي كردند و يا او را به زير مي آوردند و به زندان مي بردند .
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* حلق آويز كردن محكومان بر دار ، كاري تازه است . در قديم مراد از دار صليب يا درختي ساده بوده است كه گنهكار را با طناب يا زنجير بدان مي بستند يا با ميخ مي كوبيدند و او را مي گذاشتند تا از گرسنگي بميرد يا او را سنگسار يا تيرباران مي كردند و يا او را به زير مي آوردند و به زندان مي بردند .
***
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر