۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

دکتر محمد جعفر محجوب - داستان گنبد کبود

داستان گنبد کبود
نوشته: دکتر محمدجعفر محجوب
به کوشش مهندس منوچهر کارگر



داستان گنبد سياه

( هفت پيكر نظامي )

بهرام گور پس از ساختن هفت گنبد و مستقر ساختن دختر شاهان هفت اقليم در آن ، روز شنبه به گنبد سياه كه دختر پادشاه هند ـ متعلق به اقليم اول در آن نشسته بود مي رود .
شنبه روز كيوان ( زحل ) و رنگ خاص آن سياه است .

چون بَر افشاند شب بِه ُسَنّتِ شاه
بَر حَريرِ سپيد ، مُشكِ سياه
شاه از آن نوبهارِ كشميري
خواست بويي چو بادِ شبگيري
تا زِ دُرجِ گُهَر گشايد قَند
گويدَش نازكانه لفظي چَند
زان فسانه كه لب پُر آب كند
مَست را آرزويِ خواب كند

شاه زاده خانم، پس از درود گفتن به بهرام لب به سخن مي گشايد و ميگويد در دوران كودكي از خويشاوندان خود شنيده ام كه زني زاهد هر ماه يك بار به سراي ما مي آمد و پوشش او از پاي تا سر سياه بود .
روزي ساكنان خانه از وي علت سياه پوشي اش را پرسيدند و با اصرار تمام خواستند كه قصة آن را باز گويد .
زن ناچار لب به سخن گشود و گفت : من در جواني كنيز فلان پادشاه بودم .
وي اكنون مرده است . اما من از او خشنودم .
شاهي بزرگ و كامگار بود و او را " شاه سياه پوشان " مي خواندند .
وي در آغاز جامه هاي رنگارنگ مي پوشيد و درشهرخود براي مسافران و غريبان مهمان خانه اي آماده كرده بود كه ازتازه واردان درآن پذيرايي ميكردند.
سپس شاه آنان را نزد خود ميخواند و سرگذشت ايشان و شگفتي هايي را كه ديده بودند مي پرسيد .
روزي ناگهان شاه ناپديد شد .
مدتي گذشت و شاه باز بر سَرِ تخت آمد ، اما از پاي تا سر سياه پوشيده بود و هيچ كس ياراي آن نداشت كه از وي علت اين سياه پوشي را بپرسد ، تا شبي كه من به خدمت گزاري او كمر بسته و پاي وي را ميماليدم لب به سخن گشود و ازاختران سپهر گله آغازكرد و سرانجام گفت:
هيچ كس از من نپرسيد كه از چه روي سياه پوشيده اي.
من گفتم تنها شما هستيد كه مي توانيد در اين باب سخن بگوييد .
آنگاه شاه قصه را آغاز كرد :

گفت چون من در اين جهان داري
خو گرفتم به ميهمان داري
از بد و نيك ، هَر كِه را ديدم
سَرگذشتي كه داشت پُرسيدم
روزي آمد غَريبي از سَرِ راه
كفش و دستار و جامه هَر سِه سياه

وقتي از او راز سياه پوشيدنش را پرسيدم پاسخ نداد و گفت بهتر است از سَرِ اين سخن بگذري .
اما من در دانستن راز او پافشاري كردم تا سر انجام آن مسافر از بي قراري من شرمسار شد :

گفت شهري است در ولايتِ چين
شهري آراسته چو خُلدِ بَرين
مردماني همه به صورت ماه
همه چون ماه در پرندِ سياه
هركه زان شهر باده نوش كند
آن سوادش سياه پوش كند


مسافر در پي اين سخن افزود كه اگر مرا سر ببريد چيزي بر اين سخن نتوانم افزود .
سپس بار بست و از شهر رفت .
نزديك بود ديوانه شوم ، سر انجام دست از پادشاهي شستم و يكي از خويشاوندان را به نيابت برجاي خود نشاندم و گنج و جامه و لوازم بر گرفتم و :

نام آن شهر باز پرسيدم
رفتم و آنچه خواستم ، ديدم
شهري آراسته چو باغِ اِرَم
هريك از مُشك بَر كشيده عَلَم
پيكرِ هَر يكي سپيد چو شير
همه در جامه سياه چو قير

در آن شهر فرود آمدم و به جستجوي راز نهفتة آن بر آمدم .
يك سال در آن شهر ماندم و از هر كس در اين باب چيزي ميپرسيدم جواب نميداد.
دراين يك سال با مردي قصاب آشنا شدم :

خوب روي و لطيف و آهسته
از بَدِ هَر كسي زبان بَسته
از نكويي و نيك رايي او
راه جُستَم به آشنايي او


پيوند دوستي را با اين مرد قصاب محكم كردم و هر روز بدو هديه اي تازه مي دادم و به صورتي دل او را به دست مي آوردم تا وي از بسياري بخشش من در رنج آمد و روزي مرا به خانة خود برد و پذيرايي بسيار كرد و پس از نان خوردن همة آنچه را كه بدو داده بودم يك جا گرد آورد و گفت :
بي شك اين همه بخشش بي خواهشي نيست و امروز بايد بگويي كه از من چه مي خواهي تا اگر با فدا كردن جان نيز باشد خواهش تو را برآرم ، وگرنه آنچه را كه به من داده اي باز گيري .
من باز او را نوازش بسيار كردم و غلامان را گفتم تا برابر آنچه تا كنون بدو داده ام براي وي بياورند .
مرد از اين نوازش من شرمنده شد و با اصرار از من خواست كه خواهش خود را بگويم :

چون قوي دل شدم به ياري او
گشتم آگه زِ دوست داري او
باز گفتم بدو حكايَتِ خويش
قصة شاهي و ولايتِ خويش
كز چه معني بدين طَرَف راندَم
دست بَر پادشاهي افشاندم
تا بِدانَم كه هَر كه زين شَهرَند
چه سبب كَز نشاط بي بَهرَند
بي مصيبت به غَم چرا كوشند ؟
جامه هاي سيه چرا پوشند ؟


قصاب از شنيدن تقاضاي من سخت ناراحت شد .
مدتي سر در پيش انداخت و ديده بر هم نهاد و سر انجام :

گفت پرسيدي آنچه نيست صواب
دهمت آنچنان كه هست ، جواب


چون شب فرا رسيد ، قصاب گفت اكنون وقت آن است كه پرسش تو را پاسخ گويم .
دست مرا گرفت و از خانه بيرون برد .
در كوچه ها به راه افتاديم تا به ويرانه اي رسيديم . مرا در ويرانه برد .
آن جا سبدي بود و ريسماني بر آن بسته .
گفت بيا در اين سبد بنشين تا قصه را بداني :

آنچه پوشيده شد زِ نيك و بَدَت
ننمايد ، مگر كه اين سَبَدَت

شاه گفت من چون از سخن او بوي راستي ميشنيدم در سبد نشستم.
سبد با طلسمي كه بر آن كرده بودند ، به وسيلة آن ريسمان به سوي بالا كشيده شد و بالا و بالاتر رفت .
ميل بلندي درآن ناحيه بود كه سبد به سوي نوك آن ميل بالا ميرفت و چون به سرِ ميل رسيد ، از حركت باز ايستاد .
قصاب نيز راه خود را گرفت و رفت .
من فرياد و فغان بسيار كردم ولي سود نداشت :

زير و بالا چو در جهان ديدم
خويشتن را بَر آسمان ديدم
در پشيماني از فسانة خويش
آرزومند خويش و خانة خويش
هيچ سودم نه زان پشيماني
جز خدا ترسي و خدا خواني

چون مدتي بر اين ماجرا بگذشت ، مرغي عظيم ، مانند كوهي بر سر آن ميل نشست و همان جا به خواب رفت .
من نيز در آن سبد شب را با انديشه و اندوه بسيار به روز آوردم و با خود گفتم :
تنها راه نجات من اين است كه وقتي اين مرغ از جا برخاست پاي او را بگيرم و ازاين سبد رها شوم ، تا بعد چه سرنوشتي يابم .
بامداد مرغ آهنگ رفتن كرد و من نيز توكل بر خدا كرده پاي او را گرفتم و مرغ به پرواز آمد :

ز اول صبح تا به نيمة روز
من سَفَر ساز و او مسافر سُوز
چون به گرمي رسيد تابش مِهر
بَر سَرِ ما روانه گشت سِپهر
مرغ با سايه هم نشستي كرد
اندك اندك نشاط پستي كرد
تا به جايي كه از چنان جايي
تا زمين بود نيزه بالايي

وقتي مرغ در ارتفاع يك نيزه تا زمين مي پريد ، من دست را از پاي وي رها كرده برزميني سبز ، روي گل هاي نازك و گياه هاي نرم افتادم.
نخست خدا را شكر گفتم . سپس به اطراف نگريستم و زمين را چون بهشتي سبز و خرم و خوش آب و هوا و پر از آب هاي خوش گوار ديدم .
با قدري ميوه خود را سير كردم و بر اثر خستگي و بي خوابي در زير ساية سروي تا شب به خواب رفتم .
چون شب شد ديدم از دور مشعل هايي نوراني نمودار شد .
هزاران دختر زيبا ، شمع به دست به سوي چمني كه من در آن بودم آمدند و فرش انداختند و تخت زدند و مجلس آراستند و پس از اندك مدتي زني رسيد كه گويي از سپهر به زير آمده است :

آفتابي پديد گشت از دور
كآسمان نا پديد گشت از نور
گِرد بَر گِردِ او چو حُور و پَري
صد هزاران ستارة سَحَري
سَرو بود او ، كنيزكان چَمَنَش
او گُلِ سُرخ و آن بُتان سَمَنَش

بانويي بدين زيبايي آمد و بر تخت نشست و لختي سر در پيش انداخت . آنگاه سر برداشت و با محرم خود گفت :
گويا امشب شخصي در اين جا به ميهماني آمده است ، برو و او را پيش من آور .
آن پري زاده به جستجو شد ومرا بازيافت و نزد بانوبرد .
بانو با من مهرباني بي اندازه كرد .
خواستم تا در گوشة مجلس بنشينم اما او نگذاشت و گفت جاي تو بر بالاي تخت نزديك من است .
سپس خوان آوردند و نان خوردند .
آنگاه مطرب و ساقي در مجلس آمدند و مي گردان شد ، رامشگران در نوازندگي و دلبران در رقص و دست افشاني آمدند .
مرا نيزشراب دريافت و ميزبان زيباي خويش را بوسيدم و او:

چون كه بَر گنجِ بُوسِه بارَم داد
من يكي خواستم ، هزارَم داد
گرم گشتم چنان كه گردد مَست
يار در دست و رفته كار از دست

زنِ ماه رو وقتي بي قراري مرا ديد هشدار داد :

گفت امشب به بوسه قانع باش
بيش از اين رنگ آسمان مَتَراش
چون بدان جا رَسي كه نتواني
كز طبيعت عنان بگرداني
زين كنيزان كه هريكي ماهي است
شب عشاق را سحرگاهي است
آن كه دَر چشم ، خوبتر يابي
و آرزو را دَر او نظريابي
كندت دلبري و دلداري
هم عَروسي و هَم پَرستاري
آتشت را زِ جوش بنشاند
آبي از بَهرِ جويِ ما ماند
گَر دِگَر شَب عَروس نو خواهي
دَهَمت بَر مُرادِ خود شاهي

شاه سپس به شرح داستان خويش مي پردازد كه زن ماه رو آن شب دختري از نزديكان خويش را در اختيار من گذاشت و شب را با او به كامراني گذراندم و تا ديرگاه خفتم ، چون بيدار شدم اثري از بزم شب دوشين برجاي نبود .
اما وقت غروب باز منظرة شب دوشين تكرار و بزم آراسته شد .
آن شب نيز آن ماه رو مرا از آرزوي وصال خويش بر حذر داشت:

گَر قناعت كني به شِكر و قند
گاز مي گير و بوسه دَر مي بند
به قناعت كسي كه شاد بُوَد
تا بُوَد محتشم نهاد بُوَد
وان كه با آرزو كند خويشي
اوفتد عاقبت به درويشي

سر انجام شب دوم ، و برهمين قرار تا سي شب را در آن بزم بودم و با آن ماه روي عشق مي باختم و در پايان مجلس دختري از خادمان وي را به شبستان خويش ميبردم و البته همواره در آرزوي وصل وي بي قرار بودم .
در شب سي ام بزم آراسته شد .
آن شب مستي شراب بي قراري مرا از هر شب زياده تر كرد و بر اصرار خود بدان ماه روي افزودم و دست به كمرگاه وي بردم .
آن دلبر دست مرا بوسيد و به مهرباني از آن جاي دور كرد و :

گفت بَر گنج بَسته دَست مَياز
كَز غَرَض كوتَه است دَست دراز
مُهر بَر داشتن زِ كان ، نتوان
كان به مُهر است ، چون توان ؟ نتوان !
صَبر كن كانِ تُست خُرما بُن
تا به خُرما رَسي شتاب مَكُن

اما من به بي تابي و بي قراري خويش افزودم و زاري بسيار كردم و با اصرار و ابرام وصال او را خواستار شدم .
باز ماه روي من با مهرباني بسيار مرا به شكيبايي خواند و گفت نزد چون تو مهماني جان نيز چندان گران بها نيست .

ليكن اين آرزو كه مي گويي
ديريابي و زود مي جويي
بِستان هَرچه از مَنَت كام است
جُز يكي آرزو ، كه آن خام است

اما من حرف او را نشتيدم و افزون طلبي پيشه كردم و لابه هاي او را به چيزي نگرفتم و بر ستيزه كاري افزودم تا جايي كه آن نازنين :

خورد سوگند ، كاين خزينه تو راست
امشب اميّد و كامِ دِل فَرداست
صَبر كُن شَبي ، مَحالي نيست
آخر امشب شَبي است ، سالي نيست

اما خواهش هاي او آرزومندي مرا افزون مي كرد . . .

تا بدان جا رسيد كز چُستي
دادم آن بَندِ بَسته را سُستي
چون كه ديد او سِتيزِه كاريِ مَن
نا شكيبي و بي قراريِ مَن
گفت : يك لحظه ديده را دَربَند
تا گشايم دَرِ خزينة قَند
من بِه شيرينيِ بهانة او
ديده بَر بَستم از خَزانة او
چون يكي لحظه مُهلَتَش دادم
گفت : بگشاي ديده ، بگشادم
كردم آهنگ بَر اُميدِ شِكار
تا دَرآرَم عَروس را بِه كِنار
چون كه سويِ عَروس خود ديدم
خويشتن را در آن سَبَد ديدم . . .
باقي داستان تفصيل چنداني ندارد .

چندان كه شاه خود را در سبد ميبيند ، ريسمان آن به حركت ميآيد و سبد سرازير ميشود .
چون به زمين رسيد ، شاه ميبيند كه مرد قصاب در زير آن ميل بلند به انتظار اوست وهم اوست كه ريسمان را گشوده و موجب پايين آمدن سبد شده است .
مرد قصاب ، شاه را در كنار مي گيرد و عذرخواهي مي كند و :

گفت اگر گفتمي تو را صَد سال
باوَرَت نامَدي حقيقت حال
رَفتي و ديدي آنچه بود نهفت
اين چنين قصه با كه شايد گفت

شاه در مي يابد كه مردم شهر همه همين تجربه را كرده اند .
او نيز از رفيق قصاب خود جامة سياه مي خواهد .
قصاب جامه را براي او آماده مي كند .
شاه در پايان سرگذشت اندوه بار خود مي گويد:

دَر سَر افكندم آن پَرَندِ سياه
هَم دَر آن شب بسيج كردم راه
سوي شهرِ خود آمدم دِل تنگ
بَر خود افكنده از سياهي رَنگ
من كه شاهِ سياه پوشانم
چون سيه اَبر از آن خروشانم
كز چنان پخته آرزوي بكام
دور گشتم به آرزويي خام

سياه پوشي مردم شهر ، و كسان ديگري چون مسافر نخستين و شاه سياه پوشان نشان مي دهد كه همة آنان در اين آزمايش شكست خورده و بر اثر آرزوي خام خويش از كام به نا كامي افتاده اند و اين امر حتي يك استثنا نيز ندارد .
در حقيقت داستان شاه سياه پوشان ، داستان آرزوهاي پايان نا پذير بشر است .
بشري كه هرچه پير تر مي شود دو چيز :
حرص و درازي آرزو در او نيرو مي گيرد .
آدميان همواره در چمن زار پُر آب و رنگ زندگي در تكاپوي طلبند و از منظوري به منظور ديگر و از مطلوبي به مطلوبي بزرگ تر روي ميآورند و اين افزون طلبي را چندان ادامه مي دهند تا روزي ناگهان خويشتن را در سبد نيستي مي يابند.
شعر نظامي در اين داستان و در سراسر كتاب ، در منتهاي سادگي ، زيبايي ، پختگي و بلاغت است و هيچ جا دراز سخني و شرح و بسط خارج از اندازه در آن نمي توان يافت .
در عين حال كه مطلب را به تمامي و با چيره دستي كامل پرورانيده است .
اميدوارم اين مختصر دوستداران ادب فارسي و شعر نظامي را در كار آورد تا اين كتاب بسيار شيرين را از آغاز تا پايان بخوانند و لذت ببرند .



***

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر