۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

دکتر محمدجعفر محجوب - جشن مهرگان

جشن مهرگان - دفتر پنجم
نوشته : دکتر محمدجعفر محجوب
به کوشش : مهندس منوچهر کارگر .

مهرگان
جشني كه مربوط و منسوب به ايزد مهر است

شاد باشيد كه چشن مهرگان آمد
بانگ و آواي دراي كاروان آمد
كاروان مهرگان از خزران آمد
يا زِ اقصاي بلاد چينان آمد
نه از اين آمد ، با لله ، نه از آن آمد
كه زِ فردوسِ برين وَز آسمان آمد

گويا تا كنون چند بار از سوي صاحب قلم گفته شده است كه درگاه شماري ( تقويم ) ايرانيانِ باستان سال خورشيدي به دوازده ماه سي روزه تقسيم مي شد .
هفته وجود نداشت و هر روز از ماه به نام يكي از مهين فرشتگان نام گذاري شده بود .
مثلا نام نخستين روز هرماه اورمزد روز ، روز سيزدهم ، تيرروز روز شانزدهم هرماه مهروز و روز نوزدهم، فروردين روز خوانده ميشد.
ماه هاي سال نيز به نام دوازده تن از همين ايزدان و فرشتگان بزرگ موسوم شده بود و در هر ماه يك روز وجود داشت كه در آن ماه و روز هردو به نام يك ايزد خوانده شده بود :فروردين روز از فروردين ماه ، تيرروز از تيرماه ، مهر روز از مهرماه و . . . اين روز را ايرانيان گرامي مي داشتند و آن را جشن مي گرفتند و بدين قرار دوازده جشن در دوازده ماه سال پديد مي آمد .
اما سال 360 روز نبود و هنوز پنج روز كسري از آن باقي مانده بود .
در آيين ايران باستان پس از دوازده ماه سي روزه پنج روز را رها ميكردند و روز ششم را جشن ( نوروز ) مي گرفتند .
اما آن پنج روز نيز براي خود مراسم و آداب و ترتيبي داشت و جشن گرفته مي شد .
غير از اين دوازده جشن بازهم جشن هاي ديگري در ايران باستان وجود داشت كه براي گفتگو در باب آن ها ( مانند گاهنبارها و جشن سده و غيره ) بايد گفتاري جداگانه پرداخت .
در ميان اين جشن ها و مراسم متعدد ، همواره دو جشن اهميتي بيش از ديگر عيدها داشت و با شكوه و جلال بسيار برگزار مي شد و مراسم آن نه يك روز كه روزها به طول مي انجاميد و در اواخر دوران پيش از اسلام ، هريك از آن دو يك ماه دوام داشت .
دو جشن يكي نوروز بود و ديگري مهرگان .


*
كلمة مهرگان داراي دو جزء است ( مهر + گان ) .
مهر داراي معني هاي متعددي است كه از جملة آن هاست يكي بزرگ ترين ايزدان دين زردشت كه ايزد عهد و پيمان و ميثاق است ، محبت و دوستداري و مهرباني ، نام هفتمين ماه هر سال و شانزدهمين روز هر ماه (به نسبت با ايزدمهر ) جزء دوم كلمه « گان » نيز پساوند نسبت است بنابر اين مهرگان به فارسي امروزي يعني مهري ، همچنان كه بازارگان ( بازرگان ) به معني بازاري و گروگان به معني گروي است .
بنابراين مهرگان يعني جشني كه مربوط و منسوب به ايزد مهر است .
در اوستا دو ايزد ، از تمام ايزدان مهم تر دانسته شده اند كه يكي سروش و ديگري مهر ( ميترا ، ميثرا ) است .
نام اين فرشته در " ودا " كتاب مقدس هندوان باستان نيز آمده است و براي او مقام و اهميتي خاص وضع شده و علاوه بر اين وظايف وي اندكي شبيه وظايفي است كه در اوستا برعهده دارد .
بر اثر وجود همين شباهت مي توان گفت در روزگاران بسيار قديم ، پيش از جدا شدن هندوان و ايرانيان از يكديگر ، مهر ايزد يا مهين فرشتة مشترك اين دو تيره بوده است و همين نشان سابقة كهن گرامي داشت و ستايش اين فرشته است .
از روزگاران بسيار قديم ، مورخان و مؤلفان ، اين ايزد را با خورشيد ، اشتباه كرده اند و اين اشتباه تا بدان حد رواج يافته كه تقريبأ تمام فرهنگ نويسان بعد از اسلام آن دو را يكي دانسته اند و حال آن كه در اوستا كه فصلي خاص به نام مهريشت در ستايش مهر دارد ، خورشيد گردونه اي دانسته شده است كه ايزد مهر سوار بر آن از سمت شرق بر مي آيد و تمام منزلگاه هاي آريايي را زير نظر مي گيرد و بر اجراي عهدها و پيمان ها نظارت مي كند و پيمان شكنان را به سزا مي رساند .
اهميت فوق العادة مهر موجب شد كه آيين هاي ستايش وي شكل مذهبي خاص به خود بگيرد و بر اثر چيره شدن ايرانيان به بابل بدان ناحيه رود و از آن جا به آسياي صغير كوچ كند و از آسياي صغير به وسيلة سربازان رومي به اروپا راه يابد و سراسر آن قاره را فرا گيرد چندان كه در عمر طلوع مسيحيت به صورت بزرگ ترين دين رقيب و خصم وي در آيد .
سر انجام نيز مسيحيان با جنگ هاي شديد و خون ريزي هاي سهمگين توانستند نفوذ اين آيين را از قارة اروپا بر اندازند .
با اين حال بسياري از آداب و مراسم آن در آيين مسيح باقي ماند و از جملة آن ها همين مراسم كريسمس و جشن ولادت حضرت عيسي است كه در حقيقت همان شب يلداي ايرانيان و هنگام ولادت ايزد مهر است .
بازماندة معابد ويران شدة مهري در سراسر انگلستان و حتي در جزيرة ايسلند ديده شده و حكايت ازگسترش فراوان ونفوذ فوق العادة آن ميكند .
بديهي است كه شكوه و جلال برگزاري جشن مهرگان نشان بلندي مقام فرشته اي است كه اين جشن بدو منسوب است .
زمان برقراري جشن مهرگان ( آغاز پاييز ) نيز سبب ديگري بوده كه به تجليل و ستايش فراوان اين جشن كمك مي كرده است :
در گاه شماري قديم پارسيان ( ايرانيان باستان ) دو فصل بيش وجود نداشت كه يكي را تابستان بزرگ و ديگري را زمستان بزرگ مي خواندند و چون در ايران معمولا فصل گرما اندكي از فصل سرما درازتر است تابستان بزرگ را هفت ماه و زمستان بزرگ را پنج ماه مي گرفتند .
جشن بزرگ آغاز تابستان ، نوروز و جشن آغاز زمستان مهرگان بوده است .
در هنگام گفتگو از مهرگان ، مورخان و فرهنگ نويسان آن را تالي و نظير نوروز دانسته اند ولي همين مقايسه مي رساند كه اهميت نوروز بيش از تمام جشن ها بوده و از اين روي مهرگان را با آن برابر مي نهاده اند .
با اين حال در روزگاران بسيار كهن ، سال در آغاز پاييز نو ميشده است و با آن كه بيشتر نويسندگان و گويندگان جهان بهار را بر پاييز برتري داده اند اما در ميان آنان كساني نيز هستند كه پاييز را بر بهار رجحان داده اند .
از ارسطو نقل كرده اند كه وقتي اسكندر از او در باب بهار و پاييز سئوال كرد در پاسخ گفت :
اي پادشاه بهار ابتداي پديد آمدن پشه هاست و پاييز اول نابود گشتن آنان و به همين سبب پاييز از بهار برتر است .
اما از نظر قومي كه اقتصاد ايشان بر مبناي گله داري و دام پروري و كشاورزي است، فرا رسيدن پاييز، آمدن روزگار برداشت حاصل دسترنج است.
هنوز در زبان فارسي مثلي هست كه " جوجه را آخر پاييز مي شمرند" و معني آن اين است كه در فصل بهار ، مرغان جوجه هاي بسيار پديد ميآورند .
اما آنچه مهم است اين است كه اين جوجگان ، دوران نوپايي را چه وقت به پايان مي آورند و از بلاها و خطرات و بيماري هايي كه در راه ايشان وجود دارد جان به سلامت مي برند ، تا در پاييز بتوان آنان را در شمار مرغان سرشماري كرد .
درست به همين قرار است نتايج و كره هاي گوسفندان و گاوان و اسبان و ديگر جانوران و محصول باغ ها و زمين هاي زراعتي .
وقتي بَره ها گوسفند و بُزغاله ها بُز و گوساله ها گاو و كره اسبان بدل به اسب شدند و دهقان محصول زمين هاي كشاورزي خود را ـ اعم از گندم و جو و برنج و ديگر حبوبات ـ از زمين برداشت و در انبار كرد و ميوه هاي رسيده را از درختان چيد و به مصرف رسانيد ، يا خشك كردني هاي آن را خشك كرده و برداشت ، آنگاه مي تواند ايمن و خرّم به استقبال زمستان رود و فصل سرماي سهمگين را كه در سر زمين خشكي چون ايران با آب و هواي بري و اختلاف درجة حرارت بسيار گاه سرما ، غير قابل تحمل ميشود و بيرون آمدن از در خانة گرم و آسوده را دشوار مي سازد ، به آرامي بگذرانند و در انتظار فرا رسيدن بهار خرّم روز شماري كنند .
ايرانيان باستان مهرگان را با دستِ پُر ، با تأمين آينده و آمادگي براي گذرانيدن زمستان ، جشن مي گرفتند و بديهي است كه در بزرگ داشت آن نيز بسيار مي كوشيدند ، زيرا گذشته از هرچيز ، اين تقريبأ آخرين جشني بود كه در هواي خوش و معتدل و در حال آسايش و آرامش برگزار مي شد .
از نظر تاريخي و اساطيري نيز ، همان گونه كه جشن نوروز را به جمشيد و سده را به هوشنگ نسبت مي دهند ، جشن مهرگان نيز منسوب به فريدون است .
فريدون پادشاهي است كه با ياري و پايمردي كاوة آهنگر ، بر ضد ستم هزار سالة ضحاك قيام كرد و دستگاه بيدادگري او را در هم فرو ريخت و او را بگرفت .
و چون هنوز روز مرگ وي فراز نيامده بود وي را به كوه دماوند در بند كرد .
گروهي بر آنند كه جهت پيدايش مهرگان غلبة فريدون بر ضحاك و زنداني كردن او در كوه دماوند است و برخي گويند در چنين روزي بود كه فريدون پيش از سركوبي و دفع قطعي ضحاك بر تخت پادشاهي نشست و از اين روي مردم آن را جشن گرفتند .
پس از آن هرچه به جلال و شكوه مهرگان افزوده مي شد ، افسانه ها دربارة آن بيشتر و بيشتر ساخته مي شد :
به اعتقاد پارسيان در اين روز خداوند زمين را بگسترانيد و كالبدها را بيآفريد تا قرارگاه روان ها باشند ، در اين روز فرشتگان كاوة آهنگر را ياري كردند تا بر ضحاك چيره شود .
در همين روز بود كه مشيه و مشيانه( نخستين ريشة گياهي زن و مرد به اعتقاد ايرانيان باستان ) از نطفة كيومرث پديد آمدند .
كيومرث 6030 سال پس از خلقت عالم بمرد و چهل سال بعد مشيه و مشيانه نخست به شكل دو گياه از نطفة كيومرث پديد آمدند و اين واقعه 6070 سال پس از خلق جهان روي داد .
گاه نيز در منابع متأخر افسانه هايي بي پايه و احيانأ خنده آور در اين باب نقل مي شود .
در انجمن آراي ناصري تأليف رضاقلي خان هدايت آمده است :
" و بعضي گويند كه فارسيان را پادشاهي بود ، مهر نام داشت و بغايت ظالم بود ، و او در نصف ماه به جهنم واصل گرديد بدين سبب آن روز را مهرگان نام كردند و معني آن مردن پادشاه ظالم باشد چه مهر به معني مردن و گان به معني پادشاه ظالم هم آمده است . "
پيداست كه نويسنده ، چيزي از داستان ضحاك و فريدون و بيدادگري ضحاك و چيرگي فريدون بر وي شنيده بوده و اجمالا ميدانسته است كه از ميان رفتن پادشاه بيدادگري با اين روز در رابطه است ، از اين روي مهر را به معني مردن و گان را به معني پادشاه ظالم گرفته است تا وجه تسمية مهرگان درست در آيد .
تشريفات جشن مهرگان بسيار مفصل بوده است :
گويند نخستين پادشاه ساساني ، اردشير بابكان در اين روز تاجي را كه بر آن صورت آفتاب را نقش كرده بودند بر سر نهاد و بعد از او پادشاهان عجم نيز چنين تاجي بر سر اولاد خود نهادند و روغن بان ـ كه آن درختي است ـ به جهت تبرك بر بدن ماليدندي ، و اولين كسي كه در اين روز نزديك پادشاهان عجم آمدي موبدان و دانشمندان بودندي ، و هفت خوان از ميوه ، همچو شكر ، و برنج و سيب و بهي و انار و عُناّب و انگور سفيد و كُنار ( = سدر) با خود آوردندي، چه عقيدة پارسيان آن است كه هركس در اين روز از هفت ميوة مذكور بخورد و روغن بان + ( روغن دانة درختي به همين نام كه معطر و خوشبو است) بر بدن بمالد و گلاب بيآشامد و بر خود و دوستان خود بپاشد از آفات و بليات محفوظ باشد .
از مدارك تاريخي پيداست كه اين جشن نه تنها در سراسر استان هاي ايران از شرق تا غرب و از شمال تا جنوب رايج بوده ـ بلكه در ملت هاي مجاور نيز ـ با داشتن آيين هايي غيرازآيين مزديسني و دين ايرانيان ـ جشن هايي برابر و شبيه به اين جشن برگزار مي شده است .
ماه بابلي معادل ماه مهرعبارت است از ماه تشري كه ماه شَمش(= خداي آفتاب ) بوده است " مهگان " نام دارد كه ظاهرأ از نام عيد مهرگان گرفته شده است.
اسم ماه سغدي معادل آن نيز ، فغگان ، يعني ماه فغ يا بغ است كه مراد از آن همان آفتاب باشد .
در اواخر دوران ساساني ـ به وسيلة هرمز پسر شاپور ايام جشن مهرگان به سي روز رسيد .
ابوريحان در آثار الباقيه در ضمن شرح جشن مهرگان گويد :
" روز بيست و يكم مهرماه كه رام روز است ـ مهرگان بزرگ مي باشد و سبب آن ظفر يافتن فريدون است بر ضحاك . . . و زردشت امر كرد كه بزرگ داشت مهرگان و رام روز يكي است .
پس ايرانيان هردو را با هم عيد گرفتند تا اين كه هرمزين شاپور شجاع آن دورا به هم وصل كرد و ايامي را كه بين آن دو بود عيد گرفت ـ همچنان كه در اتصال دو نوروز
(عامه و خاصه) كرد . پس پادشاهان و مردم ايران شهر از اول مهرگان تا تمام سي روز را بين طبقات مردم عيد قرار دادند به همان ترتيب كه ذكرش در نوروز گذشته است و براي هر طبقه پنج روز تعيين كردند ."
طرز قرار گرفتن اين روزها - همچنان كه در نوروز - چنان بوده است كه ماه به شش قسمت بخش مي شد و به گفتة جاحظ پادشاه وقت پنج روز نخستين را به اشراف و دومين را براي بخشش اموال و دريافت هدايا ، و سومي را به خدمت گزاران خويش ، و چهارمين را به خواص خود و پنجمين را به لشكريان و ششمين را به عامة مردم اختصاص داد .
دربارة تقسيم اين روزها روايتي نيز از ابوريحان در دست است كه با نقل جاحظ اندكي اخت،ف دارد .
و در هر صورت از تحليل فراوان و حرمت گستردة اين جشن در ميان طبقات مختلف مردم ايران حكايت مي كند .
دربارة آداب و مراسم برگزاري اين جشن و ذكر جزءيات هدايايي كه پادشاه از مأموران خويش در نقاط مختلف كشور دريافت مي داشته و بخشش هايي كه بديشان مي كرده است روايت هاي بسيار مفصل در دست داريم كه نمي توان از تمام آن ها در اين گفتار ياد كرد .
اما يكي از رسم هاي بسيار پسنديده كه در مهرگان ( و هم در نوروز) برگزار مي شد اين است كه :
در اين روز چون پادشاه زينت خود را مي پوشيد و در مجلس حضور مي يافت ، مردي خجسته نام و مبارك قدم و گشاده پيشاني و فصيح و نيكو سخن ، كه از شب هنگام تا بامداد بر در خانة شاه به انتظار ايستاده بود، بامدادان بي كسب اجازه بر پادشاه وارد مي شد و چندان بر پا مي ايستاد و سخن نمي گفت تا شاه خود وي را ببيند .
پس شاه از او مي پرسيد : كيستي و از كجا آمده اي و ارادة كجا داري و نامت چيست ، و كه تو را آورد ، و با كدامين كس آمده اي و با توچيست ؟
آن مرد در جواب مي گفت : من نيروي فتح و ظفرم ، و از جانب خداي مي آيم و ارادة پادشاه نيك بخت دارم .
نامم خجسته است و آورندة من پيروزي و نصرت است .
سال جديد همراه من است وسلامت و بشارت و گوارائي را به ارمغان آورده ام .
پس پادشاه مي گفت : اجازة ورودش دهيد .
سپس خود بدو مي گفت : به درون آي . آنگاه مرد به درون آمده مينشست .
پس از او مردي داخل مي شد كه طبقي سيمين به همراه داشت و در آن گرده هاي ناني كه از انواع غلات و حبوبات مانند گندم و جو و ارزن و نخود و برنج و عدس و كنجد و باقلي و لوبيا پخته بودند نهاده شده بود .
نيز از هريك از اين حبوب هفت دانه و هفت خوشه ، و قطعه اي شكر و دينار و درهم جديد و شاخه اي اسپند بر اين طبق گذاشته مي شد .
درميان طبق هفت شاخه از درخت هايي كه بدان ها و نامشان فال مي زدند ونگريستن بدان ها نيكوست مانند بيد، زيتون، بهي و انار مينهادند.بعضي از اين شاخ ها را به طول يك گره ، بعضي را دو گره و برخي را سه گره بريده بودند.
هريك از آن ها را به نام يكي از شهرها ناميده و بر روي آن ها كلمات:افزود و افزايد ، و افزون ، و پروار و فراخي و گشايش را مينوشتند .
آن مرد تمام اين چيزها را به دست گرفته دوام ملك و سعادت و عزت شاه را از خدا مي خواست .
در اين روز پادشاه در هيچ كاري به مشورت نمي پرداخت مبادا در طي راي زدن چيزي كه ناپسند باشد در ميان آيد و در تمام سال جاري شود .
پس از اين هديه هاي گوناگون بود كه به ترتيبي خاص به نزد شاه مي آوردند و از نظر وي مي گذرانيدند .
*
جشن مهرگان نيز ، مانند نوروز ، از قديم ترين روزگاران بعد از اسلام ، در ميان مسلمانان شناخته بود و مسلمانان احاديثي دربارة فضيلت آن روزها روايت مي كردند .
در روزگار عباسيان ، با روي كار آمدن وزيران ايراني ، شكوه و جلال نوروز و مهرگان فزوني گرفت .
سرداران خلفاي عباسي به مناسبت اين جشن ها بديشان هديه هاي گران بها تقديم مي داشتند و بسياري شاعران عرب يا عربي زبان ، مهرگان و نوروز را ستايش كردند .
پس از روي كار آمدن سلسله هاي ايراني يا غير عرب در سرزمين ايران ، اين جشن ها رنگ و رونقي ديگر يافتند .
از ستايش نامه هاي فراواني كه در ديوان هاي شاعران عصرهاي ساماني و غزنوي و سلجوقي دربارة جشن مهرگان و ديگر جشن ها بازمانده است پيدااست كه تمام شاهان در برپايي آن ها اهتمام داشته اند.
دو سه بيتي را كه در آغاز گفتار نقل كرديم .
بند اول از مسمطي است كه استاد منوچهري دامغاني در وصف مهرگان و جشن آن و آداب انگور چيدن و شراب انداختن سروده و تنها در آخرين بند آن به ستايش سلطان مسعود غزنوي پرداخته است .
در اين مسمط نقاشي ها و صحنه آرايي هاي شگرف دربارة منظرة پاييزي باغ وجود دارد و ما سخن خود را با نقل دو بند ديگر از آن ، در ستايش مهرگان به پايان مي بريم و پيش از آن ياد آور مي شويم كه كلمة مهرگان و معرب آن مهرجان چندان در زبان عربي نفوذ يافته كه امروزه نيز اعراب آن را به معني " فستيوال " و معادل آن ، تقريبأ در همان معني جشن به كار مي برند .
اينك آن دو بند ديگر از مسمط منوچهري :

مهرگان آمد ، هان ، در بگشاييدش
اندر آييد و تواضع بنماييدش
از ميان راه اندر ، ببرباييدش
بنشانيد و به لب خٌرد ، بخاييدش
خوب داريد و فراوان بستاييدش
هر زمان خدمت ، لختي بفزاييدش
خوب داريد ، كز اين راه دراز آمد
با دو صد كشي و با خٌوشي ناز آمد
سفري كردش و ، چون وعده فراز آمد
با قدح ، رطل و قنينه
( = شيشة مي ) به نماز آمد
زان خجسته سفر ، اين جشن چو باز آمد
سخت خوب آمد و ، بايسته به ساز آمد
***

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

دکتر محمد جعفر محجوب - اختر کاوياني

اخترکاویانی یا درفش کاویانی
نوشته : دکتر محمدجعفر محجوب

به کوشش مهندس منوچهر کارگر


درفش كاوياني

يا


اختر کاوياني

شايد هيچ ايراني با سوادي نباشد كه نامي از درفش كاوياني يا " اختر كاوياني " نشنيده و دست كم اطلاع نداشته باشد كه اين درفش روزي ضامن پيروزي ايرانيان و نشانه اي خجسته و ظفر بخش در جنگ هاي ايشان بوده است .
پيش از آن كه وارد بحث دربارة سرگذشت جالب توجه و عبرت انگيز اين درفش شويم بايد ياد آوري كنيم كه در زبان فارسي واژه هاي بسيار وجود دارد كه تمام آن ها به معني درفش است، بعضي از آن ها عربي وحتي از تركي گرفته شده ولي همة آن ها به معني علم و نشانه است .
از اين گونه لغت هاست : عَلَم ، رايت ، لِوا، درفش ، اختر ، بيرق و علامت .
اما كلمة پرچم كه فقط در اين اواخر ، يعني در دوران پادشاهي پهلوي دوم و پس از شهريور 20 به معني درفش و علم انتخاب و رايج شد، در اصل به معني دنبالة دم نوعي گاو وحشي است كه اصلا در سرزمين هاي بلند تبت زندگي مي كند و آن را غژغا و ( كژگاو = گاو ابريشم ، چون كژ به معني ابريشم است ) خوانند .
اين گاو موهاي بسيار سياه درخشان دارد و در آخرين بخش دُمِ وِي موها بسيار پُر پُشت و زيبا و درخشان مي شود وبه صورت وسائل زينتي كه امروز به اسمِ منگوله آن را به پرده ها مي آويزند درمي آيد و در حقيقت منگوله چيزي است ابريشمين و مصنوعي كه به تقليد از دُمِ غژغا و ساخته شده است .
اين دنباله را كه پرچم نام است تركمانان و مغولان خجسته و مبارك مي پنداشتند و اين گاو را فقط براي بدست آوردن پرچمش شكار ميكردند سپس آن را به نشانِ شكون و به آرزوي پيروزي به گلوگاه نيزه يا به بالاي چوب يا نيزه اي كه علم را بدان بسته بودند مي آويختند .
در ادب فارسي ، تا عصر قاجار ، پرچم جز به اين معني به كار نرفته و جزئي از زينت هاي درفش و علم بوده است و معني آن به فارسي امروز "منگولة علم " است . منتهي منگوله اي طبيعي و حيواني ، نه ساختة دست آدمي.
گويا نخست بار شادروان كسروي نام نشرية ماهانه خود را "پرچم" نهاد و آن را به معني علم و رايت و بيرق و درفش گرفت و از آن پس پرچم جانشين تمام كلمات ديگري شد كه واقعأ بدين معني بودند .
شناخته ترين منبعي از تاريخ و ادب ايران ، كه اطلاعاتي دربارة درفش كاويان دربر دارد ، بنا به معمول ، شاهنامة گران قدر فردوسي است.
حكيم طوس در شرح داستان كاوة آهنگر گويد : كه ضحاك از هجده پسرِ كاوه هفده تن آن ها را كشته بود و مي خواست واپسين پسر او را نيز بكشد و مغزِ سَرَش را خوراكِ مارانِ شانة خود سازد .
كاوه از اين بي رحمي فغان و فرياد برآورد :
هم آنگه يكايك زِ درگاهِ شاه
برآمد خروشيدنِ دادخواه
ستمديده را پيش او خواندند
برِ نامدارانش بنشاندند
بدو گفت مهتر به روي دژم
كه برگوي تا از كه ديدي ستم
خروشيد و زد دست بر سَر زِ شاه
كه شاها منم كاوة دادخواه
بده دادِ من ، آمدستم دوان
همي نالم از تو به رنجِ روان
اگر داد دادن بود كارِ تو
بيفزايد اي شاه مقدارِ تو
زِ تو بَر من آمد ستم بيشتر
زني بَر دِلَم هَر زمان نيشتر
ستم گر نداري تو بر من روا
بفرزندِ من دست بُردَن چرا
مرا بوده هژده پسر در جهان
ازيشان يكي مانده است اين زمان
ببخشاي بَر من يكي در نگر
كه سوزان شود هر زمانم جگر
جواني نماندست و فرزند نيست
به گيتي چو فرزند پيوند نيست
ستم را ميان و كرانه بُوَد
هميدون ستم را بهانه بُوَد
يكي بي زبان مرد آهنگرم
زِ شاه آتش آيد همي بَر سَرَم
پيش از آن كه كاوه در دربار ضحاك به دادخواهي برخيزد ، ضحاك گفته بود تا محضري ( = استشهادي ) بسازند و بزرگان كشور امضا و تصديق كنند كه ضحاك پادشاهي دادگر و رعيت پرور است .
بزرگان از بيم دم بر نياورده و آن محضر را امضا كرده بودند .
ضحاك چون دادخواهي كاوه را بشنيد بفرمود تا واپسين فرزندش را بدو دادند .
آن گاه از او خواستند كه او نيز آن محضر را گواهي كند .

چو برخواند كاوه همه محضرش
سبك سوي پيران آن كشورش
خروشيد كاي پايمردانِ ديو
بريده دل از ترس گيهان خديو
همه سوي دوزخ نهاديد روي
سپرديد دلها به گفتار اوي
نباشم بدين محضر اندرگوا
نه هرگز برانديشم از پادشا
خروشيد و برجست لرزان زِ جاي
بدريد و بسپرد محضر به پاي
گرانمايه فرزند در پيشِ اوي
از ايوان برون شد خروشان به كوي
چون كاوه با دليري تمام محضر پادشاه را دريد و زير پا لگد مال كرد ، خروشان و جوشان به كوي و بازار در آمد و مردم را به سوي داد و قيام بر ضد مرد ستمگر فرا خواند .

وَزآن چرم كآهنگران پشتِ پاي
بپوشند هنگامِ زخمِ دراي
همان كاوه آن بر سَرِ نيزه كرد
همانگه زِ بازار برخاست گرد
خروشان همي رفت نيزه بدست
كه اي نامدارانِ يزدان پرست
كسي كو هواي فريدون كند
سَر از بندِ ضحاك بيرون كند
بدان بي بها ناسزاوار پوست
پديد آمد آواي دشمن زِ دوست
همي رفت پيش اندرون مردِ گُرد
سپاهي بَرو انجمن شد نه خُرد
چو آن پوست بر نيزه برديد كي
به نيكي يكي اختر افكند پي
بياراست آنرا به ديباي روم
زِ گوهر برو پيكرو زرش بوم
بزد بر سر خويش چون گرد ماه
يكي فال فرخ پي افكند شاه
فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش
همي خواندش كاوياني درفش
از آن پس هر آنكس كه بگرفت گاه
بشاهي بسر بر نهادي كلاه
بر آن بي بها چرم آهنگران
بر آويختي نو بنو گوهران
زِ ديباي پر مايه و پرنيان
بر آن گونه گشت اختر كاويان
كه اندر شب تيره خورشيد بود
جهانرا ازو دل پُر اميد بود
داستان قيام كاوه و فريدون و دربند كردن ضحاك را به تفصيل بايد در گفتاري ديگر ياد كرد .
اين جا سخن از درفش كاوياني است .
روايت هاي منابع ديگر نيز كم و بيش با شاهنامه تطبيق مي كند و اختلاف در جزئيات است .
از مورخان قديم دوران اسلامي طبري و ابوريحان نيز از اين داستان و اين درفش سخن گفته اند .
بعضي از آنان در شرح جنس درفش و طول و عرض و ميزان گوهر و مرواريد آن مبالغه كرده اند .
طبري گويد اين علم از پوستِ شير بود و شاهان ايران زر و ديبا بر آن پوشانيدند و آن را جز در كارهاي بزرگ بر نمي افراشتند . درجاي ديگر گويد اين علم از پوست پلنگ بود بعرض هشت و طول دوازده ذراع ( = از مچ دست تا آرنج ) .
ابوريحان در آثار الباقيه مي نويسد اين علم از پوست خرس بود و بعضي گويند از پوست شير . . .
اما روايت فردوسي كه گويد كاوه " بدان بي بها ناسزاوار پوست " دوستان را از دشمنان جدا كرد و جاي ديگري كه آن را " بي بها چرمِ آهنگران " مي خواند از همه معقول تر مي نمايد چه اگر اين درفش ساختة كاوه باشد ، مرد آهنگر در آن گيرودار دادخواهي پوست شير و پلنگ و خرس از كجا مي آورد ؟
منتهي كساني كه ندانسته اند قدر و ارج اين درفش نتيجة همتي است كه دارندگان آن نشان داده اند نه جنسِ علم ، كوشيده اند تا آن را از نظرِ مادّي هرچه گران بهاتر وانمود كنند .
دانشمندان صفت اين درفش ، يعني كلمة كاويان را صفتِ نسبي گرفته و آن را منسوب به كاوه دانسته و همان داستان را كه در شاهنامه و بسياري مراجع ديگر ياد شده است دليل آن دانسته اند .
اما در ميان دانشمندان آرتوركريستن سن ( دانماركي ) با اين نظر مخالف است و گويد " اين داستان از معني غلط كاويان پديد آمد و معني صحيح درفش كاوياني درفش شاهي است . " در حقيقت كريستن سن تركيب درفش كاوياني را مترادف درفش كياني مي داند و حال آن كه اگر چنين بود آن را درفش كياني مي خواندند نه كاوياني .
ظاهرأ يكي از علل اين برداشت كريستن سن آن است كه در ضمن سرگذشت فريدون در اوستا ، به كاوه و قيام او اشاره نشده است و از سوي ديگر فرزندان و نوادگان كاوه ، مانند قباد و قارن و گودرز و گيو و بيژن و بسياري ديگر از پهلوانان حماسي ايران در حقيقت از شاهزادگان اشكاني هستند.
چند تن از مورخان ايران و عرب اين درفش را بصورتي كه در جنگ قادسيه بچنگ عرب افتاد وصف كرده اند بنا بر قولِ طبري اين درفش كه از پوست پلنگ بود هشت ارش عرض و دوازده ارش طول داشت .
بلعمي گويد : ايرانيان در هر جنگ كه اين درفش را در پيش روي داشتند مظفر ميشدند و گوهري بر جواهر آن درفش مي افزودند چندانكه اين درفش غرق زر و سيم و گوهر و مرواريد شده بود .
توصيف مسعودي نيز از اين درفش شبيه طبري است جز اينكه گويد آنرا بر چوبهائي نصب كره بودند كه يكي بديگري مي پيوست .
در عبارت ديگر گويد اين علم پوشيده از ياقوت و مرواريد و گوهرهاي گوناگون بود .
ثعالبي حكايت مي كند كه پادشاهان درفش كاويان را موجب كاميابي خويش ميشمردند و در تزئين آن بجواهر قيمتي با يكديگر هم چشمي ميكردند و كمال جهد را درزيور بستن آن مينمودند چنانكه پس از مدتي دُرّ ِ يكتاي جهان و شاهكار قرون و اعجب عجايب روزگار شد .
اين درفش را پيشاپيشِ سپاه مي بردند و جز فرمانده كل سپاه كسي را شايستة نگهداري آن نمي دانستند .
پس از آنكه جنگ به فيروزي خاتمه مي گرفت پادشاه درفش را به گنجوري كه مأمورِ نگاهداري آن بود مي سپرد .
و جود واقعي و تاريخي درفش كاوياني در جنگ ايران با اعراب مسلمان و افتادن آن به دست اعراب مسلمان و داستان حمل آن به مدينه و كندن گوهرهاي آن و پخش كردن ميان مسلمانان آخرين خبر تاريخي اين درفش ايراني است .
دربارة اين موضوع و كيفيت آن ، و نيز اغراق هايي كه دربارة اوصافِ آن كرده اند سخن خواهيم گفت .
اما اكنون ببينيم اين درفش چه شكلي داشته است ؟
خوشبختانه دو شكل از صورت درفش كاوياني كه در زمان باشوكت هخامنشيان و ساسانيان هميشه در پيشِ لشكر ايران كشيده ميشد در آثار تاريخ مانده به طوريكه امروز قريب به تحقيق شكل اصلي درفش كاوياني برما واضح و روشن است .
يكي از آن تصويرها شكلي است كه در روي موزائيكي ديده مي شود كه به سال 1831 مسيحي درجزو حفريات پومپئي ( شهر قديم ايتالي كه در سال 79 بواسطة آتش فشاني كوه وزو بكلي در زير سنگ و خاكستر پنهان گرديد ) بدست آمده است .
اين موزائيك جنگ ايسوس را نشان مي دهد در اين جنگ بود كه اسكندر ، داريوش آخرين پادشاه هخامنشي را شكست داد .
سمت چپ اين تخته سنگ صورت اسكندر را كشيده اند كه در ميان سپاه خويش سوار ايستاده است .
طرف راست روبروي اسكندر ، داريوش پادشاه ايران روي گردونة جنگي بر پاست .
در عقب داريوش سواري بيرق در دست دارد متأسفانه مخصوصأ بهمين قسمت موزائيك آسيبي رسيده است كه درست سنگ هاي بيرق هويدا نيست ولي با وجود اين ، قسمت بالائي خود بيرق و نوك نيزه اي كه بيرق بدان وصل است و نيز قسمتي از ريشه هائي كه براي زينت بدان آويخته بودند بخوبي نمايان است .
شهر پومپئي در سال 79 مسيحي زير خاكستر آتش فشانِ وزو پنهان گشت ، پس بايست ظاهرأ اين تخته سنگ خاتم كاري مدتي قبل از اين تاريخ ساخته شده باشد و گمان ميرود كه تاريخ آن تقريبأ مقارن با ميلاد مسيح باشد.
شكل ديگري هم تقريبأ از همان عصر به يادگار مانده است با تصوير درفش كاوياني در موزائيك شباهتي تمام دارد .
اين شكل دوم عبارت است از سكه هاي يك سلسله از بازماندگان اسكندر كه در فارس نفوذي پيدا كرده و تا زمان اشكانيان حكمراني ميكردند .
نفوذ واستقلال اين سلسله به اندازه اي بود كه سكه بنام خود مي زدند .
روي سكه فقط سر پادشاه را نشان مي دهد .
در پشت سكه آتشكده اي است كه پادشاه در مقابل آن نماز ميكند .
در عقب اين آتشكده شكلي ديده ميشود كه از هر حيث هم شبيه به بيرق ايران در موزائيك پومپئي دربارة جنگ ايسوس است و هم به درفش كاوياني كه فردوسي وصف كرده است همانندي دارد و نيز آن اختري كه فريدون با جواهر زينت داده و برروي چرم پارة بيرق نصب كرده بوده است بطور وضوح نمايان است چنانكه از تصوير بخوبي پيداست .
از توافق اين سه مأخذ يعني خاتم كاري پومپئي و سكه ها و وصف شاهنامه كه از منابع بسيار قديم دردست است درست معلوم ميشود كه درفش مزبور عبارت بوده ازقطعة چرم پارة مربعي كه بر بالاي نيزه اي نصب شده و نوك نيزه از پشت آن از سمت بالا پيدا بوده و بر روي چرم كه آراسته به حرير و گوهر بوده شكل ستاره اي بوده مركب از چهار پرّه و در مركز آن دايرة كوچكي و نيز در بالاي آن دايره اي كوچك كه به يقين همان است كه فردوسي از آن به اختركاويان تعبير ميكند .
از سمت پائين چرم ، چهار ريشه برنگهاي مختلف سرخ و زرد و بنفش آويخته بوده و نوك اين ريشه ها به گوهر آراسته بوده است .
درفش كاويان همواره نشانه اي خجسته و ضامن پيروزي ايرانيان بوده است .
از همين روي است كه ابن خلدون گويد :صورت طلسمي با اعداد و علائم نجومي بر درفش كاويان دوخته شده بود .
رفته رفته اين گونه مطالب شكل افسانه به خود مي گيرد و به شاخ و برگ هاي آن افزوده مي شود .
در برهان قاطع دربارة " اختر كاويان " چنين مي خوانيم :
" نام علم ، افريدون باشد و آن از كاوة آهنگر بود وپادشاهانِ عجم بعد از شكست ضحاك آنرا بر خود شگون گرفته بودند و آن چرمي بود كه كاوة آهنگر بوقت كار كردن بر ميان خود مي بست .
گويند حكيمي بوده است در علوم طلسمات بغايت ماهر ، شكل صد در صدي بر آن نقش كرده بود و بعضي گويند شكلي از سوختگي هاي آتش در آن چرم بهم رسيده بود كه اين خاصيت داشت ، يعني در هرجنگ كه آن همراه بود البته فتح ميشد . "رفته رفته برطول و عرض اين افسانه افزوده مي شود .
رضاقلي خان هدايت در فرهنگ " انجمن آراي ناصري " چنين آورده است :
" كاوه با دانايي كه صاحبِ علوم غريبه بود آشنايي گرفت .
او بر نطعي از چرم شكل صد در صد برنگاشت و به كاوه سپرد و بدو گفت : اين را علمي بساز كه با هركه روبرو شوي غالب گردي و اگر از نژاد جمشيد تني پيدا كني كارها رونق خواهد گرفت .
كاوه پسران خود قارن و قباد را به تحريك سپاهيان مأمور نمود و با گماشتگان ضحاك محاربه كرد و با سپاهي به ري آمد و فريدون را آگاه كرد و سپس گُرزي به تركيب سَرِ گاو براي او ساخت و خروج كردند و ضحاك را گرفتند و در چاهسارِ كوه دماوند نگونسار كردند .
فريدون استقرار يافت و كاوه را با سپاه به تسخير قسطنطنيه فرستاد.
وي مدت بيست سال به تسخير بلاد پرداخت و حكومت شهر سپاهان خاصة وي گرديد
. "
بدين ترتيب تمام اثر پيروزي بخش درفش مربوط به آن " شكل صد در صد " ( طلسمي كه در هريك از طول و عرض خويش صدخانه داشته است ) ، ظاهرأ دانسته شده است و تا اين نقش بر آن درفش هست " با هركه روبرو شوي البته غالب گردي . " اما در جنگ ايران و عرب شكست نصيب ايرانيان شد .
با وجود چنين درفشي اين شكست را چگونه مي توان توجيه كرد .
صاحب انجمن آرا راه حل اين مشكل را يافته است :
" اين درفش هميشه ماية فتح و ظفر براي شاه ايران بوده . . . در روزگار خلافت عمر بن خطاب ، ابوعبيدة ثقفي سردار عرب در محاربات ايران و عرب كشته شد .
سلمان فارسي آن را تأثير رايت كاوياني دانست و حقيقت امر را اظهار كرد و استعانت از علي بن ابيطالب خواستند .
او شكل صدو يك در صد در ساعت سعد كشيد و بر رايت اهالي اسلام نصب كردند دراين ايام عجم درفش كاوياني را كه به جواهر گرانبها مرصع بود با رستم فرخزاد به جنگ عرب فرستاده بودند .
پس از سه روز جنگ متواتر لشكر عرب بر سپاه عجم غالب شد و درفش كاوياني را از پارسيان بگرفتند و در هنگام تقسيم غنائم آن چرم مرصع را پاره پاره و به اهل اسلام قسمت نمودند .
"
استاد پور داود با درد و دريغ فراوان پس از شرح كشته شدن رستم فرخ زاد دربارة افتادن درفش كاويان به دست اعراب مي نويسد :
" در همين نبرد قادسيه است كه درفش كاوياني به دست عرب ها افتاد . آن درفش مقدس را كه در جنگ هاي بزرگ و در روزهاي سخت بيرون مي اوردند در قادسيبه بر پشت پيل سفيد كوه پيكري برافراشته بودند و به دست عربي از قبيلة نخع افتاد . از افتادن اين درفش كه هماره نشانة پيروزي هاي ايران و گوياي سر افرازي هاي جنگ آوران آن در پهنة كارزار بود پشتِ رزم آوران شكست . " بنا به قول مسعودي ، در جنگ قادسيه اين درفش گرانبها به دست عربي موسوم به ضراربن الخطاب افتاد كه آنرا به سي هزار دينار فروخت ولي قيمت واقعي آن يك ميليون و دويست هزار دينار بود .
همين مؤلف در كتاب ديگر خود گويد بهاي آن درفش دوميليون دينار بود .
ثعالبي گويد ، كه سعدبن ابي وقاص سردار عرب اين درفش را به ساير خزائن و جواهر يزدگرد كه خداوند نصيب مسلمانان كرده بود افزود و آنرا با تاج ها و كمرها و طوق هاي گوهر نشان و چيزهاي ديگر برداشته به خدمت امير المومنين عمربن الخطاب برد .
عمر گفت آنرا گشوده پاره پاره نمايند و ميان مسلمانان قسمت كنند
."
اين بود سرنوشت غم انگيز درفش كاوياني يا اختر كاويان .
بي مناسبت نيست كه چند كلمه نيز دربارة حادثة عبرت انگيز كشته شدن رستم فرخ زاد سردار سپاه ايران در جنگ قادسيه - از زبان استاد پورداود - بدين سرگذشت بيفزائيم .
" سه روز پي در پي نبردي سخت و خونين ميان ايرانيان و عرب ها پايا بود ، در روز چهارم باد تند و سوزاني وزيدن گرفت و ريگ سوزان بر روي ايرانيان ميزد چنانكه يكديگر را نديدند .
عربها در مرز و بوم خود با اينگونه گردباد گرم آشنا بودند و بيشتر تاب و توان داشتند .
ايرانيان با اينكه در همه جنگ هايي كه با آنان روي داده بود ، بردبارو در سختي ها پايدار شناخته شده بودند در قادسيه از تاب و توش بيرون رفتند ، رستم فرخ زاد بناچار به زير پاي شتري ، به سايه پناه برد .
عربي بنام هلال بن علقمه كه دانست بار آن شتر دِرَم و دينار است شمشير بزد و تنگ آن بار را بريد ، آن بار بر پشت رستم فرود آمد و پشت او بشكست ، رستم از درد خودرا در آب رود افكند ، هلال دانست كه او رستم است ، او را از آب بگرفت و سرش را بريد و بر سر نيزه كرد و بانگ برآورد ، رستم را كشتم .
سپاه ايران چون سپهسالار خود را از دست داد ، روي از پيكار برتافت
. "

***

۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

دکتر محمد جعفر محجوب - درباره حافظ

سخني درباره :حافظ

نوشته : دکتر محمدجعفر محجوب

به کوشش : مهندس منوچهر کارگر



سخني دربارة حافظ

گر به ديوانِ غزل صدر نشينم چه عجب

تاكنون در اين سلسله گفتارها هيچ سخني از حافظ ، خواجه شمس الدين محمد حافظ ، بلبل دستان سراي شيراز ، لسان الغيب ، مونسِ شب هاي تنهايي درد آشنايان و هجران كشيدگان ، در ميان نيامده است .
اكنون نيز كه براي راه جستن به ساحل اين درياي ناپيدا كرانه قلم در دست گرفته ام هنوز از دشواري كار ، از عظمت اين شاعر آسماني ، از آن همه سخن كه از جهات گوناگون دربارة وي مي توان گفت مي هراسم :
تاكنون آنچه دربارة خواجه و شعر بهشتي وي - كه به سرود قدسيان ماننده تراست تا تراوش قريحة مردي ازدنياي خاكي- گفته اند به قول خود او:
حرفي است از هزاران كاندر عبارت آمد
حافظ از تمام گويندگان بزرگ و خداوندگاران شعر پارسي(فردوسي - نظامي - مولانا جلال الدين - شيخ اجل سعدي) از نظر تاريخي به ما نزديك تر است.
وي در پايان قرن هشتم ، سعدي و مولانا در اواخر شدة هفتم ، نظامي در آخر قرن ششم روي در نقابِ خاك نهفته اند .
فردوسي نيز در واپسين سال قرن چهارم ( 400 هجري قمري ) كار سرودن و تجديد نظر و تكميل شاهنامه اش را به پايان آورد و يازده سال و به روايتي ديگر شانزده سال بعد جان به آفرينندة جان ها داد .
با اين حال در ميان اين ابرمردان كسي كه از همه كمتر دربارة حقايق زندگي وي آگاهي داريم ، خواجة شيراز است .
حافظ درست يكصد و بيست سال پس از وفات مولانا جلال الدين در گذشت .
آنچه در تحقيق دربارة زندگي مولانا ما را رنجه مي دارد فزوني بيش از حد اسناد و مدارك مربوط به زندگاني ثمربخش و پُر بركت اوست و حال آن كه يك قرن بعد از وفات وي ، تقريبأ هيچ اطلاع درستي از زندگاني خواجه ، جز آنچه از مطالعة ديوان خود او برمي آيد ، به جا نمانده است و ديوان حافظ نيز دربارة زندگاني مادي و جسماني خود او و اصلا درباب آنچه صوري و مادي و خاكي و مربوط به دنياي فرودين است به اشارتي مبهم و سخت كوتاه اكتفا مي كند .
شاعر مرغ باغ ملكوت است و از عالم خاك نيست و شرح ماجراهاي اين دو سه روزه را كه قفسي از بدن وي ساخته و شاهباز بلند نظر و سدره نشين جانِ عُلوي اورا تخته بندِ تن كرده اند به چيزي نمي گيرد .
از همين روي اگر در باب مرگ فرزند ، نور چشم و ميوة دل خويش نيز ناله اي سر مي دهد ، حاصل سخن او همين است كه فرزند گراميش آسان رفت و كار او را مشكل كرد و جز اين ، نه اسمي ، نه رسمي ، نه وصفي ، نه به دست دادن سال هاي عمري ، هيچ از اين شعرهاي مرثيه گونة وي برنمي آيد .
فقط : ماه كمان ابروي او از " چشم حسود مه و مهر " در لحد منزلكرده و كنار او را از اشك ديده رود جيحون ساخته و خون را به جاي مي لعل در " جام غم " بدو پيموده است .
از اين گذشته ديوان خواجه از نظر حجم ديواني كوچك است و پس از پنجاه سال شاعري ، بيشتر يا كمتر ، تعداد تمام بيت هاي او ، با افزودن قطعه ها و رباعي ها و مثنوي ها و ماده تاريخ ها و شعرهاي متفرقه به شاه غزل هائي كه سراسر آن ها بيت الغزل معرفت است ، شايد تعداد بيت هاي ديوان او به پنج هزار نرسد و چه كرامتي ، چه خارق عادتي ، چه نبوغ و عظمتي از اين بالاتر كه گوينده اي با پنج هزار بيت شعر پس از شاعران زبان آوري چون فردوسي و نظامي و مولانا و سعدي از راه فرازآيد و با 486 غزل كه هيچ گاه تعداد متوسط بيت هاي آن به ده نمي رسد ( حد متوسط ، يعني معدل بيت هاي هر غزل كمي كمتر از 31/8 بيت است ) به گفتة خود " به ديوان غزل صدر نشين " شده است .

*

بزرگ ترين كرامت و شگفت انگيزترين خارق عادت در زندگي خواجه همين ديوان اوست ، اما براي ذهن هاي ساده ، و كساني كه با تأمل و تدقيق الفتي ندارند ، و به انديشيدن و استدلال كردن آموخته نشده اند ، اين كرامت بزرگ ، پديد آوردن ديواني بدين عظمت ، كافي نيست .
از سوي ديگر چون خواجه از نظرها سخت پنهان مي رفته و جزئيات زندگاني خصوصي وشخصي خويش رادرشعرش منعكس نمي ساخته است ، تذكره نويسانِ ساده دل و كودك مزاج ، تا بخواهي دربارة زندگاني او، شعرِ او و لسان الغيب شدن او افسانه ساخته اند .
يكي از اين تذكره نويسان عبدالنبي فخرالزماني قزويني است كه به كار نقالي و قصه خواني اشتغال داشته و خود در كمال انصاف و شرافتمندي اعتراف ميكند كه چون در روزگار كودكي و جواني دنبالِ تحصيل نرفته و سرماية فضلي نيندوخته و از سوي ديگر در سنين بلوغِ فكري متوجه بلندي قدر دانشوران و تعظيم و تكريم مردم در برابر صاحبان علم و فضيلت گرديده، خواسته است او نيز تأليفي بسازد و توجه يافته است كه از وي جز ساختن تذكره اي مشتمل بر زندگي نامه و آثار شاعران ساخته نيست .
از همين روي تذكره اي پرداخته و چون در آن فقط ترجمة شاعراني را كه ساقي نامه سروده اند ، با ساقي نامه هاي ايشان آورده ، تذكرة خود را " مي خانه " نام نهاده است .
در هر صورت ، يكي از منابع قديم افسانه سرايي در باب زندگي خواجه، همين تذكرة مي خانه است كه مؤلف نگارش آن را به سال 1028 هجري قمري1619 ميلادي در شهر پتنة هندوستان به پايان برده است و اين خلاصة گفتار اوست درترجمة حال خواجة شيراز كه نقل به معني شده است :
... جد عالي تبار ايشان از كوپاي ( 1 ) اصفهان است . . . در ايام سلطنت اتابكان از آن جا به شيراز آمده . . . اند .
نام پدر ايشان بهاء الدين و بازرگان و توانگر بوده است .
مادرحافظ ، كازروني است و خانة ايشان در دروازة كازرون بوده است.
بهاء الدين سه پسر داشته كه كوچك ترين آنان شمس الدين محمد (حافظ بعدي ) بوده است .
برادران پس از مرگ پدر تا مكنتي داشتند با يكديگر بودند و چون چيزي در بساط نماند پراكنده شدند .
فقط شمس الدين با مادر در شيراز ماند .
اما حافظ هنوز خردسال بود .
" آن صالحه از كثرت پريشاني پسر خود را در صغر سن به يكي از اهل محله سپرد تا مربي حال او شود . . . خواجه چون خود را شناخت ، اوضاع آن مردش خوش نيامد .
به كسب خميرگيري مشغول شد و اكثر شب ها از نيم شب تا سفيدة صبح به آن امر مأمور مي بود و هميشه در سحرخيزي بر صبح صادق سبقت مي گرفت
. "
ظاهرأ واداشتن حافظ به خميرگيري از آن جهت بوده كه اين پيشه مقتضي سحر خيزي است و مؤلف مي خواسته است حافظ را در سحرگاه به مقامات عالي شاعري برساند .
در هرصورت در حوالي دكاني كه حافظ در آن خميرگيري مي كرده ، مكتب خانه اي بود " اكثر اطفال ارباب حال در آن مكتب به درس خواندن اشتغال داشتند و عبور خواجه هر روز بدان سمت واقع مي شد .

روزي به خاطرش رسيد كه درس خواندن و سواد به هم رساندن موجب خداشناسي مي شود .

مرا بايد كه به اين كار رجوع كنم شايد كه از عنايت بي نهايت الهي از اين فيض بهره اي بردارم . . . در آن كار خير بي استخاره شروع نمود . . . تا به اندك زماني به توفيق ايزد بي چون . . . حافظِ قرآن و سوادخوان شد . "
انصاف ، عبدالنبي اين داستان را بسيار ناشيانه به هم بافته است .
اگر خواجه هنوز كودك بود كه توجه وي به مكتب رفتن جلب شد ، چگونه خميرگيري مي كرده است ، چه اين كار مستلزم داشتن نيروي بدني كافي است ، و اگر وي به سني رسيده بود كه مي توانست خميرگيري كند (يعني دست كم هيجده سال داشت ) چگونه مي توانست و بدو اجازه ميدادند كه در سلك كودكان مكتب خانه بنشيند .
نيز شگفتا كه چه زود و چه آسان حافظ قرآن و " سواد خوان " شده است ؟!
حفظ كردن قرآن ، حتي براي عربي زبانان كار آساني نيست ، تا جايي كه تذكره اي مستقل در معرفي و بيان احوال حافظان قرآن تأليف شده است .
آن وقت حافظ ، معلوم نيست در كودكي يا جواني ، در مكتب خانة سر كوچه و مجاور دكان نانوايي او در عين خميرگيري در اندك مدتي حافظ قرآن شده است ! دنبالة داستان هم به همين بي مزگي است .
باز در همسايگي دكان خواجه جوان بزازي ، فصيح و بليغ و صاحب طبع شعر دكان داشته است و صاحبان قريحه و دوست داران شعر در محل كسب وي گرد مي آمده اند .
" حافظ را اطوار آن مردم خوش آمده . . . و هميشه آرزومند آن بوده كه از زمرة سخنوران باشد " اما چون در آن فن مهارت نداشته اكثر شعرهاي ناموزون مي سروده و بر شاعران مي خوانده و خود را مضحكة ايشان ميكرده است تا . . . روزي از روزهاي رمضان المبارك ، آزار بسيار از ظريفان شهر مي بيند و از وضع خويش دلگير و مأيوس ميشود و به مزار باباكوهي ( 2 ) مي رود و سه شب در آن جا افطار نميكند و روز و شب به مناجات و تضرع و زاري مي گذارد .
سر انجام در شب بيست و سوم ماه رمضان پس از تضرع بسيار خواب او را مي ربايد و حضرت مولاي متقيان را به خواب مي بيند " كه از نعل مركب او تا ساق عرش نور بلند ميشده ، روي مبارك به ايشان مينمايد و ميگويد كه اي حافظ ( شايد هنوز تا آن وقت خواجه تخلص حافظ را براي خود اختيار نكرده بوده است ) برخيز كه مراد تو برآورديم - و لقمه اي دركمال سفيدي ازدهن مبارك خود برآورده به دهن حافظ مينهد وميفرمايد كه ابواب علم برتوگشاده گشت و نادرة زمانه شدي و . . . "
آورده اند كه خواجه مي فرموده كه هرگز به آن لذت لقمه اي نخورده و از هيچ لذتي آن قسم ذوق نيافته بودم كه از آن لقمه . . . خواستم . . . سر و جان نثار مقدم امير مردان گردانم ، آواز بانگ مؤذن به گوشم رسيد، از خواب بيدار شدم و باطن خود را از بركت . . . آن بزرگوار متجلي يافتم ، در آن سفيدة صبح سحر دلم در موج آمد و اين غزل كه هر مصراعش رشتة جواهر قيمتي است بركنار افتاد :

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واند آن ظلمت شب آب حياتم دادند .

خوب ، اين حالا شد چيزي . معجزه و كرامت اتفاق افتاده ، خميرگيري بي بهره از طبع شعر ، چند شبي گريه و زاري مي كند و به ائمه متوسل ميشود و از خدا مي خواهد كه شعر خوب بگويد.
حضرت مولا به خوابش مي آيند و لقمه از دهان خود در دهان او ميگذارند و يك مرتبه خميرگيري كه موضوع مضحكه و وسيلة استهزا و دست انداختن شاعران و صاحب طبعان بوده است لسان الغيب مي شود .
وقتي رفقا غزل حافظ را مي شنوند به آساني زير بار نمي روند و ميگويند :
" اين شعر تو نيست و به اعتقاد ما معلوم نيست كه هيچ فردي از افراد شعرا در اين جزو زمان به اين خوبي شعر گفته باشد ( پس آن شعر از كجا آمده ؟ ) . . . گفتم غزلي طرح كنيد . . . كردند .
به توفيق الهي خوب گفتم . . .
تازه بعد از تمام اين ماجراهاست كه به قول عبدالنبي يكي از اكابر خواجه فرموده كه چون از سعادت قرآن داني و فرقان خواني مستفيذ و بهره ور شده اي بايد كه تخلص خود حافظ نمايي .
شمس الدين بنابر گفتار آن بزرگوار تخلص خود حافظ نمود . .
. "
( تذكره مي خانه ، به تصحيح احمد گلچين معاني ، ص 84 تا 88 )


*

كار افسانه سازي دربارة حافظ و زندگي و شعر او ، با گفته هاي عبدالنبي كه نه معقول و منطقي است و نه مستند به هيچ سند نقلي ، تازه آغاز مي شود و از آن پس هركه مي رسد برآن مزيد مي كند و براي يك يا چند غزل وي افسانه اي مي سازد تا بدان جا كه از اين افسانه هاي كودك پسند كتابي بزرگ مي توان ساخت .
اين گونه دخل و تصرف ها نه تنها در ترجمة حال و شرح سوانح زندگي خواجه صورت گرفته ، بلكه ديوان آسماني او ، حتي از اين نيز بيشتر عرصة دخل و تصرف كاتبان و نسخه برداران و حتي دوستداران خواجه گرفته و در اين شش قرني كه از درگذشت خواجه مي گذرد به دلايلي كه شايد بتوانيم به اختصار ياد كنيم در معرض دست كاري و تغيير و تبديل و افزايش و كاهش ( بيشتر افزايش تا كاهش ) دائمي بوده است .
اگر چه وقتي كتابي طرف توجه و مورد علاقة خوانندگان باشد نسخة آن ( در دوران پيش از اختراع چاپ ) به تعداد زياد تهيه مي شود .
تعداد بسيار زياد دست نويس هاي كتاب عظيم شاهنامه گواه اين امر است.
اما در عين حال ، اگر حجم كتابي چندان بزرگ نباشد ، كار نسخه برداري از آن به مراتب آسان تر است .
ديوان خواجه از اين نوع كتاب هاست .
حافظ در دوران زندگي خويش ديوانش را جمع آوري نكرد و رسمأ به نام خويش انتشار نداد و حتي وقتي دوستانش با اصرار و ابرام اين كار را از وي تقاضا مي كردند ، طفره مي رفت و به بهانه هاي گوناگون توسل ميجست و بنا بدانچه در مقدمة ديوانش آمده است "حوالت دفع و منع آن به ناپروائي روزگار كردي و نقص و غدر اهل عصر عذر آوردي " و مفهوم اين جمله آن است كه خواجه از انتشار ديوان به نام خويش نگران بود و مي ترسيد فتنه انگيزان و دشمنان فضل و كمال و تقوي براي او مايه بگيرند و تكفيرش كنند.
به همين سبب نيز تا امروز قديم ترين نسخه اي از ديوان را كه در دست داريم بيست و يكي دو سال پس از درگذشت خواجه نوشته شده است . اما چون شعر خواجه در دوران زندگيش شرق و غرب دنياي فارسي زبان را در نورديده و طفا يك شبة غزل هاي او رهِ يكساله پيموده بودند ، بي درنگ برداشتن نسخه هاي متعدد از ديوان وي آغاز شد و كار به جايي رسيد كه از هيچ كتابي در زبان فارسي ، اين اندازه نسخه برداري نشد .
پس از رواج فن چاپ نيز همين قبول و اقبال مردم ادامه يافت .
در ميان ايرانيان مسلمان ، بجز قرآن كريم كه اولا كلام خداست و اثر بشر نيست و ثانيأ به زبان عربي نازل شده و ارزش ديني و ماوراء طبيعي دارد از هيچ كتاب ديگري به قدر ديوان حافظ استقبال نشده است .
ناچار اين نسخه برداري هاي بي شمار و دائمي ، موجب تغيير و تبديل ها ، اتفاق افتادن غلط ها ، ايجاد دست كاري هاي عمدي به دلايل گوناگون كه عمده ترين آن ها يكي تغيير و تحول زبان در طي قرون ، و فراموش شدن بعضي واژه ها و تركيبات و پديد آمدن بعضي ديگر و ديگري اعمال سليقة كاتب ( يا در دوران رواج چاپ سليقة ناشر و مصحح) يا تأمين مقاصد بازرگاني ( مانند افزودن غزل هاي ديگران به ديواني به منظور كامل تر و مفصل تر جلوه دادن آن ) است و هرچه توجه مردم به كتابي بيشتر شود ، اين گونه دگرگوني ها نيز افزايش مي يابد . سّرِ اين نكته كه در ديوان خواجه اين همه اختلاف و دگرگوني و نسخه بدل و كم و زياد راه يافته ، اما در ديوان گويندگاني مانند سلمان ساوجي ، ناصر بخاري ، امامي هروي و مجد الدين همگر ( 3 ) اين گونه تغيير و تبديل ها كمتر ديده مي شود همين است .


*

اكنون ، با در نظر گرفتن تمام اين گفتگوها ، دخالت ها و ترديدهايي كه در سرگذشت و صحت و اصالت شعر خواجه وجود دارد ، تكليف ارادتمندان و دوستداران اين گويندة آسماني چيست ؟
و چگونه درمقام بررسي حوادث زندگاني وي وبهره گيري ازسرودهاي قدسي وي ميتوان درست را از نادرست و سره را از ناسره جدا كرد ؟
اين مطلبي است كه دست كم از دوران رواج يافتن تحقيق علمي و ادبي به روش نو ، ذهن بسياري از محققان را به خود مشغول داشته و قسمت اعظم آنچه دربارة زندگاني خواجه و شعر او نوشته شده براي حل اين مشكل و راه بردن به نقطة حقيقت است .
شادروان سيد عبدالرحيم خلخالي ، يكي از دانشمندان فعال و بي سر و صداي دوران پهلوي اول كسي است كه به سال 1306 خورشيدي 1927 ميلادي ديوان حافظ را از روي نسخه اي كه متعلق به خود او بود و تا آن روز قديم ترين نسخة موجود تاريخ دار ديوان خواجه شناخته مي شد و به سال 827 ه . ق . نوشته شده بود انتشار داد .
همين نسخه است كه چندي بعد اساس چاپ معروف شادروانان علامة قزويني و دكتر قاسم غني قرار گرفت و به نام و هزينة وزا رت فرهنگ در سال 1320 ه و ش . انتشار يافت .
خلخالي مقدمه اي به ديوان چاپ خويش افزوده و با روشن بيني و به اختصار تمام آنچه را كه ديگران پس از وي با كوشش و تجسس فراوان بدان دست يافتند در اين مقدمه آورده است .
وي پس از يادكردن تمام مراجع و اشاره به مطالب آن ها گويد :
"آنچه از تمام اين كتب و تذكره ها و ساير نوشته ها استنباط مي شود اين است كه خواجه ... يكي از شعراي نامي قرن هشتم هجري و سر آمد شعراي معاصر خود بوده ، اسمش محمد ، لقبش شمس الدين و تخلصش حافظ است . "
اين است متفق عليه ( = آنچه همه به اتفاق آن را تصديق ميكنند ) تمام نويسندگان ايراني و غير ايراني .
ساير مطالب ، از حكايت ها و افسانه ها و مدت عمر و تاريخ وفات و شرح زندگاني و مسافرت و غيره ، چنان كه قبلا گفته شد تمام مجهول و در پردة خفا ( = پنهان بودن ) مستور ( = پوشيده ) است و هركه هرچه نوشته ازروي حدس وظن واحتمال بوده ومدارك صحيحي ارائه نداده اند .
آن گاه نويسنده گويد براي وي مقدور نيست كه مطالب مظنون و مشكوك و مورد ترديد را به صورت يقيني بنويسد .
بنا براين تنها راه حل مشكل خويش را آن مي داند كه فقط بدانچه همة مورخان در آن اتفاق نظر دارند و آنچه از ديوان خود شاعر استنباط ميشود اكتفا كند . آنچه از پي روي اين روش به دست مي آيد كوتاه و مختصر ، اما قطعي و حقيقي است :
" خواجه در شيراز متولد و در همان جا مشغول تحصيل شده . . . در مراتب علمي از عرفان و تصوف بهره اي به كمال داشته ، از ساير علوم بخصوص تفسير بي بهره نبوده ، چنان كه خود نيز به معلومات خويش اشاره مي كند :


فلك به مردم نادان دهد زمام مزاد
تو اهل دانش و فضلي همين گناهت بس


نيز بيت معروف :


اگر چه عرض هنر پيش يار بي ادبي است
زبان خموش وليكن دهان پُر از عربي است


و نيز مكرر از درس و بحث " اشتغال به كشف كشاف " ( 4 ) و قيل و قال مدرسه و علوم ظاهري و هم نشيني با عالمان بي عمل اظهار ملالت كرده آرزوي كناره گيري مي كند .
اشعار عربي خواجه گرچه در لطافت و ملاحت به پاية اشعار فارسي او نمي رسد ولي باز دليل آن است كه در ساير علوم ادبي نيز بهره اي بسزا داشته و معروف است كه شرحي بر بعضي كتاب هاي عربي نوشته است . ..
هر كس غزل هاي اين شاعر گران قدر را به دقت مطالعه كند تصديق خواهد كرد كه حافظ چه حقايق و دقايق عرفاني را در قالب الفاظ گنجانيده و اسرار طبيعت را بيان كرده است و كمتر شاعر عارفي است كه در بيان حقايق با او برابري كند و بايد گفت كه خواجه حقأ لسان الغيب بوده است . وي كاملا به اخلاق و عادات عمومي پي برده و از افكار پراكندة بشري آگاه بوده و در بيانات خود قوم خاصي را به نظر نياورده بلكه قدر مشترك را منظور نظر داشته ، به همين مناسبت شعر او با سليقه و افكار هر قوم و هر فرد مناسب و موافق افتاده است و فال زدن به ديوان خواجه نيز از همين جهت معمول شده و غالبأ مطابق خيال و حال اشخاص تصادف كرده است و در اين باب حكايت هاي فراوان نقل مي كنند .


*

يكي از مطالبي كه خلخالي در مقدمة خود بدان پرداخته وجود بيت ها يا غزل هايي در ديوان خواجه است كه با يكديگر تضاد و تعارض آشكار دارند:
" در بعضي اشعار و غزليات خواجه ظاهرأ پاره اي تناقض و تباين پيداست .
گاهي اختياري ، گاهي جبري ، گاهي هم نه جبر و نه تفويض ، بعضي از ارباب علم براي رفع اين تناقضات ظاهري محتاج به تأويل و تفسير آن ها شده و شرح هايي تدوين كرده اند
."
به عقيدة نويسنده خوب است خوانندگان ديوان خواجه به اين نكتة بسيار ساده متوجه بشوند كه خواجه از افراد بشر است و هر فردي از افراد بشر مجبور است كه در مدت عمر خود ادوار مختلف را طي كرده و با حوادث گوناگون روبرو گردد .
در دورة زندگاني بدي و خوبي بيند ، با وصل هم آغوش گردد و به فراق گرفتار شود . . . بديهي است هر حادثه اي نسبت به بدي و خوبي و عيش و عزا و فراق و وصل موجب توليد افكار متفاوت است و اگر كسي همين افكار را از لوح ضمير خارج كرده در دفتري يادداشت كند ، قهرأ تناقضات فكري مشاهده خواهد شد .
گاهي چرخ فلك را زبون خود دانسته ، گاهي گردش گردون را موجب بدبختي خود مي شمارد .
زماني با قضا وقدر مي ستيزد و" چرخ برهم زند ار غير مرادش گردد" وقتي هم خود را تسليم قضا و قدر كرده " رضا به داده بده وَز جبين گره بگشا " مي گويد .
" وضع هاي مختلف ادوار زندگاني انسان طبعأ افكار ضد و نقيض ايجاد مي كند .
نهايت بعضي كه اين افكار و ارادات ذهني را از عالم خيال به روي صفحات كاغذ يادداشت مي كنند كوته بينان را باعث خرده گيري و دانشمند نمايان را موجب اعتراض مي گردد .
بنابراين نبايد به اين گونه اعتراضات چندان اهميت داد
. "
همين گونه است آنچه از مطالعة ديوان خواجه در برخورد وي با محيط و اجتماع به دست مي آيد .
اما اين مطلب ، خود بحثي فراخ دامن به دنبال دارد كه بايد در فرصتي ديگر دنبال شود .


*

ديوان عزيز حافظ محبوب ترين ديوان ، بلكه كتاب فارسي - اعم از شعر يا نثر - است .
بحث و تحقيق در اين باب كه چرا چنين شده و چگونه اين ديوان كوچك بدين درجه از شهرت و اهميت و اعتبار رسيده است ، نه كاري آسان و نه در خور اين گفتار مختصر است .
تنها كاري كه مي توانيم كرد ، اين است كه به بعضي از عوامل محبوبيت ديوان وي به اختصار اشارتي كنيم .
اما پيش از اين كار، از يادآوري يك نكته كه به ظاهر خلاف مقصود و ناقضِ غَرَض ماست بايد اشاره كرد و آن اين است كه به عقيدة نويسنده هيچ شعري دشوارتر از شعر حافظ و هيچ ديواني پر پيچ و خم تر و دقيق تر از ديوان وي در شعر فارسي نمي توان يافت .
ممكن است بسياري از خوانندگان با بنده در اين زمينه هم عقيده نباشد : كساني كه بارها از ديوان عزيز خواجه فال گرفته و مقصود خويش را نيز در آن يافته و فهميده اند ، چنين كسان خواهند گفت :
آيا شعر حافظ از شعر خاقاني و اثير و صائب و كليم و بيدل دشوارتر است ؟
و حال آن كه يك قصيدة خاقاني را نمي توان درست از رو خواند و بايد تمام ديوان را درس گرفت يا به مراجعي كه در شرح مشكلات آن نوشته اند رجوع كرد .
شعر انوري نيز همچنين .
اما حافظ صاف و ساده و روان و بي دست انداز است .
چگونه مي توان شعر وي را از گفتة آن گونه استادان دشوار تردانست ؟
پيش از بحث و نشان دادن شواهد صدق گفتار خويش نخست شهادتي از ادوارد براون را نقل به معني مي كنم .
وي در جلد چهارم تاريخ ادب خويش گويد :
" من در اين اظهار عقيدة خويش از فضلاي ايران بسيار معذرت مي خواهم و يقين دارم كه نظر ايشان در باب شعر فارسي از نظر من صائب تر است ، اما من بايد با شرمساري اعتراف كنم كه از خواندنشعر صائب تبريزي بسيار بيش از خواندن شعر حافظ لذت مي برم . "
سِرّ ِ گفتة براون كه با صراحت و صداقت نظر خود را اظهار كرده و شعر صائب را از شعر حافظ برتر نهاده در اين نكته است كه وي شعر صائب را مي خوانده و در آن يك گره ، يك پيچيدگي ، يك تشبيه دور از ذهن يا نازك خيالي و تعبير دقيق مييافته و ميتوانسته است با اندكي تفكر ، يا مراجعه به يكي از فرهنگ هاي تركيبات و تعبيرات ادب فارسي (مانند آنند راج و برهان قاطع ) گرهِ بيت را بگشايد و مانند دانش آموزي كه به حل مسأله اي رياضي راه مي برد،از كشف خويش لذت مي برده است .
اما شعر حافظ در عين آن كه هيچ تركيب يا تشبيه دور از ذهن و لغت مهجوري ندارد ، براي او كه با تخيلات و پيش داوري ها و خلاصه با فرهنگ ايراني آميزش و تماس دائمي نداشته است ، هيچ معني نمي داده و آن را در نمي يافته است .
هزاران تن تا كنون اين غزل بسيار معروف حافظ :


سال ها دل طلب جام جم از ما مي كرد
وآنچه خود داشت زِ بيگانه تمنا مي كرد
گوهري كز صدف كون و مكان بيرون است
طلب از گم شدگان لب دريا مي كرد . . . الخ

را خوانده و لذت نيز برده اند . اما اگر از ايشان بپرسيد مقصود از اين دوبيت - بلكه مقصود از سراسر غزل - چيست ، تا اندكي در آن تأمل كنند در مي يابند كه چيزي از آن نفهميده اند .
جام جم چيست ؟
دل اگر آن را دارد ، چرا باز از " ما " آن را طلب مي كند ؟
چگونه است كه " ما " بيگانه شديم ؟
اين جام جم چگونه گوهري است كه از صدف كون و مكان بيرون است ، و " ما " چه شده است كه گم شدگان لب درياييم و . . .
براي آن كه تصور نفرماييد اين گونه غزل ها منحصر به همين يكي ، يا حتي منحصر به غزل هايي است كه رنگ و بوي صوفيانه دارد ، چند نمونة ديگر را نقل مي كنم تا خوانندگان خود به تأمل در آن ها بپردازند و ببينند آيا واقعأ چيزي دقيق و روشني را از آن درك مي كنند يا نه ؟


دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
بيخود از شعشعة پرتو ذاتم كردند
باده از جام تجلي صفاتم دادند . . .
بعد از اين روي من و اينة وصف جمال
كه در آن جا خبر از جلوة ذاتم دادند . . .
*
دوش ديدم كه ملايك در مي خانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند
ساكنان حرم ستر و عفاف ملكوت
با من راه نشين بادة مستانه زدند
شكر آن را كه ميان من و او صلح افتاد
صوفيان رقص كنان ساغر شكرانه زدند . . .


*

از ميان شعرهاي ديگري كه در چنين حال و هوايي سروده نشده ، اما بحث ها وگفتگوهاي دراز از پي آورده است نيز به يكي دو مثال اكتفا ميكنيم:


ساقي حديث سرو و گل و لاله مي رود
وين بحث با ثلاثة غساله مي رود

مي ده كه نوعروس چمن حد حسن يافت
كار اين زمان زِ صنعت دلاله مي رود
*
بيا كه پردة گلريز هفت خانة چشم
كشيده ايم به تحرير كارگاه خيال
*
عبوس زهد بوجه خمار ننشيند
مريد خرقة دردي كشان خوش خويم


ديگر از بيت هاي بسيار بحث انگيز نظير :
پيرما گفت خطا برقلم صنع نرفت . . و . آه اگراز پي امروز بود فردايي ، و حتي مطالب پيش پا افتاده تري از نوع كشتي نشستگانيم يا كشتي شكستگانيم مي گذريم .
براي كساني كه علاقه مند دريافت اين گونه مطالب و حل اين نوع مشكلاتند عرض مي كنم كه تا كنون قدم هاي بسيار در اين راه برداشته و كتاب هاي متعدد از قديم و جديد تأليف شده است كه مي توانند بدان ها مراجعه كنند .
در اين گفتار فقط مقصود اشاره بدين نكته بود كه ديوان حافظ را چون لغاتي از قبيل طَيلَسانو مُطرّا و يهوديانه و ركاب مَيّ و بُرقَع رعنا و غيره ندارد ، چندان آسان نگيرند كه آن مشكلات با يك مراجعة ساده به فرهنگ حل مي شود اما كار حافظ دراز تر از اين حرف هاست .


*

ديوان حافظ ، عصاره و نخبه و گزينة سراسر شعر و نثر پارسي است ، دلايل بسيار در دست است كه خواجه نه تنها آثارشاعران بزرگي مانند رودكي و فردوسي و خيام و نظامي و مولانا و سعدي را به دقت تمام خوانده و از آن ها بهره برده است ، بلكه ظاهرأ هيچ شاعر درجة دوم و سومي نيز وجود نداشته كه پيش از حافظ زيسته يا معاصر او بوده و حافظ شعر او را نخوانده باشد و اين معني ، براي كسي كه با شعرهاي حافظ آشنايي بسيار داشته و به مطالعة آثار ديگر بپردازد ، براستي شگفت انگيز است .
وي اين كار را از آن روي انجام مي داده كه كار خويش - شاعري - را بسيار جدي مي گرفته است .
او تمام اين شعرها را مي خوانده است براي آن كه اگر يك تركيب زيبا، چنان كه در خور ذوقِ آسماني وي باشد، در آن يافت شود ، آن را بگيرد و در شعر خود ، در مقام مقتضي از آن استفاده كند .
گاه مصراع يا بيتي از حافظ را در شعر متقدمان مي توان يافت .
مقام حافظ بالاتر از آن است كه بتوان بدو نسبت انتحال ( = سرقت شعر ديگران) داد .
منتهي يا آن مصراع و بيت چندان شهرت داشته كه احتياج به آوردن نام شاعرنبوده است مانندمصراع معروف رودكي : بوي جوي موليان آيد همي ،
در اين بيت :


خيز تا خاطر بدان ترك سمرقندي دهيم
كز نسيمش بوي جوي موليان آيد همي


گاه نيز شعري چنان در خاطر وي نشسته و مركوز ذهن او شده است كه پس از گذشت مدت زماني ، گمان برده كه خود آن را سروده است و شايد بتوان وجود بيت هايي از معزي ، كمال الدين اسماعيل و مولانا جلال الدين را در شعر حافظ بدين ترتيب توجيه كرد ، خاصه آن كه با تخلص خواجه ، يعني حافظ و تصريح بدان كه قرآن را در چهارده روايت ( يعني با تمام اختلاف هايي كه قاريان هفتگانه و راويان ايشان در خواندن قرآن داشته اند ) از بر داشته است ، ديگر دربارة حافظة بسيار قوي او جاي ترديد نمي ماند .
بعضي از اين گونه بيت ها را بعد از اين ياد خواهيم كرد .
نكتة مهم ديگر اين است كه اگر كسي كه باشعر حافظ آشناست ، يكي از ديوان ها يا منظومه هاي فارسي را مرور كند ، معتقد مي شود كه حافظ بدين شاعر نظر داشته است ، اما اگر كسي ديوان هاي متعدد ، همة ديوان ها را در مطالعه بگيرد ، مي بيند كه خواجه به همة آن ها نظر داشته است .
از شاعراني كه پيش از او مي زيستند چيزهايي گرفته و به شيوة خاص خود مورد استفاده قرار داده و بدان ها كه بعد از او به جهان آمده اند چيزي بخشيده است .
صائب تبريزي شاعر دورة صفوي كه از علاقه مندان و مريدان حافظ بوده است گفت :


كمالِ حافظ شيراز را زِ صائب پُرس
كه قدرِ گوهرِ يك دانه گوهري داند


در اين گفتار مي كوشيم به قدر طاقت به بعضي از اين نمونه ها اشاره كنيم .
در اين اشاره ها از بسياري شعرهاي استادان بزرگ مي گذريم تا سخن دراز نشود و مثلا از سعدي به يكي دو نمونه اكتفا مي كنيم و بيشتر از شاعراني مثال مي آوريم كه در نظر اول گمان نمي رود خواجه بدان ها نظري داشته باشد .
حافظ در يكي از قصيده هاي خويش :


سحرگهم چه خوش آمد كه بلبلي گلبانگ
به غنچه مي زد و مي گفت در سخن راني
كه تنگ دل چه نشيني ، زِ پَرده بيرون آي
كه در خُم است شرابي چو لعلِ رُمّاني
كمال الدين اسماعيل اصفهاني :
مرا چو مردم چشمي ، زِ پَرده بيرون آي
كه نيست مردمكِ چشم را سراپرده

نيز :


مَپيچ در خود و چون غنچه تنگ دل مَنِشين
چو گل زِ پوست بُرون آي خرم و خندان


قسمتي از اين دو بيتِ كمال در دو بيت مذكور از حافظ حلّ شده است. (حلّ و دَرج از اصطلاحات ادبي در علم بديع و نقد الشعراست ) در قصيدة حافظ كه با اين مطلع آغاز مي شود :


زِ دلبري نتوان لاف زد به آساني
هزار نكته در اين كار هست ، تا داني


بسيار بيت ها هست كه تقريبأ به عين ، يعني با اختلاف يكي دو كلمه ، يا حتي يك كلمه از قصيدة كمال به مطلع

بگويم و نكند رخنه در مسلماني
تويي كه نيست تو را در همه جهان ثاني


گرفته شده است و از جمله همان مصراع اول كه در شعر حافظ بدين گونه آمده است :


بيار بادة رنگين كه يك حكايتِ راست
بگويم و نكنم رخنه در مسلماني . . . الخ


از ذكر باقي اين گونه بيت ها صرف نظر شد .
از شيخ اجل سعدي ، علاوه بر استقبال هاي بسيار ، گاه مصراعي درست ، و گاه با تصرف وگاه به صورت اقتباس در ديوان خواجه آمده است.
چون آن نكات را همه ( و از جمله شادروان مسعود فرزاد) نوشته و ياد آوري كرده اند فقط به ياد كردن دو مثال اكتفا مي شود :


خواجه :


جز اين قدر نتوان گفت در جمالِ تو عيب
كه وضع مهر و وفا نيست روي زيبا را


شيخ :


جز اين قدر نتوان گفت بر جمالِ توعيب
كه مهرباني از آن خُلق و خو نمي آيد


حافظ :


تو مگر بر لبِ ابي به هوس بنشيني
ورنه هر فتنه كه بيني همه از خود بيني


سعدي :


من با تو نيامدم كه صحرا بينم
يا بر لب جويي به هوس بنشينم
مقصود من آن است كه تو لاله و گل
مي چيني و من درد تو بر مي چينم


شادروان قزويني نيز دو شاهد ديگر از سعدي نظير اين بيت خواجه در حواشي حافظ چاپ خود آورده است .
اين يك شاهد نيز از همانندي هاي سعدي و حافظ شايان ياد آوري است :


حافظ :


طفيلِ هستيِ عشقند آدمي و پري
ارادتي بنما تا سعادتي بِبَري


سعدي :


ارادت نداري سعادت مجوي
به چوگانِ همت توان بُرد گوي

سعدي :
مجلس وعظ چو كلبة بزاز است ، آن جا تا نقدي ندهي بضاعتي نستاني و اين جا تا ارادتي نياري سعادتي نبري - اكنون شواهدي از ديگر شاعران :
خواجه :


اي هُدهُدِ صبا به سبا مي فرستَمَت
بِنگَر كه از كجا به كجا مي فرستَمَت

خاقاني :

اي بادِ صبح ، ببين كه كجا مي فرستَمَت
نزديكِ آفتابِ وفا مي فرستَمَت

حافظ :

ديدار شد ميسر و بوس و كنارهم
از بخت شكر دارم و از روزگار هم

خاقاني :

با بخت در عتابم و باروزگار هم
وَز يار در حجابَم وَز غمگسار هم

خواجه :

دير است كه دلدار پيامي نفرستاد
ننوشت سلامي و كلامي نفرستاد

خاقاني :

آمد نفسِ صبح و سلامت نرسانيد
بوي تو نياورد و پيامت نرسانيد

حافظ :
دارم از زلفِ سياهش گِلِه چندان كه مَپُرس
كه چنان زو شده ام بي سر و سامان كه مَپُرس

خاقاني :

دارم از چرخِ تهي دو گِلِه چندان كه مَپُرس
دو جهان پُر شود ار يك گِلِه سرباز كنم

حافظ :

تو همچو صبحي و من شمع خلوتِ سحرم
تبسمي كن و جان بين كه چون همي سپُرَم

خاقاني :

بي تو چوشمعم كه زنده دارم شب را
چون نفسِ صبح در دميده بميرم


*

حافظ :

گرچه صَد رود است در چشمم مُدام
زِندِه رودِ باغ كاران (5 ) ياد باد

خواجو :
راستي را در سپاهان خوش بود آواز ِ رود
در ميانِ باغ كاران يا كنارِ زنده رود

حافظ :

نسيم صبح سعادت بدان نشان كه تو داني
گذر به كوي فلان كن در آن زمان كه تو داني
خواجو :

ايا صبا خبري كن مرا از آن كه تو داني
بدان زمين گذري كن در آن زمان كه تو داني

حافظ :

فكر بلبل همه آن است كه گُل شُد يارَش
گُل در انديشه كه چون عشوه كند در كارَش

خواجو :

سرو را پاي به گِل مي رود از رفتارَش
وآب شيرين زِ عقيقِ لبِ شكر بارَش

حافظ :

گرچه از آتش دل چون خُم مِي در جوشَم
مُهر بَر لب زده خون مي خورم و خاموشَم

خواجو :

مي دَرَم جامه و از مدعيان مي پوشم
مي خورم جامي و زَهري به گمان مِي نوشم

حافظ :

آن كيست كز روي كَرَم با ما وفاداري كند
برجاي
(= دربارة) بدكاري چومن يك دَم نكوكاري كند

خواجو :

چون سايبان آفتاب از مشك تا تاري كند
روزِ منِ بد روز را همچون شبِ تاري
( = تاريك ) كند

حافظ :

يارَب آن نوگُلِ خندان كه سپُردي به مَنَش
مي سپارَم به تو از چشم حسودِ چَمَنَش

خواجو :

حسد از هيچ ندارم مگر از پيرهنش
كه جز او كيست كه برخورد زِ سيمين بدنش

نيز غزلي ديگر به همين بحر و همين قافيه هست كه فقط مصراع نخست آن را يادداشت كرده ام و ديوان خواجو را نيز دراختيار ندارم :
آن كه جز نام نيابند نشان از دَهَنَش . . .

حافظ :

الا اي طوطي گوياي اسرار
مبادا خاليَت شكر زِ منقار
عطار :

الا اي بلبل گوياي اسرار
زِ صندوقِ جواهر بند بردار
( اسرار نامه )

حافظ :

حجابِ راه تويي حافظ از ميان برخيز
خوشا كسي كه در اين راه بي حجاب رود

عطار :

زِ حُبّ مال و حُبّ جاه برخيز
حجابِ خود تويي ، از راه برخيز
( همان كتاب )

حافظ :

به هوش باش كه هنگام باد استغنا
هزار خرمن طاعت به نيم جو ننهند

عطار :

ببين چندين هزاران سال كابليس
نبودش كار جز تسبيح و تقديس
همه طاعات او برهم نهادند
زِ استغناي خود بر باد دادند
( همان )

*

حافظ :

حافظ چو آب لطف زِ نظمِ تو مي چكد
حاسد چگونه نكته تواند بر آن گرفت ؟

عراقي :
دل من كان جهان معني ديد
صحبتش بر همه جهان بگزيد
ناچشيده شراب مست شدم
بسكه از لطفش آبِ لطف چكيد

حافظ :
جوزا سحر نهاد حمايل برابرم
يعني غلام شاهم و سوگند مي خورم

عراقي :

شهبازم و شكارِ جهان نيست در خورم
ناگه بود كه از كفِ ايام بَر پَرَم

*

حافظ :

سِپهرِ بَر شده پرويزني( 6 ) ست خون افشان
كه ريزه اش سَرِ كسري و تاج پرويز است

انوري :

سِپِهرِ بَر شده را راي او به خدمت خواند
كمر ببست به جوزا چو بندگان به دوال

*
حافظ :

عشق و شباب و رندي مجموعة مراد است
چون جمع شد معاني ، گوي بيان توان زد

عنصري :

هركه نا شاعر بود چون كرد قصد مدح او
شاعري گردد كه شعرش روضة رضوان بود
زان كه فعلش جمع گردانيد معني هاي نيك
چون معاني جمع گردد شاعري اسان بود

حافظ :

كي شعر تر انگيزد خاطر كه جزين باشد
يك نكته در اين معني گفتيم و همين باشد

مسعود سعد :

چه مايه طرب خيزد آن راز دل
كه او را از اين سان بود ناي و چنگ

حافظ :

معاشران گره از زلفِ يار باز كنيد
شبي خوش است بدين وصله اش دراز كنيد
مسعود سعد :

خواهي تو كه روز نايد ، اي سروِ بلند
زلفِ سيه دراز در شب پيوند

حافظ :

اگر شراب خوري جرعه اي فشان برخاك
از آن گناه كه نفعي رسد به غير چه باك

منوچهري :

جرعه برخاك همي ريزم از جامِ شراب
جرعه برخاك همي ريزند مردانِ اديب
واين جرعه برخاك افشاندن داستاني دراز و سوابقي ممتد دارد كه شرح آن در مجلة يادگار آمده است .

حافظ :

بي زلفِ سركشش سر سودايي از ملال
همچون بنفشه بر سرِ زانو نهاده ام

منوچهري :

شاخ بنفشه بر سَرِ زانو نهاده سَر
مانندة مخالفِ بوسَهلِ زوزني
حافظ :
اي رُخَت چون خُلد و لَعلَت سَلسَبيل
سَلسَبيلَت كرده جان و دل سَبيل

اديب صابر :
اي روي تو چو خُلد و لب تو چو سَلسَبيل
بَر خُلد و سَلسَبيلِ تو جان و دِلَم سَبيل

حافظ :

پدَرَم روضة رضوان به دو گندم بفروخت
من چرا ملك جهان را به جوي نفروشم

احمد جام :

آدم بهشت را به دو گندم اگر فروخت
حقا كه اين گروه به يك جو نمي خرند

حافظ :
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نَرَوَد
هرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود


احمد جام :

هركه رخسار تو بيند به گلستان نَرَوَد
وان كه درد تو كشيد از پيِ درمان نَرَوَد

حافظ :

زِ شَستِ صِدق گشادم هزار تيرِ دعا
ولي چه سود ؟ يكي كارگر نمي آيد !
*

حافظ :

اي دل بيا كه ما به پناه خدا رويم
زآنچ آستين كوته و دست دراز كرد

نظامي :

دست بدار ، اي چو فلك زرق ساز
زاستيِ
(= آستين) كوته و دست دراز (مخزن الاسرار)

حافظ :
در خلاف آمد عادت بطلب كام كه من
كسبِ جمعيت از آن زلف پريشان كردم

نظامي :

هرچه خلاف آمد عادت بُوَد
قافله سالار سعادت بُوَد
( همان )

*
حافظ :

بيا تاگُل بَر افشانيم و مِي در ساغَر اندازيم
فلك را سَقف بشكافيم و طرحي نو در اندازيم

( ؟ ) :

گل بر افشانيد يار اين است و بس
نيشكر كوبيد ، كار اين است و بس
گمان مي بردم اين شعر از مولاناست و از او نيست و گوينده اش را نمي شناسم و آن را در مكتوب هاي ميرزا آقاخان كرماني ديده و در حاشية ديوان حافظ خود ثبت كرده ام .گاه اتفاق مي افتد كه مندرجات كتابي ، معني بيتي از خواجه را روشن مي سازد .
حافظ غزلي دارد بدين مطلع :


صوفي گلي بچين و مُرَقّع به خار بَخش
وين زُهدِ خشك را به مِي خوش گوار بَخش

در اين بيت معني همه چيز روشن است جز بخشيدن مرقع ( لباسي كه از قطعه هاي گوناگون پارچه فراهم آمده است ) به خار .
مگر به خار بيابان نيز مي توان چيزي بخشيد ؟
بدين حكايت اسرار التوحيد توجه فرمائيد :
مريدي از عراق به خدمت شيخ ( = ابوسعيد ابوالخير ) مي آمد . . . و شيخ را بسيار جامه هاي نيكو مي آورد و همه راه با خويشتن در پنداري بود كه من شيخ را چنين جامه هاي . . . ظريف مي آرم ، شيخ را اين . . . خوش خواهد آمد و از من منت ها خواهد داشت . . . آن درويش به يك فرسنگي ميهنه ( = محل شيخ ) رسيد .
شيخ ما گفت : ستور زين كنيد .
اسب زين كردند و شيخ بر نشست و جمع جمله در خدمت شيخ برفتند به صحرا بيرون آمد .
چون بدان درويش رسيد آن درويش را پندار زيادت گشت ، گمان بُرد كه شيخ به مراعات او از جهت جامه ها بيرون آمده است ، و بدين تصور حُبّ دنيا در دل او زيادت مي گشت .
پيش شيخ آمد و در پاي او افتاد .
شيخ گفت : آن جامه ها كه از جهت ما آورده اي بيار .
" آن درويش جامه ها از بار بيرون گرفت و پيش شيخ آورد و يك يك باز مي كرد و بر شيخ عرضه مي كرد .
شيخ بفرمود تا هم آن جا همه جامه ها پاره پاره كردند و بَر سَرِ هر خار بُني پاره اي از آن بيآويختند و برفتند . . .

الي آخر . اكنون ملاحظه مي فرماييد كه مُرَقّع به خار بخشيدن چه معني دارد .


*

آنچه معروض افتاد مختصری از یادداشت هایی بود که در طی سالیان دراز مطالعه دیوان لسان الغیب بر حاشیه آن تعلیق کرده بودم.
بخشي گران از آن يادداشت ها در نسخه اي بود كه در تهران ماند و فعلا از آن خبري ندارم .
بخشي ديگر در نسخه اي است كه اين جا در اختيار دارم و قسمتي بر پاره كاغذها تعليق شده است و چنان كه ملاحظه شد در آن از تأثير حافظ بر آيندگان هيچ سخني گفته نشده است .
با اين احوال اين سخن پيش از آنچه بايد دراز شد و گفتگو در معاني و مفاهيم و خواص اصلي شعر خواجه به گفتاري ديگر ماند .
حق اين است كه وقتي در باب آنچه حافظ از گذشتگان گرفته است گفتگو كرديم ، چيزي نيز در باب اثر عميق وي بر آيندگان بگوييم .
اما نخست بايد ببينيم اين كتاب عزيزي كه امروز به نام ديوان حافظ در دست داريم چگونه پديد آمده و تا روزگار ما چه ها بر آن گذشته و شاعر در سرودن آن چه نوع مطالب و مضمون هايي را در مد نظر داشته است .
آنگاه به بحث دربارة تأثير او در جامعة فارسي زبان ( اعم از ايراني و غير ايراني ) بپردازيم .
چنان كه گويا همه مي دانند ، حافظ در دوران زندگي خويش ديوانش را گردآوري نكرد و انتشار نداد .
اين هم يكي از آن كارهايي است كه در ظاهر، با وسواس عجيبي كه خواجه در اصلاح و پيرايش و پرداخت شعر خويش داشته و از آن نيز سخن خواهيم گفت ، متضاد مي نمايد .
چگونه ممكن است كه كسي در طي حدود پنجاه سال شاعري كمتر از پانصد غزل ( سالي كمتر از ده غزل ) بسرايد و به دلايل و قرائني كه در دست است تمام عمر پُر بار خويش را صرف اصلاح و تجديد نظر و پيراستن آن ها كند و اين خود نشان آن است كه نه تنها ارزش فوق العادة شعرهاي بي مانند خود را مي دانسته ، بلكه مانند تمام هنرمندان واقعي كار هنر را به جِدّ گرفته و دَمي از رنج بردن و تلاش كردن و تكميل هنر خويش نياسوده ، آن گاه چنين كسي تا روز مرگ اين غزل ها را كه در نزد خود او "چو زرعزيز وجود" بوده تدوين نكرده و انتشار نداده باشد ؟ اما اين تناقض ، كاملا ظاهري است .
شايد براي خواجه هيچ چيز دل پذير تر از آن نبوده است كه در واپسين ساليان عمر گرامي خويش كتابي را به عنوان " ديوان خواجه شمس الدين محمد حافظ شيرازي " تدوين كند و با وسائل محدود آن روز انتشار دهد ، چرا كه وي به درستي قدر و ارج شعر خويش را مي شناخت و نه تنها شاعري بي نظير ، بلكه ناقدي بصير و دقيق و سخت گير نيز بود و پيش از هر كس ، خود شعري را كه سروده بود به محك نقد بي گذشت و دور از سهل انگاري خويش مي آزمود و اگر شعر به دل خواه وي از بوتة نقد پاك و خالص ، چون زر تمام عيار بيرون مي آمد آن گاه آن را به نظر ديگران ميرسانيد . نيز قرينه هايي در دست است كه در اين باريك انديشي و سخت گيري تنها به اظهار نظر شخص خود اكتفا نمي كرد ، بلكه شعرش را به نظر كساني كه به خبرگي و صاحب نظري ايشان اعتقاد داشت نيز ميرسانيد و از آنان تقاضاي اصلاح مي كرد :


ياد باد آن كه به اصلاح شما مي شد راست
نظم هَر گوهَرِ نا سُفتِه كه حافظ را بود

با تمام اين احوال ذهن جستجوگر و كمال طلب وي ، با تمام اين دور انديشي ها و باريك بيني ها قانع نمي شد و بدين دستاويز كه يك بار آن را با دقت تمام نقد و بررسي كرده است نمي آسود ، بلكه اين كار را بارها و بارها، تا پايان عمر ، ادامه مي داد و اگر مثلا شعري را كه در بيست يا سي سالگي سروده و بارها كلمات ، مضامين ، مصراع ها و حتي بيت هاي آن را تغيير داده بود ، در اواخر عمر نمي پسنديد ، بي هيچ احساس وابستگي بدان ، آن را كنار مي گذاشت .
افسانه اي در دست است حاكي از آن كه قسمتي از شعرهاي حافظ را به آب شسته اند .
البته هيچ دليلي بر درستي اين افسانه در دست نيست .
اما به گمان نويسندة اين سطور ، اگر چنين افسانه اي راست باشد ، شويندة غزل هاي خواجه به آب ، كسي جز خود او نتواند بود .
بي جهت نيست كه ديوان خواجه ، با وجود پنجاه سال - يا بيشتر - شاعري ، چنين كوچك است حال آنكه مي دانيم وي شاعري بوده كه يك شبه غزلي مي سروده و به راه يك ساله مي فرستاده است :

طي زمان ببين و مكان در سلوك شعر
كاين طفل يك شبه رَهِ يكساله مي رود
اما براي اين نكته كه وي از توفيق يافتن ديوان و استقبال كردن فارسي زبانان و فارسي دانان از شعر خويش مطمئن بوده است نيز شواهد بسيار در ديوان وي مي توانيم يافت :

شِعرَم به يُمنِ مَدحِ تو مُلكِ دِل گرفت
گويي كه تيغ تُست زَبانِ سُخنَوَرَم

*

عراق و فارس گرفتي به شعرِ خوش حافظ
بيا كه نوبتِ بغداد و وقتِ تبريز است

*
زبانِ كلكِ تو ، حافظ ، چه شكرِ آن گويد
كه تُحفة سُخَنَت مي بَرَند دست به دست

*
از گل پارسيم غنچة عيشي نشكفت
حَبَذا دجلة بغداد و مِيِ ريحاني
*
شكر شكن شوند همه طوطيانِ هند
زين قندِ پلرسي كه به بنگاله مي رود
وي نه تنها بسيط زمين را جولانگاه شعرِآسمانيِ خويش مي دانسته ، بلكه آوازة شهرت آن را به فلك و تا عرش يزداني مي رسانيده است :

غزل سرايي ناهيد (= زهره ، آسمان سوم ) صرفه اي نبرد
در آن مقام كه حافظ بر آورد آواز

نيز :

زِ چنگِ زهره شنيدم كه صبحدم مي گفت
مريدِ حافظِ خوش لهجة خوش آوازم
و گاه مي انديشيد كه فلك از شنيدن ترانة او در رقص مي آيد :

سرودِ مَجلِسَت اكنون فلك به رقص آرَد
كه شعرِ حافظِ شيرين سخن ترانة تُست
و گاه " سطح " سخن را از اين نيز بالاتر مي بَرَد و چون از عرش خروشي مي شنَوَد عقل بدو مي گويد كه :
گويا قدسيان شعر حافظ را از بَر مي كنند :
وقتِ صبح از عرش مي آمد خروشي عقل گفت
قدسيان گويي كه شعر حافظ از بَر مي كنند
از تمام اين گفته ها بالاتر ، به معشوق خويش اندرز مي دهد كه :
پس از ملازِمَتِ عيش و عشقِ مه رويان
زِ كارها كه كُني ، شعر حافظ از بَر كُن
تمام افسانه هايي كه دربارة حافظ و معاصران او ، و انتقاد ايشان از شعر وي و جواب خواجه بديشان گفتگو مي كنند ، بي استثناء حاكي از توجه حافظ به شعر خويش و آگاهي او از اين نكته است كه شعر وي بي درنگ پس از سروده شدن و انتشار يافتن ، اقطار دنياي فارسي زبان را سير ميكند . بسيار خوب ، چنين شاعري ، با چنين شعري ، چگونه است كه به جمع و تدوين و انتشار ديوان خويش رغبتي نشان نمي دهد و تا روز مرگ شعر خود را به صورت اوراق پراكنده در دست اين و آن باقي مي گذارد ، تا بدان جا كه امروز ، با آن كه حافظ نزديك ترين شاعر بزرگ به روزگار ماست ، نه نمونه اي از خط و نوشتة او به دست داريم ، و نه حتي چيز قابلي از آنچه از شعر او در دوران حياتش ( قرن هشتم - قرن چهاردهم ميلادي) در دفتر ثبت شده است.
به نوشتة استاد خانلري در" گزارش كار " تصحيح ديوان خواجه:
" آنچه از آثار حافظ در دوران حيات او كتابت شده و به ما رسيده است مقدار قابل توجهي نيست . اين آثار عبارت است از غزلي كه كاتب نسخه اي از " المعجم . . . ( = قديم ترين كتاب فارسي دربارة علم عروض و صنايع شعري ) به نام ابن فقيه در سال 781 يعني ده سال پيش از مرگ حافظ در بغداد نوشته است ، زيرعنوان " مولانا محمد حافظ گويد " و با مطلع ذيل :

عكسِ روي تو چو در آينة جام افتاد
عاشق از خندة مِي در طَمَعِ خام افتاد
ديگر دوغزل و يك قطعه است درجُنگي (= مجموعه اي) كه يكي از وزيران قرن هشتم به نام تاج الدين احمد در سال 782 از خطوط و نوشته هاي معاصران خود فراهم آورده و . . . دركتاب خانة شهرداري اصفهان مضبوط است و درسال هاي اخير چاپ عكسي شده است . دراين مجموعه دو تن ازمعاصران حافظ هريك غزلي از او را به يادگار نوشته اند.
نخستين غزل با اين عنوان است:" المولانا شمس الدين محمد حافظ دام فضلة "و با مطلع ذيل :
خدا چو صورتِ ابرويِ دل گشاي تو بست
گشاد كارِ من اندر كرشمه هاي توبست

. . . ديگر غزلي به قلم ديگري با مطلع ذيل :
روضة خُلدِ بَرين خَلوتِ درويشان است
ماية مُحتَشَمي خدمتِ درويشان است
ديگر قطعه اي است از قطعات معروف حافظ كه در اين جُنگ بي نام شاعر و با عنوان " في طلب الوظيفه " آمده كه بيت نخستين آن چنين است :
به سمعِ خواجه رسان اي رفيقِ وقت شناس
به خلوتي كه در آن اجنبي صبا باشد

( حافظ خانلري ، ج 2 ، ص ، 1124 )

مي توان بدين اندك مايه ، چند غزل ديگر را افزود كه در مجموعه اي بي تاريخ ، اما متعلق به قرن هشتم هجري آمده است .
بسيار خوب ، چه شده است كه شاعري با آن شهرت و محبوبيت عظيمي كه در دوران زندگي به دست آورده بود ، با آن شعري كه از بلندي از آسمان برگذشته ، و به قول نظامي عروضي به اعلاعليين رسيده و خود او " طبع چون آب و غزل هاي روان " را بالاترين نصيب حيات خويش مي داند ، نه تنها به جمع آوري ديوان خود نمي پردازد ، بلكه در برابر اصرار دوستان و ارادتمندان نيز از اين كار طفره مي رود ؟
پاسخ اين سئوال را در ديوان خواجه نمي توان يافت ، چه در دورانِ زندگيش ديواني از او در دست كسي نبوده است .
اما براي نخستين بار، اندكي پس از درگذشت حافظ يكي از دوستان و معاصران و هم درسانش ، ظاهرأ به نام محمد گلندام ، ديوان وي را فراهم ميآورد و مقدمه اي مصنوع و پر از سجع و آرايش بر آن مينويسد .
تا مدت ها در وجود واقعي داشتن اين" مولانا محمد گلندام " ترديد ميشد.
اما امروز ديگر با پيدا شدن سندي معتبر هم وجود وي در ضمن معاصران خواجه به اثبات رسيده و هم دانسته شده است كه وي در جواني به شاعري مي پرداخته و سپس به كار انشا و دبيري در نزد اميران مختلف روي آورده است .
نسخه اي از مقدمة منسوب بدو نيز در يكي از نسخه هاي قديم ديوان حافظ ( مورخ 824 = 1330 ميلادي ) در هندوستان يافت شده و در اصالت آن جاي ترديد نمي گذارد .
اين مقدمه با همة صنعت گري و آرايشي كه در تدوين آن به كار رفته است درروشن كردن زندگاني خواجه و ميزان اطلاعات و معلومات و نام بردن دوستان و معاشران و هم درسان او اطلاعات گران بهائي به دست ميدهد كه يكي از آن ها شرح مراتب علمي و ادبي خواجه است .
مؤلفِ مقدمه ، وي را ماية افتخار افاضل علما و استاد اديبان قوي دست و معدن لطايف روحاني و مخزن معارف سبحاني مي نامد ( اين لقب ها نقل به معني شده است ) و بدين ترتيب تمام افسانه هايي را كه بناي آن بر " نظر كرده شدن " حافظ و امداد غيبي بدوست رد مي كند .
نويسندة مقدمه دربارة شعرا و نيز تفصيلي روا مي دارد كه نمونه اي است از داوري معاصران خواجه دربارة شعرا و نشانه اي است از توفيق بي مانندي كه غزل هاي جهان گير وي در سال هاي زندگيش يافته است :
" اشعار آب دارش رشك چشمة حيوان و بنات ( = دختران ) افكارش غيرت حور و ولدان است . . . مذاق . . . عوام را به لفظ متين شيرين كرده ، و دهان جان خواص را به معنيمبين ( = روشن ) نمكين داشته ، هم اصحاب ظاهر ( = اهل شريعت ) را بدو ابواب آشنايي گشوده و هم ارباب باطن ( = اهل طريقت و عرفان ) را از او مواد روشنايي افزوده ، در هر باب سخني مناسب حال گفته و براي هر كسي معني غريب لطيف انگيخته ، معاني بسيار در لفظ اندك خرج كرده و . . . غزل هاي جهان گسترش در ادني ( = نزديك ترين ) مدتي به حدود اقاليم تركستان و هندوستان رسيده و قوافل ( = قافله هاي ) سخن هاي دل پذيرش در اقل زمان به اطراف و اكناف عراقين ( = عراق عرب و عراق عجم يعني نواحي مركزي ايران ) و آذربايجان كشيده . . . سماع صوفيان بي غزل شورانگيز او گرم نشدي و بزم پادشاهان بي نقل سخن ذوق آميز او زيب و زينت نداشتي ، بلكه هاي و هوي مستان بي ولولة شوق او نبودي و سرو دِرودِ ( = آلت موسيقي ) مي پرستان بي غلغلة عشق او رونق نيافتي . . . "سپس اين سه بيت را از شاعري كه نامش را نبرده در ستايش غزل هاي حافظ مي آورد :

غزل سرايي حافظ بدان رسيد كه چرخ
نواي زهره و رامشگري بِهشت
( = فرو گذاشت ) از ياد
بداد دادِ بيان در غزل بدان وجهي
كه هيچ شاعر از اين گونه دادِ نظم نداد
چو عذبِ
( = گوارا ، خوش ) روانش زِ بَر كني گويي
هزار رحمتِ حق بَر روانِ حافظ باد
گمان نميرود كه تا امروز نيز داوري مردم فارسي زبان ، از اهل ظاهر گرفته تا ارباب باطن و از صوفي گرفته تا شاهان و مستان و مِي پرستان و خواص و عوام دربارة حافظ و شعر او ، با آنچه چند سالي پس از مرگش در مقدمة ديوان او نوشته شده تفاوت چنداني كرده باشد .
موضوع بعدي كه در اين مقدمه مطرح شده ، حاكي از شرح مراتب علمي خواجه است و اين كه پرداختن بدين گونه كارها مانع روي آوردن به جمع آوري اشعار پراكنده اش بود و . . . :
" بلي ، محافظت درس قرآن و ملازمت شغل تعليم سلطان و تحشية كشاف و مفتاح و مطالعة مَطالع و مِصباح ( 7 ) و تجسس قوانين ادب و تحسين دواوين ( = ديوان هاي ) عرب از جمع اشتات ( = پراكندة ) غزلياتش مانع آمدي . . . "
آخرين مطلب اين مقدمه كه مهم ترين آن ها نيز هست آن كه نويسنده با خواجه در محضر درس قوام الدين عبدالله (كه وي را با لقب استاد البشر ياد ميكند ) از استادان بزرگ روزگار هم درس بوده و بدو اصرار مي ورزيده كه ديوانش را گرد آوري كند و حافظ تا روز مرگ از اين كار امتناع ميكرده است .
علت اين خودداري و "دفع و منع " را نيز از قول خواجه ياد مي كند:
" . . . به كرّات و مَرّات كه مذاكره رفتي ، در اثناء محاوره گفتي كه اين فرايدِ فوايد ( = فايده هاي يگانه ) را در يك عِقد ( = گردن بند ) مي بايد كشيد . . . " و جمله هاي ديگري كه خلصة آن به زبان سادة امروزي آن است كه مؤلفِ مقدمه بارها به حافظ تكليف جمع آوري ديوان را كرده است تا به عنوان بزرگ ترين و برجسته ترين اثر ادبي در روزگار بماند ، اما حافظ " حوالتِ دفع و منع آن به نا پروايي ( = بي پروايي ) روزگار كردي و نقص و غدر ( = مكر و حيله ) اهل عصر را عذر آوردي تا . . . وديعت حيات به موكلان قضا و قدر سپرد . . . " الخ .
بي شك براي شاعري چون حافظ پرداختن به درس قرآن و ساير مشاغل، مانع گردآوري اشعارش نمي شده و جانِ كلام و كليدِ حلِ اين مسأله كه چرا خواجه با همة رنجي كه در تكميل هنر خويش برده و علاقة شديدي كه بدان داشته و پاية نظم خويش را بلند و جهان گير مي دانسته ، باز از گردآوري ديوان خود سرباززده است ، در همين " ناپروايي روزگار غدر اهل عصر " نهفته است .
آري حافظ بيم داشته است كه اگر رسمأ كتابي را به عنوان ديوان خود انتشار دهد ، از فرداي آن روز ، در برابر تيرهاي جان سوز كه بر دل تيرة رياكاران و زهد فروشان گران جان رها كرده است ، چماقِ تكفير به كار افتد و شريعت مداران مردم فريبي كه ناموسِ عشق و رونقِ عشاق ميبرند و عيب جوان و سرزنش پير مي كنند ، غزلي ، بيتي يا حتي كلمه اي را بر انگشت پيچند و آن را دستاويز تفسيق و تكفير يا دست كم حَدّ و تعزيرِ وي سازند و حال آن كه تا كتابي به نام وي انتشار نيافته است به آساني مي تواند انتسابِ غزلي به خويشتن را تكذيب كند و بگويد كه صاحب غرضي آن را براي بدنام كردن وي سروده است .
با اين حال ، گويا وي در دورانِ حيات از اين گونه دردِسرها در امان نبوده و گاه گاه فقيه مدرسه و شيخ و واعظ و مفتي و محتسب و شحنه و زاهد ظاهر پرست و صوفي دام گستر و مدعيان زهد و تقوي به پر و پاي او مي پيچيده و اسباب زحمتش مي شده اند .
بدين ترتيب است كه ديوان خواجه در دوران حياتش تدوين ناشده مانده و پس از آن كه وي " رخت وجود از دهليزِ تنگِ اجل بيرون برد و روان پاكش با ساكنان عالم عُلوي قرين شد " و از " تهمت تكفير " و عيب جويي " شيخ پاك دامن " رَست ، دوستانش به اتمام اين مهم روي آوردند :
" سوابق حقوق صحبت . . . و ترغيب عزيزان با صفا . . . حامل و باعث بر ترتيب اين كتاب . . . گشت . "
با اين حال اگر تمام شبهه ها را يقين بگيريم و آنچه را كه در اين مقدمه آمده است يكسر حقيقت محض بدانيم ، باز در كار گردآوري ديوان خواجه اشكالاتي باقي مي ماند .
بخشي از اين اشكالات را از زبانِ استاد خانلري بشنويم :
" اگر اين گمان درست باشد كه چندي پس از فوت حافظ كسي به نام محمد گلندام ديوان او را جمع و تدوين كرده است باز جاي دو شبهه باقي است : يكي آنكه اين جامع ديوان به تمامي آثار او دسترس نيافته و حاصل كارش نقائصي داشته است .
ديگر آنكه مشتاقان آثار حافظ به نسخة مدون مزبور دسترس نيافته و از مآخذ مختلف ديگر نسخه هاي ناقص يا قريب به تمام را جسته و كتاب كرده باشند .
اين دو شبهه از چند جا تأييد مي شود از آن جمله اينكه در عده اي از نسخه هاي معتبر كهن ، غزل هاي حافظ در حاشية ديوان شاعري ديگر نوشته شده و از حيث كميت بسيار كمتر از ديوان كامل اوست .
گذشته از اين ، دو نسخة بسيار قديمي و با اعتبار مي شناسيم كه كاتب آنها نخست عده اي از غزليات را به ترتيب حروف قافيه از الف تا ياء كتاب كرده و سپس باعنوان " تتمة حروف الف " الخ .
بقيه غزلها را به همان ترتيب تا حروف ياء به دنبالة متن افزوده است .
از اين دو نسخه يكي آن است كه مورخ به سال 813 است و ديگر نسخه اي كه بي تاريخ است و يكي از شش منبع اساسي مرحوم قزويني قرار گرفته وزير عنوان " نسخة نخ " معرفي شده و در آن نيز به همين شيوه ابتدا قسمتي ديگر از غزليات به ترتيب الفبا ثبت گرديده و سپس قسمتي ديگر به همان ترتيب وزير عنوان " غزليات جديد " و " تتمة حرف الف " الخ آمده است . " دربارة چنين وضعي فرض هاي مختلف مي توان كرد از جمله آن كه مثلا نسخة 813 و آن نسخة ديگر پيش از گردآوري ديوان به وسيلة محمد گلندام نوشته شده باشد ( چون فاصلة تاريخ نگارش اين نسخه ها با مرگ خواجه زياد نيست و فقط 21 سال است . ) يا آن كه كسي بي خبر از كار گلندام و كوشش او در گردآوري ديوان ، بار ديگر اين كار را آغاز كرده باشد . در هر حال تا حدود دهة اول قرن دهم هجري ( 910 ) هنوز مسأله جمع آوري ديوان ، يا دست كم ديوان " كامل " خواجه مطرح بوده است . شرح اين نكته را هم از همان كتاب نقل مي كنيم :
" اطلاع ديگري كه از جمع و تدوين ديوان حافظ پس از حيات او در دست داريم شرحي است كه در مقدمه دو نسخه از اين ديوان وجود دارد و در آنها ، كه هردو داراي مقدمه اي از شهاب الدين عبدالله مرواريد خطاط مشهور متوفي به سال 922 هجري است ، چنين نوشته شده است .
چون به واسطة نقل كتابت بعضي از كاتبان . . . بسياري از . . . لآلي
(= گوهرهاي ) آن قدوة ارباب مجد و معالي عرصة تاراج . . . مشتي بي خرد گشته بود برجمع نسخ متعدد از ديوان مذكور امر گشت و در تاريخ سنه 907 . . . جمعي كثير از فضلا . . . به جمع و تصحيح اين كتاب مبادرت فرمودند و قريب به پانصد جلد ديوان حافظ بهم رسيد و بعضي سفائن و غزليات كه پيش از فوت خواجه نوشته شده بود با هم مقابل كرده بسياري از غزلهاي دلفريب جانبخش كه به واسطة كاهلي و تصرف كُتّاب از صفحة روزگار محجور مانده بود در سلك ربط آمد . و چون رشح اين فيض از رشحات و نشر اين مشك ناب به يمن اهتمام اين شاهزاده گشته دربارگاه ولايت تسمية اين ديوان معجز بيان به لسان الغيب اتفاق افتاد . "
كسي كه با عنوان شاهزاده در سطور فوق نام برده شده است ابوالفتح فريدون حسين ميرزا فرزند سلطان حسين ميرزا بايقراست .
از اين شرح بر مي آيد كه بيش از يك قرن پس از فوت خواجه هنوز ديوان او به طور كامل تدوين نشده بوده و نسخه هاي متعددي كه از اشعار او در دست بوده هريك نقائصي داشته كه به دستور آن شاهزاده تكميل شده است و شايد پس از اين اقدام بوده كه مقدار مهمي از اشعار ديگران در ديوان خواجه حافظ راه يافته است .
استاد خانلري با ملاحظة اين مقدمه گمان برده اند كه " لسان الغيب " از اين تاريخ ( يعني از سال 907 به بعد ) متداول گشته و " عنواني است كه به ديوان حافظ داده شده است و به خلاف مشهور لقبي نيست كه به خود شاعر داده باشند . " ( ص 1149 ) .
اما ظاهرأ اين گمان درست نيست چه در تذكرة دولتشاه سمرقندي كه به سال 892 درست يكصد سال پس از وفات خواجه و پانزده سال پيش از نوشته شدن اين مقدمه تأليف شده دربارة خواجه نوشته است :
" سخن او را حالات است كه در حوزة طاقت بشري در نيايد ، همانا واردات غيبي است و از مشرب فقر چاشني دارد و اكابر او را (= حافظ را) لسان الغيب نام كرده اند . . . "
از لحن سخن دولتشاه پيداست كه اين لقب براي خواجه در روزگار او، يعني در دوران صدسالة پس از درگذشت خواجه شهرتي داشته است و اگر مدركي قديم تر از گفتة وي پيدا شود كه در آن لقب لسان الغيب به حافظ داده شده باشد ، اين دوران محدودتر مي شود .
واپسين سخن دربارة لسان الغيب آن است كه در فرهنگ اشتينگاس در مقام توضيح كلمة لسان الغيب آمده است كه اين لقب از طرف سعدي به حافظ داده شده است و چنين خطايي از چنان مردي بعيد است چه حافظ تا چند سال پس از مرگ شيخ اجل سعدي هنوز از مادر زاده نشده بود ! اگر آخرين چاپ معتبر ديوان حافظ ( چاپ استاد خانلري ) را ملاك اعتبار قراردهيم آنچه از آثار حافظ درآن گردآوري شده عبارت است از :
1 - در جلد اول 286 غزل كه در مجموع مركب از 4038 بيت است.
از اين قرار حد متوسط بيت هاي هرغزل 3086413/8 يعني كمي كمتر از31/8 بيت مي شود .
2 - مجموع باقي انواع شعرهاي او ( با غزل هايي كه به عنوان مشكوك در اين چاپ آمده ) يعني تركيب بند (1) قصيده (4) ( مصحح ديوان ، قصيده جوزا سحر نهاد . . . در مدح شاه منصور را كه معمولا در رديف غزل ها نوشته شده از آن جا بيرون آورده و جزو قصيده ها ثبت كرده است ) ، قصيدة عربي (1 ) مثنوي ها (3) ساقي نامه و معني نامه ، قطعات (52) فرديات (5) رباعي ها (63) غزل هاي مشكوك (38) كه در جلد دوم آمده فقط 860 بيت است كه اگر 260 بيت غزل هاي مشكوك را از آن كم كنيم بيش از ششصد بيت نمي ماند و از اين قرار كل شعرهايي كه در چاپ استادخانلري وارد متن ديوان حافظ شده 4638 بيت است كه بنا به تصريح مصحح ديوان ، بعضي ازآن ها نيز از خواجه نيست منتهي چون در اكثر يا تمام نسخه ها بوده ، مصحح ناچار شده آن ها را در متن قرار دهد . " مثلا " غزلي با اين مطلع :

برو به كار خود اي واعظ اين چه فرياد است
مرا فتاده دل از كف تو را چه افتادست

در مثنوي جمشيد و خورشيد سلمان ساوجي آمده است و در اين مثنوي كه بر طبق يكي از قالب هاي شعري متداول درآن زمان جاي به جاي در ميان ابيات مثنوي غزلي و گاهي رباعي مي آورده اند . . . چندين غزل ديگر هست كه همه از خود سلمان است و در بيت تخلص اين غزل

" برو فسانه بخوان و فسون مدم حافظ"

كه در منظومة سلمان در وسط غزل واقع شده به جاي
" فسون مدم حافظ " عبارت " فسون مدم بسيار . . . " آمده است .
با اين حال چون درهفت نسخة قديم و معتبر ديوان حافظ اين غزل به نام او ثبت است ناگزير آن را در متن قرار داديم . " ( ص 1142 جلد دوم حافظ خانلري ) .علاوه بر اين در ميان قطعات همين ديوان ( در ذيل شمارة 50 ) اين دو بيت آمده :

سال وفال ومال وحال واصل ونسل وتَخت و بَخت
بادَت اندَر شهرياري بَرقَرار و بَر دَوام
سالِ خُرَم فالِ نيكو مالِ وافر حالِ خوش
اصل ثابت نَسلَ باقي تَختِ عالي بَختِ رام
و در زير آن قيد شده است : اين دو بيت مقطع يكي از قصايد امير معزي است ! ( ص 1090 ) اما براي آن كه علت اين گونه گرفتاري ها روشن شود به اين توضيح استاد خانلري توجه فرماييد :
" . . . هيچ نسخه اي از ديوان حافظ نيست كه از اشعار الحاقي يا منسوب و متعلق به ديگران خالي باشد . در قديم ترين نسخة كامل ديوان (مكتوب در سال 813 . . . ) يك قصيده از مسعود سعد سلمان مندرج است با اين مطلع :

دلم زِ اندُهِ بي حد مي نياسايد
تَنَم زِ رَنجِ فراوان همي بفرسايد

و اگرهم اين قصيده در ديوان مسعود سعد وجود نمي داشت باز هر كس كه با شيوه هاي شعرو شاعري فارسي در ادوار مختلف آشنا باشد به آساني درمييابد كه اين شعر نه تنها ازحافظ نميتواند بود ."( ص 1141 - 1142)
خوشبختانه استاد اين قصيدة مسعود را فقط بدين دليل كه در قديم ترين نسخة ديوان حافظ وجود داشته درديوان ، و حتي در جزء اشعار مشكوك نيز نياورده اند .اما واقعأ چرا چنين شده است ؟
شعرهاي ديگران ، حتي كساني مانند معزي و مسعود سعد در قديم ترين نسخه هاي ديوان حافظ چه مي كند ؟
البته فهم اين نكته چندان دشوار نيست كه وقتي ديوان حافظ شهرت و محبوبيت و رواجي تمام يافت و شاهان و شاهزادگان و اميران و وزيران طالب نويساندن و مقابله كردن و " تصحيح " و " تكميل " آن شدند ، گروهي از اين امر استفاده كنند و از اين يا آن ديوان ناشناخته يا كم شناخته غزلي برگيرند و با تبديل كلماتي مانند " سلمان " يا " ناصر " به " حافظ " آن را از خواجه قلمداد كنند و بر ديوان مصحح " شاهزاده " چيزي بيفزايند و چيزي بگيرند .
اما درقديم ترين نسخه ها ، در روزگاري كه هنوز مجموعة گردآوري شدة شعرهاي حافظ در دست كسي نبود تا چنين سوء استفاده اي از شهرت ديوان وي ميسر باشد ، در سال هايي حدود 811 و 813 كه هنوز بيش از بيست و يك سال از مرگ حافظ نمي گذشت و بسيار كسان از معاشران وي هنوز در حيات بودند چگونه شعر مسعود سعد به ديوان او راه مي يابد ؟
با آن كه پاسخ دادن بدين سؤال ابدأ كشف مهمي نيست و آن را دليل بر قابليت و استعداد و حتي سواد كامل پاسخ دهنده نمي توان گرفت ، تا كنون كسي نه اين سؤال را طرح كرده و نه بدان پاسخ داده است .
نويسندة اين سطور نيز كه اكنون در مقام پاسخ گويي به اين سؤال است بر اثر تجربه اي كه به تصادف روي داد به پاسخ اين پرسش برخورد :
در روزگاري كه بنده به كار تدوين ديوان ايرج ميرزا اشتغال داشت ، جُنگي متعلق به يكي از دوستان بسيار نزديك او ( دكتر علي رضا خان هوشي ، فيلسوف الدوله برادر خانم درّة المعالي ) به دست او رسيد كه در آن شعرهايي به خط زيباي ايرج به رسم يادگار نوشته شده بود .
نويسنده نيز در روزگار جواني ، تمام آنچه را كه به خط ايرج در آن دفتر آمده بود از آنِ او پنداشت و تمام آن ها را ( كه قسمتي از او و اندكي هم از ديگران بود ) استنساخ كرد و در ديوان ايرج آورد .از جمله آن ها قطعه اي بود با اين مطلع :

اي به درگاه تو نياز همه
كرم تست چاره ساز همه
چندي بعد يكي از فضلا از ايران در ضمن نامه اي به يكي از دوستان خود نوشت : . . . قطعه شعري با اين مطلع : اي به درگاه . . . را به نام ايرج نوشته اند درحالي كه از امير محمد صالح جُغَتايي است كه معاصر و شاگرد جامي بوده و در مجمع الفصحا و آتشكدة آذر و ابدع البدايع به نام وي ثبت شده است . "
نويسنده آن قطعه را از آخرين چاپ ديوان ايرج بيرون آورد ، اما در گرماگرم جستجو وقتي بدين قطعه برخورد كه به خط ايرج در آن مجموعه ثبت شده بود ، حتي به ذهنش نيامد كه اين شعر از نظر لفظ و معني به شعر ايرج نمي ماند .
همان قرينة ضعيف ، ديدن شعري به خط ايرج ، او را قانع كرده بود كه اين قطعه از اوست .

*
به احتمال نزديك به يقين نخستين نسخة غزل هاي خواجه به خط خود او نوشته شده بوده است و گردآورندگان ديوان عزيز وي آن را از روي خط او تدوين كرده اند . آنچه از شعرهاي ديگران در قديم ترين روزگاران ، در سال هاي نزديك به مرگ خواجه وارد ديوان او شده ( مانند قصيدة مسعود سعد و غزل سلمان و قطعة اميرمعزي ) بايد نسخه اي به خط حافظ از آن ها موجود بوده باشد ، يعني شاعر آن ها را براي خود يادداشت كرده و پس از او گردآورندگان ديوانش به صِرفِ آن كه اين شعرها را به خط خواجه يافته اند ، بي تأمل در سبك و شيوة سخن ، يا جستجو در ديوان هاي ديگر آن ها را از حافظ پنداشته و وارد ديوان وي كرده اند و اين ها غير از آن شعرهاست كه پس از شهرت يافتن شعر خواجه ديگران به دلايل گوناگون به ديوان او الحاق كرده اند .

*
آنچه غير از غزل در ديوان خواجه آمده است در حقيقت چيزي به قدر وِي نمي افزايد .قصيده هاي او درخششي ندارد . قطعه هاي وِي به كارِ محققان و شناختِ معاصران خواجه و حوادث دوران زندگي او مي آيد .
به عقيدة استاد خانلري " هيچ يك از رباعيات منسوب به حافظ چه در لفظ و چه در معني ارزش و اعتبار چنداني ندارد و بر قدر و شأنِ اين شاعر بزرگ غزل سرا نمي افزايد". (ص 1094 ديوان) در واقع اين غزل هاست كه حافظ را حافظ ساخته است .
اكنون بايد ديد در اين غزل ها چه معاني و مضاميني نهفته است و شاعر در كار سرودن آن چه فوت و فن هايي به كار بسته كه اين سان محبوب دل ها و پسند خاطرها افتاده است ؟
در آغاز اين بحث بايد عرض كنم كه حافظ در يكي از ادوار بسيار بد و آشفتة تاريخ ايران مي زيسته است .
هر گوشة مملكت به دست اميري فاسد و طماع و خون ريز افتاده بود و كشمكش هاي بي پايان در ميان ايشان وجود داشت و مردم نگون بخت ايران بودند كه چوب اين هرج و مرج ها و لشكر كشي ها و آدم كشي ها را ميخوردند .
خوش بختانه شادروان دكتر قاسم غني روي ارادت به خواجه كتابي به نام " تاريخ عصر حافظ " تأليف كرده و جزئيات حوادث تاريخي آن روزگار را در آن آورده است و مطالعة آن بسيار عبرت انگيز است .
در چنين روزگاري براي مردم مانند خواجه امكان نداشت كه به شاعري بپردازد ، اما جانب اميرانِ وقت را نگاه ندارد ويادي از ايشان نكند. از اين گذشته احتمالا وي از ديوان مقرري نيز دريافت مي كرده و حتي قطعه اي در " تقاضاي وظيفه " در ديوان او ثبت است .
از سوي ديگر حافظ ، با آن ذهنِ آسماني ديده بود كه شعرِ ستايش آميزو قصيدة مديح پس از درگذشت مداح و ممدوح كهنه ميشود وميميرد . وِي حال و روز ديوان شاعراني مانند فرخي و عنصري و معزي و انوري را ديده بود . بنابر اين سعي كرد تحولاتي در كار ستايش پديد آورد كه شعر او ، در عين حال كه در ستايش كسي سروده شده ظاهرِ ستايشگرانه نداشته باشد . نخستين كار بزرگ حافظ ، كه شايد در اجرا و انجامِ استادانة آن در ادب فارسي منحصر به فرد باشد ، اين بود كه لباس معشوق را بر تن ممدوح كرد.
به اين غزل توجه بفرماييد :
رَواقِ مَنظَرِ چَشمِ من آستانة تُست
كَرَم نَماي و فرود آ كِه خانه خانة تُست
به لُطفِ خال و خط از عارفان رُبودي دِل
لطيفه هاي عَجَب زيرِ دام و دانة تُست
دِلَت به وصلِ گُل اي بُلبُلِ سَحَر خوش باد
كه در چَمَن همه گلبانگِ عاشقانة تُست
علاجِ ضعفِ دِلِ ما به لب حوالَت كُن
كه آن مفرِّح ياقوت در خزانة تُست
به تن مقصرم از دولتِ ملازمتت
ولي خلاصة جان خاكِ آستانة تُست
من آن نيَم كه دَهَم نقدِ دِل به هر شوخي
درِ خزانه به مُهرِ تو و نشانة تُست
تو خود چه لُعبتي اي شهسوارِ شيرين كار
كه توسني چو فلك رامِ تازيانة تُست
چه جايِ من كه بلغزد سپهرِ شعبده باز
ازين حيَل كه در انبانة بهانة تُست
سرودِ مجلِسَت اكنون فلك به رقص ارد
كه شعر حافظ شيرين سخن ترانة تُست
اگر كسي اين غزل را بخواند و از سوابق كار آگاهي نداشته باشد آن را غزلي عاشقانه مي بيند كه گويا خواجه آن را براي معشوق خويش سروده باشد . اما اگر بدانيم كه بخش بزرگي از زندگي حافظ در دوران حكمراني شاه شجاع گذشته و حافظ با او مناسبات دوستانه داشته و چند بار به صراحت در غزل هاي خود از او نام برده است :

سَحَر زِ هاتف غيبم رسيد مُژده به گوش
كه دورِ شاه شجاع است مِي دلير بنوش

*
قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع
كه نيست باكم از بهرِ مال و جاه نزاع
نيز اگر بدانيم كه شاه شجاع مردي زيبا روي و خوش اندام بوده و بدين زيبايي مردانة خود مي نازيده ودوست ميداشته است كه او را بدين صفت ها بستايند و نيز وقتي بدانيم كه يكي از لقب هاي شاه شجاع ابوالفوارس بوده وخود او در يكي از شعرهايش اين لقب را ياد كرده است:

ابولفَوارس دوران مَنَم شُجاعِ زَمان
كه همچو من پسري مادرِ زمانه نزاد
كلمة " شهسوار " ترجمة تركيب عربي ابوالفوارس است و به احتمال بسيار قوي تمام غزل هايي از حافظ كه در آن اين كلمة مركب به كار رفته خطاب به شاه شجاع و درستايش او سروده شده است مانند غزلي بدين مطلع:
آن شبِ قدري كه گويند اهلِ خلوت امشب است
يا رَب اين تأثير دولت در كدامين كوكب است

كه در طي آن فرمايد :
شهسوارِ من كه مَه آئينه دارِ روي اوست
تاجِ خورشيدِ بلندش خاك نعلِ مركب است
تابِ خُوي بر عارضش بين كافتاب گرم رَو
در هواي آن عرق تا هست هر روزش تب است
وقتي از اين نكات آگاهي داشته باشيم و با توجه بدانها غزل " رواقِ منظر چشم من . . . " را بارِ ديگر مطالعه كنيم مي بينيم هيچ لفظي در آن نيست كه نتوان آن را براي پادشاهي جوان و زيبا به كار برد و در حقيقت آن كس كه در اين غزل در لباسِ معشوق تجلي كرده است جز ممدوح او نيست . اينك به عنوان نمونه اي ديگر بدين غزل كه يكي از شاه غزل هاي خواجه است توجه فرماييد :
آنكه پامالِ جَفا كرد چو خاكِ راهَم
خاك مي بوسم و عذرِ قدمَش مي خواهم
من نه آنم كه به جور از تو بنالم حاشا
بندة معتقد و چاكرِ دولت خواهم
بسته ام در خَمِ گيسوي تو اميد دراز
آن مبادا كه كند دست طلب كوتاهم
ذرّة خاكم و در كوي توام وقت خوش است
تَرسَم اي دوست كه بادي بِبَرَد ناگاهم
صوفي صومعة عالَمِ قُدسَم ليكن
حاليا دِيرِ مُغان است حوالَت گاهم
پير ميخانه سَحَر جامِ جهان بينم داد
واندر آن آينه از حُسنِ تو كرد آگاهم
با مَنِ راه نشين خيز و سوي ميكده آي
تا در آن حلقه ببيني كه چه صاحب جاهَم
مَست بگذشتي و از حافظت انديشه نبود
آه اگر دامَنِ حُسنِ تو بگيرد آهَم
غزلي است حاكي از معذرت خواهي آميخته با شكوه كه به بيت هاي بسيار زيبا و بلند عرفاني ميپيوندد و تخلص شاعر نيز در پايان آن ميآيد . اما يكي ديگر از ويژگي هاي شعر خواجه اين است كه در موارد متعدد ميبينيم پس از بيت تخلص يك و گاهي دو بيت ديگر افزوده شده و به صراحت يا به كنايه نام ممدوح در آن آمده است . احيانأ اين كار براي آن بوده است كه اگر شاعر يا خوانندگان شعر او نخواهند شعري در مدح كسي بخوانند ، آن يك يا دو بيت را از پايان غزل حذف كنند .
مثلا همين غزل خطاب به خواجه جلال الدين توران شاه وزير معروف و وفادار شاه شجاع سروده شده و حافظ پس از تخلص از او در اين بيت نام برده است:

خوشَم آمد كِه سَحَر خسُروِ خاوَر مي گفت
با هَمِه پادِشَهي بَندِة توران شاهَم
اين كار را به تكرار در ديوان خواجه مي توان مشاهده كرد . مثلا باز يكي از غزل هاي بي نظير او اين غزل است :
اي كه بَرماه از خَطِ مشكين نقاب انداختي
لطف كردي سايه اي بَر آفتاب انداختي
تا چه خواهد كرد با ما تاب و رنگِ عارِضَت
حاليا بيرنگ نقشِ خود بَر آب انداختي
گوي خوبي بُردي از خوبانِ خَلّخ شادباش
جامِ كيخسرو طلب كافراسياب انداختي
هر كسي با شمع رُخسارت به وجهي عشق باخت
زان ميان پروانه را در اضطراب انداختي
طاعتِ من گرچه از مستي خرابم رَد مَكُن
كاندرين شُغلَم به اميدِ ثواب انداختي
گنجِ عشق خود نهادي در دِلِ ويرانِ ما
ساية دولت بَرين كنج خراب انداختي
زينهار از آبِ آن عارض كه شيران را از آن
تشنه لب كردي و گردان را در آب انداختي
خواب بيداران ببستي وانكه از نقشِ خيال
تهمتي بَر شَبروانِ خيلِ خواب انداختي
پَرده از رُخ بَر فكندي يك نظر در جلوه گاه
وَز حيا حور و پري را در حجاب انداختي
باده نوش از جامِ عالم بين كه بَر اورنگ جسم
شاهدِ مقصود را از رُخ نقاب انداختي
از فريبِ نرگسِ مخمور و لعلِ مي پرست
حافظِ خلوت نشين را در شراب انداختي
در اين باب بيش از اين سخن را دراز نمي كنيم . نمونة اين گونه غزل ها بسيار است و روش حافظ در گذاشتن ممدوح به جاي معشوق در تمام آن ها آشكار و همين دو سه نمونه براي اثباتِ آن كافي است .
*
نكتة ديگر اين است كه تمام شعرهاي خواجه حافظ ، مثل آثار هر شاعر واقعي ديگر داراي شأن نزول است .
يعني حادثه اي عام يا خاص الهام بخشِ او شده و او را به هيجان آورده يا متأثر ساخته و نتيجة اين تأثير پديد آمدن غزلي بوده است .
امروز شأن نزول و علتِ سروده شدنِ بسياري از غزل هاي خواجه بر ما پوشيده است .اما علت سروده شدن بعضي از آن ها را مي دانيم . مثلا براي غزل معروف " ساقي حديث سرو و گل و لاله مي رود . . ." گفته اند كه فرمانرواي بنگاله اين مصراع را سرود و شاعران خويش را بفرمود تا آن را به پايان آورند .آنان چنين كردند اما شاه كارِ هيچ يك ازآنان را نپسنديد .
بدو گفتند جواني به نام شمس الدين محمد حافظ در شيراز چندي است كه قدم در ميدان شعر و شاعري نهاده و گوي سبقت از همگان ربوده است .شاه اين مصراع را به دست يكي از بازرگانان براي خواجه مي فرستد و تمام كردن آن را درخواست مي كند .
خواجه يك شبه غزل را مي سرايد و به دست آورنده به بنگاله ميفرستد و در پايان آن سلطان غياث الدين شاه بنگاله را مي ستايد:
ساقي حديثِ سَرو و گُل و لاله مي رود
وين بَحث با ثلاثة غساله مي رود
مي ده كه نو عَروسِ سخن حَدِ حُسن يافت
كار اين زمان زِ َصنعتِ دلاله مي رود
شكر شكن شوند همه طوطيانِ هند
زين قندِ پارسي كه به بنگاله مي رود
طيِ مكان ببين و زمان در سلوكِ شعر
كاين طفلِ يكشبه رَهِ يكساله مي رود
آن چشم جاودانة عابد فريب بين
كش كاروانِ سَحَر زِ دنباله مي رود
از رَه مَرو به عشوة دنيا كه اين عجوز
مكاره مي نشيند و محتاله مي رود
خوي كرده مي خرامد و بَر عارضِ سَمَن
از شَرمِ روي او عَرَق از ژاله مي رود
بادِ بهار مي وَزَد از گُلسِتانِ شاه
وَز ژاله باده در قدحِ لاله مي رود
حافظ زِ شوقِ مجلسِ سلطان غياث دين
خامش كه كار تو از ناله مي رود
صرف نظر از اين كه جزئيات اين داستان با اين تفصيل با حقيقت وفق دهد يا نه ، از متن غزلي كه خواجه خود آن را " طفل يك شبه " مي نامد ، چنين برمي آيد كه اين قند پارسي را به بنگاله فرستاده و غزل به خواهش سلطان غياث الدين سروده شده است .
اما از تفسيرها و بحث هاي عجيب و غريبي كه دربارة بيت نخست و "ثلاثة غساله " و غير آن كرده اند فعلا مي گذريم و به اختصار اشاره ميكنيم كه مُراد از " ثلاثة غساله " سه جام شراب پياپي است كه معتقد بودند نوشيدن آن تحليل غذا را آسان ميسازد و سموم بدن را پاك ميكند . شأن نزولِ شعرهاي خواجه بسيار مختلف است . در بحبوحة سالوسي و رياكاري مبارزالدين محمد مظفري كه به شكستن خُم ها و بستن درِميخانه ها فرمان داده و در اين كار سخت گيري را از حد گذرانده بود اين غزل بي مانند از طبع آسماني وي مي تراود :
باشد اي دِل كه دَرِ ميكده ها بگشايند
گِرِه از كارِ فروبستة ما بگشايند
اگر از بَهرِ دِلِ زاهدِ خود بين بستند
دِل قوي دار كه از بَهرِ خدا بگشايند
به صفاي دِلِ رِندان كه صبوحي زَدِگان
بَس دَرِ بَسته به مِفتاحِ دعا بگشايند
نامة تعزيتِ دخترِ رَز بنويسيد
تا حريفان همه خون از مژه ها بگشايند
گيسوي چنگ بِبُزيد به مرگِ مِيِ ناب
تا همه مغبچگان زُلفِ دوتا بگشايند
دَرِ ميخانه ببستند خدايا مَپَسَند
كه درِ خانة تزوير و ريا بگشايند
حافظ اين خرقه كه داري تو ببيني فردا
كه چه زنار زِ زيرش به جفا بگشايند
و چون فرزندان مبارزالدين ، كه همواره از خشم گرفتن او بيم داشتند و با وجود او هرگز احساس امنيت نمي كردند پدر را دستگير مي كنند و در قلعه اي مي نشانند و ميل در چشم جهان بينش مي كشند و شاه شجاع به جاي پدر به قدرت مي رسد خواجه غزل معروف خويش به مطلع :

سَحَر زِ هاتفِ غيبم رسيد مژده به گوش
كه دورِ شاه شجاع است مِي دلير بنوش
را مي سرايد و در طي آن مي گويد :
شد آن كه اهلِ نَظَر بَر كِنارِه مي رفتند
هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش
به بانگ چنگ بگوييم آن حكايت ها
كه از نهفتن آن ديگ سينه مي زد جوش
و در ضمن آن ، فقيه شهر را نيز بي نصيب نمي گذارد :

زِ كويِ ميكده دوشش به دوش مي بُردند
امام خواجه كه سجاده مي كشيد به دوش
و مردم را بدين طريق به " راه نجات " دلالت مي كند :
دِلا دِلالتِ خيرت كنم به راهِ نجات
مَكُن به فِسق مباهات و زُهد هَم مَفروش
گاه نيز از سخت گيري فرمانروا ( مبارزالدين ) كه به طعنه او را محتسب مي خوانده است شكوه مي كند .
شكوه اي كه متعلق به همه زمان ها و همه مكان هاست .
شكوه از سخت دلي و بي رحمي و خون ريزي و سالوسي ، گلة خون باري كه امروز نيز ذره اي از قدر و اعتبار آن كاسته نشده و گويي روح قدسي خواجه آن را براي روزگار تيرة ما سروده است :

اگر چِه باده فَرَح بَخش و باد گُل بيز است
به بانگ چنگ مَخور مِي كه مُحتسب تيز است
صراحيي و حريفي گَرَت به چنگ افتد
به عقل نوش كه ايام فتنه انگيز است
دَر آستينِ مُرّقع پياله پنهان كُن
كه همچو چشم صراحي زمانه خونريز است
زِ رَنگِ باده بشوئيم خرقه ها دَر اشك
كه موسمِ ورع و روزگار پَرهيز است
سپهر بَرشده پَرويزَنيست خون افشان
كه ريزه اش سَرِ كسري و تاجِ پَرويز است
مَجوي عيشِ خوش از دورِ واژگونِ سپهر
كه صافِ اين سرِ خُم جمله دُردي آميز است
عراق و پارس گرفتي به شعرِ خوش حافظ
بيا كه نوبتِ بغداد و وقتِ تبريز است
از جمله ساير شأنِ نزول هاي شعر حافظ كه به زندگي خصوصي او مربوط مي شود مرگ پسر اوست كه موجب سرودن دو غزل شده است . يكي به مطلع :

زِ گريه مَردُمِ چَشمَم نشسته دَر خون است
ببين كه دَر طَلَبَت حالِ مردمان چون است
كه در طي اين غزل سوزناك و بسيار مؤثر گويد :

از آن زمان كه زِ چنگم بِرَفت رودِ عزيز
كنارِ دامنِ مَن همچو رودِ جيحون است
چگونه شاد شود اندرونِ غمگينم
به اختيار ، كه از اختيار بيرون است
و ديگري غزل معروفي به مطلع :

بلبلي خون جگر خورد و گلي حاصل كرد
باد غيرت به صَدَش خار پريشان دِل كرد
و در آن گويد :

قرة العين من آن ميوة دِل يادَش باد
كه خود آسان بِشُد و كارِ مَرا مُشكِل كرد
ساربان بارِ من افتاد ، خدا را مَدَدي
كه اميدِ كَرَمَم هَمرَهِ اين مَحمِل كرد
گاه نيز خواننده شعر خواجه احساس مي كند كه اين غزل به مناسبت حادثه اي سروده شده است ، اما شأن نزول غزل آشكار نيست مانند غزلي به مطلع :

خَم زُلفِ تو دامِ كُفر و دين است
زِ كارستانِ او يك شَمه اين است
كه در طي آن گويد :

تو پنداري كه بَد گو رفت و جان بُرد
حسابش با كرام الكاتبين است
يا در غزل بسيار معروف ديگري بدين مطلع :

مَنَم كه گوشة ميخانه خانقاه من است
دعاي پير مغان وِردِ صبحگاهِ من است
به كسي خطاب مي كند و چنين مي گويد :

غرض زِ مَسجِد و مِي خانه ام وصال شماست
جز اين خيال ندارم خدا گواهِ مَن است
از آن زمان كه بر اين آستان نهادم روي فرازِ مسندِ خورشيد تكيه گاه من است .يكي ديگر از ويژگي هاي آشكار شعر حافظ ، يك دستيِ فوق العادة غزل هاي اوست . بديهي است كه وقتي شاعري از جواني (و گاه از نو جواني و كودكي) كار شاعري را آغاز مي كند و آن را تا پايان عمر ادامه مي دهد ، شعرهاي ادوار مختلف زندگي او ، چه از نظر مضمون و معني و مطلب ، وچه از لحاظ پختگي و زيبايي شكل و رعايت نكته هاي گوناگون هنري و بديعي در يك سطح نيست . فقط در تاريخ ادب فارسي بعضي شاعران بوده اند كه شعر آنان را به همواري و يك دستي و بي تفاوتي (8 ) ستوده اند . يكي ازين شاعران عنصري است كه صاحب ترجمان البلاغه دربارة او گويد " و شعر پاك بي تفاوت ، شعر عنصري است " گو اين كه جز مشتي قصيدة ستايشگرانه از او باز نمانده است . شاعر ديگري كه شعرش داراي همين ويژگي است ، استاد طوس فردوسي است .وي در شاهنامه دربارة كميت و كيفيت شعر خويش گويد :
زِ ابياتِ غَرا دو رَه سي هزار
سخن هاي شايستة غم گسار
اگر بازجويي از او بيت بد
همانا كه كم باشد از پانصد
و انصاف كه آن بزرگ در حقِ شعرِ خويش به درستي داوري كرده است و به هيچ روي در شاهنامه اي بدين عظمت بيش از پانصد بيت شعر بد نمي توان يافت .
سومين شاعري كه شعرش به حد اعلا داراي اين خاصيت ، يعني يك دستي و بي تفاوتي است ، خواجة شيراز است .
صائب تبريزي دوستدار حافظ بلكه شيفتة وي بوده است و در مقطع غزلي گويد :
كمالِ حافظِ شيراز را زِ صائب پُرس
كه قدرِ گوهرِ يك دانه گوهري داند
اين صائب خود مي دانسته است كه شعرش به " انتخاب " نياز دارد و همواره شعر مجموعه هايي را كه در دوران حيات از آثار خود تهيه ميكرد و براي دوستان خويش يا بزرگان عصر مي فرستاد ، خود او ، يا منشي و كاتبش عارف تبريزي بر مي گزيدند .
اما وي در حقِ حافظ گويد :

هلاكِ حُسنِ خدادادِ او شدم ، كه سراپا
چو شعر حافظِ شيراز ، انتخاب ندارد
يكي از شاعران معاصر مي گفت : مثل اين است كه شعر حافظ را در دستمالي بسته و از آسمان به زمين افكنده اند . منظورش اين بود كه فراز و نشيب ها و پست و بلندي هاي زندگي ، جواني و پيري و خامي و پختگي در شعر حافظ اثري برجاي نگذاشته است ، و چون چنين چيزي ممكن نيست ، ناگزير بايد بگوييم كه خواجه و تمام شاعراني كه شعرشان داراي همين ويژگي است دائم بر روي شعر خود كار مي كرده و آن را به اصلاح ميآورده اند و اگر در جواني اثر خويش را ميپسنديدند و در نظرشان بي عيب جلوه ميكرد، درسنين كمال و پختگي، آن داوري را معتبر نمي شمردند و بار ديگر ، بلكه بارهاي ديگر آن را به ديدة انتقاد و حتي عيب جويي مي نگريستند و نه تنها خود آن را اصلاح مي كردند بلكه از صاحب نظران نيز مي خواستند تا در آن نظر كنند و اگر نقصي در شعر ايشان مي بينند برطرف سازند . خواجه در غزلي خطاب به صاحب نظري ، از آن كه شعر او را اصلاح كرده است ياد مي كند .مطلع غزل اين است :

ياد باد آن كه نَهانَت نَظَري با ما بود
رَقَمِ مِهرِ تو بَر چِهرة ما پيدا بود
و در پايان آن آورده است :

ياد باد آن كه به اصلاحِ شما مي شد راست
نظمِ هر گوهرِ ناسُفته كه حافظ را بود
حافظ خود سخت گيرترين منتقدِ شعرهاي خويش بوده است . در مورد شعر او گفته اند كه اگر كسي بخواهد ده يا بيست غزل او را، به عنوان بهترين غزل هاي خواجه انتخاب كند ، اين كار غير ممكن است ، چه پس از برگزيدن ده يا بيست غزل ، بار ديگر به ده بيست غزل ديگر و همچنان به غزل ها و غزل هاي ديگر برمي خورد كه هيچ يك از آن ها دست كمي از غزل هاي انتخاب شده ندارد .
حتي اگر اين ميزان را به پنجاه غزل بالا ببرند بازهم چنين دردسري براي انتخاب كننده وجود خواهد داشت و در حقيقت در اين ديوان كه داراي كمتر از پانصد غزل است به آساني مي توان سيصد غزل را انتخاب كرد كه در حد اعلاي زيبايي سروده شده و شعر آن در اوج كمال و فصاحت و زيبايي باشد و باقي غزل ها نيز ، فقط اندكي فرود مرتبة غزل هاي برگزيده اند و در تمام ديوان شايد به زحمت بتوان پنجاه غزل - يا كمتر - يافت كه سطح آن به طور محسوس نازل تر از سايرِ غزل ها باشد و غزل هايي از نوع " دل من در هواي روي فرخ " تا آنجا كه بنده ديده است در تمام ديوان خواجه كمتر از تعداد انگشتان يك دست است و اگر اين نكته را در نظر داشته باشيم كه حافظ خود ديوان خويش را جمع نكرده و به حكايت اسناد و مدارك ، كوچك ترين مجموعه اي ( حدود 41 غزل و دو قطعه ) كه از شعر او گرد آوري شده و به دست ما رسيده در سال 807 يعني 16 سال پس از مرگ وي كتابت شده است و نيز اگر خواجه امكان مي يافت كه خود به جمع و گردآوري اشعار خويش بپردازد ، شايد شعرهايي بو كه وي آن ها را در ديوان خويش نمي آورد همان گونه كه ديگر شاعران و بعضي از معاصران نيم يا بيش از نيمي از شعرهاي خود را در ديوان خويش نياورده اند .
*
يكي ديگر از ويژگي هاي مهمي كه در شعر خواجه مي توانيم يافت - و اين از امتيازات شعرِ خواجه است - دارا بودن صفت " بلندي " است . صفتي كه شعر كمتر شاعر فارسي زباني ازآن بهره مند است .باز نخستين كسي كه منتقدان واديبان قديم شعر اورا داراي اين صفت دانسته اند فردوسي است .
نظامي عروضي كه قديم ترين اطلاعات دربارة فردوسي و زندگاني اورابه دست داده است ( در حدود سال 550 - تقريبأ يكصدو سي سال پس از مرگ شاعر ) و با اين حال آنچه مي گويد آميخته اي از حقيقت و افسانه است ، دربارة شعر فردوسي گويد :
" الحق هيچ باقي نگذاشت و سخن را به آسمان عِلّييّن برد و در عذوبت ( = گوارايي ) به ماء مَعين رسانيد . "
و سپس بخشي ازنامه اي را كه زال به پدر خويش نوشته است از شاهنامه نقل كرده و پش از آن گفته است :
" من در عجم سخني به اين فصاحت نمي بينم و در بسياري از سخن عرب هم . "در اين مقام جاي بحث تفصيلي دربارة " بلندي " در شعر ، نيست اما به اجمال گوييم كه در شعر بلند نوعي عظمت ، نوعي وسعت نظر و علو طبع ديده مي شود كه نظير آن را در شعر ديگران نمي توان يافت .
بهار در موارد متعدد بدين نكته اشاره مي كند كه بلند طبعي و علو همت ماية بلندي شعر است :
شعر شاعر نغمة آزادِ روحِ شاعر است
كي توان اين نغمه را بنهفت با افسونگري
في المثل گر شاعري مهتر نباشد در مَنِش
هرگز از اشعارِ او نايَد نشانِ مِهتَري
وَر نباشد شاعري اندر مَنِش والاگُهَر
نشنوي از شعرهايش بوي والا گوهري
و در قصيده اي ديگر در ستايش فردوسي گويد :
چو مَرد گشت دَني قول هاي اوست دَني
چو مرد والا شد گفته هاي او والاست
سخاوت آرد گفتارِ شاعري كه سَخي است
گدايي آرد اشعارِ شاعري كه گداست
درست شعري ، فرعِ درستي طبع
بلند رختي ، فرعِ بلندي بالاست . . .
نشانِ خويِ دقيقي و خويِ فردوسي است
تفاوتي كه به شهنامه ها ببيني راست . . .
جلال و رِفعتِ گفتارهاي شاهانه
نشانِ همتِ فردوسي است ، بي كم و كاست
براي اين كه در اين باب سخن دراز نشود چند نمونه از شعرهاي بلند حافظ را كه در آن ها بلندي نظر ، وسعتِ فكر ، علو همت و بي نيازي فوق العاده وي آشكار است و هريك از آن ها نمونه اي است از شعر بلند در معني هاي گوناگون ، در زير مي آوريم :
در غزل معروف به مطلع : حُسنَت به اتفاقِ ملاحَت جهان گرفت . . . گويد :
زين آتش نهفته كه در سينة من است
خورشيد شعله اي ست كه در آسمان گرفت
وي آتش خورشيد را نمونه اي از آتش نهفته در سينة خويش ( = آتش عشق ) مي شمارد .نيز در همين زمينه گويد :
آتش آن نيست كه بر شعلة او خندد شمع
آتش آن است كه در خرمن پروانه زدند
در غزل معروفي كه گفته اند خواجه آن را در برابر غزل شاه نعمت الله ولي سروده است بدين مطلع :
آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند
آيا بود كه گوشة چشمي به ما كنند
در برابر گفتة شاه نعمت الله كه گفته است :" صد درد را به گوشة چشمي دوا كنيم " چنين سروده است :
دَردَم نَهفته به زِ طبيبانِ مدعي
باشد كه از خزانة غيبَش دوا كنند . . .
چون حُسنِ عاقبت نه به رندي و زاهدي ست
آن به كه كارِ خود به عنايت رها كنند . . .
مِي خور ، كه صد گناه زِ اغيار در حجاب
بهتر زِ طاعتي كه به روي و ريا كنند .
. .
در غزلي ديگر كه تقريبأ تمام بيت هاي آن در منتهاي بلندي و روي سخن در خواجه جلال الدين توران شاه وزير معروف شاه شجاع است و با اين مطلع آغاز مي شود :
سَحَرَم هاتِفِ مي خانه به دولت خواهي
گفت ياز آي ، كه ديرينة اين درگاهي
بدين بيت هاي بي مانند برمي خوريم :

بر درِ ميكده رندانِ قلندر باشند
كه ستانند و دهند افسر شاهنشاهي
خِشت زيرِ سَر و بَر تارُك هفت اختر پاي
دستِ قدرت نِگر و منصَبِ صاحب حاهي
آن گاه ميكده را كه مركز رسيدن به چنين توفيقي است چنين ميستايد:
سَرِ ما و دَر ميخانه ، كه طرفِ بامَش
به فلك بَر شد و ديوار بدين كوتاهي . . .
اگرت سلطنتِ فقر ببخشند اي دِل
كمترين ملك تو از ماه بود تا ماهي
و در همين زمينه در غزلي ديگر فرمود :

گداي ميكده ام ، ليك وقتِ مستي بين
كه ناز بَر فلك و حكم بَر ستاره كنم
نيز در همين باب :

گرچه گرد آلودِ فقرَم شَرم باد از هِمَتَم
گربه آب چشمة خورشيد دامن تَر كنم
من كه دارم در گدايي گنج سلطاني به دست
كي طمع در گردش گردونِ دون پَرور كنم

تنها در مورد ستايش ميكده و سلطنت فقر نيست كه شعر خواجه به بلندي مي گرايد .
دربارة تجليل مقام انساني و خلافتِ الهي كه بدو ارزاني داشته اند نيز بارها شعر وِي با آسمان پهلو مي زند :
شَهبازِ دستِ پادِشَهَم ، يارَب از چه حال
از ياد بُرده اند هوايِ نشيمَنَم
چه گويَمَت كه به مِي خانه دوش مست و خراب
سروشِ عالَمِ غيبَم چه مُژده ها دادست
كه اي بلند نظر شاهبازِ سِدره نشين
نشيمَنِ تو نه اين كُنجِ مِحنَت آبادست
تو را زِ كنگرة عرش مي زنند صفير
ندانَمَت كه در اين دامگه چه افتادست
و سر انجام اين دو غزل بسيار معروف كه در هريك به صورتي از همين حال و همين مقام ياد مي كند و دو سه بيتي از هر يك را به ترتيب ياد مي كنيم :
سال ها دِل طَلَبِ جامِ جَم از ما مي كرد
آنچه خود داشت زِ بيگانه تمنا مي كرد
گوهري كَز صَدَفِ كون و مكان بيرون است
طلب از گم شدگانِ لبِ دريا مي كرد . . .
ديدَمَش خُرَم و خوشدل قدحِ باده به دست
وَندَر آن آينه صد گونه تماشا مي كرد
گفتم اين جامِ جهان بين به تو كِي داد حكيم
گفت آن روز كه اين گنبدِ مينا مي كرد
*

دوش ديدَم كه ملايك دَرِ مِي خانه زدند
گِلِ آدَم بسرشتند و به پيمانه زدند
ساكنانِ حَرَمِ سِتر و عِفافِ ملكوت
با منِ راه نشين بادة مستانه زدند
آسمان بارِ امانَت نتوانست كشيد
قرعة فال به نامِ منِ ديوانه زدند . . .
شُكر آن را كه ميانِ من و او صلح افتاد
حوريان رقص كنان ساغرِ شكرانه زدند
اين بلند طبعي و بي نيازي ، حتي در مقامِ ستايش ممدوح نيز در شعر حافظ ديده مي شود . وي از آنكه ممدوحي را ستوده و نام او را در شعر خويش آورده است منت بر سر او مي گذارد .يكي از قصيده هاي معدود خواجه در مدح قوام الدين محمد صاحب عيار وزير شاه شجاع سروده شده است و با اين مطلع آغاز مي شود :
زِ دلبري نتوان لاف زد به آساني
هزار نكته در اين كار هست ، تا داني
شاعر به ممدوح چنين خطاب مي كند :

شنيده ام كه زِ من ياد مي كني گه گه
ولي به مجلسِ خاصِ خودم نمي خواني
طلب نمي كني از من سخن جفا اين است
وَگر نه با تو چه بحث است در سخن داني
زِ حافظانِ جهان كس چو بنده جمع نكرد
لطايف حكمي با كتاب قرآني
هزار سال بقا بخشدَت مدايحِ من
چنين نفيس متاعي به چون تو ارزاني
والحق در اين منت نهادن حق با خواجة شيراز است كه هزاران ممدوح بهتر از قوام الدين محمد صاحب عيار در طول تاريخ به وجود آمده و هيچ يك ستايشگري چون حافظ نيافته اند . شاعري كه با اين گفتار بهشتي وسخنان آسماني ممدوح خويش را بستايد:
مَكُن كه مِي نخوري بَر جمالِ گل يك ماه
كه باز ماهِ دِگر مي خوري پشيماني
به شكرِ تهمتِ تكفير كز ميان برخاست
بكوش كَز گُل و مُل دادِ عيش بستاني
جفا نه شيوة دين پَروري بود ، حاشا
همه كرامَت و لطف است شرعِ يزداني. . .
طَرَب سراي وزي است ، ساقيا مگذار
كه غيرِ جامِ مِي آن جا كند گران جاني
تو بودي آن دم صبح اميد ، كز سَرِ مهر
بَر آمدي و سَر آمد شبانِ ظلماني
شعرهايي از اين دست ، كه آيينة تمام نماي طبع رَخشنده و همت بلند و زبان سخن گوي حافظ است در بيشتر غزل هاي او ديده مي شود :
چيست اين سَقفِ بلندِ سادة بسيار نَقش
زين معما هيچ دانا در جهان آگاه نيست
اين چه استغناست يا رَب ، وين چه قادر حاكم است

كاين همه زَخمِ نهان هست و مجالِ آه نيست
*
تيمارِ غريبان سَبَبِ ذِكرِ جَميل است
جانا مگر اين قاعده در شهرِ شما نيست
چون چشمِ تو دِل مي بَرَد از گوشه نشينان
دنبالِ تو بودن گُنَه از جانبِ ما نيست( 9 )
گر پيرِ مغان مُرشدِ من شُد چه تفاوت
در هيچ سَري نيست كه سِرّي زِ خدا نيست
گفتن بَرِ خورشيد كه : من چشمة نورم
دانند بزرگان كه سزاوارِ سها نيست ( 10 )
*
هرگه كه دِل به عشق دهي خوش دوي بود
در كارِ خير حاجتِ هيچ استخاره نيست
فرصت شمر طريقة رندي كه اين نشان
چون راهِ گنج بر همه كس آشكاره نيست
*
منت سدره و طوبي زِ پي سايه مكش
كه چو خوش بنگري اي سرو روان اين همه نيست
دولت آن است كه بي خونِ دِل آيد به كنار
وَر نَه با سعي و عمل باغِ جنان اين همه نيست
مباش در پي آزار و هرچه خواهي كن
كه در شريعتِ ما غير از اين گناهي نيست
*
به خط و خال گدايان مَده خزينة دِل
به دستِ شاه وَشي دِه كه محترم دارد
نه هر درخت تحمل كند جفاي خزان
غلامِ همتِ سروَم كه اين قَدَم دارد

در ديوانِ خواجه نيز گاهي اشاراتي صريح يا ضمني به بلندي شعر خويش ديده مي شود :
پاية نظم بلند است و جهانگير ، بگو
تا كند پادشهِ بحر دهان پُر گهرم
*
وقتِ صبح از عرش مي آمد خروشي ، عقل گفت
قُدسيان گويي كه شعرِ حافظ از بَر مي كنند
اگر به هواي يافتن بيت هاي بلند ديوان حافظ را در دست بگيريم و از آغاز تا پايان آن را بنگريم ، مي توان همين بخش از اين گفتار را به رساله اي بدل كرد . به همين جهت از آن در مي گذريم و فقط يك نكته را كه از ويژگي هاي شعر بلند است ياد مي كنيم و آن ، چيزي است كه در علم بيان از آن به " ايجاز " تعبير كرده اند . بهترين تعريف ايجاز را نيز در شعر خواجه مي توان يافت و آن سخن گفتن " به لفظ اندك و معني بسيار " است . بسياري از شعرهاي حافظ هست كه در آن ها ، يا حتي در مصراعي يا بخشي از يك مصراع از آن به داستاني از حماسة ملي ايران ، بخشي از تاريخ ، آيتي از قرآن كريم يا حديثي اشاره ، و گاه شيوة سخن طوري است كه آدمي گمان نمي برد كه در آن به چيزي اشارت رفته باشد .نخست آن بيت خواجه كه در آن ايجاز را تعريف كرده است مي آوريم:
بيا و حالِ اهلِ درد بشنو
به لفظِ اندك و معني بسيار
آنگاه نمونه هايي از اين گونه سخن گفتن را كه مصداقِ " خير الكلام ما قَلّ و دّل " ( بهترين سخنان آن است كه كم باشد و بَر معني دلالت كند ) است مي آوريم:

اسمِ اعظم بكند كارِ خود اي دِل خوش باش
كه به تلبيس و حيَل ديو مسلمان نشود
نخست آن كه درنسخه هاي ديگري از ديوان خواجه " ديو سليمان نشود" آمده و محققان در اين باب گفتگوها كرده اند كه آيا ديو ، سليمان نشود يا ديو مسلمان نشود .
نسخة استاد خانلري همان است كه نقل كرده ايم و فعلا با اين بحث كاري نداريم وبه اجمال مي گوييم كه هردو صورت درست است و براي هريك ميتوان دلايلي آورد .آما آنچه در اين جا مورد نظر است ، اين است كه خواننده نخست بايد بداند كه " اسم اعظم " چيست و چه كاري از آن بر مي آيد ؟
گفته اند اسم اعظم آن نام ( يا نام هاي ) بزرگ الهي است كه اگر خداي را بدان نام ( يا نام ها ) بخوانند و دعايي بكنند حتمأ مستجاب خواهد شد . اما باز در مورد تأثير اسم اعظم گفتگوهاست .
گروهي معتقدند كه اسم اعظم را كسي جز خاصان حق و اولياي خدا نمي داند و گروهي به خلاف اين عقيده دارند .
در هر حال مصراع اول اشاره است به داستان سليمان كه انگشتريي داشت كه گويند بر نگين آن اسم اعظم نقش شده بود و آن همه حشمت و سطوت سليمان و فرمانروايي او بَر جِن و اِنس به بركتِ آن اسم اعظم بود.
نيز در داستان سليمان آمده است كه چون غرور و حشمتِ سلطنت او را بگرفت ، روزي ديوي بيامد و وقتي سليمان براي طهارت كردن انگشتري را از انگشت بيرون آورده بود آن را بربود و در انگشت كرد و به بركت آن خود را به صورت سليمان بياراست و چهل روز به جاي او فرمانروايي كرد و چون سليمان دعوي پادشاهي كرد خدمتگاران سليمان كه او را نمي شناختند او را بزدند و براندند و به سرگرداني و بدبختي افتاد و سر انجام از گرسنگي به ماهي گيري در ساحل دريا ( يا رودخانه ) رفت و بر اثروقايعي كه ياد كردن آن در خورِ اين مقال نيست پس از چهل روز خفت و خواري سر انجام انگشتري كه از دست عفريت به دريا افتاده و يكي از ماهيان دريا آن را فرو برده بود بدو باز رسيد و به جاي خود برگشت و ديو را بگرفت و عقوبت كرد و از نو به پادشاهي نشست .
تمام اين مطالب ، علاوه بر گفتگويي كه دربارة سليمان شدن يا مسلمان شدن ديو هست ، تمام با اشاراتي بسيار مختصر و لطيف در اين بيت آمده است و فهمِ معني آن ، جز با آگاهي بر جزئيات اين داستان مقدور نيست.
حتي در بعضي بيت ها مطلب از اين نيز مختصرتر شده و با اشارتي بدان اكتفا رفته است .
خواجه ، ظاهرأ در ستايش همسر يا معشوق خويش ، گويد :

سِزَد كَز خاتَمِ لعلش زَنَم لاف سليماني
چو اسمِ اعظم باشد چه باك از اهرمن دارم
اين بيت نيز با اشاراتي پوشيده تر ، ناظر به همين ماجراست :
به صبر كوش تو اي دل ، كه حق رها نكند
چنين عزيز نگيني به دست اهرمني
نيز در بيتي بسيار بلند باز به همين ماجرا اشاره مي كند :
من آن نگينِ سليمان به هيچ نستانَم
كه گاه گاه بر او دستِ اهرمن باشد
بر همين قياس است اين مثال ها كه در هريك به داستاني ، يا حادثه اي تاريخي ، يا به رسمي كه در ميان قومي خاص جاري است اشاره شده ، يا حتي اشارتي پنهان به محلي بسيار معروف و مانند آن رفته و نمونة آن در ديوان بسيار است .
براي آن كه سخن از اين درازتر نشود ، نخست بيت ها را مي آوريم و سپس به همان ترتيب اشاراتي را كه در آن ها آمده است ياد مي كنيم :

بانگ گاوي چه صَدا باز دهد عشوه مَخَر
سامري كيست كه دست از يدبيضا ببرد ؟
*
اهلِ نظر دو عالم دريك نظر ببازند
عشق است و داوِ اوّل بَر نقدِ جان توان زَد
*
شاهِ تركان چو پسنديد و به چاهَم انداخت
دستگير اَر نشود لطفِ تَهَمتَن چه كنم ؟
*
شاهِ تركان سخنِ مدعيان مي شنود
شرمي از مظلمة خونِ سياووشش باد
*
خيز تا خاطر بدان ترك سمرقندي دهيم
كز نسيمش بوي جوي موليان آيد همي
در اين بيت ها به ترتيب به داستان سامري ، آداب و ترتيب بازي نرد ، داستان بيژن و منيژه ، داستانِ سياوش ، جهان گيري تيمور و درج مصراعي از رودكي و اشارتي پنهان به بخارا ( علاوه بر سمرقند ) چه جوي موليان از مضافات بخارا است و حافظ ، مانند بسياري از مردم عصر خويش ، بخارا و سمرقند را با يكديگر ياد و از آن ها دوردست ترين شهرهاي شرقي ممالك اسلامي را اراده مي كرده است .اين چند مورد را به عنوان مثال ياد كرديم . و صدها مانند آن را در ديوان خواجه مي توان يافت . اين گونه مطالب از مباحثي است كه بايد بر روي آن كاري دقيق و درست صورت بگيرد و تمام آن ازديوان عزيز خواجه استخراج و فهرست شود . در پايان اين گفتار ها باز بر سر اين سخن خواهيم رفت . از ميان بيت هايي كه به عنوان نشانة ايجاز نقل كرديم ، در دو بيت به شاه تركان اشاره شده است :
شاهِ تركان چو پسنديد و به چاهَم انداخت
دستگير اَر نشود لطفِ تَهَمتَن چه كنم
و نيز :
شاهِ تركان سخن مدعيان مي شنود
شرمي از مظلمة خون سياووشش باد
با اين كه افراسياب و اقوامِ توراني ترك نيستند و شاخه اي از اقوامِ هندو اروپايي به شمار مي آيند ، به دلايلي كه جاي بحث آن در اين جا نيست در شاهنامة حكيم طوس و به تَبَع او در ساير آثار ادبي ، تُرك خوانده شده اند و امروز در ادب فارسي نامورترين " شاهِ تُركان " افراسياب است و با بر زبان راندن اين تركيب ، بدون قرينه هاي ديگر، ذهنِ ايرانيان متوجه افراسياب ميشود .
ما هم اشاره كرديم كه در بيت نخست به داستان بيژن و منيژه و در بيت دوم به داستان غم انگيز سياوش اشارت رفته است .
اما اين تمامِ مطلبي نيست كه در اين دو بيت مندرج است : شاه شجاع از جانب مادر فرزندِ زني تُرك بود و قيافة او به تُركان ( = تركمنان و مغولان ) شباهت داشت : چهرة مدور و مسطح و چشمان تنگ و برخوردار از زيبايي تُركانه .
به همين سبب بسيار بسيار محتمل است كه تركيب شاه تُركان در اين دو بيت ، علاوه بر معني ظاهر آن ، كه افراسياب است ، تعريض و كنايه اي نيز نسبت به شاه شجاع داشته باشد .اما بازكار به همين جا نيز پايان نمييابد .
در بيت نخست خواجه به داستان بيژن و منيژه اشاره كرده است و ميدانيم كه منيژه بر بيژن مهر آورد و او را به وسيلة بيهوش دارو بيخود ساخت و به خاك توران به قصر خود بُرد و آن جا به هوشش آورد .
بيژن اگر چه از اين ماجرا نگران شد اما به معشوق چيزي نميتوانست گفت ، ناگزير با او به عشرت نشست و خبر اين ماجرا از شومي وجودِ خبرچينان به افراسياب رسيد و بيژن را بگرفتند و در چاه زنداني كردند و منيژه را نيز از قصر شاهي براندند .
سپس رستم در لباس بازرگانان به توران آمد و بيژن را از چاه برهانيد.
البته داستان مفصل تر از اين است و شاخ و برگ هاي بسيار دارد ، اما آنچه ما از آن داستان براي دركِ بيتِ خواجه نياز داريم همين قدر است كه گفته شد .
اكنون اگر اين اطلاعات را با اين نكته كه مردي به نامِ قطب الدين تهمتن ، دانش دوست و ادب پرور و مهربان ، فرمانرواي هرموز و جزاير خليج فارس بوده و همان كس است كه خواجه در بيتي ديگر او را " پادشه بحر " ميخواند و آن بيت را نيزپيش از اين نقل كرده ايم ، آنگاه شعر معنايي كاملا تازه - جز معني ظاهري - به خود مي گيرد و آن اين است كه چون شاه شجاع به من بي لطفي كرد و مرا از نظر انداخت ، اگر لطفِ تَهَمتَن ( = قطب الدين تهمتن ) دست گير نشود چه چاره مي توانم ساخت ؟
و درج اين همه معاني و نكته هاي گوناگون باريك تر از موي و رعايت تناسب هاي لفظي و معنوي و تاريخي و داستاني و تلفيق آن ها با يكديگر كار ذهني توانا و برخوردار از نبوغ است و حاصلِ آن به اعجاز بيشتر ميماند تا به كرامات و خوارقِ عادات .
بيت ديگر نيز در ظاهر اشاره است به داستان غم انگيز سياوش كه بر اثرِ سخن چيني بدگويان بي هيچ جرمي خونش به تيغ قهر افراسياب ريخته شد و در باب جوشيدنِ خونِ وِي و انتقامِ اين قتل داستان ها پرداخته اند و درهر حال وبال و مظلمة آن بر گردنِ افراسياب بماند . اما باز علاوه بر اين ، شاهِ تُركان ، مانند بيت قبلي اشاره به شاه شجاع دارد و تراژدي سياوش كنايه اي است ازبي گناهي كه مدتي در زندان وِي بسر برد .اين زنداني بي گناه ، خواجه جلال الدين تورانشاه است كه در كارِ وزارت شاه شجاع در كمالِ اخلاص و يكدلي و كفايت خدمت كرد ، و روزي بد انديشان مكتوبي از زبان وِي جعل كرده براي خصم شاه شجاع فرستادند و ترتيبي دادند كه قاصد در راه دستگير شود و " اقرار " كند كه اين نامه را توران شاه براي شاه محمود فرستاده است .
جلال الدين توران شاه به زندان افتاد .اما شاه شجاع كسي نبود كه بدين آساني فريب بخورد . در پي كشفِ ماجرا بر آمد و سيدي زرق پيشه و رياكار را كه امر به جعلِ نامه داده بود بشناخت .
كاتب نامه نيز به مزوّر بودن آن اقرار كرد و توران شاه با عز و افتخار از زندان برآمد و بدخواه او به عقوبت رسيد .
خواجه به اين نكتة اخير نيز در غزلي ديگر - سخت زيبا - اشاره ميكند كه مطلع آن اين است :
رونَقِ عهدِ شباب است دِگر بُستان را
مي رسَد مژدة گُل بُلبُلِ خوش الحان را
در اين غزل آزاديِ جلال الدين توران شاه و تكيه زدن وِي بر مسندِ صدارت را چنين مژده مي دهد :
ماهِ كنعانيِ من مسندِ مصر آنِ تو شد
وقتِ آن است كه بدرود كُني زندان را
و لازم به يادآوري نيست كه در اين بيت نيز اشارتي لطيف به قصة حضرت يوسف رفته است .
اما خواجه به همان شيوة غير مستقيم خويش - كه از آن سخن خواهيم گفت - به حريفان و خصمانِ توران شاه مي تازد :
ترسم آن قوم كه بر دُرد كشان مي خندند
در سَرِ كارِ خرابات كنند ايمان را
يارِ مردانِ خدا باش كه در كشتيِ نوح
هست خاكي كه به آبي نَخَرَد طوفان را . . .
حافظا مِي خور و رِندي كُن و خوش باش ولي
دامِ تزوير مَكُن چون دِگران قرآن را
در بيت دوم : " يارِ مردانِ خدا . . . " باز علاوه بر ظاهرِ صريح و روشن و معني آشكار آن به يك حادثة كوچك كه در جريانِ طوفان نوح اتفاق افتاده و در بعضي تفسيرهاي مفصل ياد شده است اشاره دارد و آن اينكه نوح به امر خداي پيش از سوار شدن به كشتي و آغاز شدن طوفان منقطع شود و آب ها در زمين فرو نشيند ، نوح را بفرمود تا آن مشت خاك را به آب انداخت و طوفان ساكن شد .
ملاحظة اين گونه نكات و ريزه كاري ها كار انديشه اي است به پهناوري انديشة حافظ و بعيد است كه تا كنون كسي از اين همه خوانندگان اين ديوان عزيز آسماني ، به تمامِ چرب دستي هاي هنري وِي راه برده باشد :
در رَهِ عشق نشد كس به يقين مَحرَمِ راز
هركسي بر حَسَبِ فهم گماني دارد
براي اين كه اين بخش از گفتگو به پايان آيد و يا سَرِ مطلب ديگر رويم غزلي را ياد مي كنيم كه باز به ظاهر غزل عاشقانه است و بعيد نيست كه جمعي ساده د,ن آن را به عنوان " بد آموزي " حافظ و هم جنس بازي او و "عشق به جنسِ مذكر " علم كرده و بد وبي راهي نيز گفته باشند . غزلي است به نسبت دراز (12 بيت) به احتمال بسيار قوي خطاب به شاه شجاع ، و نكتة مهم در آن اين است كه خواننندگان ملاحظه كنند شاعر با چه قدرت و تسلط شعر ستايش آميز و نيز گفتگوهاي مربوط به روابطِ شخصي خود با شاه را در صورت غزلي عاشقانه و بسيار لطيف فرا نموده است :
بُتي دارم كه گرد گل زِ سُنبُل سايه بان دارد
بهارِ عارضَش خطي به خونِ ارغوان دارد
غُبارِ خط بپوشانيد خورشيدِ رُخَش يا رَب
بقاي جاودانَش دِه كه حُسنِ جاودان دارد
چو عاشق مي شدم گفتم كه بُردَم گوهرِ مقصود
ندانستم كه اين دريا ، چه موجِ خون فَشان دارد
زِ چشمت جان نشايد بُرد كز هر سو كه مي بينم
كمين از گوشه اي كَردَست و تير اندَر كمان دارد
زِ سَروِ قدِ دِل جويَت مَكُن محروم چشمم را
بدين سرچشمه اش بنشان كه خوش آبي روان دارد
به فتراك اَر همي بندي خدا را زود صيدَم كُن
كه آفت هاست در تأخير وطالب را زيان دارد
چو دامِ طره افشاند زِ گردِ خاطرِ عشاق
به غمازِ صبا گويد كه رازِ ما نهان دارد
چو در رويت بخندد گُل مشو در دامَش اي بُلبُل
كه بَر گُل اعتمادي نيست وَر حُسنِ جهان دارد
زِ خوفِ هِجرَم ايمن كُن ، اگر اميّدِ آن داري
كه از چشمِ بدانديشان خدايَت در امان دارد
بيَفشان جُرعه اي بَر خاك و حالِ اهلِ شوكت پُرس
كه از جمشيد و كي خسرو فراوان داستان دارد
خدا را دادِ من بستان از او اي شحنة مجلس
كه مِي با ديگري خوردست و سَر بَر من گران دارد
چه عُذرِ بختِ خود گويم كه آن عيار شهر آشوب
به تلخي كُشت حافظ را و شكّر در دهان دارد
اين گفتگو را به همين جا پايان مي بخشيم اگر چه ده ها غزل از اين گونه در ديوان خواجه مي توان يافت و مشتاقان را به ديوان عزيز وِي حوالت مي دهيم كه به دنبالِ اين كار برآيند و آنچه را در نظر مي آورند در حاشية ديوان يا جايي ديگر يادداشت و با مراجع تاريخي تطبيق كنند ( از اين گونه مراجع نيز سخن خواهيم گفت ) . البته ممكن است در ضمن گفتگو از مباحثي ديگر ، باز نام ممدوحي ، يا مردي از معاصران خواجه در ميان آيد اما در آن حال مطلب جنبة معترضه دارد و مربوط به بحث اصلي نيست .
*
يكي ديگر از روش هاي بسيار دل نشين و هنرمندانة بيان خواجه ، كه در حقيقت از شگردهاي خاص او در سخنوري و يكي از موجباتِ مهم مقبول افتادن سخن او در خاطر خاص و عام است ، در پَرده و غيرمستقيم سخن گفتن است .
خواجه به در مي گويد تا ديوار گوش كند و در اين زمينه هيچ ديواري را از ديوار خويش كوتاه تر نمي يابد .
سر زنش هايش هميشه با نيشخندي مشفقانه همراه است و جز در موارد نادري كه بر اثر بي مزگي و زياده روي ظاهر فروشان به جان آمده باشد (مانندغزل معروف : واعظان كاين جلوه درمحراب ومنبر ميكنند . . .) هيچ وقت ازحد ظرافت و"در پَرده سخن گفتن" قدم بيرون نميگذارد. اغلب طرف خطابش خود اوست .
در اين صورت ، چون كسي مدعي آن نيست كه مورد اهانت قرار گرفته است سخنش قدري گزنده تر و سخت تر ميشود:
حافظ به خود (= به ارادة خود) نپوشيد اين خرقة مِي آلود
اي شيخِ پاك دامَن معذور دار ما را
*
حافظ مريدِ جامِ مِي است اي صبا برو
وَز بَندِه بَندِگي برسان شيخِ جام را
*
گرچه بدنامي است نزدِ عاقلان
ما نمي خواهيم ننگ و نام را
باده در دِه چند از اين بادِ غرور
خاك بَر سَر نفسِ نا فرجام را
مَحرَمِ رازِ دِلِ شيداي خود
كس نمي بينم زِ خاص و عام را
*
ما درپياله عكسِ رُخِ يار ديده ايم
اي بي خبر زِ لذتِ شُربِ مدامِ ما
ترسم كه صرفه اي نَبَرَد روزِ باژخواست
نانِ حلالِ شيخ زِ آبِ حرامِ ما
من از ورع مِي و مطرب نديدمي زين پيش
هواي مغ بچگانم در اين و ان
( = مي و مطرب ) انداخت
كنون به آبِ ميِ لعل خرقه مي شويم
نصيبة اَزَل از خود نمي توان انداخت
*
خرقة زهدِ مرا آبِ خرابات بِبَرَد
خانة عقلِ مرا آتش خُم خانه بسوخت
چون پياله دلَم از توبه كه كردم بشكست
همچو ,له جگرم بي مِي و پيمانه بسوخت
*
اساسِ توبه كه در محكمي چو سنگ نمود
ببين كه جامِ زجاجي چه طرفه اش بشكست
بيار باده كه در بارگاه استغفا
چه پاسبان و چه سلطان ، چه هوشيار و چه مست
*
مَطَلَب طاعت و پيمان و صلاح از منِ مست
كه به پيمانه كشي شهره شدم روزِ اَلَست
من همان دَم كه وضو ساختم از چشمة عشق
چار تكبير زَدَم يك سَره بَر هَرچه كه هست ( 11 )
*
ملامَتَم به خرابي مَكُن ، كه مرشدِ عشق
حوالَتَم به خرابات كرد روزِ نخست
واين از مواردي است كه حملة حافظ مستقيم و بي لفافه است :
نوبة زهد فروشانِ گران جان بگذشت
وقتِ رِندي و طَرَب كردنِ رِندان بَرجاست
چه ملامت بود آن را كه چنين باده خورد ؟
اين چه عيب است بدين بي خردي ، وين چه خطاست
باده نوشي كه در او روي و ريايي نبود
بهتر از زهد فروشي كه در او روي و رياست
ما نه مردان رياييم و حريفان نفاق
وان كه او عالَمِ سِرّ است بدين حال گواست
فرضِ
( = واجب ) ايزد بگزاريم و به كس بد نكنيم
وآنچه گويند روانيست نگوييم رواست
چه شود گر من و تو چند قدح باده خوريم
باده از خون رزان است ، نه از خونِ شماست
پيش از واپسين بيت ، خواجه حد اقل نيكمردي و انسانيت و اخلاق را برنامة خود قرار مي دهد :
آنچه خدا واجب كرده است انجام مي دهيم ، به كسي بد نمي كنيم و ناروا را روا نمي پنداريم .
آخرين بيت رباعي معروف خيام را به ياد مي آورد و گوي از آن الهام يافته است :
اي مفتيِ شهر از تو پُركار تريم
با اين همه مَشتي از تو هشيار تريم
تو خونِ كسان خوري و ما خونِ رزان
انصاف بِدِه كدام خون خوار تريم
*
من نخواهم كرد ترك لعل ِ يار و جام مِي
زاهدان معذور داريدم ، كه اينم مذهب است
*
در كنجِ دماغم مَطَلَب جاي نصيحت
كاين گوشه پُر از زمزمة چنگ و رَباب است
حافظ چه شد اَر عاشق و رِند است و نظرباز
بس طورِ عجب لازمِ ايامِ شباب است
نيز غزلي است كه حافظ در آن از بي رحمي ها و خشكه مقدسي هاي مبارزالدين محمد مظفري شكوه مي كند و او را - برطبق معمول - محتسب مي نامد و در عين حال به طرزي لطيف و نا محسوس بدو هشدار مي دهد كه اين سپهرِ بلند به كسري و پرويز امان نداده است تا به نايب الحكومة شيراز چه رسد .براي ما آوردن تمام اين غزل عبرت انگيز مقدور نيست . دوسه بيتي ازآن را نقل ودوستان را به مطالعة دقيق آن دعوت ميكنيم:
اگر چه باده فَرَح بَخش و باد گُل بيز است
به بانگِ چنگ مَخور مِي ، كه مُحتسب تيز است

صُراحيي و حَريفي گَرَت به چنگ اُفتَد
به عقل نوش ، كه ايام فتنه انگيز است
سپهرِ بَر شده پَرويزَني ( = غربالي ) است خون افشان
كه ريزه اش سَرِ كسري و تاجِ پرويز است . . .
*
فقيهِ مدرسه مَست بود فتوي داد
كه مِي حَرام ، ولي به زِ مالِ اوقاف است
در بابِ تحليلِ اين بيت و نشان دادن زيبايي ها و تناسب هاي آن ، بايد چند صفحه را سياه كرد و اكنون مجالِ آن نيست !
*
حَديثِ حافظ و ساغَر كه مي زند پنهان
چه جاي مُحتسب و شِحنه ، پادشه دانست
*
آن شد
( = گذشت ) اكنون كه زِ افسوس ( = مسخرة ) عوام انديشم
محتسب نيز در اين عيشِ نهاني دانست
*
گناه اگر چه نَبُوَد اختيارِ ما حافظ
تو در طريقِ ادب كوش و گو گناهِ من است
مفهوم اين بيت بسيار نزديك است به مفهوم بيتِ معروفي كه بحث بسيار نيز برانگيخته و به گمانِ بنده هيچ جاي بحثي در آن نيست و معني آن كاملا روشن است :

پيرِ ما گفت خَطا بَر قَلَمِ صُنع نَرَفت
آفرين بَر نَظَرِ پاكِ خطاپوشَش باد
*
زاهد شرابِ كوثر و حافظ پياله خواست
تا در ميانه ، خواستة كردگار چيست
*
بيار باده كه رنگين كنيم جامة زرق
كه مَشتِ جامِ غروريم و نام ، هشياري است
دِلَش به ناله ميآزار و ختم كُن حافظ
كه رستگاري جاويد در كم آزاري است
*
روي تو مگر آينة لطف الهي است
حقا كه چنين است و در اين روي و ريا نيست
زاهد دَهَدَم پند زِ روي تو ، زهي روي
هيچَش زِ خدا شَرم و زِ روي تو حيا نيست
*
مكن به نامه سياهي ملامتِ منِ مست
كه آگه است كه تقدير بَر سَرَش چه نوشت ؟
قَدَم دريغ مدار از جنازة حافظ
كه گرچه غرقِ گناه است مي رود به بهشت
*
در همين زمينه است غزل بسيار معروفي كه بارها خوانندگان خوش آواز نيز آن را خوانده اند و تمام ايرانيان زمزمة اين سرود بهشتي را در گوشِ جان خويش دارند بدين مطلع :

عيبِ رندان مَكُن اي زاهدِ پاكيزه سِرِشت
كه گناهِ دگري بَر تو نخواهند نوشت
و در طي آن ، چنان كه روش اوست و پيام آور اميد و مبشر بهروزي و سر آمدن شبان ظلماني جور و ستم و رياكاري است گويد :
نا اميدم مَكُن از سابقة لطفِ اَزَل
تو پَسِ پَرده ، چه داني كه ، كه خوب است و كه زِشت !
*
عيبِ حافظ گو مَكُن واعظ كه رفت از خانقاه
پاي آزادان نبندند ، ار به جايي رفت ، رفت
*
زاهد غرور داشت ، سلامت نبرد راه
رند از رَهِ نياز به دارالسلام رفت
نقد دِلي كه بود مرا ، صرفِ باده شد
قلبِ سياه بود ، از آن در حرام رفت
ديگر مگو نصيحت حافظ ، كه رَه نيافت
گم گشته اي كه بادة نابَش به كام رفت !
حافظ با كلمات " نقد " و " قلب " و " دِل " بازي هاي بسيار دارد كه اميد است توفيق يابيم و در هنگامِ بحث از ارزش هنري شعر خواجه در اين قسمت نيز سخني بگوييم :

برو معالجَتِ خود كُن اي نصيحت گوي
شراب و شاهدِ شيرين كرا زياني داد؟
*
زِ جيب خرقة حافظ چه طرف بتوان بست؟
كه ما صَمَد طلبيديم و او صَنَم دارد
*
بشارَت بَر به كوي مِي فروشان
كه حافظ توبه از زاهدِ ريا كرد
*

حديثِ عشق زِ حافظ شنو نه از واعظ
اگر چه صنعتِ بسيار در عبارت كرد
*
حافظ مَكُن ملامتِ رندان ، كه در اَزَل
ما را خدا زِ زاهدِ ريا بي نياز كرد
*
نفاق و زرق نبخشد صفاي دِل حافظ
طريقِ رندي و عشق اختيار خواهم كرد
*
حافظ افتادگي از دست مَدِه زآن كه حسود
عِرض و مال و دِل و دين در سَرِ مغروري كرد
*
حافظ شراب و شاهد و رندي نه وضع تست
في الجمله مي كني و فرو مي گذارَمَت
*
باده با محتسبِ شهر ننوشي حافظ
بخورد باده ات و سنگ به جام اندازد
*
`دمي با غم بسَر بُردَن جهان يكسر نمي ارزد
به مِي بفروش دَلقِ ما كز اين بهتر نمي ارزد
به كوي مي فروشانش به جامي بر نمي گيرند
زَهي سجادة تقوي كه يك ساغر نمي ارزد
*
حافظ به حقِ قرآن كز زرق و شيد باز آي
باشد كه گويِ عيشي در اين جهان توان زد
*
دوش از اين غصه نخفتم كه حكيمي مي گفت
حافظ اَر مَشت بود جاي شكايت باشد
*
دَلق و سجادة حافظ بِبَرَد باده فروش
گر شراب از كفِ آن ساقي مه وش باشد
*
زِ خانقاه به مِي خانه مي رود حافظ
مگر زِ مستيِ زهدِ ريا به هوش آمد

*
زاهد ار رِنديِ حافظ نكند فهم چه شد
ديو بگريزد از آن قوم كه قرآن خوانند
*
مِي دِه كه شيخ و حافظ و مفتي و محتسب
چون نيك بنگري همه تزوير مي كنند
*
جنابِ
( = آستانة ) عشق بلند است همتي حافظ
كه عاشقانِ رَه بي همتان به خود ندهند
حافظ اين خرقه كه داري تو ، ببيني فردا
كه چه زنّار زِ زيرَش به جفا بگشايند
*
قلب اندودة حافظ بَر ِ او خرج نشد
كه مَعامل به همه عيب نهان بينا بود
*
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
يا رَب اين قلب شناسي زِ كه آموخته بود ؟

*

مگو ديگر كه حافظ نكته دان است
كه ما ديديم و محكم غافلي بود
*
دي عزيزي گفت حافظ مي خورد پنهان شراب
اي عزيزِ من ، نه عيب آن به كه پنهاني بود ؟
*
حافظ به ادب باش كه واخواست نباشد
گر شاه پيامي به غلامي نفرستاد
*
حافظ از چشمة حكمت به كف آور آبي
بو كه
( = بُوَد كه ) از لوحِ دِلَت نقشِ جهالت برود

*
بيار باده و اول به دستِ حافظ ده
به شرطِ آن كه زِ مجلس سخن بدَ نَرَوَد
*
واعظِ شهر چو مهر ملك و شِحنه گُزيد
من اگر مهرِ نگاري بگزينم چه شود

خواجه دانست كه من عاشقم و هيچ نشد
حافظ ار نيز بداند كه چنينم چه شود
*
غفلتِ حافظ در اين سراچه عجب نيست
هركه به مِي خانه رفت بي خبر آيد
*
جز نقدِ جان به دست ندارم شراب كو
كان نيز بَر كرشمة ساقي كنم نثار
زان جا كه پَرده پوشي عفو ِ كريم تُست
بَر قلبِ ما ببخش كه نقدي است كم عيار
تَرسَم كه روزِ حَشر عنان بَر عنان رَوَد
تسبيحِ ما و خرقة رِندِ شراب خوار
*
دَلقِ حافظ به چه اَرزَد؟ به مِي اش رَنگين كُن
وآنگَهَش مَست و خراب از سَرِ بازار بيار
*
حافظ آراسته كُن بَزم و بگو واعظ را
كه ببين مَجلِسَم و تَركِ سَرِ مَنبَر گير
*
ساقيا مِي دِه كه رِندي هاي حافظ فَهم كرد
آصفِ صاحَب قرانِ جُرم بَخشِ عيب پوش
*
ساقي چويار مَه رُخ و از اهلِ راز بود
حافظ بخورد باده و شيخ و فقيه هَم
*
بسوز اين خرقة تقوي تو حافظ
كه گر آتَش شَوَم در وِي نگيرم
*
من اگر باده خورم وَر نَه ، چه كارم با كس ؟
حافظِ رازِ خود و عارفِ وقتِ خويشم
باز در اين بيت ، خواجه با كلمات " حافظ " ( هم تخلص خود او و هم به معني حفظ كننده ) و " عارف " ( هم به معني اهلِ عرفان و هم به معني لغوي اصلي كه مترادف شناساست )بازي اي رِندانه كرده است و لطف و ظرافت اين بازي وقتي آشكارتر مي شود كه آن را با مصراع نخست ضميمه كنيم كه گويد : اگر باده ميخورم يا نمي خورم با كسي چه كار دارم ، چون حافظِ راز و عارفِ وقت خويشم و اين نيز مثل تمام موارد ديگر دستوري است غير مستقيم كه به تمام اهل معرفت و طالبان سلوك طريق انسانيت ميدهد .
حافظ به زيرِ پَرده قَدَح تا بِه كِي كشي ؟
دَر بَزمِ خواجه پَرده زِ كارَت بَر اَفكَنَم
*
نيست اميد صلاحي زِ فساد حافظ
چون كه تقدير چنين است چه تدبير كنم ؟
*
من اَرچه عاشقم و رِند و مَست و نامه سياه
هزار شكر ، كه يارانِ شهر بي گنَهَند
مَبين حقير گدايانِ عشق را كاين قوم
شهان بي كمرو خسروان بي كلهند
غلامِ همتِ دُردي كشانِ يكرنگم
نه آن گروه كه ازرق لباس و دِل سيهَند
تمام بيت هاي اين غزل شواهد بسيار خوبي براي مدعاي ماست ليكن امكان ياد كردن آن نيست .
زباده خوردَنِ پنهان ملول شد حافظ
به بانگ بَربَط و ني رازَش آشكاره كنم
*
ديدة بدبين
( = عيب جو ) بپوشان اي كريم عيب پوش
زين دليري ها كه من در كنجِ خلوت مي كنم
حافظم در محفلي ، دُردي كشم در مجلسي
بنگر اين شوخي كه چون با خلق صنعت مي كنم
*
من اگر رِندِ خراباتَم وگر حافظِ شهر
اين متاعَم كه تو مي بيني و كمتر زينَم
*
رموزِ مستي و رِندي زِ من بشنو نه از واعظ
كه با جام و قَدَح هر شب نديمِ ماه و پَروينَم
*
محتسب داند كه حافظ عاشق است
واصف ملك سليمان نيز هم
*
حافظ اين خرقة پشمينه بينداز كه ما
از پيِ قافله با آتشِ آه آمده ايم

*
بيار مِي كه به فتواي حافظ از دِلِ پاك
غبارِ زرق به فيضِ قَدَح فرو شويَم
*
مَبوس جُز لَبِ معشوق و جامِ مِي حافظ
كه دَستِ زُهد فروشان خطاست بوسيدن
مُدام خرقة حافظ به باده در گرو است
مگر زِ خاكِ خرابات بود طينَتِ او
*
آتَشِ زُهدِ ريا خَرمَنِ دين خواهد سوخت
حافظ اين خرقة پشمينه بينداز و برو
*
حافظ غبار فقر و قناعت زِ رُخ مشوي
كاين خاك بهتر از عملِ كيمياگري

*
من اَرچه حافظِ شَهرَم ، جويي نمي ارزَم
مگر تو از كَرَمِ خويش يارِ من باشي
*

گفتي از حافظِ ما بوي ِ ريا مي آيد
آفرين بَر نفسَت باد كه خوش بُردي بوي
*
حافظِ خام طَمَع ، شَرمي از اين قصه بدار
عَمَلَت چيست كه مُزدَش دو جهان مي خواهي ؟
*
اين حديثَم چه خوش آمد سَحَرگه مي گفت
بَر درِ ميكده اي با دَف و ني تَرسايي
گر مسلماني از اين است كه حافظ دارد
آه اگر از پيِ امروز بُوَد فردايي
* اين بود بخشي از آنچه دربارة شيوة حافظ در سخن گفتن غير مستقيم و حسن ادا و لطف سخن در اين گفتار مختصر شايان ذكر بود .
بديهي است كه اين بحث بسيار دراز دامن تر از اين است و اگر كسي در اين باب به استقصاء بپردازد و بخواهد تمام بيت هايي را كه حافظ بدين شيوه سروده است گردآوري كند ، حاصل آن چيزي بيش از پنج برابر اين شواهد مي شد و اي بسا غزل ها كه مي بايست به تمامي در ذيل اين عنوان قرار گيرد .دل پسندي اين شيوه در آن است كه شاعر نخست انگشت بر عيب خويش مي گذارد و پيش از آن كه ديده به عيب دگران بدوزد به خويشتن مي نگرد و آنچه را كه در شأن مدعيان و حريفان مي توان گفت ، جز در موارد بسيار معدود ، به خود نسبت مي دهد .وقتي هم كه روي سخن او با ديگران است ، چنان آن را با لطف و ظرافت و هنرمندي ادا مي كند و تيرِ طعنه را چنان با مهارت به هدف ميزند كه حريف نيز بر چيره دستي وي آفرين مي گويد . حريفان و خصمانِ حافظ بسيارند .
در درجة اول تمام كساني كه از روش و منش ايشان بوي نادل پذير ريا و تزوير و سالوس استشمام مي شود .
اما گفتگو در اين زمينه را گفتاري جداگانه در بايست است و در آن باب هنگام بحث ازمعاني و مضمون ها و مطالب ديوان خواجه سخن خواهد رفت. فعلا پس از آوردن مقدمه اي كوتاه اندكي دربارة مزاياي لفظي و معنوي شعر حافظ سخن مي گوييم : روزي در محفلي از امتيازات و زيبايي هاي سروده هاي آسماني لسان الغيب سخن در ميان بود .
يكي از منكران يا مدعيان گفت : اين سخنان كه دربارة بلندي شعر خواجه ، با دقت نظر و باريك بيني و امتيازهاي هنري شعر خواجه مي گوييد فقط در همين چند مثالي است كه ميآوريد و مدعي بود كه اگر در ديوان هر شاعري - يا دست كم شاعرِ صاحب نامي - به دقت جستجو كنند بيتي چند از همين گونه كه در سخن حافظ مدعي آن هستيد مي توان به دست آورد .
نيز در هنگام تحليل شعر خواجه از نظر هنري و زيبا شناشي و بازگشودن نكته هاي آن مي گفت :
اين ها مطالبي است كه به ذهن شما مي رسد ، و از كجا معلوم است كه حافظ خود در هنگام سرودن اين شعرها چنين نكاتي را در نظر داشته باشد ؟
ممكن است بعضي دوستان نيز در ضمن مطالعة اين يادداشت ها بدين فكر بيفتند كه از كجا معلوم است كه اگر دربارة بلندي شعر حافظ سخن ميگويند و بيتي چند را به عنوان شاهد مي آورند ، تمام يا دست كم بسياري از شعرهاي او داراي چنين صفتي باشند ؟
يا آن كه اگر دربارة هنر حافظ در " كشيدن نقاب از رُخِ انديشه " بحث مي كنند و چهار پنج بيت را شاهد مدعاي خويش قرار مي دهند ، بتوان شعرهاي ديگري از همين دست را به فراواني در ديوان وي يافت ؟
براي آنكه غبار چنين شبهه اي بر خاطر خوانندگان اين گفتار ننشيند ، يا اگر نشسته است برخيزد و مدعاي ما با دليل و برهان توأم باشد قسمتي كوچك از يادداشت هايي كه شده است عرضه مي شود .
نخستين و مهم ترين ويژگي شعر حافظ بلندي آن است و كمتر غزلي است كه در آن نتوان به چند يا دست كم يك بيت بلند برخورد .
با اين حال در مروري سريع از ميان 486 غزل ديوان خواجه ( چاپ استاد خانلري ) يكصد و چهل و يك غزل - كمي كمتر از ثلث ديوان - را يادداشت كرده ام كه يا تمام غزل بسيار بلند است و يا چند بيت و دست كم يك بيت بلند ، به بلنداي آسمان ، درآن مي توان يافت و اكنون تأكيد ميكنم كه اين، همة غزل هاي بلند ديوان خواجه نيست و اگر به دقت نگريسته شود اي بسا غزل كه بدين سياهه توان افزود و چون به دست دادن تمام اين شواهد در خور گنجايش اين مقال نيست فقط آنچه را كه از ميان يكصد غزل اول ديوان يادداشت شده است به عرض مي رسانم . دوستان مي توانند باقي ديوان را نيز با همين مقدار شواهد بسنجند :
ساغرِ مِي بَر كَفَم نِه تا زِ بَر
بَركشم اين دَلقِ ازرَق فام را
باده دَر دِه چند از اين بادِ غرور
خاك بَر سَر نفسِ نافرجام را
مَحرَمِ رازِ دِلِ شيداي خود
كس نمي بينم زِ خاص و عام را
*
رازِ درونِ پَرده زِ رِندانِ مست پُرس
كاين حال نيست صوفيِ عالي مقام را
عنقا شكار مي نشود دام باز چين
كاين جا هميشه باد به دست است دام را
*
يارِ مردانِ خدا باش كه در كشتيِ نوح
هست خاكي كه به آبي نخرد طوفان را

برو از خانة گردون به دَر و نان مَطَلَب
كاين سيه كاسه در آخر بكشد مهمان را
*
نبود نقش دو عالم كه رنگ الفت بود
زمانه طرحِ محبت نه اين زمان انداخت
بيار باده كه در بارگاه استغنا
چه پاسبان و چه سلطان چه هوشيار و چه مَست
به هست و نيست مرنجان ضمير و خوش مي باش
كه نيستي است سر انجام هر كمال كه هست
شكوه آصفي و اسب باد و منطق طير
به باد رفت و از آن خواجه هيچ طرف نيست
به بال و پَر مرو از رَه كه تير پرتابي
هوا گرفت زماني ، ولي به خاك نشست
*
سرشك من كه زِ طوفانِ نُوح دست ببرد
زِ لوحِ سينه نيارست نقشِ مِهرِتو شست
بكن معامله اي وين دِلِ شكسته بخر
كه با شكستگي ارزد به صد هزار درست
*
سَرَم به دنيي و عقبي فرو نمي آيد
تبارك الله از اين فتنه ها كه در سَرِ ماست
از آن به ديرِ مغانم عزيز مي دارند
كه آتشي كه نميرد هميشه در دِلِ ماست
چه ساز بود كه بنواخت دوش آن مطرب
كه رفت عمر و دماغم هنوز پُر زِ هواست
*
آن كس است اهلِ بشارَت كه اشارَت دانَد
نكته ها هَست بَسي ، مَحرمِ اسرار كجاست
هَر سَرِ مويِ مرا با تو هزاران كار است
ما كجاييم و مَلامَتگَرِ بي كار كجاست
*
در چمن باد بهاري زِ كنارِ گُل و سَرو
به هواداري آن عارض و قامت بَرخاست
مَست نگذشتي و از خلوتيان ملكوت
به تماشاي تو آشوبِ قيامت برخاست
پيشِ رفتارِ تو پا بَر نگرفت از خجلت
سرو سركش كه به نازِ قد و قامت برخاست
*
شهسوارِ من كه مَه آيينه دارِ روي اوست
تاجِ خورشيد بلندش خاكِ نعلِ مركب است
تاب خوي بَر عارضش بين كافتابِ گرم رو
در هواي آن عرق تا هست هر روزش تب است
*
اربابِ حاجتم و زبان سءوال نيست
در حضرتِ حكريم ، تمنا چه حاجت است
جام ِ جهان نماست ضميرِ منيرِ دوست
اظهارِ احتياج خود آن جا چه حاجت است
آن شد
( = گذشت ) كه بارِ منتِ ملاح بُردَمي
گوهر چو دست داد ، به دريا چه حاجت است
*
چه گويمت كه به مِي خانه دوش مست و خراب
سروشِ عالمِ غيبم چه مژده ها داد ست
كه اي بلند نظر شاهبازِ سِدره نشين
نشيمنِ تو نه اين كنج محنت آباد است
تو را زِ كنگرة عرش مي زنند صفير
ندانَمَت كه در اين دامگه چه افتادست
*
يك قصه بيش نيست غم عشق و اين عجب
كز هركسي كه مي شنوم نامكرر است
ما آبِ روي فقر و قناعت نمي بريم
با پادشه بگوي كه روزي مقرر است
از آستانِ پيرِ مغان سر چرا كشيم ؟
دولت در اين سرا و گشايش در اين در است
*
بِبُر زِ خلق و زِ عَنقا قياس ِ كار بگير
كه صيتِ گوشه نشينان زِ قاف تا قاف است

*
زمانه افسرِ رِندي نداد جز به كسي
كه سر فرازيِ عالم در اين كله دانست
ورايِ طاعتِ ديوانگان زِ ما مَطَلَب
كه شيخِ مذهبِ ما عاقلي گنه دانست
هر آن كه رازِ دو عالم زِ خطِ ساغر خواند
رموزِ جام جَم از نقشِ خاكِ رَه دانست
*
اي كه از دفترِ عقل آيتِ عشق آموزي
تَرسَم اين نكته بتحقيق نداني دانست
سنگ و گِل را كند از يُمنِ نَظَر لعل و عقيق
هركه قدرِ نَفَسِ بادِ يَماني دانست
*
روضة خُلد بَرين خلوتِ درويشان است
ماية مُحتشمي خدمتِ درويشان است
غزلي است دوازده بيتي كه بيت آخر پس از تخلص آمده و يكي از وزيران ( شايد جلال الدين توران شاه وزير شاه شجاع ) مورد ستايش قرار گرفته است . تمام بيت هاي اين غزل ، حتي بيت مدح آن در حد اعلاي بلندي است و اين غزل يكي از نمونه هاي اين نوع شعر است و نظاير آن در ديوان حافظ كم نيست .

يارِ من باش كه زيبِ فلك و زينتِ دَهر
از مَهِ روي تو و اشكِ چو پروينِ من است
تا مرا عشقِ تو تعليمِ سخن گفتن داد
خلق را وِردِ زبان مدحت و تحسينِ من است
دولتِ فقر خدايا به من ارزاني دار
كاين كرامت سبب حشمت و تمكينِ من است
*
زِ پادشاه و گدا فارغم بحمدالله
گداي خاكِ درِ دوست پادشاهِ من است
غَرَض زِ مسجد و ميِ خانه ام وصالِ شماست
جز اين خيال ندارم ، خدا گواهِ من است
از آن زمان كه براين آستان نهادم روي
فرازِ مسندِ خورشيد تكيه گاهِ من است
*
بدان چشم سيه صد آفرين باد
كه در عاشق كشي سحر آفرين است
عجب علمي است علمِ هيأت عشق
كه چرخِ هشتمَش هفتم زمين است

*
نه من سبو كشِ اين ديرِ رِند سوزَمو بس
بسا سرا كه در اين كارخانه خاك سبوست
مگر تو شانه زدي زلف عنبر افشان را
كه خاكِ غاليه ساي است و باد عنبر بوست
*
من كه سر در نياورم به دو كون
گردنم زيرِ بارِ منت اوست
تو و طوبي و ما و قامت يار
فكر هركس به قدر همت اوست
من كه باشم در آن حرم كه صبا
پرده دارِ حريمِ حرمت اوست
دورِ مجنون گذشت و نوبتِ ماست
هركسي پنج روز نوبت اوست
*
عاشق كه شد كه يار به حالَش نظر نكرد
اي خواجه درد نيست وگر نه طبيب هست
در عشق خانقاه و خرابات فرق نيست
هرجا كه هست پرتو روي حبيب هست
*
پيوندِ عمر بسته به مويي است هوش دار
غم خوارِ خويش باش غم روزگار چيست
معني آبِ زندگي و روضة اِرَم
جز طَرفِ جويبار و ميِ خوشگوار چيست

رازِ درونِ پَرده چه داند فلك ؟ خموش
اي مدعي نزاعِ تو با پَرده دار چيست
سهو و خطاي بنده گرَش هست اعتبار
معني لطف و رحمت پروردگار چيست؟
*
بَر آستانِ تو مشكل توان رسيد آري
عُروج بر فلك سروري به دشواري است
سَحَر كرشمة وصلت به خواب مي ديدم
زَهي مراتبِ خوابي كه به زِ بيداري است
*
گر پيرِ مغان مُرشدِ من شد چه تفاوت
در هيچ سَري نيست كه سَرّي زِ خدا نيست
گفتن بَرِ خورشيد كه من چشمة نورَم
دانند بزرگان كه سزاوارِ سَها نيست
بستة دامِ قفس باد چو مرغِ وحشي
طايرِ سِدره اگر در طلبت طاير نيست
سَرِ پيوندِ تو تنها نه دِلِ حافظ راست
" كيست آن كش سَرِ پيوندِ تو در خاطر نيست"

مصراع آخر از سعدي است و شيخ اجل آن را در مطلع يكي از غزل هاي خود آورده است بدين شرح :
كيست آن كش سر پيوند تو در خاطر نيست
يا نظر با تو ندارد مگرش ناظر نيست
در غزل معروف :

زاهدِ ظاهر پرست ز حالِ ما آگاه نيست . . .
تا چه بازي رُخ نمايد بيدقي خواهيم راند
عرصة شطرنج رِندان را مجالِ شاه نيست
چيست اين سقفِ بلندِ سادة بسيار نقش
زين معما هيچ دانا در جهان آگاه نيست
اين چه استغناست يا رَب وين چه قادر حاكم است
كاين همه زخم نهان هست و مجالِ آه نيست
هرچه هست از قامتِ نا سازِ بي اندامِ ماست
وَرنَه تشريف تو بر بالاي كس كوتاه نيست
حافظ ار بَر صدر ننشيند زِ عالي همتي است
عاشقِ دُردي كش اندر بند مال و جاه نيست
*
هرگه كه دِل به عشق دهي خوش دمي بود
در كار خير حاجتِ هيچ استخاره نيست
فرصت شُمَر طريقة رِندي كه اين نشان
چون راهِ گنج بر همه كس آشكار نيست
ما را به منعِ عقل مترسان و مي بيار
كان شِحنه در ولايتِ ما هيچ كاره نيست
او را به چشمِ پاك توان ديد چون هلال
هر ديده جاي جلوة آن ماه پاره نيست
از چشم خود بِپُرس كه ما را كه مي كُشَد
جانا گناهِ طالع و جُرمِ ستاره نيست
*
دربارة آرايش كلام خواجه و آنچه در اصطلاح اديبان " صنايع لفظي " ناميده مي شود سخن را كوتاه مي كنيم و جز از يك صنعت - ايهام - كه بيشتر صنعت معنوي است تا لفظي و جنبة هنري آن بسيار قوي است و حافظ هميشه بدان توجه داشته تا حدي كه آوردن ايهام هاي پيچيده و ظريف و چند جانبه از ويژگي هاي شعر اوست چيزي نمي گوئيم .با اين حال نمونة تمام صنايع لفظي را ، در ديوان حافظ ، مانند آثار هر شاعر بزرگ ديگر مي توان يافت . تمام اين صنعت ها از طرز سخن گفتن مردم فصيح و زبان آور اقتباس شده و اگر طبيعي و بي تكلف باشد به دِل مي نشيند . معيار طبيعي بودن نيز آن است كه خواننده در آغاز اصلا متوجه صنعت گري شاعر نشود و پس از توجه بيشتر دريابد كه چنين صنعتي در شعر وِي به كار رفته است .ويژگي ديگري كه خواجه بدان توجه بسيار داشته و به عنوان " صنعت" نامي از آن در كتاب هاي بديع و بلاغت نيامده است رعايت موسيقي كلام و آهنگ خوش كلمات در مصراع يا بيت است كه هم در شعر شيخ اجل سعدي و هم در شعر خواجه كاملا مورد نظر بوده است .اما ايهام در لغت به معني " به گمان افكندن " و در اصطلاح بديع نام صنعتي است كه در شعر لفظي يا الفاظي به كار برند كه داراي دو معني - يك معني دورتر و يك معني نزديك تر- باشد .
گوينده اين الفاظ را چنان به كار مي برد كه شنونده نخست ذهنش متوجه معني نزديك شود ، و حال آنكه معني دورتر مورد نظر شاعر است . در كتاب هاي بلاغت مثال هاي متعدد عربي و فارسي از شاعران بزرگ در اين زمينه داده شده است . براي آن كه ظرافتِ اين صنعتِ هنري در شعر خواجه و تفاوت آن با ايهام در شعر ديگر شاعران روشن شود فقط يكي از اين مثال ها را از حدائق السحر نقل مي كنيم .
رسيد و طواط گويد :
" من وقتي به ترمذ بودم انباري ( شاعر ) پيوسته گفته هاي خود بر من عرض كردي و از صلاح و فساد آن پرسيدي روزي در بازار نشسته بود . پسري طباخ بر او گذشت و او را به چشم خوش آمد و اين بيت در معني او بگفت :

آن كودك طَباخ بَر آن چَندان نان
ما را بِه لَبي هَمي ندارد مهمان

حال با من بگفت و نام اين صنعت بپرسيد، او را بيآموختم و غرض از اين، لبي است كه چون بشنوند پندارند كه لب نان خواسته ومراد او خود لبِ كودك است و انباري را از اين بسيارافتادي، از راه طبع نه از راهِ علم."
اكنون به نمونه اي از اين صنعت در شعر خواجه توجه بفرمائيد .
منتهي نخست بايد معني هاي قريب و بعيد چند واژه را در نظر داشت و آنگاه شعر را ديد .
آن كلمات اين هاست :
1 - مقام به معني محل و مكان ، در عين حال نام هريك از دوازده آواز است مانند عشاق و بوسليك و نوا و عراق و اصفهان و . . . هريك از اين مقام ها شعبه هايي دارد و ميتوان از مقامي به مقام ديگر رفت .
2 - راه ، به معني نغمه و مقام و پَرده ، راه زدن به معني نواختن يكي از راه هاي موسيقي و سرود خواندن ، ودر عين حال به معني غارت كردن مسافران در راه ها و مجازأ به معني دلبري و كرشمه و جلب توجه است و در بيت معروف خواجه : كفر زلفش رَهِ دين مي زَد و آن سنگين دِل . . . به همين معني آمده است .
3 - غزل به معني معروف ( چند بيت كه وزن آن ها مساوي و مصراع اول با آخر ابيات مُقَفي و موضوع آن وصفِ مِي و معشوق و عشق بازي باشد ) و در عين حال در موسيقي عبارت است از :
چهار قسمت نوبت مرتب يعني تؤليف كامل است و آن چهار قسمت عبارتند از : قول ، غزل ، ترانه ، فرو داشت . ( فرهنگ معين ) .
4 - قول به معني سخن وگفتار و در موسيقي به معني تصنيف است .
5 - آشنا هم به صورت صفت ، به معني مناسب و ملايم به كار ميرود ، و هم به جاي اسم مي نشيند و در معني دوست و رفيق ( و احيانأ محبوب و معشوق ) استعمال مي شود . خواجه حافظ در غزل معروفي با مطلع :
چه مستي است ندانم كه رو به ما آورد
كه بود ساقي و اين باده از كجا آورد
كه تمام بيت هاي آن در حد اعلاي زيبايي است اين بيت را آورده است :
چه راه مي زند اين مطرب مقام شناس
كه در ميانِ غزل ، قولِ آشنا آورد
كه از يك سوي ميتوان معني نزديك آن را گرفت و گفت مراد آن است كه اين نوازندة چيره دست و آگاه به مقام هاي موسيقي چه راهي را مينوازد كه در ميان غزل ( كه درست مانند امروز به آواز در دستگاه هاي گوناگون خوانده مي شد ) قولِ آشنا ، يعني تصنيف مناسب را نيز آورد .
اما معني ديگر آن است كه اين نوازندة فهيمي كه نبضِ مجلس را در دست دارد واقتضاي هر محل و مقامي را ميداند چگونه راهِ دين و دِلِ ما را زَد وگفتة دوست را در ميان غزل ( يعني الفاظ و كلمات غزل ) نقل كرد .
*
ملاحظه مي شود كه ميان اين ايهام و ايهامِ شعر انباري در وصف لب كودك طباخ تفاوت اززمين تا آسمان است، آنچه در مطالعة شعرحافظ ( و اصولا در هنگام خواند شعرهاي خوب ) ماية لذت بردن از شعر مي شود ، علاوه برزيبايي الفاظ و همآهنگي آن ها و موسيقي كلام و توجه به معاني و مضامين ، حل اين گونه دقايق و راه بردن بدين گونه لطايف است كه در خواننده لذتي همانند لذتي كه مخترعان و كاشفان از كشف تازه و رياضي دانان از حل مسائل مشكل مي برند ايجاد مي كند و ظاهرأ همين خاصيت موجب شده است كه از دوران هاي بسيار نزديك به مرگ خواجه بدو لقب لسان الغيب دهند چه گمان برده اند ، براي دست يافتن به اين همه لطايف هنري و گنجانيدن آن ها در بيتي كوتاه و نيز براي سخن گفتن به لفظ اندك و معني بسيار ، آن هم تا بدين درجه از ظرافت و نكته سنجي ، حتمأ بايد از غيب مددي به ذهن گوينده رسيده باشد .
نيز از دوران هاي نزديك به عصرخواجه، هريك از تذكره نويسان به نحوي اين نكته را تكرار كرده اند كه سخن گفتن به شيوة حافظ ممكن نيست .
عبدالنبي فخر الزماني صاحب تذكرة مي خانه كه بيش از اين از او ياد شده است در همين زمينه مي گويد :
" خسرو انديشه با آن همه همه دانش بيتي از ديوانِ كمالِ او تضمين نمي تواند نمود ، خِرَد خُرده دان با آن نور بينش گرهي از تعريف رشتة جواهر نظمش نمي تواند گشود . . . اصحاب حقيقت . . . معتقد كلام آن سخن آفرين بوده و او را لسان العيب خوانده اند " .
رضاقلي خان هدايت نيز در مقدمه اي كه بر ديوان خواجه نوشت است گويد : " كلام او را حالتي است كه در شعر ساير گويندگان نيست . " (نقل به معني ) و اين " حالت " همان ظرافت ، نكته سنجي و توجه حافظ از جهت هاي گوناگون به زيبايي و همآهنگي لفظ و معني شعر خويش است . نمونة اين گونه بيت ها - همان گونه كه در نشان دادنِ بيت هاي بلند مذكور افتاد - يكي و دوتا و ده تا نيست كه بتوان آن را به تصادف و اتفاق حمل كرد . ظاهرأ ذهن حافظ همواره به جستجوي لفظ هاي مناسب ، كلماتي با معاني قريب و بعيد و گاه با چند معني ، اشتغال داشته و هرچه را كه مييافته با دقت تمام به خاطر مي سپرده و درجاي خود به نيكوتر صورتي به كار ميبرده است . به نمونه اي ديگر از اين گونه ايهام ها در شعر خواجه توجه بفرمائيد. وِي در غزلي به مطلع :
برو به كارِ خود اي واعظ اين چه فرياد است
مَرا فِتاد دِل از رَه تو را چِه افتادست
اين بيت را آورده است :

به كام تا نَرِسانَد مَرا لَبَش چون ناي
نصيحت هَمه عالم به گوش مَن باد است

1 - كام به معني دهان و در عين حال به معني مراد و آرزوست .
2 - براي نواختن ني آن را به لب و دهان مي رسانند و درآن ميدهند.
3 - ناي لوله اي است ميان خالي كه دو سر آن باز است و هوا از برخورد با لبة آن توليدِ صوت مي كند و دمِ نوازندة ناي از سرِ ديگر بيرون مي رود .
حافظ خود را به ناي تشبيه مي كند و گويد اگر لبِ او مثل ني مرا به كام ( به هردو معني ) نرساند نصيحت همه عالم در گوشِ من ، مانند بادي است كه در ني مي دمند .
البته در اين جا خواجه به شعر سعدي كه يك قرن پيش از او سروده شده و در همه جا خاصه در شيراز شهرت كافي داشته و در آن نصيحت به " باد" تشبيه شده نيز توجه داشته است .
شعر سعدي اين است :

نصيحتِ همه عالم چو باد در قَفَس است
به گوشِ مردم نادان و آب در غربال
نمونة ديگر ، در غزلي زيبا كه در پايان آن دوبيتي در مدح شاه يحيي سروده شده ، اين بيت آمده است :
زينهار اَر آبِ آن عارض ، كه شيران را از آن
تشنه لب كردي و گردان را در آب انداختي
كلمة آب در فارسي داراي معني هاي بسيار گوناگون است كه " رنگ رخساره " يكي از آن هاست .
هنوز در زبان گفتاري اين معني به صورت " آب و رنگ " و " خوش آب و رنگ " به كار مي رود .نيز چنان كه معلوم است سُرخاب و سفيداب نام گردها و موادي است سرخ رنگ و سفيد رنگ كه مطلقأ آبي در آن وجود ندارد و آب در آن به معني رنگ چهره است يعني ماده اي كه رنگِ رخساره را سفيد يا سُرخ ميكند و به طور معترضه عرض مي كنم كه نام سهراب پسر رستم ، كه صورتي ديگر از كلمة سُرخاب است و در بعضي متن هاي فارسي اصلا اين پسر "سُرخاب " خوانده شده به همان معني دارندة رنگ چهره سُرخ ، يعني "سرخ و سفيد " و خوش آب و رنگ است .
پس " آب عارض " يعني رنگ رخساره . اما چون شاعر لفظ " آب " را به كار برده به تناسب آن تركيب وصفي تشنه لب را آورده است كه معني ديگر آن ارزومند و مشتاق و جوينده است .
نيز كلمة شير در اين مصراع به هردو معني حقيقي و مجازي ( به معني پهلوانان و دليران ) استعمال شده است .
در آب انداختن گردان نيز به معني از ميان بردن و تلف كردن ايشان و تشنه لب كردن شيران و در آب افكندن گردان ، اگرچه در معني مشابه و نزديك است در لفظ تضادي آشكار دارد .
*
گاهي اين گونه نكته سنجي ها فقط به ايهام ، ايهام تناسب يا ايهام تضاد ، منحصر نمي شود .
بلكه خواجه آن را با لطايف لفظي و معنوي بسيار ديگر درهم مي آميزد و مجموعه اي لطيف ، مانند " مجموعة گل " پديد مي آورد .
كه به گفتة خود او در اين بيت ، فقط " مرغ سحر " قدر آن را مي داند و بس :
قدرِ مَجموعة گُل مُرغِ سَحَر دانَد و بَس
كه نه هَركو وَرَقي خواند ، معاني دانست
يكي از معاني " مجموعه " جزوه اي است كه در آن مطالب و موضوع هاي مختلف نقل شده باشد ، از قبيل همان كه امروز جُنگ ( لغت هندي ) يا "كشكول " خوانده مي شود ، و در دوران حافظ دانش جويان و طالبان علوم ديني دفتري داشتند كه درس هاي مقدماتي دانش هاي گوناگون را در آن مينوشتند و آن را " مجموعه " ميخواندند و كتاب معروف " جامع المقدمات" نمونه اي از آن است.
" مرغ سحر " نيز در اين جا كنايه از مردم شب خيز و اهل مناجات و رياضت و دعا و كسب دانش است و شاهد بسيار قويِ اين نكته كه حافظ در اين بيت به كساني از قماش خودش نظر داشته ، مصراع دوم است كه گويد:
هركس ورقي خواند راه به معاني(جمع كثرت ، به معني كل معني ها) نميبرد و بدين ترتيب نوكاران و ملانقطي ها و عالم نمايان و زُهد و دانش فروشان را دست مي اندازد . در هر حال شعر خواجه را نيز بايد با دقت و تأمل و تعمق و حضورِ ذهنِ كامل خواند و هر كلمه يا تركيب را به دقت در نگريست شايد بتوان به بعضي از معاني پوشيده در آن راه برد .
مثالي ديگر از بيت هايي كه در آن ايهام با لطايف ديگر در هم آميخته شده است ، در غزل معروف و بسيار زيبا به مطلع :

ديدي اي دِل كه غَمِ يار دِگَر بار چه كرد ؟
چون بشد دلبر و با يارِ وفادار چه كرد ؟

اين بيت آمده است :

اشكِ من رنگِ شفق يافت زِ بي مِهري يار
طالعِ بي شفقت بين كه دراين كار چه كرد ؟

شفق سُرخي افق پس از غروب را گويند و مراد حافظ از" اشك خونين" و " اشك سُرخ " و رنگ شفق يافتن اشك نه آن است كه در واقع خون از چشم جاري شود . چنان كه مي دانيم در موقع گريستن ، سفيدي چشم سُرخ رنگ ميشود و در مقامِ مبالغه آن را به خونين بر آمدن اشك تعبير كرده اند . در هر حال در اين بيت :
1 - توالي حرف ( ش ) در اشك ، شفق و شفقت موجب ايجاد موسيقي در كلام شده است .
2 - مِهر به معني دوستي و محبت و در عين حال به معني خورشيد است و " بي مهري " كه از آن نداشتن مَحَبّت اراده شده است در عين حال معني نبودن " مهر " به معني خورشيد را تداعي مي كند و شفق آن سُرخي است كه در هنگام غيبت خورشيد و نبودن مهر پديد مي آيد همان گونه كه اشك شاعر نيز در " بي مهري " يار رنگ شفق مي گيرد .
3 - كلمة طالع كه در اين جا به معني بخت و اقبال گرفته شده ، اسم فاعل از مصدر طلوع ، به معني برآمدن ( خورشيد يا ما و ستارگان ) است و با مهر به معني بعيد آن ( خورشيد ) بسيار متناسب است .
4 - در شفق و شفقت تجنيس زاءد به كار رفته ( يعني يك كلمه حرفي زائد بر كلمة ديگر دارد ) و در عين حال " بي مهري " در مصراع نخست و " بي شفقت " در مصراع دوم از نظر لفظ و معني پيوند و تناسبي تمام دارد و احساس زيبايي و تناسب را در ذهن بر مي انگيزد .تمام اين امتيازها در نظر اول ، يا با خواندن سرسري غزل در مجلسِ اُنسي شلوغ و پُر هياهو ، به نظرِ خواننده نمي رسد ودر نتيجه لذتي كه ميتوان از آن برد عايد خواننده نمي شود . براي درك اين التذاذ بايد اندكي نيز به خود زحمت داد و دقت نظر به كار بست . يك دسته از كلماتي كه خواجه با آن ها بازي هاي شگفت انگيز كرده و به صورت هاي گوناگون و حيرت آور آن ها را عرضه داشته است به نحوي كه توجه به ظرافت هاي آن خواننده را غرق لذت مي كند ، كلمات : قلب ، دِل ، نقد ، عيار ، سكه ، خرج شدن ، اكسير و مانند آن هاست كه گاه با كلماتي ديگر مانند " عمل " ( در صطلاح كيمياگران به معني فعل و انفعال و تجزيه و تركيب شيميايي ) همراه شده است .
مي دانيم كه قلب به معني دِل ، عضلة صنوبري شكل درون سينه ، نيز به معني پول تقلبي و " سيم زراندود" و هم به معني وارونه ساختن و سرو ته كردن چيزي يا باطل جلوه دادن حقي و حق فرا نمودن باطلي است.
نيز " قلب لشكر " جاي پادشاه و فرمانده كل و ميان دو " جناح " ( بال ) آن است و شكستن قلب لشكر به معني شكست قطعي آن است .
نقد نيز به معني جدا كردنِ زر و سيم سَره از ناسَره و بازشناختن عيار هر سكه و در عين حال وزن كردن آن است و در قديم كه هنوز دولت كار سكه زدن را برعهده نگرفته و اوراقِ اعتباري ( اسكناس ، چك ، سفته ، حوالة بانكي ، چك تضمين شده و . . . ) رواج نيافته بود صرافان خود سيم و زر را مي گرفتند و با دست و افزارهاي ابتدايي به ابتكار خود يا به سفارش يكي از بزرگان سكه مي زدند (و اصطلاحات زرِ جعفري ، زر شش سري ، زر ركني، زر مغربي همه به معني زرِخالص و كامل عيار ازهمين جاست ) و درنتيجه هر كس كه مي خواست پولي از كسي تحويل بگيرد نخست كسي مي آمد و سكه ها را يكايك " نقد " ميكرد و از جانب فروشنده تحويل ميگرفت و از بابت اين كار دستمزدي دريافت مي داشت و اصطلاح " پول نقد " در آن روزگار به معني زر و سيمي بوده كه ناقدي آن راديده و درستي آن را تضمين كرده بود و ديگر تحويل گرفتن آن اشكال نداشت .
معني جمله سعدي : هركه را زر در ترازوست زور در بازوست ، يا اين بين وي :

هزار نكتة موزون به هيچ در نگرفت
چو زر نديد پري چهره در ترازويم

ونيز اين بيت ديگر :

هركه زر ديد سر فرود آرد
وَر ترازوي آهنين دوش است

تمام اشاره به بحثي از كار نقد ، يعني وزن كردن سكه هاست كه از اين جهت نقصاني نداشته باشد .
نكات بسيار ديگر نيز در اين زمينه هست كه شرح آن لازم است و رعايت اختصار را ، از ياد كردن آن ها ميگذرم و آن را به فرصتي گشاده تر ميگذارم و فقط شعرهايي را كه در آن ها اين گونه الفاظ ( و نيز لقب " صاحب عيار " كه ظاهرأ به علت رسيدگي به اين گونه مساءل در دستگاه دولتي به قوام الدين محمد وزير، ممدوح حافظ داده بودند ) به كار رفته است ياد و مطالعه كنددگان را به دقت و تأمل در آن ها توصيه ميكنم :

يار دلدارِ من ار قلب بدينسان شكند
بِبَرَد زود به جانداري خود پادشهش

جاندار به معني سلاح دار و سلحشور و محافظ و نگهبان است .
( فرهنگ معين )

*

" قلب اندودة " حافظ برِ او" خرج " نشد
كه " معامل " به همه عيبِ نهان بينا بود
*
زان جا كه پرده پوشي عفو كريم تست
بَر قلبِ ما بِبَخش ، كه نقدي است كم عيار
*
جز قلبِ تيره هيچ نشد حاصل و هنوز
باطل در اين خيال كه اكسير مي كنند
*
نقد دلي كه بود مرا ، صرفِ باده شد
قلبِ سياه بود ، از آن در حرام رفت
قلب بي حاصلِ ما را بزن اكسير مراد
يعني از خاك درِ دوست نشاني به من آر
*
عاشقِ مُفلس اگر قلب دلت كرد نثار
مَكُنَش عيب ، كه بر نقدِ روان قادر نيست

در اين بيت معني مصراع اول آن است كه اگر عاشق مفلس ، دل قلب خود را برتو نثار كرد، او را عيب مكن چون نميتواند " نقد " روان را بر تو نثار كند ، اما باختن دل (كه مانند پول قلب و بي ارزش است) به اختيار اوست .

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
يارَب اين قلب شناسي زِ كه آموخته بود

قلب شناسي در اين بيت هم اصطلاح صرافان و ناقدان است ، يعني خرقة او خرقة ريا و مانند پول قلب است ، و هم به معني تحت الفظي كلمه ، يعني شناختن قلب (به معني عواطف و تخيلات ) و اشراف برضميرهاست .

*

گر قلبِ دلم را ننهد دوست عياري
من نقدِ روان در رهش از ديده شمارم

در مصراع دوم اين بيت ، به قرينة كلمة " ديده " مراد از " نقد روان " اشك است و شاعر به خلاف معمول روان را صفت فاعلي از مصدر رفتن به معني جاري گرفته است .

*
تو كه كيميا فروشي نظري به قلب ما كن
كه بضاعتي نداريم و فكنده ايم دامي
*
گدايي درِ مِي خانه طرفه اكسيري است
گر اين " عمل " بكني ، خاك زر تواني كرد
*

گاهي معني به قدري در شعر حافظ پنهان است كه جز با دقت و تأمل فراوان ، يا داشتن اطلاع قبلي نميتوان بر آن آگاهي يافت . بعضي از اين دشواري ها زاييدة عوامل تارخي و از ميان رفتن بعضي آثار ادبي است . به اين دو بيت خواجه توجه فرماييد :

ما قصة سكندر و دارا نخوانده ايم
از ما بجز حكايت مهر و وفا مپرس
اورنگ كو ، گلچهر كو ؟ نقسِ وفا و مهر كو
حالي من اندر عاشقي داو تمامي مي زنم

قصة سكندر و دارا روشن و نتيجة افسانة غير واقعي رايج در ايران مورد نظر شاعر است كه اسكندر برادر دارا بود و برادر به دست برادر كشته شد و خاصة مصراع اول اين است كه ما بي مهري و بي وفايي بلد نيستيم و از ما چيزي جز مهر و وفا نخواهي ديد .
در بيت دوم نيز اورنگ و گُلچهر نام عاشق و معشوقي است كه مانند ويس و رامين و ليلي و مجنون و شيرين و فرهاد و وامق و عذرا سرگذشتي عاشقانه داشته اند كه بنده اطلاع ندارد آيا امروز نيز سرگذشت ايشان در دست است يا نه . اطلاع مخلص منحصر بر اين است كه گويا اين داستان در غرب (كردستان و كرمانشاه ) رواج داشته و محمد علي ميرزاي دولتشاه پسر فتح علي شاه و رقيب عباس ميرزاي ولي عهد كه ساليان دراز فرمانفرماي آن سامان و حاكم كرمانشاهان بود ميخواسته است سرگذشت آن دو را به نظم آورد ( و از اين قرار داستاني - كتبي يا شفاهي - از ايشان در اختيار داشته ، يا دست كم ميخواسته است خود داستاني به نام آن دو بسازد همچنان كه بارها شاعران مختلف براي وامق و عذرا چنين كرده اند.) اما فقط به سرودن مقدمة كتاب كه ستايش ايزد تعالي و پيغمبر او و امامان شيعه و اين گونه مباحث است توفيق يافته و مثنوي خود را پيش از آغاز كردن متن نا تمام گذاشته ، يا عمرش وفا نكرده ، يا كارهاي حكم راني فرصتي براي او باقي نگذاشته است . در هر حال تنها نسخه اي كه از اين اثر ديده ام در كتابخانة مجلس شوراي ملي نگاهداري مي شود و ناقص است يعني جز مقدمه چيزي ندارد . شايد بتوان هنوز در غرب ردِ پايي از اين داستان را در حافظة مردم آن سامان ، جستجو كرد .
نكتة بسيار جالب توجه در اين دوبيت آن است كه در آغاز كار به نظر هيچ كس نمي رسد كه تركيب " حكايت مهر و وفا " يا " نقش وفا و مهر " نيز ناظر بر داستاني باشد .اما چنين است .
سرگذشت عاشقانة ديگري به نام " مهر و وفا " يا " حكايت مهر و وفا " در زبان فارسي وجود داشته و خواجه بدان اشاره مي كند .
نسخة فارسي اين داستان امروز در دست نيست ، اما روايت كُردي آن كه گويا منظوم هم هست و راويان كُرد آن را در حفظ دارند هنوز وجود دارد و نسخه اي از آن در ضمن انتشارات دانشگاه آذر آبادگان (تبريز ) به چاپ رسيده و انتشار يافته است .
با دانستن اين مقدمه ، بيت خواجه علاوه بر معني عادي و قريب ، معني بعيد ديگري نيز پيدا مي كند و آشنايان با شعر خواجه و روش او در شاعري ترديد نمي كنند كه وي در شعر خويش به اين داستان نيز نظر داشته است .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 - كوپا ، مخف كوهپايه است و هنوز هم مردم اصفهان و چهار محال كوهپايه را كوپاي مي گويند .
به نوشتة ياقوت در معجم البلدان ، كوپا از روستاهاي اصفهان است در ناحية لنجان .
2 - شيخ ابو عبدالله محمد معروف به باكويه ( وفات در سال 442 ه . ق . / 1050 - 1051 ميلادي( از زمان هاي بسيار قديم در زبان مردم شيراز به باباكوهي تحريف شده و شهرت يافته است .
سعدي در بوستان گفت:
شنيدي كه باباي كوهي چه گفت
به مردي ، كه ناموس را ، شب نخفت
وي از علما و عارفان بزرگ است و نسبت او به جد اعلايش باكويه است . پس از سفرهاي دور و دراز در پايان عمر ، در كوه شمالي شيراز مسكن گزيده و در همان جا وفات يافته و به خاك رفته است .
ديواني منسوب بدو به سال 1347 قمري 1307شمسي در شيراز چاپ شده كه از او نيست و متعلق به شاعري است كوهي نام از قرن نهم يا دهم كه بد شعر مي سروده است .
3 - تخلص شاعرانة اين گوينده مركب از دو جزء ( هم + گر ) است . در فرهنگ ها اين كلمه را " پيوند دهنده " معني كرده و گفته اند به معني بافنده و جولاهه است كه تارو پود پارچه را درهم مي آميزد و به هم پيوند مي دهد.
صاحب فرهنگ رشيدي گفته است اگر چه در همة فرهنگ ها همگر به همين معني آمده ، اما به مناسبت همان معني پيوند دادن ، مي توان آن را به معني رفوگر نيز به كار برد و در تأييد حدس خويش گفته است كه مجدالدين همگر رفوگري پيشه داشت و جولاهه نبود . وي از شاعران قرن هفتم و از معاصران شيخ اجل سعدي و ساكن شيراز بوده است .
4 - كشاف نام تفسيري است سخت معروف از قرآن ، تأليف جارالله زمخشري و " كشف كشاف " كتابي ديگر است كه در شرح مشكلات كشاف نوشته شده و نام اصلي آن " الكشف عن مشكلات الكشاف " است .
5 - زنده رود ، همان زاينده رود اصفهان است كه خواجه در غزلي ديگر آن را آب حيات دانسته اما شيراز را از آن برتر نهاده است .
باغ كاران نام باغي است سخت معروف كه قرن ها در اصفهان آبادان و تفرج گاه مردم بوده است . ظاهرأ اين باغ را در عصر سلجوقي ( اواخر قرن پنجم هجري ) احداث كرده بودند و تا عصر حافظ ( قرن هشتم ) آباد بوده است .
6 ـ پرويزن ، بر وزن ابريشم : غربال ، الك .
7 - تحشيه : حاشيه نويسي ، كشاف نام تفسيري است سخت معروف ، مفتاح و مطالع و مصباح نيز نام سه كتاب است از كتاب هاي مشهور آن روزگار .
8 - بي تفاوت در متن هاي قديم به معني يكدست و هموار آمده ، و اديباني كه آن را به عنوان صفت شعر ياد كرده اند ، مرادشان شعري بوده است كه تمام بيت هاي آن محكم و درست و بي عيب سروده شده باشد و پست و بلند و غّثّ و سمين ( = چاق و لاغر ) نداشته باشد .
9 - اين مصراع از سعدي است . شيخ اجل آن را مصراع اول بيتي قرار داده است :
دنبالِ تو بودن گنه از جانبِ ما نيست
با غمزه بگو تا دِلِ مردم نستاند
10 - سها به ضم اول ، نام ستاره اي است بسيار خُرد ، در صورتِ فلكي دُبِ اكبر ( خرسِ مهتر ) كه آن را با چشم غيرِ مسلح دشوار توان ديد و در قديم قدرت ديد را با آن مي آزمودند
11 - چار تكبير زدن ، كنايه از نيست و نابود انگاشتن و مرده پنداشتن است چه در اسلام واجب است كه برهركس كه مُرد ، پس از غسل و )نمازِ ميّت ) بگزارند و سپس او را دفن كنند . نمازِ ميت به اعتقادِ اهلِ سنت داراي چهار تكبير و به عقيدة اهلِ تشيع داراي پنج تكبير است و در حال چار تكبير زدن يعني نمازِ ميت خواند و مراد از بيت آن است كه از وقتي سر و كارم با عشق افتاد ( جز معشوق ) هرچه را كه در عالمِ هستي است نابوده انگاشتم .

***
معاني و مضامين

سلسله مقالات استاد محمد جعفر محجوب در زمينه فرهنگ ايران ، در ميان خوانندگان ما علاقمندان بسياري يافته است كه ضمن نامه هاي متعدد مراتب امتنان و تحسين خود را نسبت به استاد اديب و بسياردان ابراز داشته اند .بخصوص بدنبال درج چند مقاله اخير ايشان درباره حافظ ، نامه هاي فراواني از خوانندگان دريافت داشتيم كه آقاي محجوب مستقيمأ به آنان پاسخ نوشته اند .نظر به اين كه چند تن از علاقه مندان شعر و ادب فارسي تقاضا كرده اند كه فصلي نيز به معاني و مضامين ديوان حافظ اختصاص داده شود ، استاد بعنوان تكمله اي بر چند مقاله گذشته ، معاني و مضامين ديوان را مورد موشكافي قرار داده اند .
ديوان خواجه از نظر معني و مضمون به دو بخش كاملا مجزا و متمايز از يكديگر تقسيم مي شود :
1 - بخشي كه خوشبختانه در چاپ استاد خانلري در جلد دوم گردآوري شده ، اما در ديگر نسخه هاي ديوان ، در آغاز و انجام قرار گرفته و مشتمل بر تمام انواع شعر خواجه ، بجز غزل هاست .
شرح اين بخش طول و تفصيلي ندارد .
جمع آن در حدود ششصد بيت است و عبارت است از چند قصيدة فارسي ( سه يا پنج ، از آن روي كه دو قصيده را در تمام نسخه ها در ضمن غزل ها آورده اند . ) ، يك قصيدة عربي ، يك تركيب بند ، 7 قطعه مثنوي ، 54 قطعه كه حداكثر داراي 10 و حداقل دو بيت است و پنج تك بيت كه بعضي از آن ها قطعأ از لحاظ نسبت .
نيز 63 رباعي در اين چاپ آمده كه بنا به گفتة مصحح " هيچ يك از رباعيات منسوب به حافظ چه در لفظ و چه در معني ارزش و اعتبار چنداني ندارد و بر قدر و شأن اين شاعر بزرگ غزل سرا نمي افزايد .
بعضي از اين رباعي ها نيز بسيارسست و عاميانه است به حدي كه هر ذوق سليمي از انتساب آن ها به حافظ تحاشي دارد .
"
با اين حال مصحح چون الزام داشته است كه هرچه در نسخه هاي اساس كار اوست در مجموعة خويش بيآورد آن ها را نقل كرده و نظر خويش را نسبت به آن ها ابراز داشته است .
در ميان باقي شعرهاي اين بخش نيز كمتر شعري است كه چيزي بر قدرِ خواجه بيفزايد ، گو اينكه در قصيده ها و مثنوي هاي وِي ، و گاه در قطعاتَش، به بيت هاي بلند و زيبا بر مي خوريم .
اما نه چندان كه شأن خواجه را در مقايسه با غزل هايش افزايش دهد .
اين تقريبأ تمام مطالبي است كه دربارة اين بخش مي توان گفت .
خوانندة عادي حافظ و افراد غير متخصص كمتر به اين بخش رجوع ميكنند و از همين روي در بعضي نسخه هاي چاپي و خطي ديوان حافظ اين قسمت ها يا بخش عمدة آن حذف شده است در حالي كه به عكس در اين قسمت بسياري نكات هست كه مي تواند مورد توجه پژوهشگران و كساني كه دربارة زندگي خواجه ، معاصران او و روابطش با آنان تحقيق مي كنند قرار گيرد .
با اين مقدمه مي توان گفت آنچه حافظ را حافظ ساخته و به صورت ستارة قدر اول آسمان ادب ايران در آورده است بخش ديگر يعني غزل هاي اوست كه تعداد آن ها نيز به نسبت با آثار شاعران ديگر چندان زياد نيست و اگر مثلا به خاطر آوريم كه از صائب تبريزي در حدود يكصد و بيست هزار بيت ( چيزي به اندازة دو برابر و نيم شاهنامه هاي چاپي ) بازمانده است و آن را با غزل هاي حافظ كه تعداد آن 486 و تعداد ابيات آن اندكي بيش از چهارهزار ( 4038 ) بيت است يا با كل ديوان او ( 4638 بيت ) بسنجيم مي بينيم كه صائب در برابر هر يك بيت خواجه بيش از 25 بيت سروده است ! در هر حال ، پيداست كه آنچه ماية عظمت و جلالت قدر خواجه شده همين چهار هزار بيت غزل هاي اوست و اكنون ببينيم چه معاني و مضاميني در اين بيت ها آمده است :پيش از بحث بايد به اختصار هرچه تمام تر يك نكته را ( كه شايد پيش تر هم ياد آوري شده باشد ) به خاطر داشته باشيم و آن اين است كه خواجه اين غزل ها را در تمام طول عمر شاعري خويش ( شايد حدود پنجاه سال ) سروده و در اين مدت نسبتأ دراز چه از نظر جسماني و چه از نظر روحي و عقلي و فكري تغييرات و تحولات بسيار به خود ديده است . از نظر جسماني مثل همة ما روزگاري نوجوان و جوان بوده ، سپس به سوي پختگي و بلوغ عقلي و فكري رفته ، به سنينِ كهولت ( = ميان سالي ) نزديك شده و رفته رفته برف پيري بر سرش نشسته و ضعف و ناتواني او را دريافته است . در بسياري شعرهايش به صراحت مي گويد كه آن ها را در اوان جواني سروده است :

حافظ چِه شد اَر عاشق و رِند است و نَظَرباز
بَس طور عجب لازم ايام شباب است

از ساير بيت هاي اين غزل نيز پيداست كه گويندة آن آب در جوي جواني داشته است :

دَر كُنجِ دَماغَم مَطَلَب جايِ نَصيحَت
كاين گوشه پُر از زِمزِمة چَنگ و رَباب است

بعضي غزل هاي ديگر نيز در ديوان خواجه وجود دارد كه در آن به پيري و سال خوردگي خود تصريح مي كند :

پيرانه سَرَم عِشقِ جواني به سَر افتاد
وآن راز كه در دِل بِنَهُفتم بِدَر افتاد

كاملا پيداست كه هرگز از جوان بيست و دو سه ساله اي سرودن چنين غزلي بسيار غريب مي نمايد .
يا در غزل 325 چاپ استاد خانلري كه با اين مطلع آغاز مي شود :

نَمازِ شامِ غريبان چو گريه آغازَم
به مويه هاي غريبانه قصه پَردازَم

بدين بيت بر مي خوريم :

خِرَد زِ پيريِ من كِي حساب بَر گيرَد
كه باز با صنمي طفل عشق مي بازَم

بسياري غزل هاي ديگر هست كه در آن ها به حوادث مختلف زندگاني خواجه اشارت رفته است از اين قبيل كه وقتي فرزندي از او درگذشته و او را داغ دار كرده است ، حافظ در دو غزل و يك قطعه از اين فرزند درگذشته با درد و حسرت ياد مي كند . نيز در غزلي برخود مي بالد كه همسري مهربان و وفادار در خانه دارد كه بدو آسايش و آرامش مي بخشد و در ساية قد او از ديدار سرو بستاني و شمشاد چمن بي نياز شده است .
جاي ديگر اشارتي دارد بر اين كه از زر و سيم دولتي و مال ديواني (زر تمغا ، نوعي ماليات ، اصطلاح مغولي است ) اعاشه مي كند ، و از اين روي به خود اجازة بدگويي كردن از رند شراب خواره را نمي دهد .
نيز ازمطلع غزلي بر ميآيد كه از دستگاه دولت حقوقي دريافت ميداشته وگويد كه اگر"وظيفه" او برسدآن را صرفِ گُل ومِي خواهد كرد . اين گونه اشاره ها ، گفتگو از زندگاني مادي و جسماني حافظ ، كه در آن با تمام افراد بشري اشتراك داشته درديوان خواجه كم نيست و هريك از آن ها در جاي خود مهم نيز هست .
براي پرهيز از درازي سخن شواهد اين گونه اشارت ها را نياورديم و بيش از اين نيز دربارة اين گونه جزئيات سخن نمي گوييم .
اما براي آگاه شدن از حوادث زندگي و وضع فردي و خانوادگي خواجه و روابط اجتماعي وي بايد اين گونه اشارت ها از سراسر ديوان به دقت گردآوري شود ، در اين مقام براي قدرشناسي از كساني كه در اين راه قدم هايي برداشته اند بايد گفت كه شادروان دكتر قاسم غني ، سال ها پيش از آن كه چاپ مشهور ديوان خواجه به تصحيح مرحوم قزويني و شركت دكتر غني به هزينة وزارت فرهنگ وقت انتشار يابد ، يكي از نسخه هاي چاپ سنگي ديوان خواجه را تهيه كرده و ميان هريك از اوراق آن برگي سفيد نهاده و يادداشت هاي فراوان و بسيار مفيدي بر اين صفحات تعليق كرده بود. اين نسخه را به همان صورت اصلي كه بود فرزند وِي دكتر سيروس غني به خرج خود به وسيلة كتاب فروشي زوار تهران انتشار داد . يادداشت هاي شادروان دكتر غني در صفحات اين كتاب بسيار مهم و با ارزش است .اما بايد فهرستي منظم از آن تهيه شود و مطالب گوناگوني كه در آن ها آمده طبقه بندي گردد تا مراجعه بدان ها و نيز به مراجعي كه در آن ياد شده است آسان باشد .بر طبق اين يادداشت ها در بسياري از غزل ها اشاراتي هست كه در نظر اول بر خواننده معلوم نمي شود و دريافتن آن ها فقط با رجوع به منابع تاريخي و ادبي ميسر است .
نظير اين گونه آثار مفيد و روشن كنندة مطالب ديوان خواجه بسيار نوشته شده است و درجاي ديگر از آن ها گفتگو خواهيم كرد .

*

اما آنچه در ديوان خواجه بسيار مهم تر از دريافت حوادث زندگاني روزانه و روابط خانوادگي اوست .
اشارت هايي است كه به تحولات فكري و تغييرات دروني و ذهني او رفته و نيز مطالبي است كه موضع گرفتن هاي او را در برابر تحولات اجتماعي و تاريخي عصر خويش روشن مي كند .
اين بخش مهم ترين قسمت از معاني و مضامين ديوان خواجه را در بر مي گيرد.
نيز با نظر كردن در همين گونه شعرهاست كه گروهي ديوان خواجه را پُر از تضاد و تناقض و نقيض گوئي يافته اند و نيز با توسل به اين گونه بيت ها و مطالب و استفاده از بعضي شعرهاي اين بخش است كه هر طايفه اي با استشهاد بدان خواسته اند حافظ را هم مَشرَبِ خود بدانند و " مِي دو ساله " و " محبوبِ چهارده ساله " او را داراي معاني عجيب و غريب و دور از ذهن ديگري بدانند .
مرحوم محمد علي بامداد در كتاب " حافظ شناسي " خود از قول آقا محمد رضا قمشه اي عارف و فيلسوف قرن گذشته نقل مي كند كه وقتي از او پرسيده بودند معني اين بين خواجه :

مِيِ دو ساله و محبوبِ چهارده ساله
همين بس است مرا صحبت صغير و كبير

چيست ؟
گفته بود به حقِ قرآن كه مقصودِ حافظ همان مِيِ انگوريِ دوساله و همان محبوبِ چهارده سالة زيبا روي است و هيچ نظر ديگري نداشته است و اين شماييد كه مي خواهيد نظر و اعتقادِ خود را به شعرِ حافظ بچسبانيد ! نيز بسيار شنيده ام كه مي پرسند معني اين بيت :

پيرِ ما گفت خطا بَر قَلَمِ صُنع نَرَفت
آفرين بَر نَظَرِ پاكِ خطاپوشَش باد

چيست ؟
معني ظاهري بيت اين است كه اگر پير ما گفت خطا بر قلم صنع نرفته است نظر خود او پاك بوده و خطا پوشي كرده است و به صورتي بسيار لطيف اين نكته راابراز ميدارد كه آري ، خطا برقلم صنع رفته است.
اما چون هضم كردن اين نكته ، آن هم از قولِ گوينده اي مانند خواجه كه قرآن را در چهارده روايت از بَر مي خوانده قدري دشوار مينمايد ، تا كنون بارها و بارها فضلا خواسته اند براي آن تعبيرها و تفسيرهاي گوناگون و غالبأ دور از ذهن و دور از روح شعر و گفتار خواجه بتراشند و حال آن كه معني شعر هيچ چيز جز همان معني ظاهري آن نيست و خواجه نيز به احتمال قريب به يقين جز همين معني را در نظر نداشته است و اگر قبول اين مطلب قدري در نظر ما دشوار مي نمايد براي آن است كه كمتر به سوابق امر و آثار ادبي گذشته نظر كرده ايم . در قطعه اي از ناصرخسرو آمده است :

بارخدايا ، اگر زِ روي خدايي
طينت انسان همه جميل سرشتي
طلعتِ رومي و چهرة حَبَشي را
ماية خوبي چه بود و علتِ زشتي ؟
از چه سعيد اوفتاد و از چه شقي شد
زاهدِ محرابي و كشيشِ كُنِشتي ؟
نعمتِ مُنعم چراست دريا دريا ؟
محنت مفلس چراست كشتي كشتي ؟

نيز در قصيده ايبسيار دراز ، منسوب به ناصرخسرو ( كه در حقيقت از او نيست و از شاعري كم سواد و عامي است ) اين بيت ها آمده است كه هر فارسي زبان درس خوانده اي آن ها را از بَر دارد :

خدايا راست گويم فتنه از تُست
ولي از ترس نتوان چخيدن
( = دم زدن ، ستيزه كردن )
لب و دندانِ تُركانِ ختا را
بدين خوبي نبايست آفريدن
كه از دست و لب و دندانِ ايشان
به دندان دست و لب بايد گزيدن . . .
و سر انجام :
اگر ريگي به كفشِ خود نداري
چرا بايست شيطان آفريدن ؟ !


اين كه اين بيت ها از ناصرخسرو باشد يا از شاعري ديگر تأثيري در اثبات مدعاي ما ندارد ، در هر حال گوينده اي جرأت كرده و اين سخنان را بر زبان آورده است .
دكتر ريتر شرق شناس معروف آلماني مقاله اي نوشته است زير عنوان " نزاع ديوانگان با خدا " كه اخيرأ ترجمة فارسي آن نيز در ايران انتشار يافته است .وي در گفتارِ خويش ده ها مورد را در آثار عطار يافته كه در آن عاقلان ديوانه نما به خدا اعتراض مي كنند و از جمله اين كه روزي يكي از اين كسان غلامان آراسته و زرين كمري را ديد كه با زيب و زينت تمام سوار بر اسبان تازي اصيل در راه مي گذرند . از كسي پرسيد اينان كيستند ؟
گفت : اينان غلامانِ زينب خانم ( يكي از شاه زاده خانم ها ) هستند .
ديوانه روي به آسمان كرد و گفت :
پروردگارا بنده نگاه داشتن را از زينب خانم بيآموز !
آيا معني اين گونه سخنان چيزي جز معني همان بيت خواجه است ؟
باز افسانه اي در مورد دو بيت آخر غزل معروف :

در همه ديرِ مغان نيست چو من شيدايي
خرقه جايي گرو و باده و دفتر جايي

نقل شده است كه حافظ در پايان اين غزل سروده بود :

گر مسلماني از اين است كه حافظ دارد
آه اگر از پِيِ امروز بُوّد فردايي

آن گاه زُهد فروشانِ گران جان كه منتظرِ فرصت بودند سر بر آوردند و اين بيت حافظ را انكار معاد دانستند .(معاد از اصول سه گانة دين اسلام است و مانند عدل و امامت از اصول مذهب شيعه نيست كه اهل سنت بدان معتقد نباشند) حافظ نزد شيخ زين الدين ابوبكر تايبادي رفت و از او چاره جُست .
شيخ بدو اشارت كرد كه چون نقل كفر ، كفر نيست اين سخن را از قولِ كسي ديگر بگوي ، آن گاه خواجه بيت پيش از مقطع را به غزل افزود و بيت را از قول يكي از ترسايان نقل كرد :

اين حديثم چه خوش آمد كه سَحَرگه مي گفت
بَر درِ ميكده اي با دَف و نِي ترسايي
گر مسلماني از اين است كه حافظ دارد
آه اگر از پِيِ امروز بُوّد فردايي

اين افسانه را پس ازانتشارغزل خواجه ساخته اند.اما اصل مطلب درست است . اگر غرض و مرضي در كار باشد مي توان انگشت بر حرف خواجه نهاد واورا منكرمعاد جسماني دانست .
حكمِ منكر معاد نيز معلوم است .
غزالي در كتاب فضائح الباطنيه دربارة كودكانِ اسماعيليه گفته است :
آنان را نگاه مي داريم و با اصولِ اسلام آشنا مي كنيم .اگر از مذهبِ بَدِ خود باز آمدند كه مسلمانند و جُرمي بر آنان نيست .اما اگر در مذهبِ بَدِ خود باقي ماندند و به انكار معاد اصرار ورزيدند آنگاه تيغ اسلام را بر گلوي ايشان آشنا مي كنيم .اما در واقع امر ، شعر جنبة عاطفي و خطابي دارد و جملة شرطي حافظ را در اين بيت به هيچ روي نميتوان به منزلة اقرارِ صريح او به انكارِ معاد دانست و تيغِ اسلام را بر گلوي وِي آشنا كرد ، چنان كه بسيار كسان اين گونه سخنان و حتي بسيار كفرآميزتر از آن را بر زبان رانده و بعضي از آنان (مانند حلاج و شيخ اشراق و عين القضاة ) در اوضاع و احوالي خاص سَرِ خويش را نيز بَر باد داده و گروهي ديگر گزندي نديده اند.

*

خواجه از آغازِ زندگي ذهني جستجو گر داشته و از همان روز كه در مكتب آموختن خواندن و نوشتن را آغاز كرده ، به حكمِ كنجكاوي ذاتي مانند كسي كه گم گشته اي بسيار گرامي داشته باشد دَمي از تكاپوي طلب در جستجويِ حقيقت نمي آسوده ورراه و رسم هر طايفه را بَر مَحَكِ ذهنِ وَقّاد و تواناي خويش مي آزموده است . در اين راه نخست در طلب علم دين برآمده و ظاهرأ تحصيل در اين رشته را به پايان آورده ، اما خيلي زود از خشونت و رعونت و خودبيني و رياكاري زاهدان و زاهد نمايان به جان آمده و به تركِ ايشان گفته و به راه تصوف روي نهاده است . اما به زودي از رفتارِ صوفيان نيز سَر خورده است و حق با اوست .
نه تنها حافظ (قرن هشتم ) و مولانا ( قرن هفتم ) از صوفيان انتقادهاي سخت كرده اند ، بلكه در كشف المحجوب ابوالحسن غزنوي كه هزار سال پيش از اين نوشته شده و قديم ترين كتاب فارسي دربارة تصوف است نيز همين گونه انتقادها را مي بينيم تا آن جا كه گويد :

تصوف ، ديروز حقسقتي بود بي نام و امروز نامي است بي حقيقت .
پيش از وِي نيز ، در اواخر قرن سوم و اوايل قرن چهارم هجري از صوفيان خود نما و دكان دار انتقاد شده است . بنا براين در دورانِ زندگي خواجه كه يكي از دوران هاي پُر آشوب و آكنده از فساد تاريخ ايران است بديهي است كه محيط فاسد و سالوس پرور آن روزگار فساد خويش را به حلقة صوفيان نيز سرايت داده باشد . انتقادهاي خواجه از صوفيان بسيار است .

راي نمونه بيتي چند از آن را ياد مي كنيم :

صوفي نهاد دام و سَرِ حُقه باز كرد
بنيادِ مَكر با فَلَكِ حُقه باز كرد
بازي چرخ بشكَنَدَش بيضه در كلاه
زيرا كه عرضِ شعبده با اهلِ راز كرد . . .
فردا كه پيشگاه حقيقت شود پديد
شرمنده رَهروي كه عَمَل بَر مَجاز كرد
تا آخر غزل كه تمام آن در همين معني است .
خدا را كم نشين با خرقه پوشان
رُخ از رِندانِ بي سامان مَپوشان
در اين خرقه بسي آلودگي هست
خوشا وقتِ قباي مِي فروشان . . .
دراين صوفي وَشان دَردي نديدم
كه صافي باد عيشِ دُرد نوشان

*
سَر زِ حيرَت به درِ ميكده ها بَر كردم
چون شناساي تو در صومعه يك پير نبود

*

يكي از روش هاي بسيار لطيف خواجه آن است كه به جاي عيب جويي از ديگران و خرده گرفتن بر ايشان هر عيبي هست به خود نسبت مي دهد و از آن انتقاد مي كند :

آتشِ زُهدِ ريا خَرمَنِ دين خواهد سوخت
حافظ اين خرقة پشمينه بينداز و برو
حافظ اين خرقة پشمينه بينداز كه ما
از پِيِ قافله با آتشِ آه آمده ايم
*
حافظ اين خرقه كه داري تو ، ببيني فردا
كه چه زنار زِ زيرش به جفا بگشايند
*
حافظ اين خرقه بينداز مگر جان بِبَري
كآتش از خرقة سالوس و كرامت بَرخاست
*
دِلَم زِ صومعه بگرفت و خرقة سالوس
كجاست دير مغان و شرابِ ناب كجا
*
حافظ به خود نپوشيد اين خرقة مِي آلود
اي شيخِ پاك دامن معذور دار ما را

*
صراحي مي كشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتشِ اين زرق در دفتر نمي گيرد
من اين دَلقِ مُلَمع
( = رنكارنگ ) را بخواهم سوختن روزي
كه پيرِ مِي فروشانَش به جامي بَر نمي گيرد

*
درويش را نباشد نُزل
( = پيش كش ) سراي سلطان
ماييم و كهنه دَلقي كآتش در آن توان زد
*
بسوز اين خرقة تقوي تو حافظ
كه گر آتش شوم در وِي نگيرم
*
چاك خواهم زدن اين دَلقِ ريايي ، چه كنم
روح را صحبتِ ناجنس عذابي است اليم
*
صوفي بيا كه خرقة سالوس بَر كشيم
وين نقشِ زرق را خطِ بطلان به سَر كشيم
*

گفتم به دَلقِ زَرق بپوشم نشانِ عشق
غَمّاز بود اشك و عيان كرد رازِ من


در غزل هايي كه فقط بيتي از آن ها ياد شد بسيار ابيات ديگر هست كه همين معني را ميرساند و چشم پوشيدن از آنها براي رعايت اختصار است .
اما چيزي كه خواجه را بيش از همه چيز آزار مي دهد ، رياكاري ، زهد فروشي ، خود نمايي و خشكه مقدسي است .
قضا را مدتي از زندگاني خواجه ( شش سال ) مصادف با فرمانروايي مبارزالدين محمد مظفري ، مردي بود كه خود از زُهد فروشان بود و آب به آسياب اين جماعت مي ريخت .
وِي كه شعوري در حدّ شعورِ خربندگان و ساربانان داشت و دشنام ها مي داد كه استربانان و مُكاريان از بَر زبان آوردن آن شرم داشتند ، و در جواني مُنكَري نمانده بود كه نكرده و مُسكِري كه نخورده بود ، در سال هايي كه ديگرآتش هوس و شهوت جسماني او روي به خاموشي ميرفت ناگهان عابد و زاهد شد و به مقتضاي همان خويِ خشن و نا تراشيده اي كه داشت در اين راه افراط كرد و چنان پنداشت كه بايد مردم را نيز به رفتن به راهي كه خود يافته است وادارد و پس از توبه كردن از باده نوشي كمر به توبه دادن مردم از اين كار بست و بازار امر به معروف و نهي از منكر و سالوسي و خودنمايي رواج گرفت و خُم شكني و بستنِ درِ مِي خانه ها همراهِ با هزاران منكر بسيار زشت تر از باده نوشي پنهان ، از دروغ و تهمت و ريختن خون بي گناهان و تفتيشِ عقايد آغاز شد تا جايي كه فرزندان او نيز در برابر اين تحريكات جان خود را در خطر ديدند و بر عزلِ وِي اتفاق كردند و او را در قلعه اي بنشاندند و كورش كردند .
مهم ترين مضموني كه در ديوان حافظ آمده و دريدن پردة رياكاران و رسوا كردن ايشان است ، حافظ با همان شيوة لطيفي كه دارد نيش هاي جان گزا و زخم هاي كاري به سالوسان و مقدس نمايان مي زند و گاه طنز و طعنة وِي چنان در لفافة عبارات پوشيده است كه براي دريافت آن بايد غور بسيار كرد . در غزلي به مطلع :

خيز و در كاسة زَر آبِ طرب ناك انداز
پيش تر زآن كه شود كاسة سَر خاك انداز

در حقِ زاهد چنين دعا مي كند :

يارَب آن زاهدِ خود بين كه بجز عيب نديد
دودِ آهيش در آيينة ادراك انداز

معني ظاهري بيت چنين است : خدايا دود آهي در آيينه ادراك زاهدِ خود پسندي كه چيزي جز عيب (البته عيب مردم ) نمي بيند بينداز و دِلِ او را نَرم كُن . اما در مصراع اول طنزي بسيار لطيف نهفته است .
درست است كه تركيب وصفي " خود بين " به معني خودخواه و خود پسند است .
اما در عين حال اين تركيب از ( خود + بين ) ساخته شده و صفت فاعلي مركب مرخم است و معني تحت اللفظي آن ، صفت كسي است كه هيچ كس را جز خود نمي بيند .
اگر خودبين را بدين معني درنظر بگيريم و آن را با دنبالة كلام ( كه بجز عيب نديد ) تركيب كنيم معني مصراع چنين مي شود كه زاهد هيچ كس جز خود را نمي بيند و جز عيب چيزي نمي بيند يعني خود او چيزي جز عيب نيست .
كمتر غزلي ( بجز همان ها كه حاكي از احوال شخصيِ خواجه است ) در ديوان حافظ مي توان يافت كه دستِ كَك اشارتي بدين گونه كسان نداشته باشد .
اما چون براي من فعلا نقل آن همه شاهد ميسرنيست ( و اين شواهد نيز در جاي خود تنوّع فراوان دارد و بسيار رنگارنگ و دل نشين است ) اين گفتار را با نقل غزلي در اين زمينه مشكين ختام مي سازم و پيش از آن ياد آوري مي كنم كه يك گفتار از اين بحثِ دراز باقي مانده است و آن اين كه :
اكنون كه متني نسبتأ درست و قابل اعتماد از ديوان خواجه به دست آمده است چه كارهاي ديگري را بايد در زمينة شناسايي درست و دقيق حافظ و شعر او انجام داد ؟

باشد اي دِل كه درِ ميكده ها بگشايند
گره از كارِ فروبستة ما بگشايند
اگر از بَهرِ دِلِ زاهدِ خودبين بستند
دِل قوي دار كه از بَهرِ خدا بگشايند
به صفاي دِلِ رِندان كه صبوحي زدگان
بَس دَرِ بسته به مفتاحِ دعا بگشايند
نامة تعزيتِ دختر رَز بنويسند
تا حريفان همه خون از مژه ها بگشايند
گيسوي چنگ بِبُرّيد به مرگِ مِيِ ناب
تا همه مغبچگان زلفِ دوتا بگشايند
درِ مِي خانه ببستند خدايا مَپَسند
كه درِ خانة تزوير و ريا بگشايند
حافظ اين خرقه كه داري تو ببيني فردا
كه چه زنّار زِ زيرَش به جفا بگشايند .

***

آنچه انجام يافته
و
آنچه بايد انجام يابد


در واپسين بخش گفتارهاي مربوط به لسان الغيب شيراز و شعر او ، دربارة آنچه تا كنون از نظر تحقيق در زندگي و هنرِ وِي با رعايتِ ميزان هاي علمي امروزي انجام يافته و آنچه بايد از اين پس انجام يابد ، سخن خواهيم گفت :بديهي است كه نخستين گام در شناخت درست و دقيقِ خواجة شيراز در دست داشتن ديواني از اوست كه تا حدّ امكان به آنچه از طبع بلندِ وِي تراويده است نزديك باشد . اين كار چندان كه نخست به نظر مي آيد آسان نيست ، چه حتي يك غزل به خطِ خود او در دست نداريم و تنها دو غزل و يك قطعه است كه قطعأ در دورانِ حيات حافظ كتاب شده است .
از اين گذشته ، قديم ترين مجموعه اي از شعرهاي حافظ كه بتوان نام ديوان بر آن نهاد ، نوزده يا بيست سال پس از مرگ خواجه كتاب شده است .
اما حتي در صورتي كه نسخه هاي متعدد از غزل هاي لسان الغيب به خط يَدِ خودِ وِي نيز در دست بود ، باز احتمالِ قوي مي رفت كه هنوز اشكال هايي باقي بماند ، چه بسياري از نسخه بدل هاي شعر خواجه هست كه قطعأ از خود اوست و طبيعي است كه هر شاعرِ هنرمندي نخستين صورت شعري را كه سروده است ، با گذشت زمان نخواهد پسنديد و آن را تغيير خواهد داد و شعر حافظ نيز از اين قانون مستثني نيست .
از سوي ديگر ، هرقدر گوينده اي محبوبيت بيشتر داشته باشد و شعرش بيشتر طرفِ توجه مردم قرار بگيرد و نسخه هاي بيشتري از ديوانِ وِي برداشته شود امكانِ دَخل و تصرف در شعر او بيشتر است و از همين روي است كه مثلا در دست نويس هاي ديوان شاعري مانند سلمان ساوجي اختلافات به مراتب كمتر است تا ديوان حافظ ، زيرا شعر حافظ از نظر جلب توجه عامه در درجة اول قرار دارد و شواهد بسيار در دست داريم كه در طي قرون و اعصار در آن دَخل و تصرف شده است .
اما براي نمونه فقط دو مورد را كه در روزگارِ خودِ ما اتفاق افتاده است ياد مي كنيم :
شادروان سيد عبدالرحيم خلخالي دست نويسي از ديوان خواجه به دست آورد كه در سال 827 ه . ق . نوشته شده بود و تا روزي كه مرحوم قزويني ديوان حافظِ چاپ خود را انتشار مي داد ( 1320 خورشيدي ) هنوز نسخه اي قديم تر از آن يافت نشده بود .
مرحوم خلخالي خود يك بار در سال 1306 خورشيدي نسخه اي از ديوان لسان الغيب را با چاپ سُربي انتشار داد و نوشت كه اين چاپ از روي دست نويس مورخ 827 انجام يافته است .
بنابراين در موقع تصحيح و چاپ حافظ قزويني يكنسخه چاپي حافظ "خلخالي " وجود داشت و يك اصل خطي آن .
اكنون ببينيم شادروان قزويني در مقدمة چاپ خود دربارة اين دو نسخه ، كه ظاهرأ يكي ( نسخة چاپي ) از روي ديگري ( خطي ) صورت گرفته است و قاعدتأ نبايد هيچ اختلافي با هم داشته باشند چه مي نويسد :
" در حواشي اين كتاب هرجا رمزخ مسطور است مطلقأ و بدون استثناء چنانكه مكرر گفته ايم اشاره به اصل نسخه خطي آقاي خلخالي است نه به متن چاپي ايشان كه از روي همان نسخه در سنه 1306 به طبع رسانيده اند ، و اين تنبيه را خواننده هيچ وقت نبايد از نظر دور بدارد و الا بكلي در اشتباه خواهد افتاد زيرا كه اگر از نسخة خ متن چاپي آقاي خلخالي به ذهن او برسد ، مكرر در طي اين طبع حاضر خواهد ديد كه دربسيار جاها كه ما به اين نسخه اشاره كرده ايم آن نسخه بدل به هيچوجه با متن چاپي آقاي خلخالي مطابق نيست و به كلي چيز ديگري است و فوري ما را نسبت بسهو و خطا خواهد داد ، و حال آنكه اصلِ مسئله از اين قرار است كه در نتيجة بعضي علل كه خود آقاي خلخالي در " حافظ نامه " با كمالِ صداقت به آن اعتراف كرده اند متن چاپي ايشان با اصل نسخه خطي ايشان كه اساس همان طبع است اختلاف فاحش پيدا كرده است و اينجانب با آقاي دكتر قاسم غني متن چاپي و نسخة اصلِ خطي ايشان را با كمالِ دقت با يكديگر مقابله كرديم و اختلافات بين نسخه خطي و چاپي را در حاشية متن چاپي ثبت كرديم و سپس آن ها را شمرده ديديم كه قريبِ چهار صد مورد مابين نسخه هاي خطي و چاپي اختلاف روي داده است و متن چاپي در جميع اين موارد بكلي كلمة ديگري يا تعبير ديگري يا جملة ديگري دارد غير آنچه در اصلِ خطي نوشته شده است .
و در جميع اين موارد تقريبأ بدون استثناء صحيح همانست كه در نسخة خطي ايشان مرقوم است و آنچه در متن چاپي چاپ شده يا بكلي خطائي فاحش است يا از نسخ جديد گرفته شده كه ظاهرأ كاتب ايشان كه از روي نسخه خطي براي فرستادن بمطبعه رو نويسي مي كرده غالبأ بي اراده و نا آگاهانه از حافظة خود
( چون اغلب ايرانيان اشعار حافظ را از بردارند ) روي كاغذ مي آورده است نه از روي اصل نسخة خطي ، و در هر صورت از مجموع علل و اسباب مذكور بدبختانه اين همه اغلاط و اشتباهات خارج از حد تناسب در نسخة چاپي روي داده و خوانندگان را از نتيجة زحمات چندين سالة ايشان تا درجه اي محروم ساخته و حق اين نسخه نفيس چنان كه بايد ادا نشده است.
از جملة اين اغلاط قسمت مهمي را
( قريب صد و ده غلط ) خود آقاي خلخالي در غلط نامه كه در آخر چاپ خودشان افزوده اند تصحيح كرده اند ولي جزء اعظم آن همچنان تصحيح ناكرده باقي است . . . "
سپس شادروان قزويني سي مورد از اين غلط هاي تصحيح نشده را به نام و نشان در مقدمة خود ياد كرده ، آنگاه به باقي غلطها ( مانند آوردن واو عطف در جايي كه لازم نيست و حذف آن در جايي كه لازم است ) به طور عام اشاره كرده است .
يكي ديگر از خطاها ، يا بهتر بگوييم دست كاري هاي رسوا در ديوان خواجه را نيز باز مرحوم قزويني در مقدمة چاپ خود ياد كرده است .
به گفتة او در نسخه هاي خطي ديوان خواجه ، و نسخه هاي چاپي آن از قديم ترين روزگاران تا سال 1306 خورشيدي ( سال چاپ نسخة خلخالي ) هرگز تعداد غزل هاي مندرج در ديوان خواجه به ششصد غزل نرسيده است و مثلا در چاپ خلخالي مجموع غزل هاي نسخة خطي وِي ، به علاوة ملحقاتي كه نسبت دادن آن ها به خواجه مشكوك تلقي مي شده به 589 غزل بالغ شده است و چنان كه مي دانيم تعداد غزل هاي خواجه كمتر از پانصد بلكه كمتر از 486 است . زيرا تعداد غزل ها در چاپ قزويني 495 و در چاپ استادخانلري 486 است و ايشان گفته اند كه يكي از غزل هاي چاپ ايشان در ديوان سلمان ساوجي ديده مي شود و قاعدة كلي اين است كه شعر الحاقي همواره از ديوان شاعر غير معروف به ديوان شاعر معروف تر الحاق ميشود و عكس قضيه صادق نيست . اكنون داستان غزل هاي الحاقي به ديوان خواجه را هم از مرحوم قزويني بشنويد :
" در همين ازمنه معاصر ما يعني در اين دو سه سال اخير نمي دانم در نتيجة چه علتي و چه محركي ؛ مثل اينكه خيال مي كرده اند هرچه حجم ديوان حافظ ضخيم تر و عده غزليات آن زيادتر باشد شأن و اهميت آن در انظار بالاتر است ، مي بينيم اين رشته محكم چند صدساله يك مرتبه از طرف بعضي از ناشران بكلي از هم گسيخته شده و بغتتأ از اين ميزان ها يعني حدود صد غزل الحاقي چند برابر قدم را بالاتر گذارده اند به طوري كه در بعضي از چاپ هاي اخير ديوان حافظ در تهران بيش از سيصد غزل الحاقي بر اصل ديوان خواجه علاوه شده و شمارة مجموع غزل هاي ديوان بيش از ششصد غزل رسيده يعني معادل سه پنجم عدد غزليات حافظ بر اشعار او افزوده شده است . "

*

امروز با انتشار ديوان حافظ استاد خانلري ، با وجود حافظ چاپ قزويني ، و چند نسخة ديگر ( چاپ نذيراحمد و جلالي نائيني ، چاپ بهروز - عيوضي ، چاپ ايرج افشار ، چاپ دكتر يحيي قريب و غيره ) ميتوان گفت تصحيح ديوان حافظ به مراحل نهائي خود نزديك شده است و با تكيه بر چاپ استادخانلري ميتوان كارهاي ديگري را كه دربارة ديوان عزيز خواجه و شناخت درست آن لازم است آغاز كرد. اما اين كارها كدام است؟
1 - نخستين و مهم ترين كاري كه بايد در اين راه انجام گيرد - و خوش بختانه انجام گرفته است- تهيه و تدوين واژه نامه و بسامدي ديوان حافظ است. مراد از واژه نامه ( و يا واژه نما ، به گفتة تدوين كنندگان " واژه نماي" حافظ ) آن است كه تمام واژه هاي ديوان ، حتي واو عطف و حروف ربط و اضافه و مانند آن به دقت شمرده شود و در مورد واژه هايي كه معني مستقل دارند (يعني اسم و فعل و وابسته هاي آن دو ) عين بيت يا مصراعي كه كلمه در آن به كار رفته است نيز يادشود .
ممكن است گروهي گمان برند چه فايده دارد كه ما بدانيم كلمات "از" و " شراب " و گُل " و مانند آن چند بار و كجا ها در ديوان خواجه به كار رفته است ؟ اين كار فايده هاي بسيار بزرگ دارد .يكي از آن ها اين است كه با مراجعه بدان مي فهميم هركلمه چند بار و به چه معني ها در ديوان به كار رفته است .اگر كلمه اي زياد در ديوان به كار رفته باشد نشان آن است كه ذهن شاعر بدان معني بيشتر توجه داشته است ، اختلاف معني هاي يك كلمه نيز ما را در فهم معني دقيق شعر حافظ ( كه شعري دشوار است ) ياري مي كند . يكي دو مثال مقصود را روشن تر مي كند :
كلمة آب ( نخستين كلمه اي كه در واژه نماي حافظ آمده ) يكصدو بيست بار در ديوان خواجه به كار رفته است .

معني هاي مختلف آن در ديوان بدين قرار است .

1 - جوي يا رودخانه ( آب ركن آباد )
2 - رنگِ رُخساره ( آب و رنگ و خال و خط )
3 - شراب ( آبِ حرام ، آبِ مِيِ لَعل )
4 - چشمه ، آب نوشيدني ( دور است سراب از اين باديه . . . )
5 - آبِ زندگي ، آبِ خضر ( آبِ حيوانش زِ منقار بلاغت مي چكد )
6 - نقش بر آب زدن ( كار بيهوده )
7 - اشك ، آبِ چشم ( در هجر تو گر چشم مرا آب نماند )
8 - طراوت و تازگي ( كآبِ گلزارِ تو از اشك چو گلنارِ من است )
9 - شرم و خجلت ( غرقِ آب و عرق اكنون شكري نيست كه نيست )
10 - زيبايي و لطافت ( حافظ چو آبِ لطف زِ نظمِ تو مي چكد )
11- آبِ رو( مباد كآتش محرومي آبِ ما بِبَرَد ،هرچند بُردي آبم روي از درت نتابم )
12 آب و هوا ( آب و هواي پارس عجَب سُفله پَروَر است )
13 - ذوب شدن ، از ميان رفتن ( كه ديده آب شد از شوقِ آن درگاه )
14 - دريا ( كز آبِ هفت بحر به يك موي تر شوي )
15 - آب دادن آهن و شمشير و غيره ( تيغي كه آسمانش از فسضِ خود دَهَد آب . . . )
16 - حكمت و دانش ( حافظ از چشمة حكمت به كف آور آبي ) ( در اساطير اقوام هند و اروپائي آب مظهرِ خِرَد و دانش است )
17 - صفا و رونق ( پُر كُن قَدَح كه بي مِي مجلس ندارد آبي ) . . .
شايد با دقت بيشتر بازهم معني هاي ديگري بتوان براي اين واژه در شعر حافظ يافت و اين ها غير از تركيباتي است از نوع : سراب ، پاياب ، سيراب ، خوناب ، خوشاب ، گرداب ، شاداب ، سيلاب ، گُلاب ، هفت آب (به معني هفت بار شستن براي تطهير ) كه جداگانه طبقه بندي شده و واژة آب در آن ها به كار رفته است .
كلمة صوفي 35 بار در ديوان خواجه آمده ، شش بار نيز در تركيب هاي صوفي افكن ، صوفيانه ، صوفي سوز ، صوفي كش ، صوفي وار ، صوفي وَش ( هريك يك بار ) ياد شده است .
در اين چهل و يك بار استعمال كلمه ، فقط سعي مورد هست كه ميتوان گفت خواجه با نظر انتقاد به صوفي ننگريسته است :

صوفيِ صومعة عالَمِ قُدسَم ، ليكن
حاليا ديرِ مُغان است حَوالَت گاهَم
حافظ به كوي ميكده دايم به صدقِ دِل
چون صوفيانِ صومعه دار از صفا رود
يك حرفِ صوفيانه بگويم اجازت است ؟
اي نورِ ديده صلح به از جنگ و داوري

در اين سه مورد نيز يا به خود اشاره يا خود را به صوفيان مانند كرده است و در هرحال روي سخن او با صوفيان نيست .
در باقي موارد ، همه جا يا انتقاد و خُرده گيري صريح از صوفي شده است مانند :

صوفيِ شهر بين كه چون لقمة شبهه مي خورد
پاردُمَش دراز باد آن حيوانِ خوش علف
كجاست صوفي دجال كيشِ مُلحد شكل
بگو بسوز كه مهدي دين پناه رسيد

يا دست كم او را دست مي اندازد و به بي خبري يا ضعف هاي اخلاقي وي با لطف تمام اشاره مي كند :

رازِ درونِ پَرده زِ رِندانِ مست پُرس
كاين حال نيست صوفيِ عالي مقام را
صوفي ار باده به اندازه خورد نوشش باد
وَرنَه انديشة اين كار فراموشش باد

بنابراين از مطالعة مجموع اين بيت ها تعيين مي كنيم كه حافظ در روزگار خويش نه تنها در زمرة صوفيان نبوده ، بلكه به نظر انتقاد بديشان مي نگريسته است . فايدة ديگر وجود چنين مجموعه اي اين است كه با زيرِ نظر داشتن تمام موارد استعمال يك كلمه يا تركيب ، بعضي از آن ها ميتوانند بعضي ديگر را تفسير و معني مبهم آن را روشن كنند . نيز به ياري آن ميتوان گفت آيا كلمه اي الحاقي است يا نه . مثلا وقتي يك كلمه بيست بار در ديوان خواجه به كار رفته ، و فقط يك بار در بعضي نسخه ها كلمه اي ديگر به جاي آن آمده و در بعضي ديگر همان كلمة بيست بار تكرار شده آمده بود ، اين امر قرينه اي قوي است مبني بر آن كه كلمة كم استعمال الحاقي است .
البته اين داوري را بايد با ملاحظة تمام عوامل و مطالب ديگر انجام داد و صرفِ كم استعمال بودن كلمه اي موجب حذف و رد آن نمي شود . دراين باب فعلا بيش از اين سخن گفتن را روي نيست .
كلمة بسامدي ( = بس - آمدي ) را در برابر كلمة كنكوردانس فرانسوي گذاشته اند و مراد از آن به دست دادن رقم و تعداد استعمال هر كلمه است و نشاني مي دهد كدام كلمه چند بار و بيش از همه در ديوان به كار رفته و كام كلمه در درجة دوم قرار گرفته ، به همين ترتيب تا به دست دادن واژه هايي كه بيش از يك بار در ديوان نيامده است .
مدت هاست كه در اين باب كوشش هايي صورت گرفته است .
آقاي انجوي شيرازي در چاپ هاي مختلف ديوان حافظ خود ، نخست فهرست بعضي كلمات و تركيبات را به دست داده و در چاپ هاي بعدي آن را تكميل كرده است . بااين حال هيچ وقت فهرست وي به صورت كامل و تام و تمام درنيامد.پس از انتشار نخستين چاپ ديوان حافظ مصحح استاد خانلري ، خانم دكتر مهين دخت صديقيان به تدوين واژه نما و بسامدي ديوان حافظ از روي آن پرداخت و چون آن چاپ فقط غزل ها را در برداشت ، ناگزير مدتي به انتظارنشست تا چاپ دوم ديوان محتوي تمام شعرهاي خواجه انتشار يافت.
آنگاه در بخشي ديگر واژه نما و بسامدي ساير شعرهاي خواجه از قصيده و مثنوي و قطعه و رباعي و غيره را نيز تنظيم كرد و كتاب خود را با همكاري آقاي دكتر ابوطالب مير عابديني متضمن دو بخش مذكور ، به سرماية مؤسسة انتشارات اميركبير درسال گذشته ( 1366 ) انتشار داد .
تهية واژه نما و بسامدي نيز اگرچه در نظر اول سهل و ساده مي نمايد به هيچ روي كاري ساده نيست . دشواري هاي اين كار وقتي پديد مي آيد كه كار را آغاز مي كنند .براي روشن تر شدن مطلب يكي از نكاتي را كه در ضمن مرورِ سَرسَريِ كتاب بدان برخورده ام ياد مي كنم : فهرست حكايت از آن دارد كه كلمة " وفا " چهل و پنج بار در ديوان خواجه تكرار شده است .يكي از آن موارد ، بيت زيرين است :

بَريد صبح وفا نامه اي كه بُرد به دوست
زِ خونِ ديدة ما بود مُهرِ عنوانش

پيداست كه مؤلفان مصراع اول را " بريدِ صبح وفا . . . الخ " خوانده اند .اين طرز خواندن درست نيست زيرا معلوم نيست " صبحِ وفا " چگونه تركيبي است و چه معني مي دهد و بريدِ صبح وفا يعني چه ؟ به نظرِ بنده بايد مصراع را چنين خواند : " بَريد صبح ، وفانامه اي كه بُرد به دوست . . . الخ " در اين صورت ، وفانامه تركيبي است مانند فتح نامه و صلح نامه و عقدنامه و گنج نامه و قسم نامه و غيره ، يعني نامه اي (= نوشته اي ) حاكي از ابرازِ وفا . اگر شعر را چنين بخوانيم بايد اين مورد را از ساير موارد استعمال كلمة وفا جدا كنيم و آن را در زيرِ تركيبِ " وفانامه " بيآوريم . چنين چيزي در " واژه نما " ديده نمي شود و تركيب هاي وفا در اين كتاب عبارتند از : بوالوفا ، بي وفا ، وفايت ، وفادار ، وفاداري ، وفا داري كردن ، وفا كردن .

دو بيت ديگر كه هم در ذيل كلمة وفا آمده ، اين هاست :

ما قصة سكندر و دارا نخوانده ايم
از ما بجز حكايت مِهر و وفا مَپُرس
اورَنگ كو ، گُلچهر كو ، نقشِ وفا و مهر كو
حالي من اندر عاشقي داوِ تمامي مي زَنم

پيش از اين ديده ايم كه در اين دو بيت " وفا " و نيز " مهر " و "اورنگ" و " گلچهر " هرچهار اسم خاص هستند و همة آن ها بايد در زير عنواني جداگانه بيآيند . اما نه تنها چنين عنواني براي وفا قائل نشده اند ، بلكه " مهر " و "اورنگ و گلچهر " همه به صورت اسم عام آمده اند . مثلا مؤلفان گفته اند اورنگ سه بار در ديوان آمده كه يكي از آن ها همين بيت مورد نظر است . دو مصراع ديگر كه كلمة اورنگ درآن ها آمده اين هاست :

باده نوش از جام عالم بين ، كه بر اورنگِ جم . . .

( در واژه نما بر اورنگِ جم آمده ، و غلطِ چاپي است ) ،

كاين عيش نيست روزيِ اورنگ خسروي .


گلچهر به روايت ايشان فقط دوبار در ديوان آمده و بار دوم آن اين مصراع است : زِ رويِ دختر گلچهرِ رَز آب انداز .
البته شك نيست كه مؤلفان زحمتي بسيار شايان توجه كشيده اند و بايد كساني كه در ضمن مطالعه بدين گونه اشكال هاي كوچك برميخورند آن ها را ياد آوري كنند تا در چاپ هاي بعدي اصلاح و رفته رفته نقائص اين فهرست بسيار مفيد كه بزرگ ترين افزار كارمحققان است مرتفع شود.
2 - دومين گامي كه بايد در راه شناخت درست حافظ برداشته شود تنظيم و تدوين و انتشار " كتاب شناسي حافظ " است .
به احتمال نزديك به يقين ديوان حافظ از سال 1791 ميلادي ( سال انتشار نخستين چاپ آن ) تا كنون ، بيش از هر كتاب فارسي ديگر در ايران و خارج چاپ شده است و شايد شمردن و ياد كردن تمام چاپ هاي كامل يا منتخب ديوان نا ممكن يا دست كم سخت دشوار باشد .
در مورد دست نويس هاي آن نيز ميتوان چنين ادعائي كرد ، يعني از هيچ كتاب فارسي بيش از ديوان خواجه نسخه برداري نشده و تعداد كردن و باز يافتن تنها آن نسخه هاي خطي ديوان كه در كتاب خانه هاي عمومي فهرست شدة جهان ضبط است نيز كاري دراز آهنگ و اگر نا ممكن نباشد بسيار دشوار است و دست رسي به همه نسخه هاي خطي محفوظ در كتاب خانه هاي خصوصي بكلي غير ممكن است . علاوه بر اين از روز تدوين ديوان تا كنون آن همه مطلب و شرح كه دربارة ديوان حافظ يا غزلي يا بيتي از آن نوشته شده نيز دربارة هيچ كتابي نوشته نشده است و براي آن كه مطلب روشن تر شود به عرض مي رسانم كه در شمارة 8 - 12 سال سيزدهم مجلة آينده ( آخرين شمارة 1366 ) 9 مقاله پژوهشي دربارة حافظ و تصحيح ديوان او از نه نويسنده آمده و چهل و چهار صفحه از كل 223 صفحة مجله اي را كه به جاي پنج شمارة آينده انتشار يافته در برگرفته است.
مدير آينده يادداشتي جالب توجه در صدر اين گفتارها نوشته است كه نقل آن بي لطف نيست :" در اين سالها حافظ خواني رونقي بسيار گرفت و تأمل در شعرهاي پيچيدة حافظ ميان صاحب نظران گستردگي بيش از پيش يافت و از جمله در همين مجله چند بار نكته بيني ها و بحث هاي لغوي و ادبي و نسخه بدلي و تصحيح متن دربارة ابيات و كلماتي از حافظ پيش آمد . از سويي تجديد اين گونه فوايد و دقائق كه اغلب آنها براي اهلِ تخصص سودمند و دنبال كردني است موجب ملال خاطر بسياري از خواندگان شد تا جائي كه آوردن چنان گوشه هايي را تكرار مطلب ميشمرند و مجله را از ادامة بحث پرهيز مي دهند . باز در اين چند ماه چند مطلب در نقدِ متن هاي چاپ شدة ديوان و تفسيرِ ابيات و حاشيه بر كلماتي از حافظ به دفتر مجله رسيده كه هم مفيدست و هم درج آنها در شماره هاي متوالي براي خوانندگان خستگي آور خواهد بود .سزاوار دانستيم كه همه را در اين شماره يكباره به چاپ برسانيم و ضمنأ خدمت خوانندگان و نويسندگان عرض كنيم كه از اين پس ، آينده از درجِ مطالبي از اين دست دربارة حافظ خودداري خواهد كرد .
مخصوصأ " از اين جهت كه نشرية سودمند" حافظ شناسي " به اهتمام شاعر فاضل آقاي سعيد نيازكرماني منتشر ميشود ( و تاكنون شش دفترآن نشر شده است) و جاي انتشار چنين مطالب آنجا خواهد بود.
خوانندگان را يادآور مي شود كه چندين سال پيش مطالبي از همين گونه دربارة حافظ در مجلة يغما چاپ مي شد و كار به جايي رسيد كه مرحوم اميري فيروزكوهي مقاله اي با عنوان " حافظ بس " نوشت و در آن مجله به چاپ رسانيد .نيز در يكي از اين گفتارها نويسنده دربارة اين بيت خواجه :

پيرِ ما گفت خطا بَر قَلَمِ صُنع نَرَفت
آفرين بَر نَظَرِ پاكِ خطاپوشَش باد

نظرِ يازده تن از فضلا و محققان و مفسران متقدم يا معاصر را آورده است . ما فقط اين 11 تن را نام مي بريم :
1 – سودي
2 - حافظ بدرالدين ( قرن 12 )
3 - محمد دارابي
4 - مفيد شيرازي متخلص به داور
5 - محمدعلي بامداد
6 - علي دشتي
7 - دكتر خليل خطيب رهبر
8 - پرويز ذوالنور
9 - ركن الدين همايون فرخ
10 - مرتضي مطهري

11 - آراء ديگر كه نويسنده نياورده اما نظر خود را ابراز كرده است داير بر آن كه شعر حافظ ناظر بر حديثي است معروف به حديث رفع .
پيدا است كه آراء اين افراد از يك قطب ( خطا بر قلم صنع رفته ) تا قطب مخالف (خطا نتيجة اشتباه خود آدمي است و در صنع خدا خطايي نرفته است ) نوسان دارد . در چنين وضعي كه تا كنون شش دفتر از نشرية " حافظ شناسي " انتشار يافته و قرن هاست كه اهل نظر در اين باب پژوهش ميكنند پيداست كه زير نظر داشتن و ( دست كم ) دانستن عنوان آنچه در باب حافظ و شعر او نوشته شده است گام نخستين است براي كسي كه مي خواهد در اين راه قدم بگذارد .
اي بسا كه كسي وقتي صرف كند و تحقيقي دربارة شعر حافظ عرضه دارد بي خبر از آن كه كسي قرن ها پيش از او عين اين نظر را ابراز داشته و اين كار را انجام داده است .
پيش از انتشار كتاب شناسي حافظ مطلع شدن بر تمام تحقيقات مربوط بدو مقدور نيست و خطا و لغزش در اين راه پرهيز ناپذير است .
3 - پس از انتشار كتاب شناسي و با استفاده از آن و ديدن تمام شرح ها و توضيحات است كه بايد شرحي مثبت ، بي طرفانه و عاري از هرگونه جانب داري و ديدن چهرة معنوي گروه ها و دسته هاي گوناگون و مشرب هاي فكري و فلسفي متفاوت در آينة شعر حافظ ، براي ديوان او نوشته شود .
شرحي كه در عين اختصار جامع باشد و مفاهيم شعر خواجه را با كمك گرفتن از ديوان خود او و معلومات و اطلاعاتي كه در عصرِ وِي وجود داشته و خواجه از آن ها بهره ور بوده و نيز با در نظر گرفتن محيط تاريخي و جغرافيايي و اجتماعي و فلسفي و ديني و تربيتي روزگار وِي روشن كند و براي كسب اطلاع دقيق تر در هر بخش و هر مطلب خواننده را به مراجع مفصل تر رهنمون شود .
اين هاست گام هاي مقدماتي كه بايد براي شناخت قدر واقعي اين گوينده بزرگ و سرودهاي آسماني وِي برداشته شود .
در پايانِ سخن بعضي دوستان اشاره فرموده اند كه بندة بي مقدار نظر خود را دربارة نسخه اي از ديوان خواجه كه از همه چاپ هاي ديگر سودمندتر و براي مطالعه مفيدتر باشد ابراز دارم .
به نظرِ بنده اگر خواننده بخواهد نسخه اي در دست داشته باشد كه بيش از هر چاپ ديگري به شعر واقعي او نزديك باشد ، بايد نسخة چاپ استاد خانلري را در مطالعه بگيرند ، گو اين كه مصحح در اين نسخه شرح بعضي مطالب را به چاپ مرحومان قزويني و دكتر غني حواله فرموده و خود آن ها را در چاپ خويش نياورده اند .
با اين حال ممكن است صورت بعضي كلمات و تركيب ها و بيت ها با آنچه براي ما مأنوس است تفاوت داشته باشد و در نظرِ ما غريب بنمايد .
بايد توجه داشته باشيم كه اكنون بيش از شش قرن از وفات خواجه ميگذرد و او شعرهاي خود را به زبان فارسي رايج در قرن هشتم و با مصطلحات و آداب و رسوم آن روزگار نوشته است و مي دانيم كه زبان هر روز در تحول و تغيير است و ما در روزگارِ خود شاهدِ بيرون رفتن هزاران واژه از محيط استعمال زبان و جاي گزين شدن واژه هاي جديد و نوساخته ، يا قديم و از گردش افتادة فارسي بوده ايم و هستيم .
اگر بخواهيم ديواني در دست داشته باشيم كه حد اكثر تناسب و هماهنگي را با زبان امروز ما داشته باشد ، مي توانيم هر نسخه اي را كه پسنديديم انتخاب كنيم .
اما اگر شعر شخص حافظ را به زبان او ، و تا سرحد امكان دور از تصحيف و تغيير و تبديل مي خواهيم فعلا چاپ دكتر خانلري ، با بعضي ايرادها كه ممكن است بدان وارد باشد بيش از همه واجد صحت و اعتبار است . اما مأنوس نبودن با كلمه يا تركيب يا عبارتي چندان مهم نيست. با اندك تأمل و تكراري بدان مأنوس مي شويم و اگر نشد ، صورتي ديگر را كه باز در نسخه هاي قديم و معتبر آمده است در برابر غزل مييابيم و ممكن است آن را برگزينيم .
قدر مسلم آن است كه در اين نسخه هيچ چيز سر خود از ديوان كاسته يا بدان افزوده نشده است

***

اين گفتارها به پايان رسيد و براي نويسندة آن جز شرمساري بحاصل نيامد چه از چند نكتة گفتني يكي بيش گفته نيامد و آن يك سينه سخن را كه در خاطر داشتم شرح نا داده ماند و از اين روي آن را با بيتي از آنِ لسان الغيب پايان مي بخشم :

اين شرحِ بي نهايت كز حُسنِ يار گفتند
حرفي است از هزاران كاندر عبارت آمد
***